eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #بیست_وهشتم قرار بود طوری بریم شمال که بعد از مراسم عقد فاطمه
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢 _خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒 خانم صفری تبار: _کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل مزارش خاکی باشه... _الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟ خانم صفری تبار: _کمیلم تو عملیات مبارزه با شهید شد... اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم، گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢 گفت: _نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره گفت: _خانم صورتم بخاطرآفتاب اینجا، گفتم : اشکال نداره گفت: دل منم عزیزم قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم. تویه عالم خواب دیدم.. یه هست وتوی تابوت یه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس! چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای میگفتن یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭 اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥 گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه. بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن: _"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن و کمیل هنگام شهادت ذکر رولبهاش بود... _الهی بمییرم برای دلتون😭 خانم صفری تبار: _خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍... _آرهه عالیهههههه😍😍 وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت: _من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت: _خانم جان یک رو باید بهت بگم با تعجب گفتم چی؟😳 گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم.. یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش ودومیش... هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش. ۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به 🌹🕊 رسید.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #بیست_ونهم اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهید
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت: _خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟ خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت: _من حجابمو از طریق بهتر کردم طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل... من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام 🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم‌ "اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم.. عطیه: _چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی محجبه ام کرد.😍 خانم صفری تبار: _ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊 عطیه: ممنون☺️ دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از بود. تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده داشته باشیم. خانواده شهیدی که پیکرش .. وحالا باچهار فرزند هست...😓 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین! سید: ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت - آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم لبخندی زدمو گفتم: ببخشید سید: یه خواهش کنم؟ - بفرمایید سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور خندیدمو گفتم : چشم سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی - علی.....جان علی: جانم،حالا بریم - باز کجا؟ علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما - باشه بریم وارد یه آب میوه فروشی شدیم رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم علی: چی میخوری؟ - فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری! علی: باشه ،صبر کن الان میام بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد یا خدااا الان اینو چیکار کنم الان چی بگم بهش نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟ - هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دیدم سید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه میخندید علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بی بی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد امیر: بله با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه امیر: چی شده آیه - امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ - تو فقط بیا،بهت میگم بعد از قطع کردن تماس تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی - وایی امیر دارم میمیرم ... امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شدیم من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم توی آینه خودمو نگاه کردم ورم صورتم کمتر شده بود... امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه - میترسیدم بخنده بهم امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده - اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم امیر: میخوای بمونم پیشت ؟ - نه برو بخواب الان بهترم امیر باشه ،شب بخیر - شب تو هم بخیر اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه با تعجب برگشتم نگاه کردم واایی خاک به سرم علی کنارم بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو زیر لب به امیر فوحش میدادم صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟ همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟ - نه ،صورتم هنوز خوب نشده علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟ - اره علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟ - نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو - چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: بادمجان و باقالا - عع چه جالب علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟ لبخندی زدمو گفتم : قبول علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور علی که فهمید مؤذبم کنارش بلند شد و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن - سلام بی بی: سلام به روی ماهت کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟ بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده - اها بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم علی: آیه - بله علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟ ( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه ) علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه - نه ،میام علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون (با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم ) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت116 در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سمت ما سارا : آقا سید میخواستین تلافی کنین علی سرش و انداخت پایین و خجالت کشید - نمیری تو که همیشه سوهان روحمی سارا: ولی خودمونیماا دستتون درد نکنه ،این دل من خنک شد امیر : اااااا...سارا سارا: چیه ،کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمیدونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده .. علی: فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه امیر: پره ؟ داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره با حرف امیر همه خندیدیم امیر: خوب برنامه تون چیه؟ علی: فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما امیر: خوب پس واسه ناهار بریم بیرون ؟ علی: بریم من حرفی ندارم سارا: منم موافقم -بریم امیر: باشه ،پس نمازمونو میخونیم وحرکت میکنیم همه موافقت کردیم و رفتیم داخل خونه بعد از خوندن نماز رفتم توی اتاق ،خواستم لباسمو بپوشم که چشمم به نایلکس خریدا افتاد رفتم سمتشون ، روسری و مانتویی که علی خریده بود برام بیرون آوردم تصمیم گرفتم این لباسارو بپوشم بعد از آماده شدن چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون علی داخل پذیرایی منتظر من بود با دیدنم لبخندی زد و رفت سمت بی بی خداحافظی کرد بی بی: آیه مادر شب میای اینجا؟ - نه بی بی جون ، مادر آقا سید واسه شام دعوتم کرده باید برم خونشون بی بی: باشه مادر ،خوش بگذره بهتون - خیلی ممنون کفشامو پوشیدم دیدم سارا و امیر در حال عکس گرفتن کنار درخت ها ی حیاط هستن علی نگاهم کرد و از نگاهش فهمیدم دلش میخواد ما هم عکس بگیریم رفتم سمتش گفتم: ما هم بریم چند تا عکس بگیریم؟ علی هم از خدا خواسته قبول کرد و رفتیم سمت درخت ها.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت116 در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت117 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از شما عکس میگیرم منم چیزی نگفتم و رفتیم کنار چند تا درخت ایستادیم سارا هم انگار میخواست عکس آتلیه بندازه از ما ،هی میگفت اینجوری وایستین ،اونجوری وایستین آخرش اعصابم خورد شد و به علی گفتم - علی آقا اگه میشه با گوشی خودتون عکس بگیرین علی هم گوشی شو از جیبش بیرون آورد و نزدیکم شد ودستشو گذاشت روی بازومو چند تا عکس انداختیم سارا هم از زاویه عکس گرفتنمون عکس‌میگرفت بعد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم قرار شد بریم یه رستوران سنتی که امیر آدرسشو به علی داده بود بعد از مدتی رسیدیم رستوران ،چون اخر هفته بود ،رستوران خیلی شلوغ بود آخر هم یه تخت خالی پیدا کردیم که نزدیکش یه تخت بود که چند تا پسر جوون نشسته بودن و میخندیدن امیر : شما دوتا برین اون سمت بشینین که پشتتون به اونا باشه - منو سارا هم بدون هیچ حرفی رفتیم نشستیم امیرو علی هم روبه رومون نشستن امیر: با دیزی موافقین ؟ علی : اره خوبه سارا: عاشقشم - خوبه ،فقط امیر جان دوتا سفارش بده با هم میخوریم ،چون یکیش واسه یه نفر زیاده امیر: باشه ،سید تو اینجا پیش بچه ها باش من میام علی: باشه بعد رفتن امیر ،سارا گوشیشو از داخل کیفش بیرون آورد و عکسای مسخره ای رو که با امیر گرفته بود نشونم میداد منم بادیدن عکسا شروع کردم به خندیدن یه دفعه سرمو بالا آوردم با چهره توهم رفته و کلافه علی مواجه شدم خندمو محو کردم و چیزی نگفتم سارا هم که فهمید چی شده گوشیشو گذاشت داخل کیفش... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت117 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از شما عکس میگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت118 تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود دم در رستوران امیر گفت: آیه خواستی بیای خونه خبرم کن بیام دنبالت - باشه علی : خودم میرسونمش امیر: باشه دستت درد نکنه ،فقط باز شیر موز نده به این خواهرمون علی لبخند زد و گفت: باشه چشم ،من خودمم تا آخر عمر دیگه لب به شیر موز نمیزنم امیر: دمت گرم،ما دیگه بریم ،آیه کاری نداری؟ - نه ،به سلامت سارا بغلم کردو آروم زیر گوشم گفت: آیه آقا سید وقتی عصبانی میشه از امیرم ترسناکتر میشه چیزی نگفتم و خداحافظی کردیم سوارماشین شدیمو حرکت کردیم توی راه علی هیچ حرفی نزد - ببخشید علی آقا میشه از یه شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی بخریم امیر خیلی آروم گفت: باشه بعد از مدتی کنار یه شیرینی فروشی ایستاد و از ماشین پیاده شد ده دقیقه ای طول کشید تا علی بیاد وقتی که اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم این حالش اذیتم میکرد - علی آقا ،میشه بپرسم چرا ناراحتین؟ علی: از اینکه با صدای بلند میخندی و با خنده ات همه نگاهت میکنن خوشم نمیاد - ببخشید ،سعی میکنم دیگه بلند نخندم علی با شنیدن این حرف سرشو سمت من چرخوندو لبخند زد با دیدن لبخند روی لبش آرامش خاصی پیدا کردم بعد از رسیدن به خونه علی اینا علی زنگ در و زد بعد از چند ثانیه در باز شد خونه علی اینا آپارتمانی بود ۴ طبقه که طبقه اول خونه مامان و باباش طبقه دوم خونه برادرش طبقه سوم خونه خواهرش طبقه آخر هم واسه علی بود مادر علی دم در خونه منتظر ما بود با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد - سلام مادر جون خوبین مادر جون: سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی علی: سلام مامان مادرجون: سلام پسرم ،بیاین داخل وارد خونه شدیم همه جای خونه شیک و قشنگ بود یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای اومد که فهمیدم فاطمه اس خواهر علی فاطمه: سلام عزیزززم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام ،منم همینطور فاطمه: خیلی خوش اومدی - خیلی ممنون مامان: آیه جان برو تو اتاق علی استراحت کن - چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت118 تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت119 به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم در اتاقش و که باز کرد همه چی مرتب و منظم بود علی از داخل کمد لباس منزلی شو برداشت و گفت: من میرم تو پذیرایی ،تو هم راحت باش استراحت کن - باشه بعد رفتن علی لباسامو درآوردم و روی تختش دراز کشیدم از اینکه روی تختش دراز کشیده بودم احساس خوبی داشتم اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای علی بیدار شدم علی: آیه جان ،بیدار شو الاناست که مهمونا برسن - چشم علی : از مامان برات یه چادر رنگی هم گرفتم ،گذاشتمش روی میز - باشه خیلی ممنون علی رفت سمت قفسه کتاباش منم بلند شدم رفتم سمت آینه ،روسریمو روی سرم مرتب کردم چادرمو گذاشتم روی سرم برگشتم دیدم علی داره نگام میکنه با نگاه من سرش و چرخوند سمت قفسه کتابا از کارش خندم گرفت از اتاق رفتم بیرون،دست و صورتمو که شستم وضو گرفتم بر گشتم توی اتاق علی دیدم علی یه سجاده برای خودش پهن کرده یه سجاده هم چند قدم عقب تر برای من اولین نماز دونفره مون و با عشق خوندیم بعد از تمام شدن نماز علی برگشت سمتم با لبخندی که بر لب داشت گفت : قبول باشه خانومم -قبول حق باشه بعد سجاده رو جمع کردمو گذاشتم روی میز به علی نگاه کردم در حال ذکر گفتن بود گفتم: علی جان نمیای؟ علی: یه دو رکعت نماز دیگه بخونم میام منم رفتم روی تخت نشستم و گفتم: پس صبر میکنم نمازت که تمام شد با هم میریم علی لبخندی زد و چیزی نگفت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸