رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_وهشت مهیا، در گوشه ای نشسته بود...😣😞 فضای
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_ونه
📲_خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد...
در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_مامان!
_جانم؟!
_مریم داره میاد خونمون...😊
_خوش اومده! قدمش روی چشم!☺️
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت....
سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد.
نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد.
او را در آغوش گرفت.🤗
_سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش🤗 گرفت.
مهلا خانم به آشپزخانه رفت.
_بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت🌷 و چفیه✨لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!😉
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
_اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.😊
مریم اخمی کرد و گفت:
_نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!😠🙁
_شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.😊
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
_به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی☕️☕️ وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
_مهیا مادر...این شکلات ها🍬 رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
_خیلی ممنون مری جون!😉
_خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!😌
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
_خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!☺️
_حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...😐
مهیا سرش را پایین انداخت.
_اشکال نداره اون منظوری نداشت.😔
_مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...😒 من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب😳 به مریم نگاه کرد.
_اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!😒ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
_ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
_لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!😕✋
_مریم!😒
_مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!😐
_اصلا اینطور نیست....تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...😔واسه همین سردرگمم...
_خواستگار؟!😳
_آره!😔
_قضیه جدیه؟!😧
_یه جورایی!😔
مریم باورش نمی شد....
او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
_سلام مامان!
_سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!😊
_خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
_حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!😕
_خودت دلیلشو میدونی!😠
شهاب عصبی خندید.
_میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره!
مریم عصبی برگشت.😠
_نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
_تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!😐
_چون فراموش شدنی نیست برادر من...😲
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
_مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!😠😵
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
_مریم... لطفا!😐✋
_چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!😠😲نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر 😡را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_ونه 📲_خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود
😵😡صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!...
نمی توانست همانجا بماند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
شماره محسن را گرفت.📲😣
_سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
_جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
_مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!😟
مریم لبخندی☺️ زد.
_اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند.☺️
_اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.😄
مریم چادرش را آویزون کرد.
_پس چی فکر کردی مامان خانم!😉
_حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!😟
_آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...😕
شهین خانوم لبخندی زد.☺️
_هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
****
شهاب عصبی😠😣 دستی در موهایش کشید.
_چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!😳
_خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...😐میگم صبر کن... اینجوری میکنی!🙁پس چی بگم!😕
_نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!😐
_شهاب جان! این امر خیره!😊هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی....
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.😔😣
_برام یه استخاره بگیر!
محسن ✨قرآن✨ را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
_بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.😉👌
****
صدای تلفن 📲کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید🍒🍇🍏 را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
_جانم مامان؟!
_....
_بابا... چقدر عجله داری؟!😬
_...
_اومدم... اومدم...🙄
_...
_باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید🔑 را به در زد.
_سلام!😔
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش😠 در هم جمع شد.
_علیک السلام بفرمایید!😠
_مهیا خانم من...😔
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
_من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.😠
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند....
خریدها را برداشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
_با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت.
جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
_سلام خوبید؟!😊
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
_چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!😊
_چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...😫😁
مهلا خانم، سینی شربت🍺🍺🍺🍺 را روی میز گذاشت.
_یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!😉
_نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.😇
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
_دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
_مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم
میریم!😁😍
مریم و مهلا خانم خندیدند.😃😄
مهیا با تعجب😳😟 به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
_اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...☺️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیستم مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_یکم:
یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ...
چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...😢
اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ...
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...😒
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ...
و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ...
و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 😵🌸🗣
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ...
می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ...
به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...😖
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_یکم: یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_دوم:
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...😖🙏
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ...
شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک وخون می داد..😖
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... 😭
فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭😭😭😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود 😵😡صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خوا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ویک
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!😟
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!☺️
مهیا که گیج بود؛...
بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید.😁 کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!😟😕
مریم گونه 😘مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!😍
_ شوخی بی مزه ای بود.☹️
مریم خوشحال خندید.😁
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم😉
****
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.😟🙁
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛
شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ 😑و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.🙄
فکری که او را خیلی آزار می داد؛
این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.😒😕
*
_ بفرمایید.😉
شهاب استکان چایی☕️ را برداشت.
_ممنون مریم جان!😊
محمد آقا کتاب📗 را بست. عینکش👓 را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!😊
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...😍
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!😒
همه شروع به خندیدن کردند.😁😂😀
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!😉
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!😬
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
😂😃😀
شهاب به اطراف نگاه کرد...
کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میزها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد.😳🤔 اما قبول کرد.😕
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود.😳 نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.😠
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!😏
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!😠
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..✋
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!😧
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!😏
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!😐
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.😄
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .😎
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...🚶
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ویک _ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!😟 مریم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ودو
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.😊
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...😊حتی برای مدت کم!... من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...😢
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...😄
مهیا خنده ی آرامی کرد.☺️
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم.
اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...
👈هم اسماعیل پسر قدرت خان؛
👈هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.😟😊
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این😉 مهمه...
و به قلب مهیا❤️👉 اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.😊
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
****
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند،...
تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز👣 معراج شهدا،👣 نگاهی انداخت....
وارد معراج شد.
مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود
کنار مزار نشست.
گل ها 🌹🌹را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن ✨حدیث کسا✨شد. عجب این دعا به او آرامش 💎می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد...
شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!😐
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.😔
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.😔
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد،الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛...
اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!😒
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.😔
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، 🙈که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...😔
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...😔
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.😔
مهیا، سرش را پایین انداخت....
صورتش سرخ شده بود. ☺️🙈احساس می کرد،
👈 باید از اینجا می رفت.👉
از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!🙈
_ بگذارید برسونمتون...😊
_نه درست نیست. خودم میرم.👉✋
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید....
بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.☺️
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...☺️🙈
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...👀
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe