eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیستم وارد حیاط دانشگاہ🏢🌳 شدم، بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون دا
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م! بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! 😣 از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا! 😣🌳 صداے زنے اومد: _خانم حالتون خوبہ؟ 😟 بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم: _میشہ برام یہ تاڪسے🚖 دربست تا تهران بگیرید؟! 😥 اومد نزدیڪم،چادرش رو با دست گرفت و گفت: _میخواے ببرمت درمانگاہ؟! اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!😧 دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت✋🌳 و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم: _نہ ممنون! 😣 دستم رو گرفت: _مگہ من میذارم اینجورے برے؟!حالت خوب نیست دختر!😐 خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد. همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت: _حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ،💚بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم!😊 بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! حسینیہ سیاہ پوشے🏴 ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت: _نیم ساعت دیگہ روضہ س 💚 تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!😊 زن دیگہ اے وارد شد،با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت! 🌸🌸🌸 سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت.... حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنــ🌸ـے گفت: _دخترم نمیخواے بلند شے؟! صدا برام غریبہ بود،بے حال گفتم: _حالم خوب نیست!😣 +یعنے نمیخواے تو مجلســ🌸ـم ڪمڪ ڪنے؟! 🌸🌸🌸 با تعجب چشم هام😳 رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود! با صداے بلند گفتم: _خانم! زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند😊 اومد سمتم، لیوانے🍶 گرفت جلوم و گفت: _بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ! همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم: _تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟! با تعجب😳 نگاهم ڪرد. _مگہ من ڪمڪ خواستم؟! ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم: _بلہ!گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے! سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت: _خانم مرامے! 😐 خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت: _جانم! +این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!😐 خانم مرامے با تعجب گفت:😳 _من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم! با تعجب نگاهشون ڪردم _خودم صدا شنیدم!😟 حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!😧 با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت: _از بچہ هاے دانشگاهے؟ سریع گفتم: _بلہ! +تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها!😏 نگاہ هاشون👀👀 اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست،💔😢با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم: _نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟! از حسینیہ اومدم بیرون، 😔😢چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت: _بهترہ با ایشون صحبت ڪنے! و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:😠 _خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟! صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:😠 _شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ! با تعجب اما آروم گفت:😳😕 _چے شدہ؟ رو بہ زن گفت: _خانم محمدے!😕 زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندے زدم 😏و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صداے سهیلے باعث شد بایستم: _خانم هدایتے! برگشتم سمتش و گفتم: _بلہ! بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!😢 با نرمش گفت: _بفرمایید حسینیہ!🏴 با ڪنایہ گفتم: _ممنون روضہ 💚صرف شد!😢 +حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مــ🌸ـادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ،درستہ خانم محمدے؟ زن سرش رو انداخت پایین 😔 و گفت: _واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم! بے توجہ گفتم: _قبول باشہ!خدانگهدار محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت: _ایام فاطمیہ🏴 س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!😔😢 دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود! صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم: _من چـــ✨ــادر ندارم،یہ جورے میشم! محمدے لبخندے زدے و گفت: _الان برات میارم!😊 سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪــ✨ــے اومد سمتم و گفت: _بفرمایید! چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم! 😊 دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن! _حلال ڪردے؟😊 آروم گفتم: _حلال! 😊 خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_یکم ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گ
ادامه قسمت از باند پیچید🎤🔉 و مجلس شروع شد! بغضم😢 گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود!😢 چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ!🏴 اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم: خدایا خیلے خستہ ام!😭 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانی 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_یکم ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گ
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز 🔓ڪردم، از حیاط سر و صدا مے اومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن!😄😄 با تعجب😳 نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ😃 از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! 😀 با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن! 😳😳 با تعجب گفتم:😕 _چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟ مادرم سریع گفت: _هیچے! مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد: _هانیہ چادر خریدے؟!😊 تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سرمِ! برگشتم سمت مادرم و گفتم: _اے واے! یادم رفت پسش بدم! ♀ +چادرو؟! _آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون💚🏴 روضہ! چشم هاے مادرم گرد😳 شد اما چیزے نگفت! _فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش! _سهیلے دیگہ ڪیہ؟! سرم رو خاروندم و گفتم: _سهیلے رو نگفتم بهتون؟! _نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے! +طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ! خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم: _خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا! 😐 بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم: _تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ!😄 شروع ڪردن بہ خندیدن!😄😃😀 وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـ🌟ـــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ، چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید! خجالت میڪشیدم، انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟! بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے! لب باز ڪردم:اوووووم.... حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم ســـ💫ـجدہ، 😢بغضم گرفت! آروم گفتم: _خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!😭 اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن!😭 من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم! خوش اومدے!😊 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_دوم ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز 🔓ڪردم، از حیاط سر و ص
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم: _پاشو بریم چادر رو پس بدم! با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت: _هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے! 😕 تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم: _روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ! 😊 دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم! 😄 خندہ م گرفت،😄 از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت 🏴حسینیہ! بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت: _آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب دلم برات تنگ میشہ! 😇 با حرص گفتم: _من بے عصابم؟! 😬 چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت: _نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟! 😥😀 با خندہ گونہ ش😘 رو بوسیدم و گفتم: _الان ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ! با تعجب گفت: _خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!😟😀 چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم: _سلام چقدر حلال زادہ!😊 چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش. _بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید! لبخندے زد و گفت: _سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!😊 سریع اضافہ ڪرد: _تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!☺️ _آخہ.... 😟 دستم رو گرفت و گفت: _آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!😊 ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت: _سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟ سرم رو بلند ڪردم. _آخہ... نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت: _آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!😬😤 با تعجب نگاهش ڪردم. _بهار دڪتر لازمیا!😳 چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم: _خدایا خودت شفاش بدہ!🙏😄 با خندہ بشگونے از بازوم گرفت. _هانیہ خیلے بدے!😃 خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!😊 چــ✨ــادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت: _خیلے بهت میاد! با لبخند گفتم: _اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!😌 دستم رو گرفت و گفت: _خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ! +منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!😐 بازوم رو گرفت و گفت: _نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!😕 شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت: _بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!😄 با حرص نگاهش ڪردم، 😤😬 از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم! با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ! جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد! شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!😬 مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ! سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش! در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد🚶 بہ سمتم! _با من ڪار داشتید؟! هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود! با تردید گفتم: _خب راستش.... بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟! این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین! آروم شدم. آروم اما محڪم گفتم: _سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم. دست بہ سینہ شد و گفت: _علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید! لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!👌 _اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!😥😔 زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت: _هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا! تند گفتم: _بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار خواستم برم ڪہ گفت: _چادرتون مبارڪ!یاعلے!✋ وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_سوم استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم: _پاشو بریم چ
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت: _آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟😁 با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! 😄🙈 همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم: _شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو!😄😬 مادرم با حرص گفت: _واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!😬 دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم💑 نشستم، شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! 😃 مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد🎂 هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! 😌 دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم: _من باز مے ڪنم!😊 آیفون رو برداشتم: _بلہ! صداے عمو حسین اومد: _مهمون بے دعوت نمیخواید؟😀 همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم: _بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم: _عاطفہ اینا اومدن!😊 زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم، خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت: _دختر امون بدہ! 😄 عاطفه دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت: _هین هین تولدت مبارڪ!😍🎂 لبخندے زدم و گفتم: _مرسے عاطے فقط استخون برام نموند!😄 سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت: _تولدت مبارڪ خانم خانما!☺️ با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت: _تولدتون مبارڪ! سرد گفتم: _ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ!🎂9⃣1⃣ اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت!☺️ همہ مشغول روبوسے 😘😍و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے🍰 رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت: _امسال سال خیلے خوبیہ!😊 بے اختیار گفتم: _آرہ! مریم با شیطنت گفت: _ڪلڪ یہ خبرایے هستا!😉 بے تفاوت گفتم: _نہ از اون خبرا!😌 همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت: _مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟😕 عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت: _داش غیرت!😉 پدرم بہ شوخے گفت: _اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت: _پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے.👰 با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم: _بلہ ولے براے عروسے شهریار!😉 همہ با هم اووو گفتن😯 و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت: _هانے جدے میگے؟😍 در گوشش گفتم: _آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!😁 عاطفہ با ناراحتے گفت: _ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود!😒 بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت: _حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم!😊😍 قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین!😄 عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم: _گفتم ڪہ خل و چلہ!😄 عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!☺️🙈خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت: _صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم!😊 خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!😕 خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! 💔زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین☺️🙈☺️ و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت: _هانیہ شمع ها آب شد! 🎂تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم 🙂و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم: _نوزدہ سالگے از تو شروع میشم! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚@romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_چهارم شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت: _آخہ اینم ر
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، ☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد، 😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید: _هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟 نگاهش کردم و گفتم: _آره!😌 دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت: _عاطفه اون لباسو ببین!😍 عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: _لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت: _بله!بله!😉 با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم: _اینجا مجردم هستا!😄 عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت: _دخملمون چطوله؟😍 مریم لبخندی زد و گفت: _خوبه!☺️ با تعجب گفتم: _مگه جنستیش معلوم شده؟!😳 مریم با شرم گفت: _چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم: _خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐 مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀👀ویترین مغازه ای بودن! با دیدنش تعجب کردم، 😳سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم: _سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم: _سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت😳 و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم: _من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم:🗣 _هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید!😊 دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم: _از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت: _چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت: _حنانه!😬 حنانه بدون توجه به سهیلی گفت: _ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊 _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊 حنانه با ذوق گفت: _آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄 از حرف هاش خنده م 😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم: _خدا متاهلشون کنه!😄 حنانه با اخم مصنوعی گفت: _خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁 سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀 با تعجب😳 نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت: _میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!😆 از حالت هاش خنده م 😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم: _من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:😊 _خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت: _حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت: _خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم:😊 _خداحافظ. رو به سهیلی گفتم: _خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت: _خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت: _متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!🙂 و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم: _مگه من چی گفتم؟! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلی سلطانی 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گل‌نرگس ✨#پارت58 📚#یازهرا _______________ نرگس)) حاضر شدم که بریم..
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________اه مامان من بدم میاد 😒 میرم تو اتاقم -نرگس بابا چای بیار +مامان نواه شوهرتو -عجب😂 خب ببر چی میشه +بدم میاد برم جلو این پسره -برو زشته (به زور چایی هارو بردم اه چقدر موذب بودم حتی با چادر فکر میکردم داره نگام میکنه اما وقتی که من از آشپزخونه بیرون اومدم سرش پایین بود و داشت. بابام حرف میزد وقتی هم چای برم نگاه نکردن اصلا فکر. کنم متوجه شد پسریه ه.ی..... سریع رفتم تواتاقم وای خدا این چرا نمیره سرمو رو بالشت گذاشتم که بخوابم آرمان))) نیما رفت خیلی خوشحال بودم از اینکه میخواییم بریم شمال بالاخره هم بابام راصی شد هم نیما شهادت امام رضا نزدیکه قرار شد منو نیما همراه خانواده بریم مشهد بعد از اون طرف منو نیما بریم شمال... من نمیخوام برم مشهد بدم میاد من گفتم منو نیما مستقیم بریم شمال نیما گفت من دوست دارم شهادت امام رضا مشهد باشم بعد میریم شمال😒 حالا شمال رفتنمونم زیاد طول نمکشه به محض اینکه بابام اینا خواستن بیان شهر خودمون منو نیما هم باید زود خودمونو برسونیم اه همش سه چهار روز ما شمالیم😒 ولی خب بازم خوبه.. راستی من امروز شماره اتنا رو از تو گوشی دزدیدم😁 سیوش کردم اتنا خانوم😌 از صبح انلاین نشده من هنوزم منتظرم انلاین شه باش پیا بدم گوشیو برداشتم نوشته بود انلاین وااییییییی اینهمه استرس برا چیه خدااااااا _سلام -سلام شما؟! _خوبی؟ -جنابعالی؟؟ _اتنا خانم من میخام یه چیزسوبهت بگم من داداش نرگسم -نرگس کیه دیگه؟؟ _نرگس راد همسایتون -اها اتفاقی افتاده؟ _نمیدونم چطور بگم.. -چیو،بگین _شما وقتی میومدی خونه ما برا دعا یه جورایی مهر شما به دل من نشسته😔 -ببین اقا ارمان من بخاطر شما، نرگس چند دفعه گفت بیا خونمون، بخاطر تو نمیومدم، چون ادم نیستی، چون میترسم ازت، من دخترم بهت احساس بدی دارم به خاطر اینکه شما پسری 😏یا باید. زود ازدواج کنم یا باید از این خونه بریم، هر وقت تو کوچه دیدمت سریع رفتم توخونه، من توخونمون میترسم تنها بمونم همیشه میگم اینا یه پسر خراب دارن من نمیمونم تو خونمون تنها،، چند بارم مامانم بهم گفت میگم نرگس بیاد پیشت.. اما من از اونجاایی که نرگس بهم گفته داداشم به پیامبر و امام ها اعتقاد نداره نمیخوام نرگس هم بیاد خونمون من واقعا از تو میترسم و ازد متنفرم الان بلاکت میکنم دیگه هم به من پیام نده ✋🏻💔.. (سه ساعت فقط در حال نوشته.. پیامشو که خوندم قطره های اشک از کنار چشمم پایین می امد چند بار پیامو خوندم و اشکام بیشتر میشد.. چرا میترسه از من 💔 من که تا بهحال نگاه هیچ نامحرمی نگاه نکردم رو هیچ دختری نظر نداشتم چطور میتونه اینقدر زود قضاوت کنه راجبم.. بلاک شدم فقط میخواستم نرگس نفهمه خدایا نگه بهش تاحالا هیچ وقت اینجور گریه نکرده بودم.. باید جتما زنگ بزنم به نیما بگم تو نه به هیچکس میگه هم بهترین راهو جلوم میزاره اما این موقع نمیشه 💔 _نیماا -سلام خوبی؟؟ _رسیدی خونه؟؟ -اره قربونت رسیدم _باشه خدافز.. -بگو چی میخواستی بگی.. -هیچی خدانگهدار (نتونستم بهش بگم گوشیو قطع کردم.. بهترین کار گریه بود برام.. نیما چند بهر زنگ زد جواب. ندادم گوشیمو خاموش کردم.. تقریبا ساعت یک بامداد بود بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم از خونه بیرون روبه روی درشون نشستم. داخل یه پیام رسان دیگه ای بهش پیام دادم (داری راجب من اشتباه فکر میکنی از شانس خوبم انلاین شد و دید.. -شما؟ _آرمان😔 -باز تو مگه نگفتم به من پیام نده میگم به بابات _یه دقیقه بزار منم حرف بزنم -بفرما _من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم من تاحالا رو هیچ دختری نظر نداشتم خودمم خیلی زیاد رو محرم نا محرمی حساسم.. من نمیخوام از راه اشتباه پیش برم.. من راه درست رو انتخاب میکنم.. -راه درستت الان چیه؟؟ _خواستگاری بعد ازدواج -خب بیا خواستگاذی من چه کارت دارم؟؟ _واقعا؟؟ -اره بیا بعد جوابم بگیر منفییی _خب جواب منفیه چرا بیام😕 -خواستگاری همینه _اشکال نداره من میام خواستگاری چرا جوابت منفیه؟؟ ‌-خب بیا.. میخوای بدونی؟؟ چون من یکی دیگه رو دوست دارم.. _هماهنگ کن با خانوادت ببین اجازه میدن من بیام.. -تو خواستگار منی. نه خواستگار خونوادم ربطی به اونا نداره،، نظر اونام هیچ اهمیتی نداره.. _چطور ربطی به خانواده نداره -برا من مهم نیست _کیو دوست داری تو؟؟ -اسمش پرهامه دوستمه عاشقش شدم اونم عاشقمه خانوادمم نمیدونن چون خودش ازم خواست نگم _باهاش بیرونم میری؟؟ -بله😊 یواشکی _از اون که میری باهاش و نمیشناسیش به صورت پنهان میگردی باهاش نمیترسی از منی که خوانوادتتم میشناسنم میترسی؟؟ -اره من به پرهام اعتماد بیش از صد درصد دارم... _نگرد باهاش -به تو چه کی هستی مگه _اصلا به عنوان داداش بهت میگم نگرد باهاش ،، حداقل میگردی به خانوادت بگو ،، داره گولت میزنه -به توچه.تو میخوای بیای خواستگاری خب من کَمِت میارم
..یازهرا ..: .. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________ (خیلی ناراحت شدم.. گوشیو پرت کردم وسط کوچه سرمو روی پاهام گذاشتم احساس افسردگی و بدرد نخوری احساس تنهایی و بی کسی دلشکستگی من کل زندگیمو فقط ریختم به پای این دوستای لعنتی کوشون کجان الان حال منو بفهمن اونا جز بد بختی آوردن چکار کردن برا من اونا مانع خدمت رفتنم شدن اونا مانع درس خوندنم شدن کجان الان دو روز گوشیو خاموش کردم کی سراغمو گرفت من خانوادمو گم کردم با اینا،، هیچکس به من اعتماد نداره،، اصلا حالم دریای طوفانیه،، ما مطمئنم برم شمال باهاشون درد دل کنم کلی حالمو خوب میکنن همین جور که داشتم با خودم حرف میزدم نوری خوردتو چِشَم دقت کردم نور چراغ ماشین بود با دقیق تر نگاه کردن نیما بود این چی میخواد خداایا به سختی تو اون وقت تنگ اشکامو جمع کردم.. اما از چشام همچی معلوم بود گوشیو از وسط کوچه برداشتم نیما اشاره کرد برم پیشش بشینم -سلام _علیک -چته _چرا اومدی -معلوم هس چته تو زنگ میزنی میگی کاری ندارم بعد گوشیتو خاموش میکنی 😐 نگرانت شدم اومدم ببینم چی شدی _این موقع شب نگران من شدی -بخدا اینقدر خواب داشتم بخاطر تو اومدم بگو ببینم چی شدی این موقع تو کوچه چی میخوای گوشیت چرا اون وسط انداختی _همینطوری -آرمان چی شدی؟ از چی ناراحتی _من ناراحت نیستم دوروز گوشیمو خاموش کردم هیچ کدوم از بچا هیچی نگفتن بهشون پیام دادم حواسشون نبود جواب ندادن -ینی بخاطر این ناراحت شدی 😂 این که از روزم روشن تره😂 نه آقا آرمان این تنها باعث نمیشه که تو ناراحت شی، افسرده شی، احساس شکست غرور کنی نصف شب بیای بیرون گوشیتو خاموش کنی،،، ‌(همین جور که نیما داشت میگفت من بغضم ترکید نیما سعی داشت آرومم کنه واقعانم بعضی حرفاش راست بود کلی باهام حرف زد تا اینکه _دختر همسایمونه اینه خونشون 😔 -
..یازهرا ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________ -باشه فراموشش کنی.. _بخدا نمیتونم نیما خیلی سعی کردم نمیشه😔 -عاشقش شدی _نه عاشقی نیست فقط مهرش به دلم نشسته من نمیخوام از راه نادرست پیش برم به خودشم گفتم میخوام بیام خواستگاری -خب؟ _گفت بیا منم جوابم منفیه یه پسریو دوست داره اسمش پرهامه -خب دیگه ببین الان تو فرض کن باهاش ازدواج کردی تو همه زندگی ها دیگه دعوا هست اگه پس فرد ازدواج کنی باهاش مطمئن باش بهت سرکوفت میزنه بیست چهار ساعت میگه من میخواستم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم من با اون خوشبخت میشدم _مهم نیست -خب چی مهمه _نمیدونم کمکم کن نیما تورو خدا _من چه کاری از دستم برمیاد بهترین کار اینه که فراموشش کنی راجبش هیچی به خانوادت نگو -اصلا نمیدونم چی کار کنم😔 نمیتونم مطمئنم _اوه بابا حالا میگی چی شده بسهه از خدا کمک بخواه -نیمااااا دورغههه خدا اگه میخواست کمک اصلا مهر این دختره رو تو دلم نمی انداخت -این حرفا رو نزن نیما تو الان فکر میکنی خدا مهرشو انداخته تو دلت.. پس مطمئن باش خودش درستش میکنه.. _یعنی میرسم بهش؟؟ -اگه صلاح باشه _اقا یعنی چی هرچی صلاح باشه اه وقتی خودش مهر یکیو انداخته تو دلم بعد با بشینم ببینم صلاحه یانه من که نگاه هیچکس نکردم وقتی خدا چشا منو رو این دختره گذاشته تقصير من چیه نیمااا اگه صلاحش نباشه چیییی اهه.. خدایا من چه گناهی که کردم که باید سرنوشت منو بنویسی _خودت اصلا میفهمی چی میگی😂 همچی دست خداست تو کار خدا که نباید دخالت کرد بندشی اصلا دوست داره اذیتت کنه شاید اصلا خدا میخواد امتحانت کنه که قطعا یه امتحانه کل زندگی پر از امتحان های سخت و اسونه شاید میخواد یه تلنگُر بهت بزنه شاید اصلا تو اخرش باهمین دختره ازدواج کنی شاید دختره عاشق تو بشه -نمیشه نیما نمیشه 😔💔 _تو از کجا میدونی هر چی خدا بخواد نشد که نشد مطمئن باش لیاقت تو رو نداره برا خودت ارزش قائل باش.. درست میشه همچی نگران نباش -نمیشه تو اصلا نمیفهمی _چرا اتفاقا خيلیم هم خوب درکت میکنم تو این راهی که وارد شدی من آسفالتش کردم اخوی 😂 -واقعا؟؟ تو تاحالا عاشق شدی؟! چکار کردی؟ بهشم نرسیدی که.. _تو از کجا میدونی بهش نرسیدم -رسیدی کوش؟😐 نکنه ازدواج کردی؟! _بلههه -دروغ میگی نیما _من!!! - نگفته بودی بهم به بابام بگم خیلی خوشحال میشه خوشبحالت _چرا خوش به حالم بخاطر اینکه ازدواج کردم؟؟! ‌-نه بابا تو همچین عُرضه ای نداری ازدواج کنی -میدونم _نیمااااا...؟ -ببین یه بار قبلا هم گفتم بهت.. فقط احساس به یه نفرونمیگن عشق.. آدم میتونه عاشق خیلی چیزا بشه.. مثلا من عاشق شهیدا شدم خیلی کمکم میکنن یه بار رو یک دختر نظری داشتم زندگی نامه یه شهید رو داشتم میخوندم داشت سوزن میزد رو چشاش بعد بهش میگفتن چرا اینکار میکنی گفت سزای چشمی که نامحرم بیوفته همینه.. خیلی تاثیر گذار بود.. فراموشش کردم خیلی راحت همیشه به خودم میگفتم نمیتونم فراموشش کنم. اما خیلی خوشحالم که فراموش شد میدونی چی بود عاشقش نبودم فقط میخواستم بهش برسم و خوش بختش کنم.. تمام هدفم همین بودفقط _هدف منم همینه😔چکار کردی بعدش؟! - دختره عاشق یکی دیگه بود من بهش گفتم این پسره موندگار نیست کلی بیاحترامی کرد و اخرشم گفت تو بچه ای هیچی سرت نمیشه من بهش گفتم پشیمون میشی ولی. اگه باز برگردی من دوست دارم یکی از اقواممون بود بهش گفتم به بابام گفتم بابام راضی بود مامانم راضی بود رفتیم خواستگاری خیلی بهمون تیکه انداختن.. بابام خیلی ناراحت شد.. بخاطر ناراحتی بابام سعی کردم قیدشو زدم.. همین یه تلگر بود که قبل ازدواج عاشق نشم.. ‌-الان اگه برگرده و پشیمون باشه چی؟؟ دوسش داری؟! -درسته گذشته ها گذشته اما خب نه.. درسته یه حس بوده اما نه.. بابامو خیلی ناراحت کردن خودم که اصلا نگم. توبه کردم شهیدی رو راهنمای خودم گذاشتم.. مطمئن بودم خیلی کمکم میکنه همین جورم شد.. قول دادم فراموشش کنم اصلا نمیدونم چی یکماه نشد قیدشو زدم.. کاملا متنفر شدم ازش.. برا خودم ارزش قائل شدم.. برگشت ارمان باورت میشه اونی عاشقش بود نمیدونم چشون چیشده بود یه مشکلی بود احتمالا که قید همو زده بودن.. اومد پیش بابام کلی التماس کرد بابام گفت نیما نمیخواد تورو ببینه اومده بود گریه میکرد من خودم باورم نمیشد گفت میخوام صحبت کنم باهات رفتیم نشستیم توحیاط خونمون یه گوشه.. اشکاش داشت میریخت😂 کلی معذرت خواهی کردم گریه کرد میگفت ببخشید من اشتباه کردم اون نامرد منو گول زد خودش زن داشت زنشم در جریان بود همچیه منو دزدید _چیییییی‌؟؟؟؟؟ -دروغ میگفت😂 ولی خب واقعا پسره خیلی نامردی کرد در حقش.
..یازهرا ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ کلی حرف زد اخرشم من با خونسری گفتم هرچی بین ما بود تموم شده رفته اینایی که گفتی به من چه ربطی داره الانم بروو گفت تو خودت گفتی اگه برگردی من دوست دارم الان چیشد پس. گفتم به همین خیال باش _چه داستانی گفتی 😂دمت گرم -به جون خودت واقعیه ارمان باور نکن اصلا.. _من چکار کنم؟! نمیتونم -باز میگه نمیتونم من دارم سه ساعت چی میگم اینجا بخدا من احساسم بیشتر تر از تو بود به اون دختره.. -خب اقا تو فراموشش کردی چون هیچ وقت ندیدش دیگه من این همسایمونه روز میبینمش😔 نمیشه به بخدا نمیشه _چطور ندیدمش؟؟ یکی از اقواممون بود.. قبلا خونه مامان بزرگ زندگی میکردیم ما طبقه پایین بودیم اونا طبقه بالا 😐 بیست چهار ساعت جلو چشام بود _چطور شدکه.... -بی محلش کردم.. _دارم خواب میرم نیما ولش کن دیگه نگو -برو بخواب _ممنون که اومدی -کاری نکردم که _فعلا خدا نگه دار -خدا حافظ فردا عصر بیا بریم بیرون _باش رفتم تو اتاقم اولین کاری که کردم رفتم یه سوزن از وسایل خیاطی برداشتم حرفای نیما تاثیر گذار بود اصلا اون کیه که اینجور میگه به من. شروع کذدم سوزن زدن روی پلاکام😫😂 درد داشت ولی خب بابام بفهمه چی کاش قبلش بزه نیما گفته بودم الان اون دختره میاد به نرگس میگه خدایاااا امشب به جای اینکه برمتو سایت رمان رفتم یه زندگی نامه شهید دانلود کردم حدود یک ساعت شدکه کامل خوندمش واقعا خیلی تا یثر گذار بود 😭با خوندن اون زندگی نامه از روز بعد همچی برام متفاوت بود. احساس تنهایی نمیکردم همیشه فکر کردم یکی هست مواظبمه خیلی دوست داشتم الان سر قبر شهید بودم بهش میگفتم کاش خداهم اندازه شما به منم کمک میکرد دوست داشتم بمیرم نیما همیشه میگه خوش به سعادتشون وقتی بیشتر راجب شهید تحقیق کردم دیدم قبرش تو شهر خودمونه😭پیشمون بودم از خودم از زنده بودنم از کلی عزاوجدان داشتم فکر نمیکردم اینقدر گناه کار باشم منی که قبلا عاشق نماز خوندن بودم بچگیم خیلی برام سخت بود اون لحظه من کاملا خدا رو فراموش کردم زندگی نامه ها رو که خوندم اتیش گرفتم اونا بخاطر ما اونا بخاطر امنیت یک کشور از عشقشون گذشته بودند😭بعضیا حتی بچه هاشونو ندیده بودند 😭از خودم متنفر شدم.. دوست داشتم مثل بچگیم باشم کاش خدا منو میخشید 😭کاش خداناهامو نادیده میگرفت 😭خدایاااااااا با شرمندگی از شهید کمک خواستم😔 اولین کاری که کردم تمام اهنگامو پاک کردم. تماماهنگ های حرامو پاک کردم. بجاش مداحیایی که شهیدا گوش میدادن ریختم.. رفتم کنار شیر آب وضو 😭وضو بلد نبود م😔از اینترنت گرفتم.... وضویی گرفتم.. امشب با همه ی شبا برام متفاوت بود یه احساس ترس داشتم... فکر میکردم من یه شیطون شدم😭از خودم تنفر داشتم.. راجب امام زمان خوندم. امامی که وجودش اصلا اعتقادی نبود.. دوست داشتم از ته دل بگم شرمنده ام. 😭شرمنده شدم و فهمیدم چقدر اشک امامو در اوردم.. ذکر بلد نبودم یه اعوذ بالله و بسم الله گفتم.. سرمو گذاشتم رو بالشت اروم خواییدم یکی میخواست بیدارم کنه.. یکی داشت صدام میزد.. یه صدای خیلی قشنگ، مثل اون صدا جایی نشنیده بودم.. هی میگفت امیر محمد، امیر محمد.. با من نبود.. یکدفعه یادم اومد اسم اصلیم امیر محمده نه آرمان بخاطر اینکه ایمم مد باشه گفتم ارمان صدام کنن.. یه دقیقه از این اسم متنفر شدم.. باز صدا اومد امیر محمد پاشو امیر محمد بیدار شدم اول فکر کردم یک نوره یکم دقیق شدم یه اقایی ایستاده بود به احتمال زیاد بابام بود قیافشو ندیم فقط یه جور سایه بود اما نمیدونم چرا فکر میکردم داشت لبخند میزد .. لامپ رو که روشن کردم هر چی نگاه کردم کسی نبود.. نگاه کردم لامپ اتاق نرگس روشنه اتاق بابام اینا روشنه در اتاق نرگس باز بود داشت نماز می خوند منی که اصلا حال نداشتم برا نماز بلند شم امروز با کلی حس و حال عجیبی بیدار شدم.. اول گوشیو برداشتم شماره تمام دوستام پاک کردم فقط نیما بود و خانوادمون و اتنا بعد رفتم وضو گرفتم مثل دیشب یوا شکی که کسی نفهمه..