eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم … . – من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم … – اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید … . خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم … . – اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ … . چند لحظه مکث کردم … . – می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید … – قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما و به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید … . توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم.. – خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …😭🤲 . نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته … . به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …✨🤲 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …😣 . روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … . – شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه … – و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه … . وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید☀️ رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، و رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره … . همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید … برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد …😭 اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …😊 . شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد … – این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …😠 . هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت … – از خونه من برید بیرون آقا …! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨پیشنهاد مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …😥 . – آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید … . – تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من آب_پاک_تر و … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…😠 . خنده اش گرفت … – شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه … . و به مبل تکیه داد … – من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید … . کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم … – ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه … . خنده ام گرفت … . – یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ … – شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟… – اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه … . و توی قلبم💚 گفتم … 🇮🇷” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … جای دیگه است … 😎🇮🇷” . در اون لحظات … تازه ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود …. ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨نجات یوسف سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم .. . – آیا این دو با هم منافات داره؟ … – دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با 🕎 داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها🕋… جایی برای یه توی سیستم اون هست؟ .. . . – پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود … . . محکم توی چشم هاش نگاه کردم … . . – یعنی من اشتباه می کنم؟ … . . لبخند کوتاهی زد … . . – برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم … . . از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد … . . – از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید … . مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط … . . من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض و باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …!! . چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم … . . زنگ زدم …📞 ازشون خواستم برام کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم… . . ✨آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود…✨ ” گفت: از امروز به بعد تو مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی و می‌باشی … ”✨📖 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨من واقعا پشیمانم با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … و همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم … . . حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت … . . همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره …😥 دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم … . . تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …😭 . هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار… . . سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده … . . اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید … . . منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم … . . ازم پرسید پشیمون نیستی؟ … . عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم … . . – چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به که فکر می کنم هستم … ادامه دارد.... 🕋❤️🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با صدای آیفون به خیال اینکه آنالی اومده از کنار مامان بلند شدم و به سمت آیفون پرواز کردم . با دیدن تصویر مژده و مرتضی با داد گفتم. - مامان ! اینا اینجا چی کار میکنن ؟! مامان دستپاچه به سمتم اومد . + کی ؟! - مژده ! مامان بگو من خونه نیستم ، مامان تو رو خدا بگو من نیستم . + برو اون ور ببینم . با دیدن مژده لبخندی زد و آیفون رو برداشت و در رو براشون باز کرد . سریع به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو بستم . چند تا نفس عمیق کشیدم ‌. خدایا این کارو با من نکن ! با صدای گوشیم به سمتش حمله کردم و روی بی صدا گذاشتمش . یه پیغام از طرف آنالی بود . " مروا امشب تولد بابامه ، کلا فراموش کرده بودم امروز نمیتونم بیام ، باید برم خرید ." خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که صدای مامان بلند شد . + دخترم بیا پایین ، مژده جان اومده . مامان من با تو چی کار کنم آخه ! به سمت کمد رفتم و لباس های مناسبی پوشیدم. چون مرتضی رو هم دیده بودم، احتمال داشت بیاد . یه چادر با گل های ریز محمدی سرم کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم . بعد از مطمئن شدن از پوششم، اومدم بیرون. از پله ها پایین اومدم و به سمت مبلی که مژده اونجا نشسته بود قدم برداشتم. مژده با دیدن من بلند شد و ناباور بهم خیره شد. + ‌سلام . لبخندی زدم . ‌- سلام . خوبی ؟! بابا ، مامان خوبن ؟! چرا بلند شدی ، بشین عزیزم ‌، راحت باش . +الحمدالله. مامان و بابا هم خوبن. سلام رسوندن. - شکر. روی مبل روبرویش نشستم . - خوش اومدی ، خیلی خوشحال شدم . مامان جان یه لیوان شربت میاری ؟! ‌+ نه نه ممنون ، میخوام سریع برم . مرتضی دم در منتظره . - ای بابا دختر ! این چه کاریه ؟! به آقا مرتضی بگو بیان داخل ، زشته دم در . دستپاچه گفت : + نه باید برم . فقط اومدم اینجا ازت چند تا سوال بپرسم . با اینکه می دونستم قراره چه چیزی بپرسه اما ابرویی بالا انداختم . - جانم بگو . + مروا دلیل اون کارت چی بود ؟! اون شب کجا رفتی ؟! چه جوری برگشتی تهران ؟! نترسیدی فرار کردی ؟! لبخند کج و کوله ای زدم . - ببین مژده من با تو رو در بایستی ندارم . خودت بهتر از من همه چیز رو میدونی ! اون روز رو یادته که به آقای حجتی گفتم شهدا رو توی خواب دیدم و بهش گفتم اونجا رو بگردن بلکه پیداشون کنن ! ایشون در جواب چی گفتن ؟! گفتن که هزیون میگم ، توهم زدم ! بعدش من رفتم اونجا رو گشتم ، دیدی جلوی همه یه کشیده خابوندن توی گوشم ؟! دیدی مژده ‌؟! دیدی ؟! با چه رویی اونجا می موندم ، مژده ! با چه رویی ! توی این سفر خیلیا برام ثابت شدن ، آدم ها رو باید توی همچین مواقعی شناخت . بغض کردم ، سرم رو پایین انداختم و با لبه های چادرم بازی کردم . + آره بهت حق میدم ازش دلخور باشی . اما مروا ... مروا آقای حجتی آدم منطقی هست قطعا برای این کارش دلیلی داشته ! از طرفی اون شب هم تو یکی زدی توی گوشش خب الان یک یک شدید دیگه ! - کتک زدن من با کتک زدن آقای حجتی فرق میکنه ! + واقعا نمی دونم چی بگم ! اون شب تا صبح آقای حجتی نیومد ، وجب به وجب خوزستان رو دنبالت گشته بود ! روز آخر هم مرتضی و بنیامین به زور راضیش کردن که برگرده تهران وگرنه اگر دست خودش بود بازم میگشت ، اینقدر میگشت تا پیدات کنه . اومدم اینجا بگم که دیشب که دیدمت حسابی شکه شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم آقا کاوه برادرت باشن ، حتی به اینکه فامیلیتون هم شبیه هم هست دقت نکرده بودم . دیشب خیلی خوشحال شدم که دیدمت برای همین به آیه زنگ زدم و همه چیز رو براش توضیح دادم . اون هم به آقا آراد گفته بود ، طفلک می خواسته همون دیشب بیاد دیدنت و از دلت در بیاره چون حدس می زد که ازش دلخور باشی و حسابی عذاب وجدان داشت اما خب دیر وقت بود . با لحن سردی گفتم : - من نمی خوام ببینمشون ! اصلا مژده ! به هیچ عنوان نمی خوام دوباره با آقای حجتی و خانوادش روبرو بشم . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 - ازشون دلخور نیستم ، همون موقع بخشیدمشون و براشون آرزوی خوشبختی کردم. با صدای زنگ موبایل مژده، ادامه ندادم و نگاهم رو بهش دوختم. + باشه ، اومدم . - آقا مرتضی بودن ؟! +آره بنده خدا عجله داشت اما چون دیشب به من قول داده بود میارتم اینجا، دیرش شد. سریع بلند شد که همراهش بلند شدم . - وای خیلی بد شد دم در ایستادن . خیلی خوشحال شدم دیدمت، بازم شرمنده که نگرانتون کردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + گذشته ها گذشته دختر جان . خداحافظ . با خنده گفتم : - من نمیگم خداحافظ میگم به امید دیدار چون قراره کم کم رفت و آمدت به این خونه بیشتر بشه مگه نه ؟! و چشمکی حواله اش کردم ، از خجالت سرخ و سفید شد که با خنده گفتم : - حالا جوابت چیه عروس خانوم ؟! نگاهی به آشپزخونه کرد و وقتی دید مامانم نیست گفت : + وقتی خواهر شوهرم تو باشی چرا جوابم منفی باشه . صدای خنده دوتامون بلند شد. -تو که این داداش ما رو کشتی تا یه بله رو بدی. مژده نمیدونی با چه آب و تابی ازت تعریف میکرد. تو ذهن من یه فرشته زیبا بودی اما وقتی دیدمت ... قیافم رو چندش کردم که با چشماش برام خط و نشون کشید و گفت: +خب؟! ادامه بده . با خنده گفتم: -نه دیگه میترسم من رو بزنی. + نچ نچ نچ ، از الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری . خدا به دادم برسه. - خیلیم دلت بخواد عروس جان . خواهر شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری؟! چشماش شیطون شد و جواب داد. +میدون تره بار. - چی؟! دویدم دنبالش که فرار کرد ، و از خونه خارج شد . منم دنبالش رفتم که ... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 منم دنبالش رفتم که با دیدن آقا مرتضی که بهم خیره شده بود آب دهنم رو قورت دادم و خجول چادرم رو مرتب کردم. - سلام آقای محمودی ، خوب هستید ؟! شرمنده معطل شدید به مژده جان گفتم بهتون بگن که بیاید داخل اما گفتند که عجله دارید . سکوت کرد ، حدس میزدم که بخاطر تغییر در سبک پوششم کمی شکه شده . با بلند کردن سرم ، سرفه ای کرد . + سلام خانم فرهمند . خداروشکر ممنون . بله عجله داشتم ، با اجازه . آقا مرتضی سوار ماشین شد . مژده هم چشمکی نثارم کرد و اون هم سوار شد. چند دقیقه ای به مسیر رفتنشون خیره شدم ، به سمت در حیاط برگشتم که ماشین کاوه با سرعت کنار پام ترمز کرد . با داد گفتم : - چه خبرته کاوه ! آروم تر ! دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد . نگاهی به چادر گل گلیم انداخت . + این چه سر و وضعیه ! برو تو خونه. برای غیرتی شدنش کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن . به کوچه نگاهی انداختم ، کسی نبود . برای یک لحظه یه فکر شیطانی در ذهنم تداعی شد . صورتم رو غمگین کردم و به سمت کاوه رفتم و گفتم : - داداش تو اینقدر خوبی که هر کسی لیاقتت رو نداره . چیزی که زیاده ، دختره ، خودم میگردم یه دختر خوب برات پیدا میکنم . کاوه مضطرب گفت: + م ... منظورت ... چ ... چ ... چیه؟! چشمام رو پر اشک کردم و گفتم: - یعنی ... چیزه ... مژده ... مژده جوابش م ... نذاشت ادامه بدم و سریع به طرف ماشینش رفت . خواستم دنبالش برم و بگم جوابش مثبته که سریع ماشین رو روشن کردم و تا آخرین حد ممکن گاز داد که ماشین از جاش کنده شد . با رفتن کاوه ، منم پریدم تو خونه و شروع کردم به بلند بلند خندیدن . اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد . ببین عشق مژده باهاش چیکار کرده . بیچاره داداشم . لااقل صبر نکرد خبرو بهش بدم . شیرینی هم که پَر . هعی باید دنبال یه منبع پول دیگه ای باشم . به داخل خونه رفتم که با مامان مواجه شدم . + کجا بودی؟! دیگه داشتم نگران میشدم ! با تعجب گفتم: - نگران من ؟ +آره دیگه. یه دختر مجرد و خوشگل که کلی هم خواستگار داره ، قطعا دشمن هم زیاد داره. مامان چرا امروز اینقدر عجیب شده ؟! شونه بالا انداختم و یه خیار از توی ظرف میوه ای برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم . + عه! دختر این چه وضع میوه خوردنه؟ مثل یه دختر خوب و متشخص بشین و پوستش رو بگیر. - وا. مامان چی میشه آخه ؟! نترس من ور دل خودت میترشم . + این چه حرفیه ! دختر باید عفت کلام داشته باشه . یا خدا ! اینجا چه خبره؟! اگر یکم دیگه ادامه بدادم قطعا دعوا میشد برای همین با برداشتن یه سیب بلند شدم و به اتاقم رفتم. &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین . کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ... نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم . به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه . امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود . من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم . اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره . با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ، روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . مامان با دیدنم دستپاچه گفت : + برو تو اتاقت . - اِ وا ، مامان ‌! مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟! اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته ! مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت . در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند . من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم . صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم . عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد . + به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین ! وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله . لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم . - سلام بر عمه زلی خودم . چطور مطوری عمه ؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود . + آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه . دل منم برات تنگ شده بود . سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم . از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم : - سلام پسر عمه خوش اومدید . لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت : + سلام مروا خانوم ، ممنونم . چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود . از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود . با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 رو به عمه گفتم : - مهسا چرا همراهتون نیومده ؟! استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت . + امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند . وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت. با تعجب نگاهم رو بهش دوختم . - مگه مهسا ازدواج کرده ! خنده ای کرد . + اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ... کلافه نفسش رو بیرون فرستاد . + آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده . علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم. مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ... بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن . + خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید . نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم . به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود. از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم . به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم . چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد . با دستم به گلدون ها اشاره کردم . - بفرمایید بریم اونجا ... خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم . بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم نشست . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 کمی جا به جا شدم و روی دست چپم خوابیدم . اینقدر فکرم درگیر حرف های علیرضا شده بود که خوابم نمی برد . سر شب هم با هزار تا بهونه شام نخوردم و برای خوابیدن اومدم اتاقم . تنها چیزی که میتونست از این آشفتگی ذهنی نجاتم بده ، حرف زدن با خدا بود . قرآن کوچیکم رو از روی میز برداشتم و هدفون رو ، روشن کردم . بعد از بیست دقیقه قرآن خوندن چشمام کم کم گرم شد و هدفون رو خاموش کردم . پتو رو تا آخر بالا کشیدم و زیرش خزیدم . با شنیدن صداهای داد بابا ، کمی تکون خوردم . آخه پدر من سر صبحی گرگ رو تو خواب دیدی اینقدر داد میزنی ! بین خواب و بیداری بودم که با یادآوری اینکه بابا چند روزی رو قرار بود برای کارش بره سمنان خواب از سرم پرید و سریع از روی تخت خواب بلند شدم . به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت پنج صبح بود و من حتی برای نماز هم بیدار نشده بودم . دوباره صداهای داد از پایین به گوشم رسید. با ترس از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم . با دیدن مامان و بابا و کاوه ای که لباس هاش خونی شده هراسون به سمتشون دویدم . با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد رو به مامان گفتم : - مامان چی شده ! کسی فوت کرده ؟! چرا کاوه لباسش خونیه ‌؟! قطرات اشک پشت سر هم از چشمای مامان پایین می اومدن . به سمت بابا رفتم و با گریه گفتم : - بابا تو یه چیزی بگو ! برای بی بی اتفاقی افتاده ! نگاهی بهم انداخت توی چشماش اضطراب موج میزد و دستاش هم میلرزید. &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛