eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصتم آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:😒 _اتفاقاتے افتادہ بودڪہ
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 ‌ قسمت خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار😄 باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت: _مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟😉 پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب 😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت. عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تتہ پتہ گفت: _ما خبر نداشتیم. مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت: _شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊 شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:😄 _چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من، 😳😟 نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد: _ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. 😊 چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت: _تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.😬 جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:😊 _این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت:😅 _شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊 انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت:👶🏻 _هین هین! سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم:☺️ _جانم. عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے. متعجب رفتم ڪنار.😳😟 🌸🍃ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 ‌ قسمت #شصت_و_یکم خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار😄 باعث شد س
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:😊 _سلام امیرحسین! چشم هام گرد شد!😳 امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد. دستش رو آروم فشرد😊 و جواب سلامش رو داد! امین جدے گفت: _ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!😏 خیرہ شدہ بودم👀😟 بهشون.پدر سهیلے گفت: _همدیگہ رو میشناسید؟😟 امین سریع گفت:😊😏 _بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بود😥 سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت: _شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ!😊 چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!☕️ سهیلے دوست امین بود! 😥😐صداے امین پیچید: _ببخشید بے خبر اومدیم.😊 با لحن نیش دارے ادامہ داد: _خداحافظ رفیق!😏 چشم هام رو باز ڪردم، لبم رو بہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.🙂 وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد. پدرم گفت:😊 _هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد. عصبے بودم،😠😟دست هام مے لرزید. جیران خانم سریع گفت:😊 _نہ نہ خوبہ! سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد، 💭سهیلے دوست امینِ!.... نگاہ معنے دار امین! صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم. ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:😊 _میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم، پدرم با لبخند گفت:😊 _آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم. سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت: _دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!😊🌳 نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم. سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد. وارد حیاط شدیم.😊😟 نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: _بشینیم؟😊 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصت_و_دوم دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:😊 _سلام امیرحسین! چشم
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت با عجلہ نشستم، برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت:😊 _خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم..... با حرص حرفش😬😤 رو قطع ڪردم: _بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت: _نہ!😒 در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:😐 _پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:😒 _نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما.... ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش و گفتم:😕 _حرفاے امین بے معنے نبود! ابروهاش رو داد بالا: _امین!😟 میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم:😬 _آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:😐 _منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود! آب دهنش رو قورت داد: _دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد.😕 گفت ڪہ دختر همسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ. با تعجب😳 زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود!😥 ادامه داد: _گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.😒 سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:👀 _اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! 😕گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوے ڪافے شاپ! داشت با پسرے دعوا میڪرد! نمیدونستم 😟همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س!😕 آروم گفتم: _پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟😒 دستم رو گذاشتم جلوے دهنم، چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟! مِن مِن ڪنان گفتم: _عذرمیخوام. سرش رو تڪون داد و گفت:😕 _امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے..... ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. با ڪنجڪاوے گفتم: _از طرفے چے؟ آروم گفت: _نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!😊 از روے تخت بلند شدم، چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے 😏زدم و گفتم: _ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین! چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:☺️😍 _من اینجا اومدم خواستگارے! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصت_و_سوم با عجلہ نشستم، برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت ‌ _نگفت عاشق نشو!😏😍💓 با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت 🙈💗صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️ آب دهنم رو قورت دادم، چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود، گونہ هاش سرخ شدہ بود.😌☺️ خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش، از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد. چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:😊 _فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.👀👞 این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين! خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام.😌☺️ 💓توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین! همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود 💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈 صداے شهریار از توے حیاط بلند شد: _هانیہ بدو مردم منتظرن!😄 همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:😄 _دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت: _آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁 چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت: _حاضرے بابا؟😊 سرم رو بہ نشونہ ے مثبت😌😇 تڪون دادم. پدر و مادرم 💑سوار ماشین🚗 شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:😊 _استرس دارے؟ سریع گفتم:😟😬 _خیلے! جدے نگاهم ڪرد و گفت:😃 _عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:😄 _مسخرہ! خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:😄 _عاطفہ خانم شما دومادے؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:🙁😄 _دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم:😬 _شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے! عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:😠😄 _با شوور من درست حرف بزن. ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد. شهریار با ترس 😨چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت. تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت: _خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم.😁 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصت_و_چهارم ‌ _نگفت عاشق نشو!😏😍💓 با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:😄 _خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما! مادرم با تحڪم گفت:😐 _شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:😄 _چشم مامان جونم چیزے نمیگم! پدرم با خندہ گفت:😃 _آفرین. عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت: _هانیہ چادرت ڪو؟ 😟 خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:😜 _رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون ☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:😌 _منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم:😇 _جیران خانم میارہ! صداے هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم. رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم. حنانہ بود.☺️🙈 "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:😉 _یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم:☺️ _نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت: _هانے،بهارم دعوت ڪردے؟ سرم رو تڪون دادم: _آرہ میاد حسینیہ!😊 یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،🚗 پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسیــ💚ــنیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن. نزدیڪ حسینیہ رسیدیم، سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد.☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد. سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن. ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️ استادم داشت داماد مے شد!دامادِ من!😍 مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:😉 _مام بریم. دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:😊 _باهم بریم! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود، در رو باز ڪردم و پیادہ شدم. پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم. با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:☺️ _سلام! آروم جوابش رو دادم. دیگہ نایستادم و وارد حسیــ💚ـنیہ شدم. با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود! 🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیہ مے درخشید! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند 😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت: _مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.😉😌 چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:😊 _هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم 😊 و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسیــ💚ـنیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم، چادر سفید تورے✨ با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.😊 شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم: _چطورہ؟😌 با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:😍👌 _عالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش 📸رو گرفت سمتم و گفت:😊✋ _وایسا! با خندہ گفتم:☺️🙈 _تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉 _چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:☺️ _بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! با لبخند گفت: _بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!😉😍 با تعجب گفتم:😳 _وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم: _واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.😄 سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!☺️🙊 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گل‌نرگس ✨#پارت71 📚#یازهرا ________________________ بالاخره حرفا شون تموم شد نی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ که نامزد داری. +اره خب پس این دیگه چرا باید منتظرجواب کسی که نامزد داره باشه، قبلشو نبین از همون روز که آشناشدیم باهاشون از همون روز گفتن.. بعد‌شم اگه واقعا دوست داشت نمیومد بگه من دوست دارم، میگفت من دوست دارم باشما ازدواج کنم چی میشد؟؟؟ +خب پسر ساده ایه _نه اصلا نیست یه روز به این حرف من پی میبری این داره خودش این کار میکنه خودشو مظلوم میگیره، اگه واقعا دوست داره بزار بیان چند وقت برن، الان به بابا هم گفتم،، گفتم یکم اذیتشون کنیم چی میشه، فردا که حرف زدی باهاش باز بگو من بایک بار حرف زدن نمیتونم تصمیم بگیرم.. +بعد اخرش میگن مگه تو دختر کی هستی اینقدر ناز میکنی.. _خب باشه اصلا تو نگو من میگم یه بار حرف زدین من میگم با یک صحبت بار نباید تصمیم گرفت.. +بعد اخرش میگن همه راضین اما داداشش میخواد این ازدواجو بهم بزنه.. _بزار بگن +بهم بخوره یعنی؟؟؟ _تو چکار داری خدا خودش درست میکنه بزار ببینیم صلاح ومصلحت خدا چیه از کی تاحالا از این حرفا میزنی امیر😂 َ آرمانن))))) دیروز که داشتم با نرگس حرف میزدم اخرای حرفاش یه جا گفت امیر حواسش نبود منم اصلا به رو نیاوردم چقدر خوشحال شدم از این کلمه خدا میداند،، یه ساعت دیگه با اتنا قرار داشتم.. گفتم بیاد گلزارشهدا،، راستی نیما آشنا داشت گذاشتن منم خادم شم بعضی روزا گفتن که بیام..هنوز دوست داشتم با آتنا ازدواج کنم اما بازم از اینکه جواب رد بده ناراحت نمیشم نمیدونم چرا.رسیدم گلزار نیما اومده بود.. رفتم کنارش.. بعد از سلام و احوال پرسی،، بهم گفت مغرور باش و جدی.. بعد از یه نیم ساعت آتنا رسید متوجه حضورش نشدم داشتم با نیما صحبت میکرم که دیدمش به نیما گفتم که اینه دختره، -پرو باش آرمان😂 _عه 😐 -با‌شه بابا امیر محمد😂 رفتم کنارش.. _سلام -سلام _بیا بریم اونجا بشینیم -جایی بهتر از اینجا سراغ نداشتی؟ _نه -چرا گفتی بیام اینجا؟ _چون کار میکنم اینجا، -واقعا چکار میکنی؟ _قراره بعضی روزا بیام خادم شم -اوه.اعتقاد نداشتی که _اونش به خودم ربط داره خب چخبر؟ _خبر سلامتی چرا گفتی میخوای حرف بزنی باهام؟ -همین جوری کی میای خواستگاری 😂 _هیچوقت -چرا اونوقت _خواستگاری که بخواد جواب منفی بده نمیرم -داخل چت کردن خیلی مظلوم بودی واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی اما تو گفتی من میام خواستگاری _خودت به من بگو خواستگاری که بدرد نخوره چرا بیام؟؟؟؟؟ -باشه نیا مجبور نیستی که،، امروز خواستم ببینمت ازت یه چیزی و بخوام _خب؟؟ -من کاری با تو ندارم.. بخوای بیای خواستگاری آدم حسابت نمیکنم.. ازت میخوام به کسی نگی راجب منو پرهام _چه ربطی به من داره من چکارم به تو یه خواستگاری کردم جوابمم فهمیدم.. -وقتی گفتم پسر همسایمون ازم خواستگاری کرده خیلی عصبی شد کلی حرف بد زد که بیخود کرده پسره ی حالا بگذریم.. امروز با من قرار گذاشته نمیدونم چکارم داره _چه ربطی داره به من الان. -امروز من باهاش قرار دارم اما وقتی که قرار گذاشته که هوا تاریک میشه نمیشه کنسلش کنم چون خیلی عصبی میشه عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست.. _آتنا خانم اینا رو چرا به من میگی به من چه ربطی داره.؟؟ -خب میزاری حرف بزنم اقا آرمان _بفرمایید اسمم امیر محمدا -چیی _گفتم اسمم امیر محمده پس چرا _لطفا بگو حرفات چه ربطی به من داشت؟؟ بلند شد یکی زد توگوشم گفت هیچی و رفت😂خیلی کارش خنده دار بود واقعا چرا اینکار کرد 😂 یه نگاهی تو صورتش انداختم نمیدونم چرا صورتش پر از اشک بود،، دلم آتیش گرفت کاش نگاهش نمیکردم..فکر نمیکردم انقدر دلش نازک باشه و ساده باشه.. برا نیما تعریف کردم حرفاشو -دیوونه نیست آرمان‌😂 _عه -حواسم نبود _عادت کن دیگه امیر محمد. -طول میکشه😂 -شاید مبخواد اتفاقی براش بیوفته واقعا از الان هدفش از این کارو حرفا چی بود😂 _نمیدونم من دلم شور میزنه -برو با ماشینت دنبالش امشب _رفت -نه اوناجاس داره دست و صورتش میشوره _جدی برم دنبالش؟؟ -اره برو _توهم بیا -نه خودت برو کار دارم من... _باشه فعلا خدانگهدار.. راه افتادم دنبالش.باتاکسی بود.داشت میرفت سمت خونه.. وارد کوچه که شد از تاکسیه سبقت گرفتم با ماشین ایستادم در خونه.. وقتی که تاکسیه به در خونه رسید آتنا پیاده شد همون موقع پیاده شدم داشت نگام میکرد. منم نگاهش کردم داشت اشکاشوپاک میکرد خندم گرفت 😂عجب سیلی خوردم...😂 رفتم توخونه _سلام مامان سلام نرگس، بدو رفتم سمت اتاقم..لباسامو عوض کردم.. باز اومدم بهمامانم اینا گفتم گلزار شهدا بودم..نرگس قیافش شبیه همین آدمایی مشکوک میشن شده بود😂 +چی میخوای اون جا تو، بیست و چهار ساعت ها؟؟؟ _بخدا کاری ندارم نیما کار داره😂 +شنیدم میخوام باهاشون همسفر شیم _بله 😂 ‌+کجا میری _کار دارم کار دارم 😂 +خیلی مشکوک میزنی _نرگس عهههه _هوا تاریک شده بود. بالاخره آتنا از خونشون اومد بیرون سرمو گرفتم پایین ک مثلا متوجه نشه
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ پیاده تا سر کوچه رفت بعد از چند دقیقه ماشینی تومد دنبالش..حتما همین پرهامشه،، رفتن رستوران غذا خوردن، آتنا برعکس ظهر خیلی خوشحال بود ، داشتن با پسره میگفت و میخندین، این صحنه هارو میدیم انگار داشتم به خودم صدمه میزدم... واقعا آتیش میگرفتم... بعد از اینکه غذا خوردن رفتن داخل یک پارک تا باهم نشسته بودند نزدیک ساعت نه شب بود.. گوشیم زنگ خورد بابام بود.. _الو سلام بابا جان -سلام کجایی تو؟؟ _بیرونم بابا، میام نگران نشین -کجایی خب؟!با نیمایی؟ _عه اره اره،، -گوشیو بده به نیما من دلم براش تنگ شده (آتناو پرهام پا شدن که برن نمیشد با بابام صحبت کنم...اونا داشتن میدوییدن،، _بابا الان کنارم نیست‌ -کجاعه _نمیدونم میاد کنارم الان فعلا من کار دارم بابا - زود بیا چکار داری این موقع نرگس رفت امروز با ارسلان...... (چیزی که میدیدم باورش برام خیلی سخت بود،، دستاشون تو دست هم بود،، هر نگاهی که میکردم مثل عذاب چند ساله ای بود،، بغض بد جور گلومو گرفت که اگه صحبت می‌کردم بابام حتما........ _زنگ میزنم بابا -چکار داری خب؟؟ (دیگه نمیتونستم حرف بزنم گوشیو قطع کردم... مغازه ای رو دیدم سریع رفتم یه بطری اب از تو یخچالش برداشتم یک چهارم بطری رو سر کشیدم.. هر چی پل داشتم رو گذاشتم رو میزش دور شدم ازشون خیلی دوییدم تا رسیدم بهشون یه اقایی دنبالم میدویید گفت اقا پول رو خیلی زیاد گذاشتی روی میز بفرما بقیش پولوگرفتم اونا ایستادن..صدای خنده هاشون تنمو میلرزوند... چشام کلی قرمز شده بودن.. اما گریه نکردم.. رفتن سوار ماشین شون شدن پسره داخل خیازون روو خیلب آروم میرفت اما رسید به یک خیابون خلوت خیلی رفت یه جایی که خیلی خلوت بود و ساکت هی با سرعت زیاد روی آسفالت ها میچرخید..خیلی زمین خالی بود و خانه ها هم آپارتمان خلاصه خیلی جای خلوت و ساکتی بود.. ماشین وقتی داشت میچرخید از بغل آتنا رو دیدم سرشو گذاشته بود تو دستاش و کمر بند بسته بود..داد میرزد، پسره هم هیچی حالیش نبودوبلند میخندید... رفت داخل یک کوچه آسفالت پسره پیاده شد.. داشت بلند میخندید نزدیک شدم.. آتنا داشت گریه میکرد.. دست اتنا رو کشید و پرتش کرد از ماشین بیرون،، افتاد زمین،، بلندش کرد یکی زد تو گوشش دلم آتیش گرفت،، اتنا داد زد گفت،،،،تو منو گول زدیییی😭 صدای نازکش روح و روانو ازم گرفت اشم در اومد.. پسره بلند میخندی و گفت اره من خیلی ها رو گول میزنم کار من همینهه،، اتنا بلند داد زد گفت، نزدیک من نشوووووو اون حرف حالیش نبودداشت نزدیکش میشد.. گفت قشنگ معلوم میشه که تو میشی مال من... کاش دخالت میکردم....داشت میرفتم رو اعصابم. دست گذاشت روشونه ی آتنا،، نزدیک شدم که برم پیشش...دیدم داره میدوعه به سمت من، خودمو پنهان کردم.. پسره اومد دنبالش،، اتنا با گریه داد میزد میگفت دست به من نزن.. اخرش آتنارو هول داد افتاد... دستشو گرفت کشوند آتنا سمت در یک خونه،،،، اتنا داد زد و گفت نهههه منننن نمیاااام.. داد میزد میگفتتتت کمکم کنید دارم بد بخت میشم... از بغل کوچه آروم رفتم. باز پسره خندید و گفت کسی اینجا صداتو نمیشنوه..داشت به زور آتنا رو میکشنود تو خونه اخر دفعه میخواست ب. غ. ل. ش. کنه ببره داخل ،،، واقعا باورش برام سخت بود تازه ماجرارو گرفتم.. تا خواست اتنا رو ب. غ. ل. کنه از پشت سر هولش دادم، داد زدم اتنا برو سمت ماشین تا اومدم برم پسره از پشت سر هولم داد.. اتنا ایستاده بود نگاه میکرد اتنا رو زرد تو اون خونه نزاشتم درو ببنده.. پام بین در بود... چاقو رو درآورد که بزنه به پام مجبور بودم سریع پامو کشیدم اتنا کمک کرد در رو باز کرد اومد بیرون،، پسره دستامو گرفته بود یه دستش بروووووو آتناااااااا بررررو با ماشینننن... دستاشو پس زدم هولش دادم دویدم نمیشد بهم رسید و گفت میکشمت چاقو رو سمت گردنم آورد. آتنا برگشت و داشت گریه میکرد.. مگهههه نگفتمممم بروووو یه لحظه فکرکردم همچی تموم شد... امابودن خدا فراموش نشد...چاقو رو نزدیک شکمم آورد اومدم چاقو رو بندازم کشیده شد رو شکمم اما احساس کردم خون میاد چشام سیاهی میرفت ،،، که صدای ماشین پلیس که اومد پرهام داشت میرفت سمت اتنا،، اتنا داشت ماشینو روشن میکرد .. نمیتونستم بدوهم نفسی برام باقی نمونده بود.. به سختی خودمو بهش رسوندم، باز چاقو، خواستم بگیرم ازش اما نمیشد باز خواست بزنه بشکمم که با پام مانع شدم چاقو به ساق پام خورد.. ‌ میخواست فرار کنه پلیس بهش رسید ومن خواب رفتم.... چشام باز شد،، یه جایی شبیه بیمارستان دور برمو نگاه کردم دیدم آتنا داره گریه میکنه.. یه حس خوبی داشتم.. یکی در اتاق در زد زیر چشمی نگاه کردم نرگس اومد تو اتاق داشت گریه میکرد اومد سر اتنا داد زد گفت داداشم چکار کردی،،چرا آرمان من اینجاس،، هرچی هست از گور تو بلند میشه.. اتنا هم فقط داشت گریه میکرد
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________________________ صدای بابامم اومد میگفت چیشده،، نرگس با گریه گفت تقصیررر اتنا فقط آتنا همین باعث شد آرمان بره اتاق عمل.، اتنا گفت داداشت به من گفت اسمش امیر محمده.. اینقدر که گریه کرده بود نمی تونست درست حرف بزنه،، مامانم داشت باهاش حرف میزد و آرومش میکرد.. باز صدای بابام اومد گفت دخترم گریه نکن.. نمیدونم با نرگس بود یا اتنا خیلی خوابم میومد.. خوابیدم.. نرگس)))) گ چه ازش ناراحت بودم اما امروز رفتم باهاش صحبت کردم ازم کلی معذرت خواهی کرد،، منم گفتم آرمان اصلا خبر نداشت.. حدود دو ساعت طول کشید حرفامون به نظرم پسر ساده ایه اما تازگیا حس بدی بهش دارم،، قرار بود فردا بیاد دنبالم بریم آزمایش چون هفته دیگه ما مشهدیم.. از یه لحاظ دوست داشتم جور شه این ازدواج از لحاظم میگم نکنه خانوادم نا راضی باشن.. بازم من میخوام با تک تکشون صحبت کنم حتی با عاطفه... آرمان که از این پسره خوشش نمیاد با امیر علی گفتیم هر وقت از مشهد اومدیم میخواییم چند روز با ماشین بریمدنبالش ببینیم کجاها میره.. ساعت نه شب بود این آرمان معلوم نیست کجاهه به خیال خودش همراه نیماس نیما باهاش برخوردی نداشتم زباد ولی وقتی بابام اینقدر تایید میکنه حتما پسر خوبیه بهتره قضاوت نکنم چون آرمان هل جا میرفت به بابام می گفت و بابام بهش میگفت تا این ساعت خونه باش.. اما الان وقتی بگه با نیمام دوازده شبم از بیرون بیاد بابام چیزی نمیگه... بابام وقتی داشت باهاش صحبت میکرد ارمان گوشیو قطع کرد.. بابام اعصابش خورد شد ویکمی ناراحت.. خودمم ناراحت شدم.هرچی که بهش زنگ زد آرمان جواب ندادو اخر دفعه گوشیو خاموش کرد.. شماره نیما دوستشو هم که نداشتیم.. بابام اعصابش خورد بود.. اتاق منو ارمان روبه رو همه درش باز بود یه بذگه ای زیر تختش دیده میشد کنجکاو شدم ببینم چون آرمان هر چیزیو که دوست داره یا پنهان میکنه زیر تختشن فقط خودم میدونم اینو جون یه بار یواشکی داشتم داخل اتاقشو نواه میکردم.. زیر تختشو نگاه کردم برگهه یه نامه بود.. باز زیر تختو نگاه کردم چی میدیدم جا نماز؟؟؟؟ آرمان جانماز میخواد چکار کنه،، نامه رو باز کردم.. چییییییی؟؟؟؟؟؟ وصیت نامه ی چیییی؟؟؟؟ 😂خیلی خندم گرفت... داخل برگه نوشته بود.. به نام خدای بخشنده.. اول از همه خودت بدون که من تاحالا به هیچ دختری نظر نداشتم من اون جوری که تو فکر میکردی نیستم.. دارم سعی میکنم حسی که بهت داشتمو فراموش کنم،،، خیلی سخته ولی خدا بزرگه اگه بهت رسیدم بدون خیلی عاشقت میشم حتی بیشتر از پرهام اگرم نرسیدم قطعا میمیرم،، به عنوان بردار بهت میگم با پرهام نرو.... بعد خواهر قشنگم.. ازت میخوام منو حلال کنی میدونی که خیلی عاشقتم حتی حاضرم بخاطر اخمت با دنیا قهر کنم... هر چند از ارسلان خوشم نمیاد اما من همیشه دعام خوشبختی تو بوده و هست... در اخر بهت بگم نیما دوستمو خیلی قضاوت میکنی... بابا جون عاشقتم ببخش که خیلی نگرانت کردم... مامان جون بخاطر کاری که میخوام انجام بدم شما بیشتر از همه عذاب میکشی اما ببخش منو امیر علی همیشه کمکم کردی یادم نمیره بچه گیامنو دعا کن منو ببخش.. عاطفه خانم ببخشید اگه خوب بودم یا بد حلالم کنیددد در اخر با توهم نیما بدون اگه باهات اشنا نمیشدم هیچ وقت این کارو نمیکردم،، حرفات خیلی آرامشبخشه، دوستی بهتر از تو تو این دنیا وجود نداره،، میدونی خیلی دوست داشتم عضوی از خانوادمون باشی اما خواهرم نامزد داره از توهم متنفره اصلا هم ازت خوشش نمیاد... اشکم در اومد.. بروه رو گذاشتم سر جاش.. معنی اینا یعنی چی؟؟؟؟؟؟ میخوایتم برم نشون بابام بدم. که بابان اومد کنارم گفت نرگس زود حاضر شو بریم...دیدیم مامانم داره گریه میکنه ... هول شدم هر چی میگفتم چیشده جوابمو نیمدادن... داد زدم چیشده 😭 تا اینکه بابام گفت آرمان توبیمارستانههههه زود باش برگه رو دیدم اشکام ریخت روش.. خیلی ترسیدم برگ رو پرت کردم زیر میز.. سجاده رو هم انداختم.. رفتم حاضر شم دوتا تماس بی پاسخ از آرماااااااااننننننن زنگ زدممم کلی نگران بودم یه دختری جواب داد فقز داشت گریه میکرد دلم خیلی شور میزد هر چی میگفتم چیشده به زور جواب میداد گفت ارمان الان تو اتاق عمله بیایین این بیمارستان... صداش خیلی آشنا بود اما نشناختم خدایاااااااا😭 آرماااانممممممم😭 بابام انقدر تند رفت که زودرسیدیم.. رفتیم داخل یه پرستاری گفت این اتاق هیچی نفهمیدم تند رفتم سمت اتاق آرمان اومده بود از اتاق عمل داد زدم دیدم دختره اتناس، دختر همسایه، داد زدم چیده آرمان مننننن بابام اومد پرسید چیشده گفتم همین دختره داداش منو فرستاد اتاق عمل.... خدا میدونه چقدر حالم بد بود.. نمیدونم چرا مامان بابام خیلی خوشحال بودن،، بابام انقدر خوشحال بود که رفت دستای آرمان رو بوسید.. مامانم داشت اتنا رو آروم میکردرفتم پیش یه پرستار با گریه گفتم چیشده داداش منننن
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________________ ______ پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. امبلانس هم داداش ما را به اینجا آورد.. با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭 قرارمون گلزارشهدا بود بابام پرسید چرا اونجا؟؟ گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟ بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟ آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج می‌کنی؟ آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭 امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام.. بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟ آتنا هیچی نمیگفت 😂 بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟ آتنا گفت نمیدونم😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا