رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وسه با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وچهار
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
_من اول شروع کنم یا شما؟!😊
مهیا آرام گفت:
_شما بفرمایید.
_خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.😇
َشهاب_واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
شهاب_مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم.واقعیتش من #انتظار زیادی ندارم،... فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، #کنارم باشه؛
#تکیه گاهم باشه؛
چیزی از من #پنهون نکنه؛
منو #محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو #درک کنند.
شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...😔
_بفرمایید؟!😊
_شما می خواید برید سوریه؟!😔
شهاب سرش را بالا آورد.
_نخیر نمیرم، سعادت نداریم.😊
❤️احساس آرامشی❤️ به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
_مهیا خانم جوابتون...😊...
مهیا استرس گرفت.
احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
_سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.🙈
شهاب خنده ای کرد😃🙏 و خداروشکری گفت.
*
🎊🎊آیا وکیلم:🎊🎊
_با اجازه بزرگترها، بله!☺️😍
نفس آسوده ای کشید.
صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.😌
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. 😄🙈دوباره صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
دفتر بزرگی📖 مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن...
گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، 💞که شهاب الآن مرد زندگیش است.💞
بعد از امضاهای شهاب،...
همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های🎁 خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛
شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. ☺️😍
در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...🙄🙁
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.😍
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد.
سرش را پایین انداخت،☺️ الآن حرف مادرش را درک می کرد؛...
که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
_ممنونم، مهیا خانوم...😍
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وهشت _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ونه
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟🙁
_آره دیگه کلاس ندارم.😊
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.📲
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!😍
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!☺️
_سلام خانم خدا قوت!😊
با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟😊
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!😃
_غر نمیزنم واقعیته...☹️
سرش را به صندلی کوبید.
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!😠
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...☹️
شهاب، ماشین را نگه داشت.
_پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت.
_بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.😃
مهیا چشمکی زد.
_آفرین!😉
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
_ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...😕
_بعد به من میگه غر میزنی!😄
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
_خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
_اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!🙁
مهیا؛ ریز خندید.😄🙊
_دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش😃 گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم #محرم بودند. 😒
نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد.
ناگهان خنده اش گرفت...😄
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #بیست_ونهم اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهید
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےام
داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت:
_خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟
خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت:
_من حجابمو از طریق #کمیل بهتر کردم
طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم #چادرم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل...
من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام #محرم🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم
"اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم..
عطیه:
_چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی #شهیدابراهیم_هادے محجبه ام کرد.😍
خانم صفری تبار:
_ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊
عطیه: ممنون☺️
دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از #تجربه_ها بود.
تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده #شهیدبلباسے داشته باشیم.
خانواده شهیدی که پیکرش #برنگشت..
وحالا باچهار فرزند هست...😓
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وسوم
برای هدی 🎊 #جشن_عبادت🎊 مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان.😇
#مولودی_خوان هم دعوت کردیم،...
ایوب به #بهانه جشن تکلیف هدی #تلویزیون_نو خرید.
🎊میخواست این جشن همیشه در #ذهن هدی بماند.🎊
🎀🎉🎊🎀
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل #دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی #عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب #دادوبیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.😡🗣
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند...
با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات #مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به #زندگی دانشجوها.
#واسطه_آشنایی💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
#خانه ما یا محل #خواستگاری های اولیه بود یا محل #آشتی دادن زن و شوهرها.😍😊
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
_"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.😅
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.😌☝️
چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
#جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس #می_خواندم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هفدهم ✨3بار بی هوش شدم . . دیگه #هیچی برام
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #هجدهم
✨کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ...
و من هفت ماه #درچنین_وضعیتی زندگی کرده بودم ...
حتی تمام مدت #تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی #خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...😠😐
شده بود #مثل_پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...
حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .💭😞
.
در میان این حال و هوای من،...
💚 #محرم هم از راه رسید ...💚
از یک طرف به شدت #کنجکاو بودم #شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ...😇
از طرف دیگه، فکر دیدن #قمه_زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...🔪😠
این وسط هم می ترسیدم،...
شرکت نکردنم در این مراسم، باعث #شک بقیه بشه .
.
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ...
هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ...
موقعی که برمی گشتن #یواشکی چکشون می کردم ...
همه #سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .😳😟
.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند....
و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ...
سخنران درباره #جریان_های_فکری و #سیاسی حاضر در #عاشورا صحبت کرده بود ...
خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...😠
می تونستم کلی مطلب درباره #عاشورا و #امام_حسین یاد بگیرم که به خاطر یه #فکراحمقانه بر باد رفته بود ...😐😑
.
.
💚همون شب، #لباس_سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...🚶💚
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #نوزدهم ✨خون علی اصغر در میان قلبم جوشید 🎙
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست
✨در تقابل اندیشه ها
#محرم تمام شد...
اما هیچ چیز #برای_من تمام نشده بود ...
✨👌تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا،
✨👌امام شناسی،
✨👌جریان شناسی ها و ...
باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .
📚هر کتابی که درباره #سیره_امامان_شیعه به دستم میومد رو می خوندم ...📚
و عجیب تر برام، #فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ...
سخنرانی #شیخ_احمدحسون درباره #امام_حسین هم بهش اضافه شد ... .
کم کم #مفاهیم_جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ...
مفاهیمی که #بااطاعت_کورکورانه ای که #علمای_وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ...
📌 #دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .
شروع کردم به مطالعه #نهج_البلاغه و #احادیث امامان شیعه ...
اونها رو #درکنارقرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها #فکر و #تحقیق می کردم ...
گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ...
در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ...
و هیچ راه نجاتی نداشتم ...
کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ...
کتاب هام رو جمع کردم ...
حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... 🌊
من #باعزم_راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ...
من که هیچ چیز جلودارم نبود ...
حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ...
هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ...
دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران🇮🇷 بمونم ...
خبر افسردگیم همه جا پیچید ...
بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... .
.
🌊اون صبح جمعه از راه رسید ..
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوهشت از روی صندلی بلند شد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادونه
نمیدانستم چه خبری شنیده...😟😨
که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی🌸 #مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد...😥😥
همین که میتوانستم..
در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود..
که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند...
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد..😢
و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم... 😭
که ابوالفضل در را باز کرد،..
چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم...
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم...
که چشمم #به_زیر افتاد و بیصدا وارد شدم...
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود..
که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده...
و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید...روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود..
قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس میکشید...
زیر لب سالم کردم..
و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد.. و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت...
ابوالفضل با #صمیمیتی عجیب لب تختش نشست..😟
و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد
_من از
ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!😊
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد
_الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!
مصطفی در سکوت،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
انور با صدای بلند فریاد زد:
_چرا مثل بز من رانگاه میکنه,در رابازکردم تا بهت اسیبی نرساندم فلنگ راببند.
بااین حرف انور از خدا خواسته به سمت در یورش بردم،خودم را به خیابان رساندم و در را بستم ونفس عمیقی کشیدم.
سریع به طرف پایین خانه حرکت کردم تا ازاین خانه ی شیطان دور شوم,خیابانخلوت بود,سرعتم راتندتر کردم.صدمتری که رفتم, احساس کردم کسی دنبالم است برگشتم پشت سرم رانگاه کنم...آه این که علیست...
اینقد شوکه بودم که خودم را انداختم در اغوشش وزار زدم. علی همینطور که دستانش را دور کمرم حلقه کرده بود داخل کوچهای شد که ماشینمان را درانجا دیدم.
سوار ماشین شدیم.دست علی راچسپیدم, انگار این تنها مأمن امن دنیاست ,هرچه زبان را دردهانم میچرخاندم قدرت حرف زدن نداشتم.
علی یک بطری اب باز کرد وبه دهانم گذاشت وگفت :
_بخور عزیزم نمیخواد چیزی بگی...همه چی راشنیدم,از وقتی رسیدین تل اویو، اینجا , پشت درخانه منتظر بودم,میترسیدم آسیبی بهت بزنه...
رسیدم خانه...یه دوش گرفتم وبااحساس وجود علی درکنارم به خوابی ارام رفتم. فرداش نتونستم دانشگاه برم اما علی, دانشگاه شیعه شناسیش را رفت واینبار خبرهای دیگه ای میاورد.
نهار را آماده بود که صدای در هاکی از امدن مرد خانهام بود, بلندشد.
من:
_سلام اقااا
علی:
_سلام بربانوی زیبای خانه ام،انشاالله رفع کسالت وخستگی شده باشد...به به عجب عطر غذایی پیچیده....مرا از خودبیخود نمودی بانوووو
باشوخی وخنده نهار راخوردیم ,اما ذهنم درگیربود.
من :
_علی معلوم تودانشگاه چه خبر بوده,انور ایا رفته سرکلاس؟ به من زنگ نزد منم جراتم نمیشه بهش زنگ بزنم،علی ذهنم خیلی مشغوله, نمیدونم اخر وعاقبتمان چی میشه, کاش همون دیروز مبارزین فلسطینی کلک انور را کنده بودند وراحت شده بودیم والان, انور بامعجزه اش,بنیامین توحیاط خلوت جهنم داشتند چای جهنمی میخوردند....
علی:
_ذهنت را درگیر نکن،تمام تلاش ما این بوده که توبه انور نزدیک بشی وسراز کار وجنایاتش دربیاری,اگه میکشتنش کلا کارها واهدافمان به هم میریخت وشاید دیگه کسی از مسلمانهای نفوذی نمیتوانست به عمق خانه عنکبوت نزدیک بشه واونا را رسوا کنه,تا حالاش هم خیلی اطلاعات ازش کشیدی بیرون ,سلماجووونم,حالا برای اینکه یه کم از,فکر انور در بیای ,برات میگم تو دانشگاه ما چه خبربود.
من:
_چه خبر؟؟حتما دوباره روایات ائمه مارا شخم زدن وچیز جدیدی دراوردن؟
علی:
_این که کار همیشگیشان است اما امروز, متوجه شدم,اسراییل از تمام شیعیان دنیا که میترسه هیچ ,ایران🇮🇷 یه رتبه خاص داره براش,مثل سگگگ از ایران وحشت داره ومعتقد هست اونچه که درکتابشون و تعلیمات تلمود اومده، درباره ی دشمن یهود که بدستش یهود به هلاکت میرسه واز بین میره ,همه شان معتقدند اون دشمن فقط ایرانه ومیخوان دست پیش بگیرن تا پس نیوفتند ,یعنی قبل ازاینکه ایران وایرانیا اونا رانابود کنن,این جنایتکاران میخوان ایران را نابود کنند ورفتن کنکاش کردند که ایران را بعداز جنگ وتهاجم فرهنگی وتحریمهای فراوان که به گرده اش وارد اوردند وهیچ تزلزلی دراین کشور عزیز ایجادنشده،چند چیز,سرپانگهداشته،یکیش اعتقادات مردمش وروحیه ی شهادت طلبی شان هست وعلی الخصوص تحکیم این روحیه باعزاداریهای #محرم وامام حسین ع است,یکی اعتقاد به مهدویت وحکومت جهانی الله وازهمه مهم تر اعتقاد به #ولایت_فقیه وداشتن رهبری باهوش که تمام حیله های دشمن را سریع شناسایی میکند وبه مردمش میگه وحیله ونقشه های اینا را درنطفه خفه میکنه.
علی یک لیوان اب خورد وادامه داد:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۴۹ و ۵۰ صدرا اخم کر
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۱ و ۵۲
_نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سالم رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون نبودی، رفتین ماه عسل؟
صدرا قهقهه زد:
_احسان؟!
رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم.
دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود ،
به مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود،
رویا هرگز بچه نمیخواست؛
شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانههایش را خرج کند.
لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد.
پدر نشدن محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: _از احسان برام بگو.
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید.
رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد.
صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونهی شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانهی حاج علی ساده و کوچک بود.
وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونهشونه؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچهای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونهی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود.
صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: _منظورت چیه؟
صدرا: _نمیدونم، حس کردم نگاهت بیمنظور نیست
ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره، من لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام زیادیه
صدرا: _پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟
ارمیا: _تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟
صدرا: _مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایههای اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته!
ارمیا: _نکنه زنداداشت بود؟
صدرا: _نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم مُرده!
ارمیا: _آره، صبح گفتی!
صدرا سرگذشتش را تعریف کرد:
_رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه... من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل از ازدواجم تو دنیای سختیها رهاش کنم! و تویی که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸
سایه خواست برود که مرد با سرم آمد.
محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟
و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
" یعنی کسی زنگ نزده؟"
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای #کمک به آدما، وامیایستید و #فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم.
محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیهی شکستهاش!
"چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟
خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر
انگار نفس کم دارد... یک نفر #خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه #محرم و #نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که #حریم میداند، #حرمت دارد این بانو!
حریمت را دوست دارم! حرمتِ حریمت را بر من واجب کرده این خط
سیاهی که دورت کشیدهای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید.
ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد.
ارمیا امروز خانوادهاش را در بدترین شرایط دیده بود. تن لرزان زینب، تنش را میلرزاند. صورت سفید شده و دستان
سرد آیه، نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید.
نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابهجا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟
اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژهها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟
تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژهها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه، چشمانش بسته،
و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیهای که سر قبر سیدمهدی #ایستاده بود. کسی که حتی #صدای_گریههایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بالبال زده بود... امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیهی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون
میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت ،
و قطرهی دیگری اشک از چشمانش فروریخت.
دستی روی شانهاش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیهای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیهگاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد
بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیاز داره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری!
ارمیا: _دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟
*****
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ بعد از رفتن هانیه، استاد
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۵ و ۹۶
❤️مائده
دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد
-سلام عزیز جون
-سلام به روی ماهت عزیزدلم، بیمعرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی
-وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم
-اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل
وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی میکردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونهی قدیمی و رنگارنگ جون میگرفت
-مائده حواست کجاست؟
باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت
-میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه
چشمم به نیمکت چوبی گوشهی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم
-آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه
عزیز اومد و کنارم نشست
-جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر
-ازپس که قشنگه عزیزجون
تک خنده ای زد و گفت:
-برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه
-زحمت نکش عزیزجون
-زحمتی نیس عزیزدلم
-کمک میخواید؟
-نه عزیزم همه چی آمادس الان میام
بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست
-خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کلهی هردومونو نکنده
عزیز خندید و گفت:
-اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم
چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم!
-چیزی شده؟ من کاری کردم؟
عزیزنگاهی به من انداخت و گفت:
-شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته
با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟
-عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟
-اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی
-عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید
-مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟
بابغضی که ته گلوم بود گفتم:
-بله عزیز
-پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره
باتعجب بهش نگاه کردم
-نقش؟؟!!؟
-امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقهای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخهچطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بیلیاقتم. اشکهام تند تند روی گونهم سرازیر بود
با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم:
-عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم..
شدت اشکهام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هقهق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی....
کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت:
-اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازهی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازهی تموم محبتهایی که کرد براش جبران کن
هقهق کردم و گفتم:
-عزیز، من #عذاب_وجدان دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم.
عزیز اشکهام رو از گونههام پاک کرد:
-الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقهش به تو کم نشده. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو #بخشیده. هم برای #خدا جبران کن، بندگیشو کن. هم برای #همسر آيندهت، همسر #واقعی باش
سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید میگرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا
-عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه
خجالت زده سرمو انداختم پایین
-مبارکه؟
-عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم
-گفتم که مائده جان، فقط #جبران کن، از لحظهای که به هم #محرم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از #خدا کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. #ازخودشونبخواه که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟