رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_ام چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت ک
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
ادامہ دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_یکم چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.
صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.
حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_دوم به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم_و_سی_چهارم
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت.
چقدر این تغییر را دوست داشت .
تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!
سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده.
از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند.
لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید.
اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟
_جانم؟
_میگم که... اون لباسه قشنگه؟!
_کدوم خانمی؟
_همون لباس سفیده که پشت ویترینه .
امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه.
هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه.
_خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟
_نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون.
اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید.
فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد.
از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند
امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت.
_سلام چطوری داداش؟
_سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟
_شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد.
_آها خب من برم دیگه کاری نداری؟!
_کجا می خوای بری؟
_کجا می خوای بری حالا؟
_میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم.
_آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟
_ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست!
_باشه تو برو دیرت شد.
_یا علی خدافظ.
_به سلامت داداش گلم.
امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچوقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد.
دو بوق خورد که برداشت.
_بله سلام.
_سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟
_ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم.
_عه چرا ماشین نیاوردی خب؟
_ میام میگم.. فعلا یا علی.
ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید.
از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید.
_تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا.
_وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره.
_ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم.
_ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد.
_ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط.
هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم.
مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری.
_ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟
_ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟
_ نه داداش بیا در خدمتم.
مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.
مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن.
خیلی ها دوست دارند شهید بشن.
خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!
غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...
از حزب اللهی و مذهبی.
از حزب قلابی و غیر مذهبی.
خوشا بهحال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند...
ادامہ دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_سوم_و_سی_چهارم مهرزاد کمی استراحت کرد. قرار
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در تمام مسیر فکرش درگیر بود .
درگیر حرف های آقای یگانه..
درگیر مدافعان حرم..
مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند.
تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند.
سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر...
به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد .
مارال در را برایش باز کرد.
مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور.
_گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان.
از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت .
جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد.
چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.
بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت.
در را باز کرد.
با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه.
اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند.
به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد.
مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم.
کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت.
دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد.
"خدا نصیبتان کند، آدمهایی را که حال خوبشان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همانهایی که غم هایشان را تبادل نمیکنند، لبخندشان را به چشمانتان گره میزنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت میزنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز میدهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی میرسید.
شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان..
امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.."
ادامہ دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت35 رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت36
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون
بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ( یه کم من من کردم):
یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سشنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
(نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی)
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ...
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم:
واقعن نمیتونم تغییرش بدم
مریم : اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم :
سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم
صبح زود بیدار شدم .آماده شدم.
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
سلام صبحانه نمیخوری ؟
- نه دیرم شده
( داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد )
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم
کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد ، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم ،درو باز کردم دیدم امیر طاها یه گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه ،نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند
- سلام
( امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد)
امیر طاها: سلام خانم رضوی
- اجازه هست بشینم
امیر طاها : بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم
- میشه باهاتون صحبت کنم
امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟
امیر طاها: بله
- میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم
امیر طاها: بفرمایید گوش میدم
( سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد) ( ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم ،اونم با حوصله گوش داد)
امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم
- با من ازدواج میکنین
( خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد )
امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نمازه شب واجبه؟(گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما ،ببینید زندگی منو ،هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم )
امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟
- نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم
ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ ( به امیر طاها نگاهی کردموکردم)
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت36 مریم: سلام عزیزم بیا بشین داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت37
- نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع میشه
( از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم )
دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد
سریع رفتم تو کلاس نشستم
یاسری وارد کلاس شد
کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد
یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه
نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن
یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس
ساحره: سلام خواهر سارا
اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تو سنگرم قایم بشم
ساحره: چه خوب !
فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی
- باشه حواسم هست
ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ( چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه)
بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد
ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی
بیا بخور یه کم جون بگیری( واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود)
- دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود
ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن، عشقشون از بچگی بود ،که بلاخره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه ، ساحره هم اشک میریخت
ساحره: نمیدونم چی باید بگم .ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلن
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم .رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد .کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته «منتظرم باش»
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن. همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷ و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم
- مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر (کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره)
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه....
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد)
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد)
- سلام
محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو
ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت37 - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع میشه ( از کافه زدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت38
امیر طاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم (ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که )
امیر طاها: خانم رضوی
- بله
امیر طاها: من قبول میکنم
(یعنی من چشمام داشت در میومد )
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین ( اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش)
امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی
امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد...
خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم - الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
( خندم گرفت) چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم ،ساعت۵ تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه
عاطفه : فعلن
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن ،رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم
- نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش)
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید
محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود)
- جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت)
عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته
(از خجالت قطع کردم )
- ببخشید ،دوستم یه کم شوخه
ساحره : اره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود )
- سلام بانو ،بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم - عاطفه جان ،
ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم...
- خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم )
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت38 امیر طاها: اذیت نکن محسن ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت39
عاطی: لوووس
عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه
ساعت ۹ شب بود
در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم
سلام کردم
بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟
- آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید
بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
- چشم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین
رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم
- مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد)
موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت: امروز یکی اومد دفتر
مریم : خوب ! کی بود؟
بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم)
مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم ،خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو
- ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
( وااااییی معلوم بود بابا راضیه)
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین
- هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم
- الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد)
ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی
- حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره
- باشه فعلن من برم کار دارم
ساناز : باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم
- مریم جووون شرمنده خواب بودم
مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم
غروب بابا اومد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم
- چشم دستتون درد نکنه
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن
ادامه دارد ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت39 عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹ شب بود در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت40
رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم
چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد
لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود
یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی سرم کردم.
رفتم پایین
مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات
بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد
چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد
مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم)
- چشم
از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم
که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار
خندم گرفت...
یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم
امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه
چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها
سرش پایین بود و دستاش میلرزید
امیرطاها: دستتون درد نکنه
نشستم روی مبل کنار مریم
که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن (قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم)
بابا رضا:
سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن
- چشم
من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت)
روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست
تا ده دقیقه چیزی نگفتیم
سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد
بعد بلند شد و گفت بریم
- بریم؟ ما که حرفی نزدیم
امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ( راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود )
بعد نیم ساعت رفتیم پایین
به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم
فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد
مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو
فقط
حلقه ست ساده گرفتیم
لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت
بعداز ظهر من رفتم ارایشگاه
خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی
به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه
مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه
مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن
با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸