eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادے_دلہـــــا قسمت #هفتاد_وهفتم امروز فشار روحی خسته ام کرده بود..😣 فکرشم نمیکردم یه روزی
🕊رمان قسمت تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن😭😭😭😭 پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭 فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔 مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔 همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجایی؟ -پیش مَردَم😍 جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده😒😡 داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد به لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه😡😒 همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم. فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان😭 نفهمیدم چی شد وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد😍😊😁 تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد❤️😍 سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس😍😭 "پایان" شادےروح شهدا 🕊🌸 نام نویسنده؛بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرکسی چیزی میگفت..! خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕 مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠 دلخوری ریحانه... گرچه، بود، اما جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱 ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇 کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏 ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس 😊👑 فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕 ریحانه_ حتما زن عمو جون. باشین.😊 آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏 ریحانه_ ولی من همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊 مهسا باعصبانیت گفت: _چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠 سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠 ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما آقای مهندس رو .😊 یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆... باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪 فتانه با خباثت و حسادت گفت: _آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏 همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت: _بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️ سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄 💭یادش افتاد... روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و می‌شمرد... _ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨ دست چپ عشقش را گرفت.. ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊 همه سکوت کرده بودند.. ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور .از همه مهمتر اینطور ☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان اوست. یوسف ... به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن را به او نسبت میداد.. از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را . اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان بود. ریحانه از قبل محرم شدن... تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال کند از عشقش. باشد. او را تنها نگذارد. حرفهای اطرافیان نشود. 👈حتی اگر بود. حتی اگر بود. دلش قرص و محکم بود..💪باید را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️ میتازید به ... و ..میگفت اما ، و . 💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم بود که بسته بود با خودش، باخدایش. 👈شرم و حیایش به جا،.. 👈دفاع از یوسفش به جا،.. 👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود. 💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای نیست.. با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال⚽️☺️ هم به ما پسر داد، اول اسم همه را بگذاریم. گفتم _بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که را باردار شدم هم می دانست فرزندمان است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این برای ایوب کم نمی کرد.😒💔 روزها با گریه😢 می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. 📞تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. _"سلام ایوب"😢 ذوق کرد. گفت: ✨_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"😊 زدم زیر گریه _ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"😭میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. ✨_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: _ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب.😢 _ نه شهلا، مگر همان ماهی🌙 که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید،☀️ اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب🕚 هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین🌎 برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم... و برسم به ایوبم به مَردم...💞 . نامه اش از انگلیس رسید. _"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای هستم. خیلی هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: _"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟😬 _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت.😄 + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا.☹️ فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.😕 _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان میدانستم به کسی که به چیز دل بسته است. و اگر پیدا کند تا به آن برسد نباید بشوم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم 👈قسمت ۹ و ۱۰ اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نم
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه 👈قسمت ۱۱ (قسمت اخر) سینا رفت و دلمو با خودش برد... گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم... به مادر شوهرم گفتم: _ واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره... سینا و امثال او همه چون شما داشتن که الان..... بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند... مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم.. _دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟ ... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن.... نقش کمتراز مادر نیست... دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند... در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم....با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم... چون خبر شهدا را اول با جمله: «رزمنده شما زخمی شده» می دادند.. ولی خبر درست بود.... سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره.... یادم نمی‌آید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم... دستهای سینا را گرفتم... زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم...صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد... بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده... سینا گفت: _خانمم... هرچه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن قبولشون نکردم... بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره... دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم ....برگردم پیش شما.... وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده.... خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد.... بهش گفتم : _ بوده .... وقتش بوده که پسش بدی... پاهای من مال تو.... سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند... 💞پــایـان ✍نویسنده ؛ندا افشار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت22 یاسر آخرین کلاس رو هم گذروندیم... بااعصابی کاملاداغون از کلاس خارج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم ‌نم ‌عشق💗 قسمت23 یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم ضربه زدم... +الو _سلام..دم دانشگاه میبینمت. +باشه. _فعلا.یاعلی +بای این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا. تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ... کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم _قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه... +قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا... عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم... _این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه... خنده ای زد و گفت +برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی با خنده بوسیدمش و _یاعلی از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم... دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم‌.ماشالله جذبه😅 رفتم کنارش و بوق زدم _خانم امیدیان سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید +اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم... لبخندی زدم و گفتم _اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن. نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد. +آهاااا....الان کجامیریم؟ _بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه . لبخندی زد و گفت +باشه. مهسو بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم... +عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم. باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم _یعنی چی میتونه باشه؟😅 +عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم. سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم _موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم. مکثی کرد و گفت +آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی. همون موقع به درب خونمون رسیدیم. کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که.. +عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟ _باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان. +پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت. _باشه.خدانگهدار +یاعلی ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم . لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴ _راستش حاج عاکِف، من دختر حاج کاظم و دیدم چندباری. اونجاهم که بودیم گاهی اوقات برای پدرش داروهاش و که می آورد من میدیدمش. دختر خوبی به نظر میرسه. چجوری بگم. شرمنده ام.. ولی من مریم خانم و دوسش دارم. دختر با حیا و نجیبی هست... احساس میکنم میتونم باهاش خوشبخت بشم. و منم میتونم خوشبختش کنم....میخواستم اگر میشه و براتون امکان داره، در حقم یه لطفی کنید و با حاج کاظم صحبت کنید در مورد این موضوع... چون شما و حاج آقا باهم صمیمی هستید و ارتباط خانوادگی دارید. یه دستی کشیدم به موهام و هوووفییی کردم و گفتم: +ببین بهزاد جان. خودت از حساسیت شغلی ما باخبری. اینا به کنار. حاج کاظم همین یه دونه دخترو داره. دوتا پسرش هم که ازدواج کردندو سرخونه زندگی خودشونن خداروشکر. پسر کوچیکش هم که میدونی توی نیروی قدس بوده و چندسال قبل توی یه عملیات رصد،تیمشون لو میره و توسط جوخه های ترور صهیونیست توی فلسطین ترور و شهید میشن. جسدشونم هنوز ندادن و دست اسراییله. تو میخوای یه تک دخترو بگیری....پس چی؟؟؟ از دار دنیا دوتا پسر و یه دختر براش مونده که دلخوشیش هستند. خودش مریضی داره.این همه جنگ و کار و سختی و... متوجه ای حرفم و؟؟....من میفهمم دوست داشتن یعنی چی. ولی خدای ناکرده، تو اگر شهید بشی توی یه ماموریت، دخترش باید چه خاکی توی سرش کنه؟ دکترا گفتند ناراحتی واسه حاجی ضرر داره و سَم هست. حاجی خیلی به دخترش مریم خانم وابسته هست. این دختر مریض بود. توی کربلا شِفا گرفت. حاجی هم که خاطرِ این بچه رو میخواد. دوست نداره دیگه اتفاقی بیفته که این بچه ناراحت باشه توی زندگیش. از حرفام بد برداشت نکن. مثلا بخوای اینطوری فکر کنی که من منظورم اینه که پس یه آدم اطلاعاتی به خاطر شرایط کاریش نباید ازدواج کنه. نه عزیزم اصلا منظورم این نیست. منظورم اینه با هرکسی ازدواج کرد و اگر هم میخواد ازدواج کنه باید و هم لحاظ قرار بده. بعدشم تو دست گذاشتی روی خانواده ای که یکسری مشکلات دارند.همینایی که گفتم. منظورم مشکلات حاجی و دلتنگی ها و وابسته بودنش به بچه هاشه. نمیخوام ناامیدت کنم ولی تلاشم و میکنم منتهی بهت قول نمیدم. همین امروز که دیدی توی راه برگشت از فرودگاه بهت گفت بزن کنار، خانمم بود. _بله حاج عاکف متوجه شده بودم. +خب ببین عزیزم کار ما اینطور سخته.امروز که رسیدیم نتونستم هنوز توی این چند ساعت خونه برم. خانمم واقعا شاکیه. حق هم داره به نظرم. اما خب ما کارمون اینه بهزاد جان. تو که میدونی. _بله حاج آقا میدونم. ولی خواستم برادری کنید در حقم. +چشم. مخلصتم هستم. همه تلاشم و میکنم. دیگه باید برم. حالا بعدا بیشتر راجع به این موضوع من و تو صحبت میکنیم. از ماشین اومدم پایین ، و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم . توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و عراق افتاده بود فکر میکردم. به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر میکردم. به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم. خسته بودم... نمیدونستم باید چیکار میکردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی.لت و پار بودم. رادیوی ماشین و روشن کردم.. روی رادیو معارف تنظیمش کردم.. صدای و که شنیدم آرامش گرفتم. چقدر نیاز داشتم به این صدا. توی سوریه خواب و خوراکم حتی مشخص نبود. چه برسه بخوام چیزی گوش کنم. توی سوریه همش توی گل و خاک و راه های زیر زمینی و نفوذ توی داعش و... بودم . سر راه زدم کنار و پیاده شدم، رفتم یه لباس فروشی توی پاساژ. برای فاطمه یه دست لباس خونگی از شلوارو پیرهن و تاپ و یه پالتوی بیرونی و یه روسری صورتی کم رنگ با گلهای تقریبا متوسطی که روی اون کار شده بود خریدم و همونجا گفتم کادو پیچش کنند. حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه سبد گلِ رُز هم گرفتم. توی آینه ماشین یه نگاه به خودم کردم. خیلی ریشم بلند شده بود. باخودم گفتم... الآن فاطمه من و ببینه میگه یا خدا، داعش اومده خونمون. رسیدم درخونه، کنترل از راه دور رو زدم و یه راست رفتم توی پارکینگ.پیاده شدم و با آسانسور رفتم بالا. وسیله هارو گذاشتم پشتِ در و زنگ زدم. سریع رفتم توی راه پله ها مخفی شدم. فاطمه درو باز کرد. منم یواشکی طوری که فاطمه نبینه داشتم نگاه می کردم. فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت. چون یه آدم امنیتی...... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت. چون یه آدم امنیتی نباید بی گدار به آب بزنه و دست به همه چی بزنه. اینا رو قبلا توی کلاس‌های آموزشی که برای همسران و فرزندان نیروهای اطلاعاتی گذاشته بودن فاطمه یاد گرفته بود. البته خودمم بهش خیلی مسائل و گوشزد کردم. آروم اومدم جلو و یهویی گفتم: +سالم عزیز دلم. یه جیغی زد و گفت: _واااااایییی محسن تویییی؟؟ خدا بگم چیکارت کنه. این چه قیافه ایه واس خودت درست کردی. چقدر دیر کردی از فرودگاه تا اینجا؟! پرید توی بغلم و سرش و گذاشت روی قلبم. بغضم گرفت. گفتم: +عزیزم، بریم توی خونه، یه وقت یکی از همسایه های میاد از واحدش بیرون و میبینه خوبیت نداره و سوژه میشیم. ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه. انگار اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن. وسیله هارو گرفتم و رفتیم داخل. این بار مستقیم من رفتم بغلش کردم. پیشونیش و بوسیدم. دستش و بوسیدم. دوباره اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم. گفت:_محسن بخدا دوریت و دیگه تحمل ندارم. پیشونیشو بازم بوسیدم. دستش و گرفتم. گفتم: _منم دوریت و تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری من و دنیای کثیف آدم ها و سیاست مداران کثیف این دنیارو میبینی که. با صدای آرومش و همینطور که اشک میریخت بهم گفت: _محسن چقدر شکسته شدی توی این ۶ ماه؟! بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم. نمیتونستم بگم چی میدیم اونجا.... وقتی بچه ی چندماهه رو سرش و بریدن. وقتی به زن و دختر مردم حمله میکردند و شکنجه میکردند. باید هم شکسته میشدم. ای کاش میمردم و نمیدیدم این روزهارو. جوابش و ندادم،مستقیم رفتم سمت حمام که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم. هرکی اگه جای من بود میمُرد وقتی میدید دختر۱۴ ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده جنسی..بیخیال. بگذریم. فقط همین و بگم همین الان که دارم تایپ میکنم عصبی میشم. خلاصه دوش گرفتم اومدم دیدم به به. بوی دستپخت فاطمه خونه رو برداشته. نشستم و برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد. فاطمه جواب داد. _سلام مادر خوبید؟ آره رسیده همینجاست.. چند دیقه ای میشه اومده. فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی و آورد داد بهم، به احترامش از جام بلند شدم و گفتم: +سلام سردار. دورت بگردم. خوبی فدات شم زندگیم. بغضش ترکید و گفت: _سلام پسرم، خوبی فدات شم. خدا بابات و رحمت کنه. اونم گاهی اوقات میرفت و چند ماه نمی‌اومد. تا اینکه اگرم می‌اومد، یا شکسته بود، یا زخمی بود، یا نیومده برمیگشت منطقه. بلند شید بافاطمه بیاید اینجا. خواهرات و داداشات هم اینجان.همه منتظرتیم. +مادرجان، فاطمه غذا درست کرده، ما خونه می‌مونیم. ان‌شاالله عصر میایم اونجا پابوسی شما. خداحافظی کردیم. فاطمه اومد نشست پیشم. هدیه هاش و بهش دادم و یکی یکی باز کرد. خیلی خوشحال شد. ناهار و خوردیم و خسته و کلافه حدود سه ساعت خوابیدم. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و با فاطمه رفتیم مزار پدرِ شهیدم. از همون طرفم رفتیم خونه مادرم، خواهرام اونجا بودن. داداشام هم بودن. خیلی خوشحال شدیم هم دیگرو دیدیم. اونا نمیدونستن من کجا میرم و میام. فقط میدونستند ماموریتم. فقط خانمم اطلاع داشت و مادرم. مادرم حتی از مکان ماموریتم با خبر نبود. مشغول بگو بخند بودیم ، دیدم گوشیم زنگ میخوره. دیدم ادارمون هست از جمع فاصله گرفتم و جواب دادم. حاج کاظم بود. _سلام عاکف. کجایی پسر؟ +خونه مادرم! _از جات تکون نمیخوری تا بهت بگیم. از اتاقت بیرون نمیای. +یعنی چی حاجی، چی شده مگه؟ _فعلا خداحافظ! تعجب کردم. از پشت پرده یواشکی خیابون و دید زدم. تردد خودروها و آدم‌ها عادی بود. طوری که خانواده حساس نشن اومدم دکمه آیفون تصویری و زدم و بیرون و جلوی درو رصد کردم. چیز خاصی نمیدیدم. مادرم گفت: ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ بعد از رفتن هانیه، استاد
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ ❤️مائده دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد -سلام عزیز جون -سلام به روی ماهت عزیزدلم، بی‌معرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی -وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم -اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی می‌کردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونه‌ی قدیمی و رنگارنگ جون می‌گرفت -مائده حواست کجاست؟ باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت -میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه چشمم به نیمکت چوبی گوشه‌ی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم -آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه عزیز اومد و کنارم نشست -جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر -ازپس که قشنگه عزیزجون تک خنده ای زد و گفت: -برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه -زحمت نکش عزیزجون -زحمتی نیس عزیزدلم -کمک میخواید؟ -نه عزیزم همه چی آمادس الان میام بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست -خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کله‌ی هردومونو نکنده عزیز خندید و گفت: -اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم! -چیزی شده؟ من کاری کردم؟ عزیزنگاهی به من انداخت و گفت: -شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟ -عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟ -اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی -عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید -مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟ بابغضی که ته گلوم بود گفتم: -بله عزیز -پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره باتعجب بهش نگاه کردم -نقش؟؟!!؟ -امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقه‌ای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخه‌چطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بی‌لیاقتم. اشک‌هام تند تند روی گونه‌م سرازیر بود با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم: -عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم.. شدت اشک‌هام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هق‌هق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی.... کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت: -اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازه‌ی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازه‌ی تموم محبت‌هایی که کرد براش جبران کن هق‌هق کردم و گفتم: -عزیز، من دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم. عزیز اشک‌هام رو از گونه‌هام پاک کرد: -الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقه‌ش به تو کم نشده‌. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو . هم برای جبران کن، بندگیشو کن. هم برای آينده‌ت، همسر باش سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید می‌گرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا -عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه خجالت زده سرمو انداختم پایین -مبارکه؟ -عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم -گفتم که مائده جان، فقط کن، از لحظه‌ای که به هم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از سلام‌الله‌علیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟