رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پانزدهم همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ، هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تاز
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شانزدهم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:
_مطمئنى نمیخواے بیاے؟
گونہ ش رو بوسیدم😘 و گفتم:
_میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:
_باشہ خیلے دعات میڪنم!😊
چیزے نگفتم و لبخند زدم!
مثل بچہ ها لبش رو غنچہ 😚 ڪرد و گفت:
_هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:
_آقاے سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
_بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید.
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:
_گوش هام سنگین نیست!🙂
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود!
حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:
_عذر میخوام! 😒😬
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:
_مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:
_جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت:
_بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ!
بهار با خوشحالے☺️ نگاهم ڪرد و گفت:
_ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:
_من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ😐 اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:
_من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت:😃
_دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:
_مبارڪہ!😉
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:
_چرا نمیاے تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:
_خیرہ سرت زائرى!پیچوندے! 😬
با ناراحتے نگاهم ڪرد. 😒
_نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟
+این ڪہ از اول مشخص بود!
_باشہ،پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!🚞
از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم!
شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:
_هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:
_هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظے!😊😘
قطار رفت 🚞و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود
خیرہ شدم! 👀
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شانزدهم بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت: _مطمئنى نمیخواے بیاے؟ گونہ
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #هفدهم
از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،
بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
_سلام عشقم!
صداے بنیامین بود، با حرص چشم هام رو بستم 😬و نفس عمیقے ڪشیدم، چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:
_بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟! 😏
با اخم نگاهم ڪرد.
_ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم! 😏
همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:
_منتظر زنگ بچہ ها باش!
میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ! 😨
خودم رو حس نمے ڪردم!
ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین! 😥نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ! 😢
چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے
بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،😒
خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،
مثل یہ نور ✨تو تاریڪے محض!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!
احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد! 🙂
با تمام توان گفتم:
_آقاے سهیلے! 🗣
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب👀😳 برگشتن سمتم!
سهیلے با تعجب😳 نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست!
سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے!
بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم، رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:
_ڪمڪم ڪنید! 😞😢
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:
بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:
_دست از سرم برنمیدارہ!آبروم...😰
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم!
سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد، حالت صورتش جدے بود. 😠😐
_فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،
بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد، 😠سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت!
بہ جایے اشارہ ڪرد👈 و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:
_من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،
راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،
خودم رو هم حل میڪنم!😏💪
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #هفدهم از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین، بهار و بچہ ها قرار بود
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #هجدهم
روے پلہ ها نشستم، چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے😡 اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے!
سهیلے هم اومد بیرون، اطرافش رو نگاہ میڪرد، انگار دنبال من بود!
از روے پلہ ها بلند شدم.
_آقاے سهیلے! 😥
با شنیدن صدام،برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم
_بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪارے ڪنہ اما خارج از دانشگاہ....😐
مڪثے ڪرد و گفت:
_موبایلشو📱 براے اطمینان گرفتم!
خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! 😥
سرم رو انداختم پایین، مِن مِن ڪنان گفتم: _هے...هیچے نیست... 😥😔
چے مے گفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟! 😞 تازہ داشتم معنے شرم رو مے فهمیدم!
نفسے تازہ ڪردم:
_چیز خاصے بین مون نبود میخواست بہ بچہ هاے ڪلاس و خانوادم بگہ! 😔😥
بہ چهرہ ش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر!
وقتے دید چیزے نمیگم گفت:
_از پدرتون اجازہ گرفتید؟ 😕
با تعجب 😳نگاهش ڪردم!
_بابت چے؟!
+اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!
خواستم بگم پسر احمق و بے شرم برم چہ اجازہ اے بگیرم ڪہ با لبخند گفت:
_هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار! 🙂
بند ڪیفش رو انداخت روے دوشش و گفت:
_وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟! گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بے حیا این چہ حرفیہ؟! پس چرا از پشت خنجر میزنید؟ 🙂
با شنیدن حرف هاش لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت!😔
با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مے مردم!
زل زد بہ پلہ هاے دانشگاہ و گفت:
_من شناختے از شما ندارم اما یا چیزے تو زندگے تون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزے ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ!
نفسے ڪشید و ادامہ داد:
_من ڪہ ڪارہ اے نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟
نفس بلندے ڪشیدم،فڪر ڪنم معنے نفسم رو فهمید!
_هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ! 😥😔
لبخندے زد.🙂
_دقیقا!یہ سوال بپرسم؟
آروم گفتم:
_بفرمایید!😔
+معنویات چقدر تو زندگے تون نقش دارہ؟
چیزے نگفتم،هیچ نقشے نداشتن! 😕
اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود براے رسیدن بہ امین! مثل امین بودن!براے خودم هیچے!
سڪوت رو شڪست:
_گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش خدانگهدار!
از فڪر اومدم بیرون، تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزے بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!
با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!😬
جملہ آخرش پیچید تو گوشم:
💭گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!
نگاهے بہ آسمون ڪردم.
_هستے؟ 💫
بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:
_اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ
میشن؟😊
انگار ڪسے ڪنارم بود،سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود!
بے اختیار گفتم:
_از رگ گردن نزدیڪتر!
🌸🍃ادامه دارد
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #هجدهم روے پلہ ها نشستم، چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے😡 اومد بیرون،بد
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #نوزدهم
مشغول تماشا ڪردن تلویزیون📺 بودم شهریار اومد ڪنارم، حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش👀 و گفتم:
_داداشے!
سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت:
_جونہ داداسے!😄
با خندہ گفتم:
_اہ لوس!داداسے! 😃
دستش رو گرفتم.
_شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟😊
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم!😌
سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد.
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم:
_چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟😉
با تعجب😳 نگاهم ڪرد!
_این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
+بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!😊 شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!😕 حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟!😕 تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست، نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین! 😕
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:
_میبینم گندہ گندہ حرف میزنےفسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم، 😊هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم!
دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!
با جیغ از روے مبل بلند شدم.
_شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ! 😄😬
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم، پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم!
شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش. 😃✋
_سلام آقاے پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:
_دختر بابا سلامش ڪو؟ 😍👩
موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:
_سلام!😊
حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪارے نڪرد، چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد!
با خجالت گفتم:
_بابا ببخشید! 😔
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! 😓 میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت:
_واسہ چے بابا؟😟
سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:
_براے همہ چے!😥
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم! تصمیم گرفتم،
بزرگ بشم!😊
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #نوزدهم مشغول تماشا ڪردن تلویزیون📺 بودم شهریار اومد ڪنارم، حرف هاے م
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیستم
وارد حیاط دانشگاہ🏢🌳 شدم،
بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد.
لبخندے زدم 🙂 و رفتم بہ سمتش،محڪم بغلش ڪردم و گفتم:
_سلام مشهدے خانم!زیارت قبول!
گونہ م رو بوسید 😘و گفت:
_سلام شما نباید یہ سر اومدے خونہ دوستت زیارت قبول بگے؟! ☺️
ازش جدا شدم،لبم رو بہ دندون گرفتم.
_ببخشید! 😅
دستم رو گرفت و ڪشید.
_حالا وقت براے تنبیہ هست!بدو بریم سخنرانے دارن! 😎
با تعجب گفتم:
_سخنرانے؟! 😳
با آب و تاب شروع ڪرد بہ توضیح دادن:
_اوهوم!سهیلے یڪے از این استاد خفن ها رو آوردہ!
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفتم:
_چرا من خبر ندارم؟!
+اوہ خواهر من دنیا رو آب ببرہ تو رو خواب میبرہ!
وارد سالن شدیم،روے صندلے ها نشستیم.
ڪم ڪم همہ ے بچہ ها اومدن،یڪے شروع ڪرد بہ خوندن قرآن 🎤📖و طبق معمول
همهمہ بود!
سهیلے رفت تو جایگاہ سخنرانے در گوش قارے چیزے گفت، قارے آیہ رو تموم ڪرد و صدق اللہ العلے العظیم گفت!
میڪروفن🎤 رو گرفت و شروع ڪرد بہ صحبت:
_سلام بدون مقدمہ بچہ ها یہ سوال؟😊
همہ ساڪت شدن!✋ ادامہ داد:
_ما براے چے اینجا جمع شدیم؟
همہ با هم گفتن سخنرانے دیگہ!😕 سهیلے بہ بنر معرفے سخنرانے اشارہ ڪرد و گفت:
_روش نوشتہ موضوع سخنرانی:من و خدا!☝️ شما بہ ڪلام خدا گوش نمیدید اونوقت میخواید بہ حرف هاے بندہ ے خدا گوش بدید؟! بہ استاد میگم تشریف ببرن منو شرمندہ ڪردید!😐 فقط یاد بگیریم اسم مسلمون رومونہ بہ ڪتابے ڪہ برامون مقدسہ احترام بذاریم! ڪسے هم عقیدہ ندارہ حداقل بہ احترام قارے ڪہ دارہ انگار دارہ صحبت میڪنہ ساڪت باشہ! ✋👈حالا بفرمایید سر ڪلاس هاتون!
دوبارہ صداے همهمہ بلند شد!😟 چندنفر رفتن بہ سمت سهیلے و مشغول صحبت ڪردن شدن!
بے حوصلہ دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ سڪوے سخنرانے!
چند دقیقہ بعد سهیلے رفت و با آقاے مسنے برگشت! 😊
همہ شروع ڪردن بہ ڪف زدن!
مرد شروع ڪرد بہ سلام و معرفے ڪردن خودش، بعداز چند دقیقہ صحبت گفت:
_قرارہ سہ روز در خدمتتون باشم،با موضوع من و خدا!😊 خب اول میخواستم ڪلے صحبت ڪنم وجود خدا و اونایے ڪہ بہ خدا اعتقاد ندارن، اما دیدم باید پارتے بازے ڪنم!
اول چندتا جملہ بگم بہ اونایے ڪہ خدا رو دوست دارن،خدا دوستشون دارہ😍 اما شدن یار بے وفا،معشوق رو فراموش ڪردن! چقدر شدہ باهاش حرف بزنید؟!
دستش رو برد بالا،با تاڪید ادامہ داد:
_نہ شب امتحان و وقتے ڪہ فلانے مریضہ نہ! ...نہ وقتے میخواید ببختتون باز بشہ!
همہ زدن زیر خندہ، 👥👥😁😄😃😀
با لبخند گفت:
_وقت هایے ڪہ حالتون خوبہ،هیچ مشڪلے نیست، شدہ سرتون رو بگیرید سمت آسمون بگید خدایا شڪرت ڪہ خوبم!☺️ خدایا شڪرت ڪہ دارمت! باهاش عشق بازے ڪنید ببینید حال و هواتون چطور میشہ!
میخواید نماز بخونید عزا نگیرید با ڪلہ بدویید، موقعے ڪہ دارید نیت مے ڪنید تو دلتون بگید براے عاشقے با تو اومدم ڪمڪم ڪن! 😌 وقتے ذڪرهاے نماز رو میگید هم زمان معنیش رو تو ذهن تون بگید!
مثلا میگے اللہ اڪبر اینطورے معنے ڪن:تو بزرگے! 👌 خدا بزرگ است رو بذار براے امید و تعریف پیش بقیہ الان دارے با خودش حرف میزنے!
اصلا اینا بہ ڪنار شدہ تا حالا بے دلیل سجادہ تو باز ڪنے برے سجدہ آے بزنے زیر گریہ! بگے دلم گرفتہ اومدم فقط با تو درد و دل ڪنم!هیچڪس محرم تر از تو نیست!تو حال و صلاحمو میدونے! برید امتحان ڪنید ببینید تو روحیہ تون تاثیر دارہ یانہ؟!😊
اینا براے اونایے ڪہ خدا رو دارن اما بے وفا شدن ولے هنوز پاڪن! 😍✌️
با شنیدن حرف هاش حال خاصے بهم دست داد، 😊 بهار هم ساڪت زل زدہ بود بہ استاد!
دوبارہ گفت:
_برید امتحان ڪنید ضرر ندارہ اما خواهش میڪنم امتحان ڪنید مفت و مجانیہ!😊
نفس عمیقے ڪشیدم،
تو وجودم چیزے ڪم داشتم!امتحانش ضرر داشت؟! 😇
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس53 ✨#پارت 📚#یازهرا ______________ (داشتم میترکیدم از خنده بابام
.. ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت55
📚#یازهرا
____________________
-هیچی خونم
آدرس میدمت بیا
_اوه من نمیام بیا بریم بیرون.
-چرا کجا
_حالا یه جایی میریم
-من میبرمت مزار شهدا ها😂
_خیلی خری
-آرمان چرا همیشه من ماشین بیارم
ماشین تو مدل بالا تره
-کجاش مدل بالاعه
باشه من میام دنبالت گدا
-من صدو یازده تو پارس
_باش بابا من میام بخدا
-بیا خدا نگهدار...
حاضر شدم که برم
-کجا ارمان؟؟
_با دوستم نیما میرم بیرون
-تو اخر نیاوردی من این پسره رو ببینم
_نمیاد بخدا
حالا اگه شد شب میارمش
فعلا خدا نگهدار.
_دیوونه من الان کجا بیام دنبالت😂
-در خونمون
_خونت کجاست ؟
-تو باقچه
ادرس برات فرستادم
(گوشیو قطع کردم.
رسیدم در خونه نیما یه خونه دوطبقه بزرگ داشتن..
-سلام
_ خوبی؟
-بله
-آرمان بریم گلزار شهدا
_خدا مرگت بده
-الههی آمین
الهی خدا مرگم بده برم کنارشون تو گلزار
_چی
-هیچی
_چخبر چکار کردی نمیای بریم شمال؟!
-آرمان حرفی میزنی ها
بخدا من مثل تو بیکار و الاف نیستم
من هزارتا کار بد بختی دارم مشغله اوههه اصن نمیرسم
_خیلی گاوی نیما
اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی
اصلا فکر نمیکردم اینقدر زود قضاوت کنی واقعا که
-چیشد چی گفتم مگه؟
_هیچی بگو ادامه حرفت بگو
-خب چی گفتم میگی قضاوت 😂
_میگه من مثل تو بیکار نیستم
مگه من بیکارم؟؟
-واقعا سر کار میری خب چرا نگفتی بهم؟ کارت چیه جدی؟
_شاگرد یه آرایشگر بودم
-اها خسته نباشی
_سلامت باشی😂
_بخدا جوری گفتی من سر کارم من گفتم شاید میره یک ماه رو کشتی کار میکنه بیچاره تازه میگی بودم یعنی الان نیستی 😂واقعا که
-ولش بابام فعلا باز نشست نشده حالا حقوق بابام هست 😂ولش
_اها یعنی تو پول برا خودت پول تو جیبی نیاز نداری
_بابام هست
اصلا به من پول نمیدن میگن نمیتونی خرج کنی
-شاید میری الکی میریزی توجوب
_اره دقیقا
خوب همچیو میفهمی..
-عجب..
_خب تو خواستی ازدواج کنی پول از کجا میاری؟
-اه از ازدواج متنفرم..
_تو میخوای ازدواج کنی 😂
-اره خب
_به به
-مسخره
_ رضا همیشه میگه ازدواج یه چیزچرت و پرته ازدواج نکنید
-رضا؟.
_یکی از دوستام😂رضا دیونه همونی چاقه یکم بازو داره.
-میشناسمش را میگه ازدواج نکنیم مگه بده؟
_میگه ازدواج کنی بد بخت میشی تنها باشی بهتره😂منم ترجیح میدم با هیچکس زندگیم شریک نکنم.....
-حتی با کسی که عاشقش باشی؟!
_عاشق
عاشقی فکر نمیکنم خیلی از بچه شکست عشقی خوردن اما من ترجیح میدم عاشقم نشم
اصلا عاشقی چیه
به نظر من یه حس چرت..
_به نظر من یه حس خیلی قشنگ
واقعا تا حالا عاشق نشدی؟!
-نه مگه تو شدی😐
_اره خیلی زیاد
-عاشق کی؟!؟؟
_ ارمان تو چرا فکر میکنی عاشقی فقط باید برای جنس مخالف باشه
-خب پس برا چیه؟!
_خب میتونیم عاشق خیلی چیزا دیگه بشی من عاشق دختری نشدم و سعی میکنم عاشق نشم چون
-صبر کن..
اولا ما منظورمون جنس مخالف بود
خب حرف منم همینه اره عاشق خیلی چیزا دیگه منم هستم
عاشق دختری نیستم و نمیخوام بشم
تو هم که رسیدی به حرف من
نمیخوای عاشق شی پس این بحث تموم...
_باشه تموم..
اما تو میخوای عاشق نشی
من میخوام عاشق بشم
اما بعد از ازدواج
به عشق قبل از ازدواج اعتقاد ندارم
-نرگسم همین میگه
اقا ولش اینا رو
میای بریم شمال یک کلام بگو اره یا بله
_نرگس کیه، نه من نمیام
-خواهرمه
بخدا بچه ها هر روز دارن زنگ میزنن هی میگن نیومدی
-اینقدر بدم میاد ازشون
_چی؟
-متنفرم از این جور دوستا
_راست میگی اره
منم یکی جز همونام
-حالا تو نه تو اتفاقا کلی با اونا فرق میکنی
تو رو دوست دارم
هر چند قبلشم فکر میکردم مثل همونایی اما در اشتباه بودم..
_اونا مگه چطورن؟
بعدشم بخاطر اینه که از من خوشت من خ.......
(میخواستم بگم خواهرم مجرده
یه لحظه به خودم اومدم دیدم این بیچاره تا قبلش فکر میکرد ازدواج کرده
الانم بخاطر اینکه نرگس مجرده نمیاد
وااای خداا ی من😂)
-توچییی؟؟؟؟
_هیچی هیچی
.. ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت56
📚#یازهرا
_______________________________
ماشینو پاک کردم با نیما نشستیم کنار یک قبر..
_نیما چرا میای اینجا؟
-خیلی ارام بخشه
_بابام خیلی دوست داره تورو ببینه
بخدا خوهر من نامزد داره
-باشه یه روز میام
الکی بونه بابات در میاری
_بخدا بابام گفت
-من به چه دردش میخورم؟
_خودت میدونی من اصلا به هیئت و این چیزا اعتقاد ندارم
وقتی گفتم رفتم هیئت با تو الان بابام مشتاقانه میخواد تو رو ببینه
-باشه
آرمان چرا عاعتقاد نداری؟.
_بخدا چین چرت
-چرا به شهدا اعتقاد نداری؟ دلیلش چیه؟
_دلیلشو نمیدونم
بابام نظامیه،، داداشم طلبه،، خواهرمم علوم قران میخونه اگه جلو دوستام اینجور بگم باهام قطع رابطه میکنن
_چرا میخوای همه کار کنی رفیقات ازت راضی باشن؟ تاحالا فکر کردی خدا یا خانوادت ازت راضی باشن؟
باشه منم با اونا دوستم دلیل نمیشه که هر جور اونا باشن منم باید باشم..
خودتو ببین
واقعا اونقدر به فکر ونظرای اینایی به فکر خودتو خانوادت نیستی
بهترین دوستت خدا باشه به هیچکس اعتماد نداشته باش..
_حتی تو؟
-حتی من
_چی نداری تو زندگیت
چی میخوای
یه روز گوشیتو خاموش کن ببین کدومشون دلشون برات میسوزه
_بخدا میان از شمال اینجا.
-هیچکس همچنین کاری نمیکنه
جدی امروز تا فردا عصرگوشیتو خاموش کن..
_باشه
یکم به فکر خودت باش.
واقعاخوشبحالته ٱرمان
_چرا؟
-خیلی خانواده خوبی داری مطئن باش حتما همیشه پشتتن
-چرا مگع خونواده تو نیستن
یکم از خانوادت بگو
-نپرس نپرس
_بگو خب
_چی بگم
کاش خانواده منم مثل تو مذهبی بودن
کاش تو خونه ادب بود
کاش یکم احترام بود
_خانواده ی مذهیی اصلا به درد نمیخوره
من دوست دارم با خانوادم رذحت باشم اما یه فوش کوچولو یه بی ادبی ریز یه یک بیاحترامی کوچیک باید کلی عذر خواهی کنیم اه
-دقیقا برعکس من.
_خوش بحال تو چقدر راحت
-خیلی بده اینجور
مثلا بابات بیاد بهت قلیان بده
کجاش خوبه؟
_واای نیما من اصلا فکر نمیکردم...........
-نه معتاد اونجوری نیست خودش با بعضی چیزا خیلی مخالفه فقط قلیان
بخدا کل خانواده ما...
_توهم داری؟؟
-اره ولی استفاده نمیکنم ازش
تاحالا اصلا دست به این کار کثیف نزدم
-مگه بده؟؟
_خوبه به نظر تو؟
بدم میاد از معتادی ولی خداروشکر بونه سرکار دارم که بگم از من همیشه تست اعتیاد میگیرن حتی توی دود هاشونم نباید بشینم
_عجب😂
داداشت از خود بزرگتره اره؟
-بله
_اونم قلیان!!!؟؟
-اره داداشم، بابام، شوهر خواهرم
.. ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت57
📚#یازهرا
_______________________
_بابا من با معتادی خیلی مخالفه
-خوش بحالت
_خب از لحاظ محرم نامحرمی چطورین؟ ما خیلی حساسیم بی از حد
-برعکس ما
ولی خب نه زیاد تو میدونه خانواده مامان منو خانواده بابام کلا اگه بخوای حساب کنی یکی میشن حالا بخوام بگم کلی طول میکشه
همه همدیگرو میشناسیم
محرم نامحرمی زیاد براشون مهم نیست
_من خودمم راجب این مسئله خیلی حساسم
-از یک لحاظایی که خیلی بابام حساسه مثلا محرم نا محرمی در حدی براشون مهم نیست که باهم میگن میخندن، دست میدن، کنار هم میشینن، میرقصن
_خب همینه دیگه 😐
-اره😂
تو خانوادمون خیلی دختره
_مجرد؟
_هم مجرد هم متاهل😂
اما منو داداشم هیچ وقت نرفتیم کنار دخترای فامیل بشینیم یانشستیم با فاصله ی زیاد نه ما دوتا نه خواهرم چون بابام دعوا مون میکرد
میگفت شوخی کنید ولی نزدیکشون نشید اینا شما دوتا رو گول میزنن
_دخترا پسرا رو گول میزنن😂
-اما همیشه فکر میکنم راست میگفت بابام
نمیدونم چطور شد که داداشم بد جور خاطر خواه دختر عمم شد میگفت من خودم میکشم
بابام گفت نمیشه بری باهاش اگه میخوای بری باهاش باید حتما عقد کنید
نمیشه باهاش دوست باشی
دیگه رفتیم خواستگاری
عمم میگفت نه ما با عقد مخالفیم همین جور با هم باشن
داداشم میگفت اگه نزاری باهاش ازدواج کنم کاری میکنم ججبور شی اون موقع
دیگه بعد از یکسال به زور عمم راضی شد اینا باهم ازدواج کنن
_چرا فکر میکنم داری برام رمان میخونی 😂
-بخدا واقعیه..
_خب؟
-همین
بابام سر ازدواج رامین پیر شد
_مرد؟ 🖤
-نه😐
_اها
-ببخشید که بابام نمرد😔
_خواهش میکنم 😂
-عجب
_خب خب؟
-خواهرمم عاشق یه پسره بود بابام راضی نمیشد
خواهرم سر این موضوع سه ماه با بابام حرف نزد
خواهرمم 17 سالگی ازدواج کرده با پیمان 26 ساله
هر چی بابام گفت نه ولی. خب خواهرمم خودش خواست
بابام شب عقدشون داشت گریه میکرد
من گفتم کنارش بابا هم دیگرو میخواستن
همیشه به من میگه میگه این دوتا جیگر منو خون کردن
از هر 4 تاشون متنفرم
_چهارتاشون کدوما؟؟😂
_خواهرم_شوهرش _داداشم _زنش😂
منم از شوهر خواهرم و زن داداشم متنفرم واقعا
بابام از همون شب عقد اونا تاهمین الان داره بهم میگه میگه تنها امید من تویی عاشق بشی میکشمت😂
بخاطر همین مجبورم بعد ازدواج با هر کی که ازدواج کردم عاشقش بشم
من از همون بچگی من به همچی. قانع بودم
..
..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت58
📚#یازهرا
_______________
نرگس))
حاضر شدم که بریم..
وقتی رسیدیم نفسی تازه کردم انگار وارد بهشت شدم
دور برمو نگاهی انداختم
آرمان؟
دقیق تر شدم خودش بود
از اینجا متنفره
چیشده اومده
آرمان با یه پسره که نمیدونم کی بود
داشتن میگفتن و میخندیدن
کارمون با پریا تموم شد پریا که منو رسوند خونه
سریع رفتم پیش بابام.
سلامی کردمو احوال پرسی
+بابا آرمان امروز گلزار شهدا بود😐
-چیییی
+خودم دیدمش خودش بود با یک پسره
-اها قرار بود با همین دوستش نیما برن بیرون.احتمالا رفتن اونجا
نیما به نظرم خیلی پسر خوبیه
امشب میاد اینجا
+عه دوستشه.
-اره
بخدا ارمانو التماس میکردیم میگفت من پامو این جور جاها نمیزارم
بهش گفتم پول میدمت میگفت نمیام
خیلی تعجب اوره
+یادمه
بابا کاش آرمان با این پسره نمیگشت
-چرا چطور بود مگه؟
+خوب بود که، فقط ولی خب بهش میخوره از این پسرای چشم .... باشه
+نمیدونم من ندیدمش
اما قضاوت نکن نرگس
با حرفای آرمان به نظرم پسر خوبیه
+بابا
من دیدمش😐
قضاوت چی بخدا اصلا از این پسرایی که بیست چهار ساعت تو خیابون ولن دنبال کار و زندگی نیستن.
اصلا اونجور که دیدمش فکر میکنم دختر.....
-عه نرگس
قضاوت نکن
اصلا همچین پسری نیست
من دوست دارم ببینمش اما نمیشه
به آرمان گفته بود بخاطر اینکه خواهرت مجرده من تو خونتون نمیام
+نبایدم بیااااد
رفتم تو اتاقم تلفنمو برداشتم ارسلان یکبار بهم زنگ زده بود
بیچاره
ولی خب الان دیگه نمیخواد پنهان کنم گوشیمو شمارشو
سیوش کردم بچه پرو عاقل
بعد چند دقیقه یکی بهم زنگ زد بچه پروهه عاقل
استرس گرفتم همه میگن هر وقت بخوای با یکی صحبت کنی استرس بگیری یعنی طرفو دوسش داری 😐.
ولی خب الکیه
گوشیو جواب دادم
+سلام
_سلام
___
خوبی؟
+خیلی ممنون
شما خوبین؟
_بخوبیت
کجایی؟؟
+خونمون.
_چرا حرف نمیزنی؟ 😂
+چی بگم.
_خجالتت میشه با من حرف بزنی!
+نه
_نرگس
+بله
_بله برا عروسه عروسم
+میدونم توقع داری چی بگم؟! 😒
_حالا.. همین بله خوبه عروس
اسم من چی سیو کردی نرگس؟
+واقعا بابام راست میگفت که خیلی پرویی
_چرا😂
من بدبخت
+اره توعه بد بخت
_بگو چی سیوم کردی😂
+بچه پرویه عاقل
_ای جانم😂
من بچه پرویه عاشقم نه عاقل
برو بنویس عاشق نه عاقل 😂
_خب؟؟
+چی خب؟؟
_تو نمیخوای بپرسی من چی سیوت کردم؟
+نه
_ولی خدایی خوب بلدی ادمارو ضایغ کنی😂
+ضایع نمیکنم جواب میدم
_بله بله شما درست میگی
من عروس خانم سیوت کردم
+بیخود کردی
_ای جانم😂
+من کار دارم خدا نگه دار
_بیا چت کن
+میگم کار دارم
_کارت تموم شد بیا
+نمی تونم
_چرا؟
+تو چقدر فوضولی خب
خدانگهدار بچه پرویه عاشق
_ای جانم😂
+زهر مار
_ای ج
گوشیو قطع کردم
رفتم که برم توحال برا بابام تعریف کنم
همین جور که داشتم میرفتم
نگاه کردم ارمانو دوستش اومده بودن
سریع رفتم سمت اتاقم
خدایااااا موهامنو ندیده باشه
خدایا حواسم نبود
ببخش این دفعه رو نمیدونستم نامحرم بیرونه
خدایا
روسریمو لبنانی بستم..
چادر رنگی پوشیدم رفتم بیرون
نگاش کردم
اه چقدر بدم میاد از دوست ارمان نگا چطور با بابام حرف میزنه.
من موندم بابام جطور این پسره ی بی حیا رو را داده تو خونه 😒
اروم سلام کردم.
به نیما😒
به آرمان سلام نکردم.
رفتم توآشپزخونه پیش مامانم
سلام کردم نگام کرد
(بیا من به بابام میگم این چشم چرونه میگه نه قضاوت نکن
اصلا اون قربون صدقه هایی که برا دوست دختراش میره داره از قیافش میزنه بیرون
خدایا بنده توعه ولی بدم میاد اینجور ادما بیان تو خونمون
متنفرم ازش
ببخش منو
+مامان
-چیه؟
+این بیشعور چرا اومده تو خونه ما
-چرا بیشعور بابات که خیلی ازش خوشش میاد
+اه از این
نگاش کن خدایی
دراز بی خاصیت 😒
-خوشگله
+اه این😂کجاش خوشگله😂😒
-این خوشکله یا ارسلان؟؟
+وامامان
معلومه اقا ارسلان😌
درسته نامحرمیم ولی خب من یه تار موعه ابرویه ارسلان
اصلا دویست تا نیما
یه تار ابرویه ارسلان.
-بزار بیاد حرف بزنید ببین اصلامیخواییش ببین اصلا اون تورو میخواد
+اون که از خداشه😂
-بازم باید حرف بزنید
+حرف میزنیم حرف میزنیم
-بیا بریم بشینیم پیششون