eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین بیشتر از روزهای قبل بیرون مغازه ایستاد.بعد رفت. دو ماه دیگه هم گذشت. افشین یه گوشه امامزاده نماز میخوند. بعد نماز همونجا نشسته بود و تو دلش با خدا حرف میزد. *خدایا..نه دلشو دارم که بگم یه کاری کن فراموشش کنم،نه روم میشه بگم یه کاری کن بهش برسم...هرکاری تونستم کردم، بازهم میکنم ولی هیچ کاری از هیچکس برنمیاد..خودت یه کاریش بکن.. هیچکس جز تو نمیتونه کمکم کنه. چند روز گذشت. حاج محمود بعد از اینکه جواب سلام افشین رو داد،رفت تو مغازه.افشین هنوز ایستاده بود. شاگرد حاج محمود بهش گفت: _بیا تو،حاجی کارت داره. افشین مؤدب ایستاده بود. حاج محمود پشت میزش نشسته بود و به دفتری که جلوش باز بود،نگاه میکرد. -بشین. افشین روی صندلی نشست. -تا کی میخوای هرروز بیای اینجا؟ -تا وقتی که شما منو لایق دامادی تون بدونید. -تو هنوزم سمجی.هنوزم تا به چیزی که میخوای نرسی،دست بردار نیستی.پس خیلی هم تغییر نکردی. -ولی خواسته هام خیلی تغییر کرده. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.میخوام همیشه آرامش داشته باشه. حاج محمود سرشو بلند کرد و به افشین نگاه کرد.افشین به دست هاش نگاه میکرد. -پدر و مادرت راضی ان؟ -نه. -رضایت شون برات مهم نیست؟ -خیلی دلم میخواست منم پدری مثل شما داشتم ولی پدر و مادر منم برای من هستن.با وجود همه مخالفت هاشون با من،باید احترام شون رو نگه دارم..بهشون گفتم میخوام با دختر شما ازدواج کنم ولی پدرم که اصلا براش مهم نبود.مادرم هم سعی کرد نظرمو عوض کنه.وقتی متوجه شد نمیتونه،گفت برای عقد و عروسیت هم دعوت مون نکن. -پس با کی میخوای بیای که درمورد مسائل عقد و این چیزها صحبت کنیم؟ با تعجب به حاج محمود نگاه کرد. حاج محمود برای اولین بار با محبت نگاهش میکرد. زبانش بند اومده بود. اصلا نمیدونست چی بگه.بلند شد و گفت: _یعنی شما...موافقین؟....اجازه میدین... که.... -حرفت یادت نره.تمام تلاش تو برای خوشبختیش بکن. -همه ی تلاش مو میکنم.مطمئن باشید. قول میدم. -آخر هفته با هرکی خواستی بیا خونه ما. حالا هم برو به کارت برس. مردد بود سوال شو بپرسه. -چشم...ولی..دخترتون هم...راضی هستن؟!!! حاج محمود از اینکه فاطمه خیلی وقته راضیه خنده ش گرفت.بالبخند نگاهش کرد. افشین مطمئن شد، فاطمه هم راضیه.خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت. بیرون مغازه ایستاد. به اطراف نگاهی کرد.چند نفس عمیق کشید.چشم هاشو بست و گفت: *خدایا شکرت،همین که نگاهم میکنی خیلی نوکرتم. دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده. دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد. میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت. سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد. بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت. از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد. در اتاق حاج آقا موسوی باز بود، و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود. با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت. -سلام داداش،چه عجب،از اینورا.. به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت: -خیره،خبری شده؟ -سلام...خانواده نادری راضی شدن. حاج آقا خندید و گفت: _واقعا یا خواب دیدی؟!! -مثل خواب بود ولی واقعی بود. چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت: _به به،مبارک باشه. مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت: _ان شاءالله قسمت شما بشه. مهدی گفت: -خدا کنه. حاج آقا گفت: _به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم. افشین گفت: -واقعا!! مهدی گفت: -بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم. حاج آقا گفت: _حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه. -منکه بی دعوت هم شده میرم. سه تایی خندیدن.مهدی گفت: _من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه. مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت: _من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم. -افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم. فاطمه بیمارستان بود. موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت. -سلام خاله جون. -سلام عروس خانوم فاطمه جاخورد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه جاخورد. -خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین. -نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم. تعجبش بیشتر شد. -افشین؟! چی گفته؟! -وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه. -نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست. خاله ش تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟! فاطمه گیج شده بود. -نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار. -خداحافظ تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت. -به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها. -یعنی چی؟!! -خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری. -مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم. شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت. -امیر،اونجا چه خبره؟! امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت: _خبرها که پیش شماست. -گوشی رو بده مامان. -مامان دستش بنده. -پس درست جواب بده. -سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی. -یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم... امیررضا خندید. -امیر نخند،دارم جدی میگم. امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو. زهره خانوم گفت: _بابات گفته. با نگرانی گفت: _بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم. -بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون. فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد. -مامان،جان امیررضا راست میگین؟! امیررضا گفت: _جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟ -مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟! زهره خانوم گفت: -بله. امیررضا گفت: -با اجازه بزرگترها بله. دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت: _الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟ به مادرش گفت: _مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد. دوباره بلند خندیدن. فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد. تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد. -من باید آخر همه میفهمیدم؟!! بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت: _حالا کی بهت گفت؟ -خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری. زهره خانوم گفت: _بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت. حاج محمود گفت: _دیگه کی بهت زنگ زد؟ -مریم. -دیگه؟ زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت: _باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟ امیررضا گفت: _اتاقت اونجاست ها. بالبخند گفت: _هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی. امیررضا به مادرش نگاه کرد. -مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه... فاطمه خندید و کنار مادرش نشست. -خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟ امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت: _پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم. فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت: _مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها. امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست. بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت: _فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر. -چرا؟ -باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم. -منکه شماره شو ندارم. زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد. -ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم. روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت: _بیا زهره خانوم کارت داره. افشین تعجب کرد. -زهره خانوم؟!!! آقای معتمد خندید و گفت: _خانم نادری افشین خجالت کشید. آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد. -سلام پسرم.خوبین؟ از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد. -ممنونم،خداروشکر‌...درخدمتم امری دارید بفرمایید. -مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟ تعجب کرد. -آزمایشگاه برای چی؟؟!! دوباره آقای معتمد بلند خندید. افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت: _برای آزمایش های قبل ازدواج. افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°صراط محمد درِ ماشین را باز کرد، و پیاده شد و رو به حلما گفت: _این مرده کیه با داداشت؟ حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت: +دوستِ میلاد -هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه +آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش میلاد که آنها را دید  برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت: ×سلام... چه عجب از این ورا؟ _سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟ ×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال _شمارو؟ ×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت: _پس به مادر بگو زود میام حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد. محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: _سلام علیکم محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید: _به سلامتی سفر میری؟ × میریم قم _زیارت دیگه؟ ×نه...هیئت _چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟ ×جلسه داریم با حاج آقا یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت: *بازجوییه برادر؟ میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت: ×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری محمد خنده ای کرد و گفت: _سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست. محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: _مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟ صادق خودش را جلوتر کشید و گفت: _البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید: _خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟ ×جلسه و هیئت و یکم مطالعه _چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟ یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت: _یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°چاه عمیق محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت: _کمربندتم ببندی... صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بود گفت: *برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟ _البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی *بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم _از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم... صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت: *مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست!!! -رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ... *هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟ _رسما داری میگی... ×ای بابا ول کنید جانِ میلاد _میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟ *اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟ _نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست... (عج) به گفته خود معصومین باید و و و باشه کسی که جامعه اسلامی رو کنه نه اینکه جیبش پر از  دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس  لعن و  فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده  و مدام رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه..... *آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده ×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه _میزنم کنار  ولی این نابرادر تنها پیاده بشه *فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ... _ که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت *پیاده شو میلاد _میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه *میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش ×محمد من باید برم _چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما... *برادر میلاااااااد ×خداحافظ محمد میلاد  پیاده شد، و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد  قبل از سوار شدن سرش را برگرداند، و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست. محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°سردار (دانشگاه افسری امام حسین - ۱۳:۳۰) _فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت، و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: _کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟  حسین سر از سجده برداشت، و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس _قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه هستی حسین، پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد، برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: _مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم _دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده  بعد... +بخاطر اون نیست _پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم برا دفاع از و بدم ولی حالا.. حالا عباس...وقتی 🌿محمدم🌿 گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر... دلم لرزید _کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... _ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم _نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این برخورد کنم -برا یه مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری _ولی به هیچکدومشون مثل تو ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره! +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو مهم.... _ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون اعتراف کرده...  ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°مهمان داریم در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای باسیلقه چیده شده بود. حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد. حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت: +سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟ ×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت: _دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی حلما چادرش را از سرش برداشت، و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت: +نو که اومد به بازار کهنه میشه... ×حسودی نکن دخترجان _مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس... و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد: _از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟ و صدای خنده مادر حلما و محمد، در خانه پیچید. حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت. دقایقی بعد مادرحلما صدا زد: ×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر _خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت اما صدایی در جواب نیامد. محمد درحالی که بلند میشد گفت: _کار خودمه باید برم منت کشی! ×موفق باشی اما همینکه محمد بلند شد، سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد. پارچ استیل روی زمین افتاد، و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست. حلما آمد کنارش و گفت: +خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه... ×دامادمو دستی دستی کشتی +مامان چ... همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت: _زدی آب یخی آب یخی نوش کن +بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم _تسلیم خانم جان من همینجا... ×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین _من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم +شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری _خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی ×نی نی کوچولوهای من... +بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه _بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما ×درمورد میلاد...!! خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. °
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°کوری حلما دیس برنج را جلو کشید، و درحالی که برای محمد می کشید گفت: +جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟ ×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه... _مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده ×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون +خب؟ ×دنبال یه سری حدیث تو میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم، که بیشتر اون حدیثایی که میخواست  نبود تو کتابای موثق ... _دنبال چه جور حدیثی میگشت؟ ×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن  باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد.... +سر این بحث تون شد؟ ×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم... +خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟ × نه، بذار حرفمو بزنم دختر...!! 🔥دوتا رمان پیدا کردم🔥 که یه مقدار از شون خوندم.. بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه!! _کتابای نامناسبی بودن؟ مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: ×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه 📛داستان📛 که باجزییات صحنه و شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....!!! +خب بعد میلاد چی گفت؟ ×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم... +گریه نکن مامان...حالا ... ×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش.! حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت: +قرص قلب مامانمو میاری؟ _کجاست؟ +تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه لحظاتی بعد، محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.محمد در گوش حلما گفت: _مامانو ببریم دکتر؟ همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت: ×برا ...میلاد...برادری کن! -چشم مامان جان چشم ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. °
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک ) حسین از جایش بلند شد و گفت: _صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم. عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:  _قرار بر همکاریه... حسین سرش را پایین انداخت و گفت: _بعضی افراد در جلسه هستن که در حد... یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت: _مشکلت با من چیه حاجی؟ حسین بلافاصله گفت:  _مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید... کوروش پوزخندی زد و گفت: _اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری... حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: _البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث بچه بازی نیست... کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت:  _یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که  فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره.. عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: _ اقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای... حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: _یه حقیقت غیرقابل انکار باندیه که به تهش وصلی بچه! کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد، و با دستان گره کرده  گفت: _از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه! حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت: _حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی حسین برگشت و گفت: +اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی _اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد... +اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند...! چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟!! کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و  گفت: _وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی +علاقه ای به دیدن.... -این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری +من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟ _ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون. کوروش این را گفت، و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید، با عجله به طرف خیابان رفت. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°خبرهای خوب _خداحافظ +به سلامت مهندسم...اِ...محمد ناهارتو نبردی _چاکرم +باش _اینجوریاست؟ +برو خجالت بکش مزاحم این خانم محترم نشو -آخه این خانم محترم ...سلام آقای ملکی حلما چادر سفیدش را محکم تر گرفت، و محمد خودش را عقب کشید، و اجازه داد همسایه از  راه پله عبور کند. بعد به چشمان پر از خنده حلما نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و سوار آسانسور شد. دکمه پارکینگ را زد، و همانطور که درِ آهنی آسانسور بسته میشد دستش را کنار سرش بالا آورد و روبه حلما سلام نظامی داد. حلما دستش را روی قلبش گذاشت و به لبخندش اجازه داد به تمامی روی صورتش طرح خنده بیندازد. بعد درِ خانه را بست چادرش را روی دسته مبل گذاشت و دوید سمت تلفن و با مادرش تماس گرفت: +الو..سلام مامانی بهتری؟ _سلام گلم آره خوبم. میلاد از دیشب که اومد درمانگاه دید زیر سِرُمم تا الان از کنارم تکون نخورده +وظیفه اشه گوشیو بده بهش _حالا بعدا ، چی شد به محمد گفتی؟ +هم آره هم نه -یعنی چی؟ +جواب آزمایشو گذاشتم ته ظرف غذاش _اه کثیفه این چه کاریه دختر! +تو پلاستیک گذاشتم بعد روش ماکارونی ریختم _حالا اگه غذاشو تا آخر نخورد چی؟ +نترس دامادت تا  ظرفو خالی نکنه زمین نمیذاردش _میلاد سلام میرسونه میگه دایی شدنم مبارک +بهش بگو علیک سلام بیشع... _حلماااا +باشه مامان من برم بخوابم یکم برو عزیزم در پناه خدا...راستی چی دوست داری برات درست کنم ؟ +ول کن با این وضعت مامان، خودم هرچی دلم بخواد درست میکنم _ترشی، شیرینی، میوه ای چیز خاصی دلت نمیخواد؟ +نوچ فقط زود، زود گشنه ام میشه _قربونش برم الهی +خدا نکنه...میگم راستی مامانی _جانم +امشب دعوتیم خونه مادر شوهرم _بهشون میگی؟ +خود محمد به محض اینکه بفهمه به همه عالم میگه _ای جانم! خب برو استراحت کن فعلا +چشم، خداحافظ _خدا حامی و حافظت ان شاالله ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊