eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________________ +امیر علی من واقعا نمیدونم چکارکنم _این پسر خیلی پسر خوبیه یه چیزی نیما بهم گفته تو نمیدونی اگه بهت بگم شک ندارم اشکت در میاد اشک خودمم در اومد +راجب نیما ؟ _اره +بگو تورو خدا _میخوام بگم ولی حیف که به آرمان قول دادم نگم به کسی +چیه خب؟ _یه کاریه اگه آرمانو به سمت این کار نبره خوبه +یعنیییی چییی^؟ _نمیگم بهت من متامئنم اگه بهت بگم جوابت مثبت میشه +بگوخب _نرگس ازدواج با آرمان لیاقت میخواد واقعا .. +چیییی؟؟ یعنی پسر خوبیه‌؟ _تصمیم با خودت به نظر من خوبه +میدونم پسر خوبیه اما ... _اما اگر نکن قشنگ فکر کن خیلی نگران بودم نمیتونستم جلو نگرانیمو بگیرم پاشدم رفتم در خونشون در زدم اقایی اومد به گمونم باباش بود پرسیدم نیما نیومده گفت شما _آرمان، همونی فرار بود اگه نیما زنگ زد شمارمو بدین بهش -اها دوستشی بیا داخل پسرم _نه نمیخوام مزاحم شم با نیما کار مهمی داشتم کی میاد؟ -امروز میاد _واقعآ -اره چکارش داری _هیچی ممنون فعلا خدانگهدار در خونشون منتظر نیما ایستادم دلم براش تنگ شده بود .. بعد از دوساعت ماشینی نیما رو اورد 😭 دستش باند پیچی بود💔نزاشتم بره داخل خونه رفتم کنارش و بغلش کردم ازش گلایه کردم چرا نگفتی بهم رفیتم تو ماشین با هم حرف زدیم .. نرگس)) ارسلان بازم ازم عذرخواهی کرد و گفت دفعه اخرم بود کلی معذرت خواهی کرد گل برام خرید اما من قبول نکرردم بهش گفتم جوابم منفیه گفت میخوام باهات حرف بزنم در خونمون رو محکم کوبیدم و بهش گفتم دیگه نیا اینجا .. صداش لرزید دل منم لرزید داشت گریه میکرد یه لحظه آتیش گرفتم.داشت میگفت من دوست دارم سریع رفتم تو اتاقم ..کاش ایستاده بودم حرفشو میزد ..باز نظرم راجب به نیما عوض شد خواستم به ارسلان جواب مثبت بدم .. گوشینو برداشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد .. (تو منو نمیشناسی من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم نرگس خانم من پشیمونم همیشه همینجور میشم کاری و انجام میدم بعد پشیمون میشم همچیو با این کارام خراب میکنم ..کاش یه فرصت دیگه بهم میدادی میدونم نمیشه ولی کاش میشد بدون اینووو همیشه دعا میکنم خوشبخت شی تو خیلی دختر خوبی هستی ..حلالم کنن یا علی...))) ارسلان ؟؟ ‌یعنی چی خدا . بابام دو هفته برام وقت گذاشت که قشنگ فکر کنم بهم گفت با این دوهفته باید سرنوشت خودتو تا قیامت بسازی ..گفت یکیو انتخاب کن باهاش همسفر بهشت شی.تو این دوهفته فقط به فکر نیما بودم .اما الا نننن💔خدایا خودت کمکم کن💔.رفتم پیش بابام گفتم من میخوام با ارسلان ازدواج کنم .تصیمیم اخرم همینه .بابام با تعجب گفت : یعنی چی قشنگ فکر کن نرگس تو در رو بستی محکموگفتی نمیخوامت الان چیشد .؟ +تصمیمم همینه بابا بابام گفت حالا که ازدواج با ارسلان تو دلته من هیچی نمیگم.. شب بود خوابم میومد .. از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سریع حاضرشدم با ماشین آرمان تند رفتم گلزار شهدا.شهید اومد تو خوابم بعد از این همه التماس من نظر کرده بودم شهید اومد تو خوابم باهام حرف زد باورم نمیشد 😭باید نظرمو ادا میکردم . بهم گفت فکر کن هر راهی که به ما وصل میشه رو انتخاب کن .. رفتم خونه امیر علی. بهش گفتم من نظرم نسبت به ارسلان مثبته.براش تعریف کردم هم خوابمو هم جریان ارسلان ‌_بهت گفتم اگه یه چیزی بهت بگم درمورد نیما نظرت مثبت میشه -اره _تصمیم گرفتم هر وقت تصمیمتو گرفتی بعد بهت بگم . -بگو _نیما .... ‌اشکم در اومد😭واقعا چقدرپاک بود چقدر لیاقت داره خوش به حالش ..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _____________________________ فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه.. بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان.. سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو.. بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم. خندم گرفت وگفتم خودم میدونم.. با تعجب گفت چیو میدونی!؟ گفتم :رفته سوریه _تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد. کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد.. +نه. _کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت. +تو فکر کن خودش گفته. _واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭 +چیه اتنا چرا داری گریه میکنی _هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت +نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی.. _ چیزی نیست نگران نشو.. دیگه چی گفته بهت..؟؟؟ +شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂 _نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭 +چیو اتنااا _نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔 +یعنی چی این حرفات😂عه _خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔 (نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...) +چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم _رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم.... (باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم.. به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..) +یعنی چی آتنا😂‌؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂 آرمااااانننننن ‌_نمیخوام دلداریم بدی💔😭 +مگه من میزارم بره. _میره +اروم باش هرچی خدا بخواد _امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصور‌م سخته💔 +میدونم عزیزم نگران نباش اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم. _نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه ‌‌+نمیدنم _نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه +چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه _هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه +واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم.. _خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه. +یعنی چی دروغ میگه
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _____________________________ فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه.. بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان.. سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو.. بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم. خندم گرفت وگفتم خودم میدونم.. با تعجب گفت چیو میدونی!؟ گفتم :رفته سوریه _تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد. کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد.. +نه. _کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت. +تو فکر کن خودش گفته. _واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭 +چیه اتنا چرا داری گریه میکنی _هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت +نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی.. _ چیزی نیست نگران نشو.. دیگه چی گفته بهت..؟؟؟ +شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂 _نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭 +چیو اتنااا _نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔 +یعنی چی این حرفات😂عه _خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔 (نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...) +چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم _رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم.... (باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم.. به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..) +یعنی چی آتنا😂‌؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂 آرمااااانننننن ‌_نمیخوام دلداریم بدی💔😭 +مگه من میزارم بره. _میره +اروم باش هرچی خدا بخواد _امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصور‌م سخته💔 +میدونم عزیزم نگران نباش اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم. _نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه ‌‌+نمیدنم _نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه +چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه _هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه +واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم.. _خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه. +یعنی چی دروغ میگه بیبن نرگس تو از کجا متامئنی که دوست داره با این حرفا.. ماجرای پرهامو که میدونی.. اون تازه به من کلی ثابت کرد که عاشقمه و دوسم داره.. بعد فهمیدم حسی که به نامحرم داری باید نابود شه.لحظه ای فهمیدم که دیر شده بود.هیچوقت از رو این حرفا متامئن نشو آبجی. پرهام اینقدر منو متامئن کرده بود که حرف هیچکسو باور نداشتم. +حرفات درست اما وقتی که من درو بستم نشست گریه کرد و گفت من دوست دارم. _شک نکن میدونست تو پشت دری😂 چرا نگفت من دوست داشتم.گفت من دوست دارم یعنی میدونست پشت دری +وااای اتنا به چه چیزایی تو دقت میکنی واقعا.. باز نظرم عوض شد😂 رفتم پیش بابام..بهش گفتم بابا من میخوام با نیما ازدواج کنم -تو ساعت وقتی هستی نرگس😂 +بابا!!! -قشنگ تصمیم بگیر دختر +گرفتم دیگه -آفرین +چرا؟! -تصمیم باید عاقلانه باشه +بابا😂 رفتم تو اتاقم باورم نمیشد این نیما ی بی‌شعور کار خودشو کرد امیر علی منظورش همین بود که گفت اگه آرمان و تو این کار نبره خوبه باید بهش میگفتم حالا نمیدنم اتنا درست میگفت یا نه.. زنگ زدم امیر علی گفتم بیا خونمون رفتم پیشش بهش گفتم. امیرعلی‌:حدس میزدم +بخدا راست میگم - تو کی دروغ گفتی؟ بابانمیدونه +نه😂 -نظرت چیه از فردا بریم دنبال آرمان، اونو تعقیب کنیم +امیرر علی! -راستی نیما💔 +نیما چییی؟؟؟ -برگشته +خببب؟؟؟ -دستش آسیب دیده +اشکال نداره خوب میشه چی شده؟؟ -نمیدونم ارمان بهم گفت، گفت نگو به کسی.. رفتم پیش اتنا پرسیدم دست نیما چیشده.آتنا گفت من خبر ندارم.. بزار زنگ بزنم آمیر محمد.. زنگ زد ارمان گفت چیزیش نشده فقط یکم دستش آسیب دیده.به اتنا گفت نگو به کسی. ای خدااا منو امیر علیو آتنا همچیو به هم گفتم آخرشم گفتبم به کسی نگو💔 آتنا به من میگفت میگفت به کسی نگو من به امیر علی باز یه چیزایی امیر علی میگفت من گفتم به اتنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وپنجم مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تن
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید... اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد😳 در باز شد و پرستار وارد شد _جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد😠 _آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری _بله در خدمتم _خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت _خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت _شهـ... منظورم آقای برادر _بله _خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید _خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید _برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن😐✋ شهاب سرش را پایین انداخت _نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود😒😕 مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد.... به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد _خاڪ تو سرت مهیا 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وششم _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند... مهیا وارد اتاقش شد... فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد🔌 ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال📲 ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد😟😯 _سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن _شما😕 برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش💻 را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان✨ از مسجد🕌 محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود _واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وهفتم بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي🚖 را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه 🏢ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با 🔥نازی🔥 آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید 😕 با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد _وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی زهرا_بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده😄 قدم هایش را تند ڪرد _بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی😉 برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد _واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد _وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید _چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود _شرمنده حواسم نبود خانمـ....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا...مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی😠 به نازی ڪرد _خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی😏 زد و دستش را جلو آورد _صولتی هستم 🔥مهران صولتی🔥 مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت _تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها😠 _باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود😉 _بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی😠 زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت _نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن _آخ آخ زهرا زخمو فشار نده _باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد _اجازه هست استاد😕✋ استاد صولتی با لبخند 😊اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی 😠ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه _مهران ڪیه😐 _چقدر خنگے تو همین که بهت زد😥 مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید _دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وهشتم _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي🚖 را ح
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه 🔥نازی🔥 و زهرا به سمت بیرون رفتند _دخترا آرایشم خوبه؟؟ مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت _خوبه، میخوای برے جایي؟؟ زهرا تنه ای به نازی زد _ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ _اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند _واه مهیا این چش شد _بیخیال ولش ڪن بریم _مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ☕️ ـــ باشه بریم😇 پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت صدای گوشیش📲 بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف👜 درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود😟 جواب پیام را داده بود _یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت😕 _بی مزه بازیش گرفته _با ڪی صحبت مي کني تو _هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ😋 بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند _چقدر میشه _حساب شده خانم مهیا با تعجب😳 سرش را بالا آورد _اشتباه شده حتما من حساب نڪردم😟 _نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن 🔥مهران صولتی🔥 و آن لبخند و نگاه مرموزش 😏اخم وحشتناڪی 😠به او انداخت و زود پول💴 را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد _پسره عوضی😠 _باز چته غر میزنی☹️ _هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی🚖 تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند _مهیا _جونم _یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی _من کی بهت دروغ گفتم بپرس _اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی🙁 مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند _بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده😐☝️ _باشه باشه بگو... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_ونهم _خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو😄 _وای خدا باورم نمیشه😀 _باورت بشه _🔥نازی🔥 بفهمه... مهیا اخمی به او کرد😠 _قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه🏠رسیده بودند بعد از خداحافظی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت _سلام😄✋ مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت _سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم😊 مهیا بدون اینڪه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن💦 دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت... و شروع کرد به خوردن😋 تمام که کرد ظرفش🍽 را بلند کرد و در سینگ گذاشت _مهیا مهیا به سمت هال رفت _بله _دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی😊 _باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش📋📏🖊 را برداشت و به سمت پایگاه رفت... بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب😳 به مهیا نگاه می کردند _به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد _سلام مریم جان☺️ ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا☺️ مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت _بفرما☕️ _ممنون😊😋 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا