رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هجده وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم زینب: _پاشو دختر
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #نوزدهم
🍀راوےزینب🍀
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل..
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
_زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر
_پاشوببینم😠
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد😴
《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے جلوی یه قسمت جمع شدن
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم :
_برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا
_ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟
_بله همینجاست
چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش😍واقعا خودتیییی😭
داداش:
_زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن✨ الانم باید برم.
_داااااااااااااااااااداااااااششش😭نروووووووووووو😭😭
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش😭😭《.
مامان:
_ززززیییینببببب!.. پاشوو خواب بودی😢
_داداش کو؟😢😭😥
مامان بغلم کرد
_خواب دیدی عزیزم😊
ادامه،دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نوزدهم
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #هجدهم 🌟تحقق یک رویا بالاخره
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #نوزدهم
🌟میدان جنگ
توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ...
کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ...
اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ...
حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ...
من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ...
حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ...
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ...
باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم ...
اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ... .
چیزی که من رو زجر می داد ...
#مرگ_عدالت در دادگاه بود ... حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ...
اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند ...
دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... .
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ...
من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم ...
دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس #نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد ... بالاخره وکیل شده بودم ...
نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ...
اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...
- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ ... یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ ... یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ ...
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ...
میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم ... .
حق با اون بود ...
خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود ...
ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... .
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هجدهم ✨حلقه گمشده اوبران دیگه به زح
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نوزدهم
✨قتل تمییز
- از بین اعضای گنگ هایی🔥 که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده؟ ... یا ارتقای درجه گرفته باشه؟ ...😟
هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سوال کردن رو داشت ...
گنگ ها 🔥مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها 🔥... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ...
برای انجام کاری به این تمییزی، گزینه های مناسبی نبودن ...
اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ...😏☝️
آدم هایی که کاملا عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ...
یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود؟ ... وارد چنین گروه هایی شده بود؟ ... یا دلیل دیگه ای داشت؟ ...
برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ...
- خواهش می کنم کریس ... بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ...😟😥
آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ... این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ...
این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای🔥😔 بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ...
و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ...
چند لحظه به تصویر کامپیوتری لالا نگاه کرد ...
- نه ... مطمئنم قبلا ندیدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست ... 😒احتمالا فقط گنگ باشه ... اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ...
نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ...
با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ...
خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ...🤔💭
- هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی🔥 نبوده ...
مقتول عضو سابق یه گنگه🔥 که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ...🔪📱
چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ... قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ...
و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده ...😑🏃
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نوزدهم
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال⚽️☺️ هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان #دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این #دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.😒💔
روزها با گریه😢 می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
📞تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"😢
ذوق کرد. گفت:
✨_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"😊
زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"😭میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
✨_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.😢
_ نه شهلا، مگر همان ماهی🌙 که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید،☀️ اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب🕚 هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین🌎 برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم...
و برسم به ایوبم به مَردم...💞
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران_حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟😬
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.😄
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.☹️
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.😕
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است.
و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #هجدهم باور نمی کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم _
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #نوزدهم
فاصله ای به وسعت ابد.
بین راه توقف کردم ...
کنترل اشک و احساسم 😭💔دست خودم نبود ...
خم شدم و از صندلی عقب بسته📦 رو برداشتم ...
✨قرآن حنیف✨ با یه ریکوردر توش بود ...
آخر قرآن نوشته بود ...
🌟خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .🌟
یه برگ 📄لای قرآن گذاشته بود ...
_دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن ✨و نامه📄 به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل #برادر من بودی ...
و #برادرها_ازهم_ارث_می_برند ... این ✨قرآن، #هدیه من به توست ...
🌸دوست و برادرت، حنیف🌸 ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... 😫😭😩
اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ...
اصلا برام مهم نبود ...
من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ...
و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی ....
به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ...
بهم احترام میذاشت ...
#تنها_دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، 🔥بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... .
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ...
لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..😖😭
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #هجدهم تا شب به توصیه
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #نوزدهم
تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود..⛲️🌳
و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد... 😥
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟
معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش📃 را از ترس😨 خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود...
یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،..
لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد..
اما دوباره برداشت..
و دست کم پنج بار پاره اش کرد!😰
مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!😧
مثبت بود!😥
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود..
اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.
مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...
لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده🍺
_برای من همه چیز تلخ شده!😒
داشت نگاهش می کرد،..
لیوان را برداشت و کمی چشید.
هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.📲
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!😥
_چرا برنمی داری؟😒
با استرس گفت:
_مه لقاست😥
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،
می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،
مثل همیشه!
اما ریحانه..
یاد حرف زری خانم افتاد☝️
(از حریم زندگی خودت و همسرت #دفاع کن،تو گناهینکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو #ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد 👀و گوشی را برداشت.
دیوانه شده بود انگار!💪
_بله؟😊
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد...😳
بی حرکت خیره اش شده بود...😧😳
صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید
_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟😠
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام😊
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟😠
و زد زیر گریه،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!
_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده😊
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟😠خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،..
دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!
ناخواسته تند شد...
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟😠
لحظه ای سکوت شد...
و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید..😵😠
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #هجدهم جواب
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #نوزدهم(اخر)
ماموریت یک ساله محمد👣 تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود😢😒
دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد😊👶🏻
تو پذیرایی نشسته بودیم...
محیا👶🏻 روی سینه محمد👣 خوابیده بود...
خیلی ب محمد وابسته بود☺️
منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم
دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم
_محیا بده ببرم بذارم تو تختش😊
👣محمد:نه خودم میبرم تو بشین
محمد 👣نشست کنارم :
👣_بانو کجا سیر میکنی ؟😍😉
_همین جام😒😊
👣محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا😊
-بازم ماموریت 😣😞
👣محمد:قیافشو تروخدا😂... با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه😊
-اما دلم شور میزنه محمد😥😒
چندروزی بود نجف آباد بودم...
که جاریم زنگ زد تعجب کردم😟🤔 جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم🙁😟
صبح زود 🌷۱۳شهریور ۹۰🌷...
پدر مادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم😞😞
-مامان تروخدا برای محمد👣 اتفاق افتاده😳😟😨
مامان:نه دخترم بریم قم خونتون😒😊
تمام راه دلم شور میزد
💚تسبیح محمد💚 به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم💓😣😢
اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی⚫️ که سپاه زده بود
دنیام تیر و تار شد😧😨😭
من موندم یه محیا یک ساله😭☝️ و محمدی👣 که حالا تو #گیلانغرب به آرزوش رسیده بود👣🕊
خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد... گفت
_خوب زهراجان اینم داستان ما😊😢 امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه
👧🏻محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا😢
خانم سلیمانی:بریم دخترم😊
تو راه 🌷🇮🇷مزارشهدا🇮🇷🌷 دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم😞😭
🇮🇷🌷آدرس مزارشهیدسلیمانی:
قم.گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب
#تقدیم_به_همسران_ایثارگرشهید
#بخصوص_شهدای_مظلوم_مدافع_حرم
"پایان"
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #نوزدهم
اما در این سعى آخر میان #خیمه و #میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد.
#عشقهاى_مختلف به هم گره مى خورد و
#یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل #حسین و #بچه_ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این #سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست.
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد.
چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد...
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند.
همینقدر #کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،...
مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به #زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط...
شاید گفته باشد:
عمو!...
یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس #ادب ،
عباس #معرفت ،
عباس #ماموم ،
عباس #خضوع ،
پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
_✨آقا! تابم تمام شده است.
و آقا #رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس !
اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟
آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزانى ؟
جانم را به آتش بکشى ؟
تو خود جان منى عباس ؟
برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
#رخصت_ازمن چه مى طلبى عباس !
تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟
تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از #دامان_مادرت به یاد من مانده است....
وقتى که #مادر #خطابش_کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار #گریه کرد و گفت :
_✨مرا مادر خطاب #نکنید. مادر شما #فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط #برازنده مقام زهراست . من #خدمتگزار شمایم . #کنیز شمایم.
عباس من !
تو شیر #ادب از سینه این مادر خورده اى .
وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا #ازمن ، دختر بزرگ خانه #رخصت بگیرد،
و تا من به #پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه #نگذاشت.
عباس من !
تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که #خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین #یک_عباس را مى آفرید،
به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هجدهم عزت از آن خداست ... دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا ا
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نوزدهم
چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هيجده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نوزدهم
حالا که گوشی ام را گرفته اند فقط می توانم یاد محسن باشم ، شام بیرون نرفتم و گوشه تختم کز کردم. هدفون را روی گوش گذاشتم ، خسته بودم به حدی که حتی حوصله موسیقی هم نداشتم. فکرم مشغول بود کاش آروین با کسی نبود باعث و بانی همه اونا اون بود.
صبح کوفته از خواب پاشدم مادر و پدرم هنوز سر کار نرفته بودند پدرم تاکید کرد با مادر لعیا به مدرسه بروم و برگشتنی هم هیج جایی نرم تهدیدم کردند که دنبالم ادم به پا گذاشتند و دست از پا خطا نکنم مجبور بودم نمی شد که دورشان بزنم.
مادر لعیا همراه لعیا با ما آمد تا مارا به مدرسه برساند ، از او به شدت بدم می آمد همه اش بلد بود زیرآب من را پیش مادرم بزند با این حال که دختر خودش دست کمی از من نداشت. اگر من با یکی بودم او با ده تا پسر بود. هدف از کارهایش فقط این بود که من را بدنام کند شاید این کمی از حسودیش نسبت به من کم می کرد و دختر خودش را عزیز ، من مودب بودم و همیشه بخاطر همین همه من را محترم می شمردند که لعیا از ادب و ... برخوردار نبود.
درراه با دیدن محسن چهره ام رنگ غم گرفت ، با دیدن نیلوفر بهش اشاره کردم بیاد پیشم.
" سلام خوبی ببین برو به محسن بگو اینروزا شاید رها نتونه بیاد پیشت مراقب خودت باش
سلام فدات باشه برو میگم بهش
نیلوفر و پرهام را زیاد می دیدم آنها هم فقط همین حین رفت و آمد مدرسه هم را میدیدند و نه بیشتر ، پرهام را دوست داشت اما اکثر اوقات با یکدیگر بحث و جدال داشتند برعکس ما ، همیشه پرهام حسرت این را میخور که چرا نیلوفر عین من نیست.
رفتیم مدرسه و کلی دپرس بودم. نیلوفر آمد داخل و دویید به سمتم.
رها محسن میگه هرطور شده می خواد ببینتت نمیتونه این وضعیت و تحمل کنه چندماه دیگه آن عیده دیگه اصلا نمی تونید هم و ببینید خوب داره راست میگه
" چی کار کنم خوب بابام فهمیده دیگه حتی محسن زده می ترسم نه از خودم از جون محسن والا نیلوفر بدون بهش نمی تونم اما چاره هم نداریم یه مدت کمتر هم و ببینیم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هجدهم ✨کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطم
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #نوزدهم
✨خون علی اصغر در میان قلبم جوشید
🎙هر شب یک سخنران و مداح ...
🍛با غذای مختصر حسینیه ...
😟🤔بدون خونریزی و قمه زنی ... .
#باخیال_راحت و #آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم....
و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت #مطالعه می کردم ...
#سوالاتی که برام مطرح می شد و #موضوعات_جانبی رو می نوشتم✍ تا در اسرع وقت روشون کار کنم ...
بدون توجه به #علت کارم اما دیگه سراغ #منابع_وهابی_ها 👈نمی رفتم ... .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره💚 #علی_اصغر ...
🌊اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... 🌊
خودم تازه عمو شده بودم ...
هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ...
علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .😨😟
.
👈حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ...😨
من هم عمو بودم ...
فقط با دیدن #عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ...😍
این #جنایتی بود که #باهیچ_چیز قابل توجیه نبود ...
.
.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ...🌊
بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ...
هر لحظه که می گذشت ...
میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ...
✨این #اولین_احساس_مشترک من با اونها بود ... .✨
اون شب، من #جان می دادم ...
دیگران #گریه می کردند ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛