eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وپنج مادرم بمناسبت بدنیا آم
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت (پایان بخش اول) بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به ایران برگشتیم.🇮🇷🛬 یوسف👦🏻 تازه باید به مدرسه می رفت... و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. ☺️🏠 با آنکه خانه ی بزرگی نبود... اما فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم ✨روضه ی✨ کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم. دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت...، 👥👥 هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم. 😇👌 چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و شده....😊 فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد.🍲 بعدها برایم تعریف کرد که برای امیلی کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد.... می گفت : _« از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش داده بشه شکوفاش میکنه.»😎 از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم... هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان... با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت... دختر دلنشین قصه ام زن رویایی زندگی ام عشق وفادار و جاودانه ام فاطمه ی من همان کسی بود که "مثل هیچکس" نبود... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وشش (پایان بخش اول) بالاخره
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت 💝راوی یوسف💝 اشک هایم😭 روی دفتر ریخت... و کمی از جوهر نوشته ها🖊 پخش شد. دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان👦🏻👧🏻👶🏻👩🏻👨🏻 خیره شدم.... همه جا ساکت بود... و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم. از پنج سالگی من و یاسین را برای آماده کرده بود... و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد.... تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء✨☝️ باقی مانده بود. با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، ✨قرآنم✨ را رها کنم. این کار شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا ✨وضو✨ بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد... « بابا نرو...😭 تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی... 👣پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت : 👣_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم. 📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند." پدرم اشک های زینب را پاک کرد😊 و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.🤗 با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت : 👣_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی.😁 اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله.😉 یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت : _ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.😌😃 پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.😍 به سمت من آمد و گفت : 👣_ یوسفم، حواست به و باشه. هوای داشته باش.😊 مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت : 👣_ بعد از من، تو مرد خونه ای. باش و . از شنیدن حرف هایش ترسیدم...😥 جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم : _ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.😢😥 💚انگشتر عقیقش💚 را بیرون آورد و به من داد و گفت : 👣_ این مال تو. فقط بدون وضو✨ دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده. مادرم کمی عقب تر ایستاده بود.... پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم شدند.❤️💓 اشک های مادر😭 را میدیدم... که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود. دوباره صدا بلند شد : 📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. " وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.😭❤️ مادرم گفت : _ مواظب خودت باش. چمدانش را روی زمین کشید و رفت.... قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... » با صدای زنگ ساعت⏱ بیدار شدم... این چندمین باری بود... که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که 👣خبر شهادتش👣 را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد... بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم.😊👌 به خانه برگشتم و گوی موزیکال🔮🍂 مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وهفت 💝راوی یوسف💝 اشک هایم😭
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره.😋 + باشه الان میام.😊 گوی🔮🍂 را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن ✨دعای سفره ✨مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم.... اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد.😞 مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟😊 چشم های زینب پر از اشک شد😢 و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟👌 + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.😢 چشمش به عکس پدر👣 افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.😭👣 از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.😢😢😢 یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد.😭 اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : 👣_ " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست.😢 تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. 😊😢اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.😋 با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد... برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود.❤️😞 از شش ماه پیش که👣خبر شهادت پدر👣 را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.😒 بعد از نهار دفتر پدرم📓 را برداشتم و به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 رفتم.... شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز . می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.😞 در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود💓 و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم : 👣« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را کند و به جایی برود که شاید بازگشتی نداشته باشد... شاید هیچکدام از این ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به فکر میکردم، به ، به انگیزه ها و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... بود حاضر به انجام چنین باشم... پدرت حتما خانواده شو داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد.... دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.😭 + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟😨 _ نه. فقط زود بیا.😫😭 نگران شدم...😨 به سرعت به خانه برگشتم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وهشت یاسین در اتاقم را باز
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت (قسمت آخر) وقتی در را باز کردم... دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند.... مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود.😣 مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. 🌷فهمیدم از پدرم خبری آمده. 🌷 وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم : _ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟😧 + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه از اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت : _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.😒 از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت.سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد... در همین لحظه در خانه را زدند.😥 به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد.😭 همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که . بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم.😞✋ بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش.... نگران مادرم بودم...😥 او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد.😫😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت : _«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭😩 باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. 😭😭 وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...😞😣 آن شب از نیمه گذشت...🌌 اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم...😒 چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم : ✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام.❤️✨ شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام زندگی ام بود... همان روی ماهی که تمام روزهای غربتم بود... محمد می گفت نیستی، اما اشتباه می کرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌼 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟😞💓 مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟❤️ تو از اولش هم زمینی نبودی...👣✨ همان شبی که از برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی! تو پر گشودی، حق داشتی، زمین برایت بود. اما خودت بیا و بگو.. چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم،😞💚 حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با و سرنوشت مرا با نوشته اند... تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم... تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم... اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، 🏴اگرچه روی ماهت شد، اما خدا را شکر که را به غنیمت نبردند... خدا را شکر که دختر تبدارت نیست... خدا را شکر پسرانت در نیستند... لا جرم اگر "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،.. زودتر از این ها از پا در می آمدم.🏴 ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_ونه (قسمت آخر) وقتی در را ب
یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟❤️😍 اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.😭💓 همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده😭✨ تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم. دوستدار تو؛ کسی که هرگز نتوانست عبور کند... » (پایان) "پایان" نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟❤️😍 اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دید
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊 ناشناس↯↻ www.6w9.ir/msg/8124567 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_پنجم 🌈 من با دل و جونم براشون آهنگ میزنم ،دستمزدی نمیخوام نرگس: پس م
🌈 اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد در و باز کرد ، اینقدر خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به حراج نزاشتم خدایاصدامو نمیشنوی چرا ! خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی مبل بلند شدم از جام نفس نفس میزدم نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت میکنم - تو رو خدا بزار برم ،من که گفتم به درد تو نمیخورم نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شده بودی اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی کثافت میداد چشمام بسته بودم جیغ میزدم ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،از سرش خون میاومد گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین از داخل کیفم موبایلمو برداشتم شماره نرگس و گرفتم نرگس: الو رها، الووو ، صدای گریه ام بلند تر شده بود ،اصلا نمیتونستم حرف بزنم53 نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟ - نرگس،فک کنم مرد نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟ - ترو خدا بیا اینجا نرگس نرگس: آدرسو بفرست بیایم آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم دوساعتی گذشت رفتم سمت جاده منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن نرگس و بغل کردمو گریه میکردم نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده - نمیدونم ،فک کنم مرده همه رفتیم داخل ساختمون آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم وارد بیمارستان شدیم نوید و بردن اتاق عمل بعد چند ساعت دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛