eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°یک لیوان درد و دل سه هفته بعد، یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع)  گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: +سلام بابا بفرما بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت: +سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من -سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟ +خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره -خب بابا بهشتو که مفتی نذاشتن زیرپای شما حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت: +میرم چایی بیارم -نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم.. راستی نوه های گلم چطورن؟ +خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی. حسین دو لیوان چای ریخت، و با شکلات هایی که آورده بود در سینی گذاشت، اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: -بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس.. عروس سادات... بابایی حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: -ترسیدم بابا...خوبی؟ نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید: -چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟ +نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد... -چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟ +به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین.. ولی -حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه +یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟ ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بدون تو هرگز حسین اخمی کرد و گفت: -خب؟ حلما اشک هایش را، با پشت دستش پاک کرد و روبه حسین چرخید. بعد از مکث کوتاهی گفت: +محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا  چندباری  رفته بود. -فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟ +نه همه اشو...اینو ببین حلما پاکت زرد کوچکی را از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت: +بازش کن بابا -مال کیه؟ +نمیدونم -خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی! +بازکن بابا یه سربند خونیه حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط: " کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد. درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود. حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت: +اینو ببین -اینا چیه حلما؟ چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد: "بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه" حسین برگه را پایین کشید و پرسید: -این دست خط کیه؟ حلما کاغذ را تا زد، و در پاکت گذاشت و گفت: +اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی... انگار دوستش نوشته... بابا و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت: _محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه! حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: +یا حضرت عباس(ع)! حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت: -دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه. حلما سرش را به در تکیه داد و گفت: +پس به شما هم نگفته! لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت: -میدونسته مخالفت میکنیم. نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت. حلما گرفت و دو رکعت نماز به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت: اگه این راه باعث میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم بدین آقا! ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بوی پیراهن یوسف بعد از نماز، تمام جملات آن نامه در سرش میچرخیدند: ✍" بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه. بغض پاشو گذاشته رو گلوم. نمیتونم اینارو رودر رو بهت بگم. فاطمه جان خدا میدونه تو رو از جونم بیشتر دوست دارم. کاش بچه ای داشتیم که بعد از من بهش دلخوش کنی اما...همه دلخوشیم یادته هربار تو روضه ها باهم زمزمه میکردیم:"یالیتنی کنا معک یا حسین" امروز حرم، عباس میخواد. داعشیا با صهیونیستا هم پیمان شدن برای نابودی ! باید مدافع حرم باشیم. میدونی راهی به امام زمان(عج) میرسه که از امام حسین(ع) شروع شده باشه، ایستادن جلوی ظالم راه امام حسینه! سال پیش که رفته بودیم کرمانشاه اون گنجیشک که با تیر زده بودنش یادت میاد؟ به حال خودش رهاش کرده بودن و زجر میکشید. تو برش داشتی و گفتی: باید کمکش کنیم. گفتی: دلم نمیاد ولش کنم. حالا چطور از من انتظار داری بدونم و ببینم این داعشیا هر روز با اسلحه های آمریکایی سینه مسلمونا رو میشکافن، به بچه ها بمب وصل میکنن مردا رو سر میبرن و زنها رو به اسارت میبرن! ببینم و سکوت کنم؟ ببینم و فقط سری تکون بدم و گوشیمو کنار بذارم و خیال کنم که این جنگ ما نیست؟ جنگ بین حق و باطل جنگ ماهم هست اگر حق باشیم باید خودمونو  به جبهه برسونیم. بدون که ما فقط برای نجات  سوریه و عراق نمی جنگیم ما به سمت آزادی قدس  پیش میریم ان شاالله (سخت است بوسیدن کاغذ بدل از صورت ماهت)سپهرِ تو بهار ۱۳۹۱" عصر که محمد خانه آمد. حلما روی سجاده خوابش برده بود. محمد میخواست رواندازی رویش بیندازد اما همینکه از کنارش رد شد، حلما چشم بازکرد. محمد نشست روی زمین مقابل حلما و گفت: -سلام +تو هم میخواستی همینکارو بکنی؟ -چی؟ +میخواستی مثل دوستت بی خداحافظی بری؟ -نباید میخوندیش! +من اینقدر بزرگ نیستم محمد!.. نمیتونم... تو همه دنیای منی... میخوای.. میخوای دنیامو ازم بگیری؟ -اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم،فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما صوت دلنشین محمد، چشمان حلما را مانند قلبش تسخیر کرد. محمد آرام سر حلما را با دست به طرف صورت خودش هدایت کرد. نگاهش چهارستونِ قلب حلما را لرزاند.  محمد آرام لب از لب بازکرد: -اگه بگی نرو، نمیرم....ولی...اون دنیا جواب حضرت ابوالفضل(ع) رو خودت باید بدی! و در مقابل سکوت و اشک های حلما، گفت: -میدونی اسم جهادیمو چی گذاشتم؟ به یاد بابای شهدیت؛ "ابوحلما" گریه حلما به هق هق رسید و گفت: +اگه دوستم داشتی اینقدر زود ازم دل نمیکندی. بغض پیش پای محمد دوید. جام چشمانش لبریز اشک شد و خواند: -من بی خبر از خویشم، با عشقِ تو رسواتر زیباست جهان در وصل، در هجر چه زیباتر راضی به جنونم باش، این از سرِ مشتاقی ست زخمی که دوایش عشق، از شهد گواراتر با دیدنِ باطل، حق، آرام نمی گیرد گر شرحه شود تن ها، هر شرحه تواناتر یا پرچمِ پیروزیست، در آن سوی این پیکار یا وعده ی دیدار است، با رویشِ ماناتر سر رشته ی دل دادیم، هیهات که پس گیریم رازی ست که اینگونه، بر ما شده خواناتر ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت (اخر) °°برای همیشه "وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ." این آیات با صدای محمد، در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد. در تاریکی و تنهایی.. چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود. یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد. پناه برد به وضو و دو رکعت نماز. بعد از نماز، رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد: 💤💭درخشش پرتوی نور.. از چشمهایش آغاز شد.. و صحرای پیش رویش را دربرگرفت... تن های بی سر را دید... و سرهای بی تن را!.. لحظه ای که نیزه های شکسته را  که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند،دید، دریافت .. در حادثه عظیم کربلا حاضر شده!.. این نبرد نابرابر، داشت جانش را به تاراج می برد.. که اهلبیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید.. که لشکر ظلم به اسارت می بردشان... خواست دنبال آنها برود.. که یک سرباز جلویش را گرفت.. و گفت: اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن. سرش را بالاگرفت.. و دنبال کاروان اسرا راه افتاد... یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکرهای بی سر، عزیزانشان عبور دادند... جواب هر قطره اشک.. و آوردن اسم پدر، برای دختربچه ها.. لگد و ناسزا در پی داشت... آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند.. حلما می دوید.. تا به دختر اربابش برسد... می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد... ناگاه.. صحنه مقابل چشمش تغییر کرد... کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند... زنان شامی.. با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا،.. آمده بودند برای و و .. به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل، جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند... حلما با اضطراب می خواند: ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی القوم الکافرین. به اینجا که رسید از خواب بیدار شد. با خودش فکر کرد، #میرسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند.. و برای... ! زیر لب زمزمه کرد: در این مسیرِ نور، جلودار، زینب(س) است. 🌸تقدیمـ بھ تمامـ روح متعالی شھدا و صبوری خانواده ھاشان... "پــــــــایــان" 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊 ناشناس↯↻ www.6w9.ir/msg/8124567 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد. جواب داد.همزمان که با تلفن صحبت میکرد،از شرح حال بچه دو ساله میپرسید. فاطمه صبر کرد،تماس دکتر تموم بشه. ولی دکتر مستان میخواست زودتر بره. کمی بچه رو معاینه کرد، دستورات لازم رو نوشت و رفت.هنوز هم با تلفن صحبت میکرد.فاطمه برگه شرح حال بیمار رو روی میز پرستاری گذاشت و به سرپرستار گفت: _خانم پناهی،لطفا یه نگاه به این بندازین. سرپرستار نگاهی به برگه ها و مهر دکتر مستان کرد و گفت: _من هرچی تلاش میکنم مریض های دکتر مستان به تو نیفته،نمیشه. -مشکل همکاری من و دکتر مستان نیست.مشکل بی مسئولیتی و بی دقتی جناب دکتره که باعث میشه تشخیص اشتباه بده و نسخه اشتباه تجویز کنه. -حواست به حرف زدنت باشه.زبان سرخت،سر سبزت رو به باد میده ها.این هزار بار. به پرونده بیمار اشاره کرد و گفت: _من الان با این چکار کنم؟!! -طبق دستور دکتر مستان عمل کن.... پرید وسط حرفش و گفت: _که اون بچه بیشتر از این اذیت بشه!!! -تو برو.به یه پرستار دیگه میسپارمش. فاطمه پرونده رو برداشت و گفت: _نیازی نیست.یه درس درست و حسابی به جناب دکتر میدم. -فاطمه،با دکتر مستان درنیفت.اون عضو هیئت رئیسه بیمارستانه.دنبال دردسر میگردی.؟! -من دنبال دردسر نیستم ولی جلوی حرف زور و اشتباه می ایستم،هرکسی که باشه. -از کار بیکار میشی ها..منکه میدونم تو تازه ازدواج کردی و به این حقوق نیاز داری.. -فوقش یه خونه کوچکتر،چندتا خیابان پایین تر میگیریم.بهتر از اینه که قبر تنگ و تاریک داشته باشم. به اتاق همون بچه دو ساله رفت.به پدر بچه گفت: _آقای رستمی،وقتی شیفت من تمام شد، لطفا تشریف بیارید لابی بیمارستان.باید باهاتون صحبت کنم. آقای رستمی روی صندلی نشسته بود. نزدیک رفت و سلام کرد.بلند شد و جواب سلام شو داد و گفت: _مهتا از وقتی به دنیا اومده مریضه و هرچند وقت یه بار بیمارستان بستری شده.تو این مدت شما بهترین پرستاری هستین که ما دیدیم...خانم نادری،خدا وکیلی این دکتر مستان،دکتر خوبی هست؟..آخه چند روزه اینجاییم حتی یک بار هم درست و حسابی مهتا رو معاینه نکرده. -ازتون خواستم بیاید اینجا تا درمورد همین موضوع باهاتون صحبت کنم...این بیمارستان،بیمارستان خوبیه.پزشک خوب هم کم نداره اما دکتر مستان پزشک خوبی نیست.بهتون پیشنهاد میدم دخترتون رو با رضایت شخصی مرخص کنید و ببریدش یه جای دیگه. -یعنی چی؟!!.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت _یعنی چی؟!! من ازش شکایت میکنم. نمیذارم قسر در بره.بچه های دیگه چی میشن پس؟ -شما میتونید ازش شکایت کنید ولی مدرک کافی ندارید.بسپریدش به من. ممکنه اثبات جرم دکتر طول بکشه. شرایط مهتا خوب نیست.باید زودتر تحت درمان درست قرار بگیره.بهتره شما دخترتون رو ببرید یه بیمارستان دیگه. چند قدم رفت.برگشت و گفت: _آقای رستمی،اینکه بهتون گفتم دخترتون رو ببرید یه جای دیگه،خلاف عرف بیمارستانه.اگه کسی بفهمه شاید اخراج بشم گرچه برای من مهم نیست چون جان بچه ها مهمتره.اما ازتون میخوام کسی نفهمه؛حتی همسرتون.نه بخاطر خودم، بخاطر اینکه برای اثبات اشتباهات دکتر مستان باید مدرک جمع کنم.من در هر صورت اخراج میشم ولی بهتره فعلا این اتفاق نیفته..خدانگهدار. به خونه رفت. طبق معمول برای استقبال از علی آماده بود.بعد از شام چای آماده کرد و رو به روی علی نشست.یکی از لیوان های چایی رو جلوی علی گذاشت و گفت: _امروز به یکی گفتم بچه شو از بیمارستان ما ببره. علی با تعجب نگاهش کرد و گفت: _برای چی؟!! -یه دکتری هست تو بیمارستان،اصلا پزشک خوبی نیست.نه اخلاق داره،نه تخصص.مدرک فوق تخصص داره ولی چه فایده،بخاطر بی دقتی و بی مسئولیتی تشخیصش اشتباهه و درمانش هم اشتباه. علی که تا ته قضیه رو متوجه شده بود،با لبخند گفت: _خب؟ فاطمه هم خنده ش گرفت. -همین دیگه،باید ادب بشه...فقط علی جان،طرف دمش کلفته.عضو هیئت رئیسه ست..اخراجم میکنن..هم درآمدمون کم میشه،هم باید پول وکیل بدیم. سکوت کرد و منتظر عکس العمل علی شد.علی گفت: _الان چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ یعنی داری اجازه میگیری؟!! خندید و گفت: -نه،دارم اطلاع رسانی میکنم. علی هم خندید. -تعجب کردم آخه منکه میدونم فاطمه برای انجام کار درست،اجازه نمیگیره. -ولی اگه تو پشتم نباشی برام سخت میشه. علی عاشقانه نگاهش کرد و گفت: _هرکاری فکر میکنی درسته،انجام بده.من پشتتم. -تو معرکه ای. علی خندید و گفت.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت علی خندید و گفت: -حالا برنامه ت چیه؟ -اول باید یه وکیل خوب پیدا کنم.بعد پرونده های اشتباهات جناب دکتر رو جمع کنم. -همکارهات شهادت بدن کافی نیست؟ -اونا میترسن حقوق شون قطع بشه. یادشون رفته روزی رسان یکی دیگه ست نه بیمارستان...دنیا رو به آخرت ترجیح دادن...دکتر مستان سال ها قبل دکتر من بوده و اشتباهاتش فقط دیروز و امروز نیست.ولی تا حالا هیچکس بهش اعتراض نکرده. -پویان کمکت میکنه.معمولا پرونده ها میره بخش اداری دیگه. -آره ولی تا جایی که بتونم درگیرش نمیکنم. چون آتش اخراج دامن اونم میگیره. روز بعد به بیمارستان رفت.بعد تعویض لباس،خانم پناهی گفت: _دیروز بعد از شیفت ما،آقای رستمی بچه شو ترخیص کرد. فاطمه بی تفاوت گفت: -دکتر مستان چرا اجازه داد؟! -اون براش فرقی نداره.یه مریض کمتر، بهتر...تو به آقای رستمی گفتی بچه شو ببره،مگه نه؟! با خونسردی نگاهش کرد. -جناب دکتر براشون مهم نبود.شما چرا براتون مهمه!! -دکتر مستان خبر نداره اینجا یکی داره زیر آب شو میزنه.مطمئن باش اگه بفهمه راحتت نمیذاره. فاطمه پوزخند زد و گفت: _آقای دکتر حواس شونو جمع کنن تا بهانه دست کسی ندن. با تهدید گفت: _میدونی اگه بهش بگم کار تو بوده چی میشه؟ صاف تو چشم های خانم پناهی نگاه کرد و باآرامش گفت: _شما مدرکی دارید که میگید کار من بوده؟ خانم پناهی چیزی نگفت و فاطمه رفت. ولی از همون روز کارشو شروع کرد. طوری که کسی متوجه نشه پرونده های بیماران دکتر مستان رو بررسی میکرد. برای مراسم استقبال هر شبش آماده بود.روی مبل منتظر نشسته بود.علی به خونه برگشت.سر میز شام فاطمه گفت: _حاج آقا موسوی بهت سلام رسوندن. -رفته بودی مؤسسه؟ -بله.ازشون خواستم یه وکیل خوب و کاربلد و با وجدان و پرآوازه بهم معرفی کنن. -خوب و کاربلد و باوجدان قبول ولی پرآوازه دیگه چرا؟ -میخوام دکتر مستان با شناختن وکیلم حساب کار دستش بیاد. خندید و گفت: _از دست تو فاطمه. بعد از شام کیکی که خودش درست و تزیین کرده بود،روی میز جلوی علی گذاشت. -چه کیک خوشگلی! یه کم مکث کرد.به فاطمه نگاه کرد. -جواب آزمایش تو گرفتی؟!! -بله،بابای مهربان،مبارک باشه. علی هم لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تمام شد.به فکر فرو رفت و به دست هاش نگاه میکرد. -علی جانم؟ به فاطمه نگاه کرد که خوشحالیش از چشم هاش هم معلوم بود. -چیشد؟!! خوشحال نشدی؟!!! -تا حالا اینقدر برام جدی نبود.خوشحالم ولی نگرانیم بیشتره. -طبیعیه عزیزم.پدر خوب همیشه نگرانه. علی با شیطنت گفت: _حالا کی معلوم میشه که دختر باباست؟ -آخی عزیزم.چند سال باید منتظر دختر بمونی،چون سه ماه دیگه معلوم میشه که پسر مامانه. -خواهیم دید. یک ماه گذشت. فاطمه پرونده ای که علیه دکتر مستان جمع کرده بود به وکیل داد. -مدارک خوبیه ولی بازهم اگه چیزی پیدا کردید،بیارید. -حتما. -دادخواست رو تنظیم میکنم. یک ماه دیگه هم گذشت... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱