رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۵ و ۶ گروهی از نیروهای داعشی تحت عنو
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۷ و ۸
▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش را به ریشخند گرفت:
_اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!
و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بیاختیار ناله زدم:
_یا صاحبالزمان!
از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمیدانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد:
_خفه شو مرتد نجس!
و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید:
_والله اگه همین الان تحویلش ندی، میکُشمت!
نمیدیدم چه میکند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمیشد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بیصدا زوزه کشید:
_اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!
و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد:
_بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!
هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: _بیا پایین!
با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی میکشیدم و زمینِ زیر پایم را نمیدیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد:
_برو سوار شو!
میشنیدم هنوز زیر لب نفرین میکند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمیاش را به آتش کشیده بود که رو به هممسلکش شعله کشید:
_من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ میکشتم!
اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانهوارش، با لحنی خفه پاسخ داد:
_گمشو برگرد فلوجه!
شاید هم مقام نظامیاش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.
نمیتوانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت میلرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم میخورد. دلم میخواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیباییام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.
سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی میزد. پارچه را تا زیر چانهام کشید و با نگاهش دور صورتم میچرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم:
_تورو خدا بذار من برم!
نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمیدید فاصلهای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد:
_برو عقب!
و خودش به سمت ماشین رفت.
دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پولها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد:
_اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!
و هنوز از خیانت چشمان زشتش میترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقهاش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد:
_میدونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زندهای خفهخون بگیر!
و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم. در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.
برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو میرفت و میدید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم. مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و میدانستم حالا او برایم خرابهای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدمهایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...
مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ میزدم و با هر نفس التماسش میکردم:
_اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!
لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد. نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت
و نمیدانستم میخواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکستهام را بلند کرد. دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گامهای بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش میکشید.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۷ و ۸ ▫️اما او به هیچ قیمتی دست از ا
توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدمهایش نمیشدم که پاهایم عقبتر میماند و دستانم به جلو کشیده میشد. من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم. زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید:
_نترس!
و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم. مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم.
از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندانهایم به هم میخورد.
رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند. تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد
و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد. در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد.
در ماشین را باز کرد؛ جز جنازهای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بیرمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه-بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد:
_دیگه فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون بغداد.
نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد:
_تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم..
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۷ و ۸ ▫️اما او به هیچ قیمتی دست از ا
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۹ و ۱۰
از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نبود. هنوز خاکی که به صورتش پاشیده بودم، روی پلک و گونههایش مانده و انگار دیگر آن مأمور تفتیش داعش نبود که با لحنی ملایم صحبت میکرد:
_من برا شناسایی اومده بودم. موقع غروب حرکت اون ماشین به نظرم مشکوک اومد، ترسیدم انتحاری باشه که داره میاد سمت بغداد. با دوربین که نگاه کردم، حضور یه زن تو ماشین بیشتر مشکوکم کرد، از چشمای بسته تون فهمیدم اسیر شدید. قبل تاریکی همکارام منتظرم بودن، اما نتونستم برگردم، مجبور شدم مداخله کنم.
او میگفت و من در پیچ و تاب کلماتش معجزه امامزمان (علیهالسلام) را به چشمم میدیدم و باور نمیکردم که نبض نفسهایم را شنید و مردانه نجوا کرد:
_خیلی دلم میخواست همونجا نفسش رو بگیرم اما نباید کمینمون حوالی فلوجه لو میرفت، برا همین مجبور شدم با پول دهنش رو ببندم که فکر آدمفروشی به سرش نزنه تا چند روز دیگه که فلوجه رو براشون جهنم کنیم!
لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود؛ تازه میفهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال میکردم برای تصاحبم دست و پا میزند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای غیرتش چشمانم از نفس افتاد.
یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمیدانست با این دختر نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد:
_جایی رو تو بغداد دارید؟
نگاهم حیران روی لباس سیاهش میچرخید و هنوز زبانم جرأت جم خوردن نداشت که به جای پاسخ، یک کلمه پرسیدم:
_تو کی هستی؟
از سرگردانی سوالم، اوج پریشانیام را حس میکرد و هول غارت من نفسش را برده بود که ناشیانه طفره رفت:
_اگه بغداد جایی رو سراغ دارید، آدرس بدید برسونمتون!»
چراغهای بغداد و تابلوی ورودی شهر در انتهای مسیر پیدا شده بود، ایستگاههای بازرسی ارتش در هر قدم مدام باعث توقف ماشین میشد و من نایی به گلویم نمانده بود که بیصدا پاسخ دادم: _خانواده من فلوجه هستن، بغداد کسی رو ندارم!
در برابر بیکسی و ناامیدیام، لبخندی فاتحانه لبهایش را گشود و با کلماتش قد علم کرد:
_خیلی زودتر از اونی که فکر کنید، فلوجه آزاد میشه و برمیگردید پیش خانوادهتون.»
ترافیک سرشب ورودی بغداد معطلمان کرده و من هنوز گیج اینهمه وحشت نگاهم در تاریکی شب و بین ماشینهای مقابلمان میچرخید که خودش دست دلم را گرفت:
_دیگه نترس! هر چی بود تموم شد.»
شاید همچنان ناله یاصاحبالزمانم در گوشش میپیچید و سوالی روی سینهاش سنگینی میکرد که نگاهش به ردیف اتومبیلها ماند و گرمی لحنش بر دلم نشست:
_شیعه هستی؟
اکثریت فلوجه اهل تسنن بودند و شاید باورش نمیشد همین دختر اسیرِ داعش اتفاقاً شیعه باشد که چشمانم از شرم آنچه از زبان آن نانجیب در موردم شنیده بود، به زیر افتاد و صدایم شکست:
_بله!
نگاهش نمیکردم اما از حرارت نفس بلندش فهمیدم تصور بلایی که دور سرم میچرخید، آتشش زده و دیگر خیالش راحت شده بود که به جای من، به پای امام زمان (علیهالسلام) افتاد:
_مگه میشه حضرت ولیعصر (علیهالسلام) شیعههاشو بین اینهمه گرگ تنها بذاره؟
و همین اعجاز حضرت نجاتم داده بود که کاسه صبرم شکست و دوباره اشک از چشمانم چکید. دیگر خجالت میکشیدم اشکهایم را ببیند که گریه را در گلو فرو میبردم و باز نغمه بغضم به وضوح شنیده میشد تا وارد بغداد شدیم.
سوالش هنوز بیپاسخ مانده و شاید شرم میکرد دوباره بپرسد که خودم پیشدستی کردم:
_یکی از دوستای زمان دانشجوییام تو بغداد زندگی میکنه!
و همین یک جمله، گره کور فکرش را گشود که بیمعطلی پرسید:
_خب آدرسش کجاست؟
نمیدانست برای رفتن به خانه نورالهدی تا چه اندازه معذب هستم که با مکثی طولانی پاسخ دادم:
_شهرک صدر.
تا ساعتی پیش خیال میکردم بین داعشیها دست به دست میگردم و حالا همین آزادی به حدی شیرین بود که راضی شده بودم با پای خودم به خانه نورالهدی بروم. شهرک صدر، شرق بغداد واقع میشد و عبور از روی پل رودخانه دجله، یعنی تمام خاطرات دانشگاه بغداد و نورالهدی و عامر که بیشتر در خودم فرو رفتم.
تا رسیدن به شهرک صدر، دیگر کلامی صحبت نکرد و خلوت حضورش عین آرامش بود که پس از چند ساعت اسیری و تحمل آواری از ترس و درد، چشمانم خمار خواب سنگین میشد و به خدا هنوز باورم نمیشد کابوس کنیزیام تمام شده که دوباره قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد.
مقابل خانه نورالهدی رسیدیم، اتومبیل را خاموش کرد و تازه میدید حیوان داعشی مچ باریک دستم را با چند دور زنجیر پیچیده که چشمانش آتش گرفت و خاکستر نگاهش روی دستانم نشست...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۹ و ۱۰ از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره
دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بیصدا زمزمه کرد:
_ببخشید اونجوری میکشیدمتون، باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!
بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید. آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید:
_یازینب!
همین یک کلمه انتهای روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت:
_حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون جهنم نجاتتون بدم.
اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید:
_همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!
جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد:
_حتماً این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد:
_بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!
منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد:
_شما برید، من همینجا میمونم. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!
او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشیگری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی میداد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید:
_بله؟
بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: _منم، آمال!
نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. حس غریبی در جانم بود؛ او را نمیشناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم میخواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت.
یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش میلرزید. کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد:
_ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!
آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت:
_فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!
دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: _الان مادر پدرت ازت بیخبرن؟
دلم برای آغوش مادر و #امنیت سایه پدرم پر میکشید؛میدانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشتهام، جانشان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند.
تصور اینکه امشب از بیخبری و چشمانتظاری چه زجری میکشند، قاتل جانم شده و فقط دعا میکردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و بهخدا میترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ باز هم ص
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
نگاهم را از او دور میکنم و میگویم:
_فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال میکردین تا شاید بفهمین.
_من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب میکردم؛ گناه که نکردم.
_اتفاقا گناه کردین و اشتباه میکنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟
با بی تفاوتی نگاهی به من میاندازد و سریع نگاهش را پس میگیرد. میگوید:
_اوه! فراموش کرده بودم شما خواهرزادهی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده.
چشمانم را ریز میکنم و با تردید میپرسم:
_شما با دایی من مشکل دارین؟
_عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم.
خیلی مصمم میگویم:
_ما شاه رو ناز نمیکنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم.
با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه.
_همه انقلابها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت میکنین.
به حرفش پوزخندی میزنم و میگویم:
_پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیمساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون میآیم. حرفهای آقامرتضی را در ذهنم مرور میکنم. به بقالی میروم و شیشه ها را تحویل میدهم.
یک راست به سوی خیاطی میروم؛ حسین دم در است و نغمهی غمناکی را میخواند.
وقتی مرا میبیند صاف میایستد و سلام میدهد، جوابش را میدهم از کنارش رد میشوم.
در را باز میکنم و به منیرخانم سلام میکنم.منیرخانم با خوشحالی به من نگاه میکند و میگوید:
_خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده.
با تعجب میپرسم:
_مگه چند روز دیگست؟
_۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک.
آهانی میگویم و دست به کار میشوم. پارچهها را زیر چرخ میدهم و ارزیابی شان میکنم.کمی بیشتر میمانم تا لباسم تمام میشود.
لباس را به منیرخانم نشان میدهم و نظرش را میخواهم.چند جایی که اشکال دارد را میگوید اما برخلاف انتظار تعریف هم میکند و میگوید:
_به عنوان کار اول که خیلی عالیه!
مانتو را میگذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه میروم.بقالی میروم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتونهای چایش میگذارم.
پول را میدهم و بیرون میشوم. چند قدمی که میروم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد.
کلید را توی قفل میچرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز میشود.
تا کفشهایم را دربیاورم آقامرتضی رفته است.
سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال میگذارم.ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که آقامرتضی جواب میدهد:
_غذاشو زودتر خورد و رفت.
تعجب میکنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد! دلم نمیخواهد ولی از مرتضی میپرسم:
_شما غذا خوردین؟
_نه گشنم نبود اون موقع، الان میخورم.
یک بشقاب برای او کنار میگذارم و بشقاب خودم را برمیدارم و به اتاق میروم.
بعد غذا بلند میشوم تا نماز عصرم را بخوانم.چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه میکنم.
با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر میشوم، از قدیم هر که مرا میدید میگفت:
" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته."
راست میگفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود. چقدر دلم هوایش را میکند...
آهی میکشم و با مداد سیاه مشغول طراحی میشوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است.
باد شیشه های اتاق را بهم میکوبد و هینی میکشم.سریع پنجره را میبندم و دوان دوان به حیاط میروم تا لباسها را از روی نرده جمع کنم.
کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه میروم.پایم به گوشه فرش گیر میکند و با لباسها روی زمین ولو میشوم.
مرتضی از اتاق سرک میکشد و سریع خودم و لباسها را جمع میکنم.
توی اتاق مینشینم و لباسهای خودم و دایی را تا میزنم.لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش میزنم.
_بله؟
+میشه بیام داخل؟
_بله بفرمایین.
با دیدن اتاق دایی وحشت میکنم!دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد میکند. لباسها را روی میز میگذارم و میگویم:
_این دستگاه باید روی زمین باشه؟
مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری میکند و میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ نگاهم را
_مشکلی داره؟
+بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش!
روزنامه را به دستش میدهم و او میگوید:
_میدونید چطور کار میکنه؟
+نه زیاد.
_این دکمه ها که روش حروفه رو میبینید؟
سر تکان میدهم و میگویم:
_آره !
_اینا رو که فشار بدید و کاغذش بزارید اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه.
آهانی میگویم و از اتاق خارج میشوم. کمکم ساعت ۴ میشود و از خانه بیرون می آیم.
خیابانها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر میبیند.گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد.
خودم را به خیاطی میرسانم. در را که باز میکنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را برمیگردانم
حسین آقا سرک میکشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد. با اخم مصنوعی میگویم:
_خجالت بکشین! دارین چیکار میکنین؟
بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمیتواند حرف بزند.
_مَ... مَن داش... داشتم....
+حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته.
بیچاره دست از پا درازتر میرود.وارد خیاطی میشوم و سلام میدهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش میزند.
چادرم را آویزان میکنم و دکمههای مانتویی را میدوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس میروم.تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام میدهد.زن به منیرخانم میگوید:
_منیرجان لباسم آماده نشد؟
منیرخانم لبخندی میزند و میگوید:
_از اون چیزی که میخواستی زودتر شد.
_یعنی الان آماده است؟
منیرخانم با لبخند به من چشمکی میزند و میگوید:
_وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش.
سریع اتو را تمام میکنم و لباس را به زن میدهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض میکنند.کمی بعد به سراغش میروم و با خوشرویی میپرسم:
_خوب شده؟
زن لبخند رضایتبخشی میزند و درحالیکه میچرخد و در آینه خودش را نگاه میکند، میگوید:
_ وای خیلی خوبه!
از نزدیک میبینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا میزند و زن لباس را درمیآورد. لباس را لایه کاغذی میپیچم و به دستش میدهم.
زن پولی را به منیرخانم میدهد و منیر خانم درحالیکه میگوید زیاد است او میرود.با لبخند به من نگاه میکند و میگوید:
_خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم.
بعد پول را به دستم میدهد و لبخندزنان مشغول کارش میشود.خوشحال میشوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم.
آن شب با انرژی کار میکنم و بعد اتمام کار به خانه برمیگردم.صدای دایی و مرتضی از اتاق میآید. به اتاقم میروم و از خستگی چادرم را روی تخت میگذارم. دایی تقی به در میزند و وارد میشود. لبخند زیبایی بر چهرهاش نشانده که دندانهایش به نمایش درمیآید.
_سلام! چه بیسروصدا اومدی!
+سلام. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم. شما خوبین؟
_خیلی ممنون. تو بهتری؟
+خدا رو شکر.
_خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی.
لبخندی میزنم و میگویم:
_من از کارم لذت میبرم تازه امروز دستمزد هم گرفتم.
انگار خوشحال نمیشود و خیلی معمولی نگاهم میکند. بعد از کمی سکوت میگوید:
_خودم بهت پول میدادم.
_من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه.
دایی میخندد. سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.شام را خورده و نخورده، خوابم میبرد. صبح به مسجد میروم. خانم غلامی امروز هم آمده و حرفهایی میزند.
قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم. توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه میگذارم و رها میکنم.
فکر میکنم کم کم دارم یاد میگیرم.از تلفن عمومی به خانه زنگ میزنم و دلتنگی ام را یکم برطرف میکنم.وقتی میبینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که میگوید درگیر دانشگاه است.
توی یک کوچهی خلوت اعلامیههایی را از زیر در به داخل خانه ها میاندازم و فورا دور میشوم.
ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ نگاهم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
منیرخانم از ورودم خوشحال میشود و دست به کار میشوم.از من میخواهد بروم و دکمهی لباسی که لازم دارد، بخرم.
چند اسکناسی به دستم میدهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون میروم.به خرازی میرسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین آقا مرا صدا میزند.با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، میگوید:
_می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟
چشمانم را فرو میبندم و میپرسم:
_در چه موردی؟
کمی این پا و آن پا میکند و با خجالت میگوید:
_دَ... درمورد گُ... گلی خانم.
چشمانم را ریز میکنم و سرم را به عنوان تایید تکان میدهم. بیچاره شروع میکند به حرف زدن و از دل وامانده اش میگوید که اسیر عشق سوزان است.
میگوید:
_خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد. بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچوقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار میکنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم! شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود.
از لرزش شانههایش میفهمم گریهاش گرفته، نمیدانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه میکنم و میگویم:
_ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه.
_آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد.
دلم واقعا به حالش میسوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیدهام اما تا حدودی درکش برایم راحت است.برای دلداری اش میپرسم:
_ خب از من چه کاری برمیاد؟
سرش را بلند میکند و اولین نگاهش را در چهره ام میچرخاند، سریع نگاهش را پس میگیرد و میگوید:
_بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم.
احساس میکنم دیرم شده و منیرخانم نگران میشود. باشه ای میگویم و از او فاصله میگیرم.منیرخانم با تعجب میپرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست میگویم:
_حسین آقا رو دیدم.
همانطور که دارد با پارچه ور میرود، پوزخندی میزند و با طعنه میگوید:
_حسین؟ باز چی میگفت؟
_بچهی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد.چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟
_والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه!
میخندم و میگویم:
_بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه.
منیرخانم با بیخیالی نگاهم میکند و با بی حوصلگی میپرسد:
_نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟
لبانم را به خنده کش میدهم و میگویم:
_گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم. منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت میبینی دامادت معتاد و کلاهبردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه!
منیرخانم آهی میکشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمیگوید.
_بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه.
دیگر حرفی نمیزنم و دست به کار میشوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام میدهم.
نزدیک های ظهر چادرم را برمیدارم و خداحافظی میکنم. خیابان خلوت به نظر میرسد.
به کوچه که میرسم ناگهان توپی گِلی به چادرم میخورد و کثیف میشود.پسر بچه ها که از چشم شان شرارت میبارد، مظلومانه به من نگاه میکنند.
چشمانم را میبندم و برای چند لحظه همان جا میمانم. وقتی چشمم را باز میکنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها! با خودم فکر میکنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کردهاند!
هر چه نگاه میکنم کلیدم را پیدا نمیکنم و در میزنم. صدای آقامرتضی میآید و میپرسد:
_کیه؟
_ریحانه هستم.
در را باز میکند و با چادر گِلی من چشمانش گرد میشود. از وقتی پایم را در خانه میگذارم سوالاتش شروع میشود.
_کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟
آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی میکنم و میگویم:
_توپ بچهها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد میکنین؟ نکنه میترسین؟
او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و میگوید:
_خیر! احتیاط میکنم!!
توی حیاط میروم و چادرم را در تشت میشویم و روی بند پهن میکنم.چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ منیرخانم
تقی به در اتاق میخورد و صدای آقامرتضی میآید که اجازه میخواهد.
روسری ام را خوب جلو میکشم و چادرم را روی پاهایم میاندازم. اجازه میدهم و با احتیاط وارد میشود.کنار در می ایستد و درحالیکه سعی دارد نگاهم نکند، میپرسد:
_میشه یه سوال بپرسم؟
+بله.
_چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت.
لبم را کج میکنم و با تاخیر میگویم:
_فکر کنم خواهرتون بدونه.
انگار از جوابم راضی نمیشود و میگوید:
_ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟
چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمیخواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ میگویم:
_چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره...میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟
خیلی جا میخورد و فقط نگاهم مکند. کمی بعد خودش متوجه میشود و بدون حرفی از اتاق خارج میشود.فکر میکنم ناراحتش کردم.
و انگار به برجکش زدم! حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید
"احسنت! آفرین!"
دیگری هم میگوید
" خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!"
عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمیگیرد.آخر بلند میشوم و به اتاق دایی میروم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود.
صدای جیر جیر در بلند میشود. نمیدانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمیگذارد حرف بزنم! آنقدر سکوت میکنم که خودش میگوید:
_کاری دارین؟
لب باز میکنم تا عذر بخواهم:
_امم... مَـــن از....
برای ادای هر کلمه کلی وقت میگذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من میگوید:
_عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره.
من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون...
این بار من از حرفهایش جا خوردم. فکر میکردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را میپذیرد. بعدش هم جواب سوالش را میخواهد.
_چون؟
+هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه.
_بفرمایین!
+شما تو گفته و شنودهایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو میکشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه.
سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه میدهد:
_همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته میشدین و اونا شما رو تحویل ساواک میدادن. اگرم کشته میشدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده میکردن.
از حرف هایش متعجب میشوم.چطور من قصدشان را نفهمیدم!؟!!! آنقدر شوک زده شده ام که نمیدانم چه بگویم؟ آقامرتضی می گوید:
_من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق میشدم بازم بهتون میگفتم.
_اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟
سرش را پایین می اندازد و با شرمساری میگوید:
_آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم.
این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است! تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟
_شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟
خیلی قاطعانه میگوید:
_نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو در مورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن!
_پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟
+یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفت!!
سکوت میکنم و ناهار ساده ای درست میکنم و برای او هم میبرم.دایی عصر می آید و من میروم.
منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام میشوند.
صدایم می زند و با وقفه میگوید:
_من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی! بیشتر از سنت میفهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز میخونی وایمیستم و نگاهت میکنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی!
از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید میشوم و او ادامه میدهد:
_فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری.
به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب میبینم. با تردید میگویم:
_جدی؟
_آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ منیرخانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
خبرهای خوب یکی یکی از راه میرسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس میکردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامشمان نابود شود.
آن شب هم تمام میشود و به خانه میروم.
دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانهی سازمان دفاع میکند.
به آشپزخانه میروم و سلام میدهم.جوابم را میدهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه میگوید:
_کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار میکنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه!
دایی با خونسردی خاصی لب برمیچیند و میگوید:
_منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خونهایی که میریزه درخت انقلابمون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خونهایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمیفهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! #شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده.
حرفهای دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور میکرد.
بیصدا گوشهای نشستهام و گوش میدهم. آقامرتضی میگوید:
_من حرفهاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد.
چای تعارف میکنم و این بار من پا به میدان سخن میگذارم.
_به نظر من #جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره!
آقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من میکند؛ باعث میشود سکوت کند.
چای میخوریم و بعد نیمرو درست میکنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا میخورد و به به میکند.
صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون میزنم.چند خیابانی میروم و به چند مغازه سرک میکشم.
توی بعضی از مغازهها اعلامیه میگذارم و بیرون میآیم. وارد یک مغازهی پوشاک میشوم و چرخی میزنم.
اعلامیه را کنار ویترین میگذارم اما همین که سرم را بالا میآورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را میبینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را میبینم.
چهره ام را با چادر میپوشانم و خودم را از مغازه بیرون میاندازم.
مرد غرغر کنان دنبالم میدود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع میکنم و مثل برق و باد فرار میکنم.
یک کوچه میبینم و وارد میشوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود.
هر که مرا میبیند کناری میپرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر میکشد.در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد میشوم.
با دیدن بن بست در بهت فرو میروم و اشکم درمیآید.هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند.
چشمانم را میبندم و به یاد #پدر، در لحظات سختم از #امام_زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) کمک میخواهم.
هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را میگیرد و وارد خانه ای میکند.
اضطراب و پریشان درحالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که چشمم پیرزنی مهربان را میبیند.
پیرزن سلام میکند و مرا به کنار حوض میکشاند.مشتش را از آب پر میکند و به صورتم میپاشد. نگرانی در چشمانش هویدا میشود با لحن زیبا و روستایی اش میپرسد:
_چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد.
دستش را میگیرم و نفس زنان میگویم:
_من باید برم وگرنه براتون دردسر میشم.
لبخندی میزند و دهان بی دندانش باز میشود. آب دهنش را قورت میدهد و میگوید:
_مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟
یکهو صدای مرد در کوچه بلند میشود و با داد نشانی مرا میگوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.پیرزن با نگاهش به من اطمینان میدهد و با خنده میگوید: