eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_ودو بعد از اینکه اتوبوس شا
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت چند روزی گذشت... از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود.📝 زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم.😥☝️ بخشی از نتایج کار دست محمد بود. بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ی ما زنگ زد : _ الو؟ + رضا جان سلام. محمدم. خوبی؟😊 _ سلام! کجایی؟؟؟ خوبی؟😥 + الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارای پروژه رو انجام بدم. فکرم پیش بچه هاست.😅 شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ی ما 🔑رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ایه بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. 📎📑فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم.😊 _ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه.😊 + ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟ _ کار واجب... نه... حالا بعدا درباره‌ش حرف میزنیم.☺️ + باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ. _ خداحافظ. باران نم نم می بارید...☁️ آماده شدم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. 💨🚙کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم.🔑🚪 بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود... وارد خانه شدم. همه چیز مرتب و سرجایش بود. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویش پارچه ی سفید سه گوش قرار داشت. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود.🍃💎 نگاهی به عکس🌷پدر محمد🌷 انداختم. وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنارش بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد.☺️ کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد.🖇🖇📑 مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود. برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است.📝 ✍{... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی. الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. }✍ برگه را پایین آوردم. احساس می کردم دستخط فاطمه است.❤️ بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم... چند ثانیه کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم.😥 مانعم شده بود. محمد به من کرده بود و من نباید از این اعتماد می کردم.😓😔 اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانه‌شان بروم.😐 آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم... چندین و چند بارجملاتش را خواندم. "... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..." این جمله انگار من بود که در فاطمه جاری شده بود... آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم...☺️ ادامه دارد.... نویسنده✍فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وسه چند روزی گذشت... از
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت... دی ماه بود❄️ و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم📚👌 و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی هم غم از دست دادن پدربزرگش اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه🎀 هیچ حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود.☺️ با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد.😅 بعد از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. 😬 در این یک سالی که از دوستی‌مان می گذشت کم کم ،طرز ، پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود.😍👌 طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم... 🚶🌷🚶 هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت : _ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟😊 + راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. 😕بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. 😐مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. 😔بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی.😒 _ عجب....واقعا شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده.😊☝️ سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم : + راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای.😅 _ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه کلاس اول می رفت. خیلی بابایی بود. 😒از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد. + خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود که بعدا دیدمش. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست.☺️😅 دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. 📝❤️برگه را از من گرفت و خواند. خندید و گفت : _ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده.😊🌷 لبخند زدم و سکوت کردم.😇❤️ سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالا که حرف فاطمه❤️ به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم...😥 دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم.😕 به یک نقطه خیره شدم... مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : + الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟😁 سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم : _ محمد... من... میشه... یعنی میتونم...😊🙈 نتوانستم ادامه بدهم...🙊 کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت : + با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟😇👌 گونه هایم گل انداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم :☺️ _ به نظرت من چه جور آدمیم؟😅 + خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خلاصه‌شو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا درباره‌ت متوجه شدم.😊 ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم.😌 بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم. _ ممنون. منم همینطور.😊 + خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟😉 _ میشه یه قولی بدی؟☺️ + چی؟ _ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی...😅 لبخند زد و گفت : "چشم!"😁 دوباره چشمهایم را به زمین دوختم... چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم...😍🙈 ادامه دارد... نویسنده ✍فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وچهار بعد از دو هفته محمد ا
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت چشمهایم را به زمین دوختم... چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.😍🙈 + مبااااااااااارکه.😃 به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن.😁👏 با لبخند مختصری گفتم : _ممنون😊 + حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟😁 خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد : + خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟😊 ضربان قلبم بالا رفته بود...💓 دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ تو... اونو... میشناسی... خط لبخندش کم و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت : + من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟!😟 صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده.😥💓 نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم _❤️"فاطمه..." در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کاملا خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد.😧 + فاطمه؟؟؟😳 حرفی نزد... نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده.😥 استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت : + واقعا فکرشم نمی کردم...😟 مکثی کرد و دوباره ادامه داد : + تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. 😐خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن!😕 از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم : _ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار.😵😥 + رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید رو ببینی و در نظر بگیری.😐 _ یعنی من بخاطر خانواده م باید دختر مورد علاقه‌مو از دست بدم؟😒 اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم،🙄 باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار کوفتی دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان و انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه!😑 + بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره. _ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم.😔💔 از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : _"لااله الاالله..."😠 فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت : + خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری.😐 فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند.😔.. اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم...💎💪 ادامه دارد... نویسنده ✍فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊 ناشناس↯↻ www.6w9.ir/msg/8124567 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
Dar Hamsayegi Goodzila).pdf
10.8M
📚رمان: 👇 نوشته:انیلا ژانر: خلاصه: یه دخترشیطون و دیوونه به اسم رهاشایان…یه پسرشیطون به اسم رادوین رستگار…هم کلاسی هایی که سایه هم دیگه روباتیرمیزنن…رهابه شدت ازرادوین متنفره واین تنفرباعث میشه که واسه اذیت کردنش نقشه های مختلفی بکشه…البته این وسط رادوینم ساکت نمی شینه و هرکاری می کنه تاحرص رهارودربیاره…این نقشه کشیدناواذیت کردناوحرص دادناباعث میشه که اتفاقای خنده داری بیفته. همه چیز خوبه وزندگی به خوبی می گذره اما به دلیل یه سری ازمشکلات،رها مجبورمیشه ازخانواده اش جدابشه وتویه خونه دیگه زندگی کنه…اماباورودش به خونه جدید…عشقولانه…کل کلی..طنز…پایان خوش درهمسایگی گودزیلا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
{💙🦋💙} لیست رمان های موجود در کانال رمان های آنلاینمون 🌸⃟🍃 https://eitaa.com/romankademazhabe/2772 رمان های پی دی افمون📚⃟❤️ https://eitaa.com/romankademazhabe/2773 ┏⊰✾✿✾⊱━━─━━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕نام رمان: 📿 💛نام نویسنده: فاطمه باقری 💞تعداد قسمت: ۶۸ 🧡ژانر: 😍 💓رمان شماره:21 با ما همراه باشید☺️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم ایکاش میشد کاری کرد حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باورنمیکرد پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت ،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید در اتاق باز شد ،مامانم بود ،هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم ، به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره زیبا: صبح بخیر رها جان - صبح بخیر زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون - بیخود کرده ،من جایی نمیرم زیبا: عع رها!بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه - زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه (زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد) زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم3 - خوشبختی؟ ،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟ زیبا: کافیه دیگه ، لطفن دوباره شروع نکن ، الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون (زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ، منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن) هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود هانا: خواجون ،مامان گفته که کم کم آماده بشی ( اشک از چشمام سرازیر شد) : باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ، موهامو دم اسبی بستم صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم رفتم لب پنجره ،نگاه کردم نوید دم دره چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره ( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش ؟ - خوب مگه اشکالی داره زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی ( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت ) زیبا: عوض این لباسای مسخره ات ،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن ( بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین ) نوید تو سالن روی مبل نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد نوید: سلام رها جان خوبی؟ -( منم خشک و بی روح جوابشو دادم ) : سلام زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛