eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_سوم از صندلی‌ام بلند می‌شوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عر
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که می‌خوایم می‌رسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون... آره خیالت تخت. مو لای درزش نمی‌ره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای! صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث می‌شود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیری‌ست؛ اما خبری نمی‌شود. حتما اتاق مادر نبوده. وارد اتاق می‌شود. هنوز نفس‌هایمان یکی در میان می‌رود و می‌آید؛ منتظریم ببینیم می‌خواهد چکار کند. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و هر ذکر و آیه‌‌ای که به ذهنم می‌رسد زمزمه می‌کنم. این وقت شب آمده چکار کند؟ بعد از چند دقیقه، صدای قدم‌هایش در سالن می‌پیچد و بعد در راه‌پله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد. می‌خواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش می‌گذارد: -رفت؟ و حتما جواب مثبت می‌گیرد که نفس راحتی می‌کشد. در این ده‌ دقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کرده‌ام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمی‌آورم. سرتیم اسلحه‌اش را غلاف می‌کند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون می‌آید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان می‌دهد هرسه عرق کرده‌اند. پیداست حال آن‌ها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آن‌ها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیت‌هایی قرار گرفته‌اند اما من اولین بارم است. سرتیم از من می‌پرسد: -اسم کامل این صراف چیه؟ -خشایار صراف. -پسوند و اینا نداره؟ -نه. به کسی که پشت بیسیم است می‌گوید: -ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا می‌کنین. و به کارشان ادامه می‌دهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکرده‌اند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار می‌روند و تمام. از اتاق خارج می‌شوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج می‌شوند. می‌خواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمی‌دهد. طوری می‌آیند و می‌روند که انگار از اول هم خبری نبوده. اطلاعات سیستم را روی هارد می‌ریزم و بقیه کار را می‌گذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم می‌گذارم و جمع می‌کنم که بروم خانه. وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز می‌کنم، مغزم سوت می‌کشد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_چهارم -اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودی‌اش چندان غیرعادی نیست؛ حتی تراکنش‌هایش هم مثل همه موسسه‌هاست: کمک‌های مردمی و خیرین، پرداخت‌های جاری قبوض و... اما چیزی که بیشتر از همه خودش را به رخ می‌کشد، حجم بالای تبادلاتی ست که با بیت‌کوین و چند ارز دیجیتالی دیگر صورت گرفته است؛ از مبداء‌هایی در آلمان و امریکا و کانادا و چند کشور دیگر. لبم را به دندان می‌گیرم و قلبم تیر می‌کشد. معلوم نیست مادر، من و خودش را وارد چه جریانی کرده است. این دیگر یک تبلیغ ساده برای یک فرقه نیست... بلند می‌شوم و قد راست می‌کنم. چندبار در اتاق قدم می‌زنم و مقابل ویترین می‌ایستم. یک طبقه ویترین پر است از اسباب‌بازی‌هایی که خیلی دوستشان داشتم. مهم‌ترینش هم یک سِت اف. بی. آی است که پدر از یکی از ماموریت‌هایش به دبی برایم خرید. یک مجموعه مینیاتوری از ماشین‌های پلیس امریکا و انواع هواپیماها و حتی چند فضاپیما، موتور سیکلت و آدمک‌های پلیس در حالت‌های مختلف که همه با نهایت هنر و ظرافت ساخته شده بودند. من عاشقشان بودم و ساعت‌ها به تنهایی یا با ارمیا با آنها بازی می‌کردیم. حتی پدربزرگ هم وقتی آن‌ها را دید خوشش آمد. همان روز با پدربزرگ و ارمیا، روی آرم اف. بی. آی امریکا پرچم ایران چسباندیم؛ روی تمام ماشین‌ها و هواپیماها. و از آن روز به بعد علاقه‌ام به آن مجموعه چندین برابر شد. پدربزرگ می گفت پلیس امریکا بیشتر از این که امنیت مردمش را تامین کند، هرکسی که دلش بخواهد را می‌کشد؛ و راست می‌گفت. این را ارمیا وقتی چند سالی برای درس خواندن به امریکا رفت فهمید. دومین اسباب بازی مورد علاقه‌ام، یک سلاح کمری اسباب بازی ست. یک کلت ام-1911 برونینگ. از دور کاملا واقعی جلوه می‌کند؛ حتی خشابش جدا می‌شود و تیراندازی هم می‌کند. گرچه تیرهایش اسباب بازی‌ست. بچه که بودیم، با ارمیا سر برداشتن کلت یا سلاح یوزی اسباب بازی‌ام دعوایمان می‌شد. کلت را برمی‌دارم و در دستم می‌گیرم. یک دور خشابش را درمی‌آورم و جا می‌زنم، گلنگدن می‌کشم و هدف می‌گیرم. عمو صادق تا حدودی کار با سلاح را یادم داده است. هربار اصرار می‌کردم چیزی یادم بدهد، می‌گفت دختر را چه به سلاح؟ اما خودش هم بدش نمی‌آمد که من به سلاح علاقه دارم. یاد سلاح همکار لیلا می‌افتم. راستی مدلش چه بود؟ در همین فکر‌ها هستم که لیلا پیام می‌دهد: -شیری یا روباه؟ کلت را سرجایش می‌گذارم. یادم می‌افتد نباید در خانه تلفنی با لیلا حرف بزنم. می‌نویسم: تونستم بشکنمش. الان چیزی که خواستین آماده‌ست. -خوبه. فردا میام می‌گیرم ازت. بقیه رو هم همین‌طوری پیش برو، باشه؟ -کارم درسته؟ خیانت نیست؟ -خیانت رو کسایی کردن که دارن عقل بچه‌های این مملکتو تعطیل میکنن. این کارت به نفع مادرته. هارد را پنهان می‌کنم و روی تخت بیهوش می‌شوم از خستگی. راستی فردا عزیز و آقاجون از مشهد برمی‌گردند... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_پنجم موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودی‌اش چندان غیرعادی نیست
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد فکر نمی‌کردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم. خودش تونست سیستم‌هاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه. انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند می‌فهمیدن داره با ما همکاری می‌کنه، حتما یه بلایی سرش می‌اومد. وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی می‌کرد خودشو کنترل کنه و نشون نده. اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن! وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همه‌مونو به باد بده. خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمی‌دونسته کار امنیتی چیه، انتظار بی‌جایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود. تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته می‌شی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقه‌ای هم می زدی، بعد بلند می‌شدی و ادامه می‌دادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیه‌السلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین. سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر می‌خورد. خیلی دلم می‌خواست بگم برام دعا کن، اما می‌دونستم می‌کنی. جناب‌پورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچه‌های امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچه‌های برون‌مرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره. اسم واقعیشو نمی‌دونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب می‌تونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایه‌به‌سایه دنبال جناب‌پوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟ اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جناب‌پور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته. این‌طور که اویس می‌گه، جناب پور توی آلمان می‌رفته خونه برادرش حانان اقامت می‌کرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان می‌رفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده. یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته. توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته. اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش می‌شه. باید منتظر می‌شدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی می‌خوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، می‌خوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته. فکر کنم می‌دونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید. فهمید می‌خوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد. گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست می‌گفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود. * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_ششم * دوم شخص مفرد فکر نمی‌کردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 با آمدن عزیز و آقاجون، دوباره مقیم شده‌ام خانه‌شان. دلم لک زده است برای مهربانی‌های عزیز. شب هم چند ساعت بعد از اتمام کار موسسه، آنجا مانده‌ام برای شکستن رمز بقیه سیستم‌ها و تقریبا کارم تمام است. فقط مانده هارد را تحویل لیلا بدهم. لیلا هارد را می‌گیرد و در کیفش می‌گذارد. درهمان حال می‌پرسد: -ببینم، چیزی از این فایلا رو که با خودت نگه نداشتی؟ -نه. چطور؟ لبخند می‌زند: -برای خودت می‌گم. اینا پیشت نباشه برات بهتره. راستی بالاخره کی می‌ری آلمان؟ -دو هفته دیگه تقریبا. محکم به چشمانم نگاه می‌کند: -اریحا، دقت کن! بخاطر جایگاه شغلی پدرت و توانمندی‌های خودت، احتمال خطر برات زیاده اون طرف. برای همین، خواهش می‌کنم به مسائل امنیتی اهمیت بده. ما هم سعی می‌کنیم دورادور هواتو داشته باشیم. اما بازم، همه چیز به خودت بستگی داره و اینکه چقدر تیز باشی. متوجهی؟ سرم را تکان می‌دهم. اگر مطمئن نبودم این دوره مطالعاتی برایم پربار هست یا نه، اصلا خودم را در چنین دردسری نمی‌انداختم. اما حالا، نمی‌توانم از بار علمی‌ این دوره بگذرم. وارد خانه که می‌شوم، عمو صادق را می‌بینم که دارد با عزیز خداحافظی می‌کند. عزیز خیلی سرحال نیست. فکر کنم عمو آمده بوده برای ماموریتش خداحافظی کند. من را که می‌بینند، چهره هردوشان باز می‌شود و عمو جلو می‌آید که روبوسی کند. در گوش عمو می‌گویم: -واقعا می‌خواین برین؟ عمو می‌خندد و می‌گوید: -ای بابا... نمی‌رم که افقی برگردم که شما انقدر نگرانین. مطمئن باش می‌آم که خودمم توی خواستگاریت باشم. لب می‌گزم: -عمو دوباره شروع کردین؟ -کجاشو دیدی... شروع که هیچی... دارم تمومش می‌کنم با کمک عزیز. و سریع خداحافظی می‌کند و می‌رود. آخ از دست این عموی هنرمندِ نظامی‌دیوانه! عزیز یک نگاه خاص مادرانه حواله‌ام می‌کند؛ از آن نگاه‌هایی که صورت دخترهای دم‌بخت را سرخ کند. به روی خودم نمی‌آورم. عزیز می‌گوید: -کی قراره بری؟ -ان‌شالله دو هفته دیگه. -کارای ویزا و دعوتنامه رو کردی؟ -آره، تقریبا تموم شده کارش. برایم چای می‌ریزد. برای خودش هم. آقاجون به بهانه آب دادن به باغچه بیرون می‌رود و عزیز می‌گوید: -یادش بخیر. عمو یوسفت بعد جنگ یه چند وقت بود بهونه می‌گرفت. یکم رفته بود توی هم. فکر می‌کردیم افسردگی داره. بهش گفتم بیا ببرمت پیش روانپزشک، اما گفت مشکلم چیز دیگه‌ست. گفت زن می‌خوام! اینو که گفت سرخ و سفید شد بچه‌م. منم بال درآورده بودم که بالاخره داره می‌آد سر زندگیش. وقتی با طیبه آشنا شد، از این رو به اون رو شد. دوباره شد همون یوسف قبلی، شایدم بهتر. آره، خیلی بهتر. شانه بالا می‌اندازم که فکر کند من اصلا منظورش را نفهمیده‌ام: خب! -برای بابات هم می‌خواستم خودم یکی رو پیدا کنم، ولی یه روز اومد شماره خانواده ستاره رو داد گفت برو برام خواستگاریش کن! فکر کنم همدیگه رو توی دانشگاه پیدا کرده بودن. می‌شناختن از قبل... با بی‌حوصلگی می‌گویم: چی شده امروز دارین تاریخچه ازدواج های فامیلو مرور می‌کنین؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_هفت با آمدن عزیز و آقاجون، دوباره مقیم شده‌ام خانه‌شان. دلم ل
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 لبخند می‌زند و دستش را می‌گذارد روی دستم: -تو هم مثل یوسفی. کلا مدلش اینجوری بود که نمی‌اومد بگه فلان چیز رو میخوام. باید خودمون می‌فهمیدیم. حتی سر غذا خوردنشم نمی‌اومد بگه گرسنمه. خودم باید دقت میکردم هر بار یه چیزی به خوردش بدم. انقدر غرق کار و درسش بود که خودشو فراموش کرده بود. تو هم همینطوری اریحا. اصلا حواست به خودت نیست. اما من دارم می‌بینم، مثل همون روزای یوسف شدی. یکم پکری. مغزم آژیر می‌کشد. اگر از همین الان موضع دفاعی نگیرم، شب نشسته ام سر سفره عقد. با ازدواج مخالف نیستم اما باید این مشکلات بگذرد، بعد با یک ذهن آرام درباره اش فکر کنم. سریع می‌گویم: -من خوبم. -عموت درباره یه بنده خدایی حرف زد. گفت بچه خوبیه. شاید خوب باشه روش فکر کنی. حس می‌کنم لیوان چایی را روی سرم خالی کرده است. داغ می‌شوم و می‌گویم: -من که الان دارم میرم! -خب بعد فرصت مطالعاتیت چی؟ -حالا بذارین برگردم... اون وقت درباره ش فکر می‌کنیم. باشه؟ عزیز گله مندانه نگاه می‌کند. چاره ای جز تسلیم ندارد. پیشانی اش را می‌بوسم که از دلش دربیاورم. می‌گوید: -امشب آماده شو، یه سر بریم قم و جمکران. از پیشنهاد ناگهانی و شیرین عزیز ذوق زده می‌شوم. دم رفتن، واقعا نیاز دارم به چنین زیارتی. انقدر که تا زمانی که رسیدیم به قم، روی ابرها بودم و نفهمیدم مسیر چطور طی شد. الان خودم را در میان شهدای مقابل حرم پیدا کرده‌ام. مثل کسی که آخرین بار است برای زیارت آمده، به همه جا دست می‌کشم و به صورتم می‌کشم. باید ذره ذره غبار حرم را برای شش ماه آلمان ذخیره کنم. در آلمان، نه خاک شهید پیدا می‌شود و نه حرم کریمه اهل بیت. نمی‌دانم مردمش چطور زنده مانده اند وقتی این عناصر مهم حیاتی را ندارند. وارد مرز آسمانی حرم می‌شوم. جایی که زمین از آسمان جدا می‌شود. پرواز می‌کنم تا ضریح و درآغوش می‌گیرمش. بالاخره کسی را پیدا کردم که بشود درگوشش بگویم دردم را. کسی که اگر از خدا بخواهد، دعایش ردخور ندارد. یاد غربتش می‌افتم. یک دختر در بلاد غریب... اشک از چشمم می‌چکد و یادم می‌رود برای خودم دعا کنم که می‌خواهم بروم به بلاد غریب... مادر خودش من را رساند فرودگاه. با پدر در خانه خداحافظی کردم، اما عزیز و آقاجون همراهمان آمدند. دلم می‌خواست با لیلا هم خداحافظی کنم اما نمی‌شد جلوی مادر. حالا در سالن نشسته ایم منتظر اینکه پروازم را اعلام کنند. دلم برای عمو صادق تنگ می‌شود. تلفنی خداحافظی کردیم؛ هرچند خوب خط نمیداد و صدایش را درست نمی‌شنیدم. در فکر عمو صادقم که مادر با حالتی کمی‌عصبی می‌گوید: -پروازت نیم ساعت تاخیر داره! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_هشت لبخند می‌زند و دستش را می‌گذارد روی دستم: -تو هم مثل یوسف
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 برای من خیلی مهم نیست؛ اما شاید برای زینب خیلی مهم بوده. این را وقتی می‌فهمم که زینب و پدر و مادر و مادربزرگش را دیدم که دوان دوان می‌آمدند به سمتمان. بارهایم را تحویل داده بودم و مقابل گیت هستم که می‌رسند. زینب صدایم می‌زند و می‌گوید صبر کنم. ایستادم و رسیدند. تعجب کرده‌ام از این که خانواده زینب برای بدرقه ام آمده اند. زینب درآغوشم می‌گیرد: -خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه. لبخند می‌زنم که نفهمد بغض کرده‌ام: -منم همینطور. پدرش جلو می‌آید: -خیلی مواظب خودتون باشین اریحا خانم. اگرم کاری از دست ما برمی‌اومد حتما بگید انجام بدیم. هنوز تشکر نکرده‌ام که مادربزرگ زینب محکم در آغوش می‌فشاردم. دلیل اینهمه محبت را نمی‌فهمم. غرق بوسه ام می‌کند و بعد هم نوبت عزیز است که مادرانه در آغوشم بگیرد و ببوسدم و به طور ممتد سفارش هایش را تکرار کند. دوست دارم بلند گریه کنم و بگویم اصلا دلم نمی‌خواهد بروم. دوست ندارم از این همه محبت جدا شوم... مادر اما عقب ایستاده. خودم می‌روم که بغلش کنم. برعکس بقیه، نه گریه می‌کند و نه خیلی ناراحت است. از گیت ها که رد می‌شوم، بغضم می‌ترکد. حس می‌کنم این آخرین نفس هایی ست که در هوای ایران می‌کشم و آخرین قدم هایی ست که بر خاک ایران برمی‌دارم. حال کودکی را دارم که دلش نمی‌خواهد از مادرش جدا شود. کاش دیروز که رفتم گلستان شهدا، عمیق تر نفس کشیده بودم. دوباره یاد زهره بنیانیان می‌افتم. حتما او هم همین حال را داشته موقع رفتن به آلمان، شاید هم بدتر. یک رفتن با اجبار و بدون کوچک‌ترین علاقه‌ای. یکباره حس می‌کنم زیر پایم خالی شده است؛ وقتی یادم می‌افتد در آلمان نمی‌توانم چادر بپوشم. همین هفته با عزیز از قم چند دست مانتوی گشاد و بلند عربی و روسری قواره بلند خریدیم. اما هیچ کدام از این ها نمی‌تواند جای چادر را بگیرد. مانتو هرچقدر گشاد باشد و روسری هرچقدر بلند، آرامش چادر را ندارد. آنهایی که چادر را امتحان کرده اند می‌دانند، بعد مدتی انس می‌گیری با چادرت؛ طوری که اگر نباشد انگار یک چیزی کم داری. من یک عمر با چادرم انس گرفته ام. عادت نکرده‌ام، انس گرفته ام. انس با عادت فرق دارد. انس که می‌گیری، با هربار بودنش برایت تازه است و لذت بخش. من با این چادر انس گرفته ام و نبودنش بدجور اذیتم می‌کند. چادر فقط یک لباس نیست، یک تفکر است. یک سبک زندگی ست. می‌روم داخل دستشویی ها و درش می‌آورم. یکی از همان مانتوهای بلند را پوشیده ام. دیگر اینجا که کسی نیست... می‌توانم بغضم را بشکنم، چادر را ببوسم و تا بزنم. تا شش ماه دیگر فقط باید صبر کنم. وقتی بدون چادر از دستشویی ها بیرون می‌آیم، حس می‌کنم خودم نیستم. چیزی کم دارم. آن چادر بخشی از هویت من را می‌سازد. هر پوششی، یک پیش نمایش از هویت و تفکر فرد است. حالا من بدون چادر، یک بخش مهم از هویتم را حذف کرده‌ام... چقدر معذبم بدون چادر! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_نهم برای من خیلی مهم نیست؛ اما شاید برای زینب خیلی مهم بوده.
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی می‌کنم، انگار می‌خواهم آخرین قدم هایم روی خاک ایران را برای شش ماه آینده ذخیره کنم. عمیقتر نفس می‌کشم و تمام آنچه می‌بینم را به خاطر می‌سپارم... هواپیمایم که از زمین کنده می‌شود، حس می‌کنم قلبم را روی زمین جا گذاشته ام. چشم دوخته ام به زمین زیر پایم و منظره هایی که کم کم مینیاتوری می‌شوند. اشک آرام روی صورتم سر می‌خورد و از الان، به شش ماه آینده فکر می‌کنم و پروازی که من را به ایران برگرداند. مهماندار که خروج از حریم هوایی ایران را اعلام می‌کند، دلم درهم می‌پیچد. الان دیگر رسما از کشورم خارج شده ام؛ از آغوش مهربان مادرم. با خودم عهد می‌کنم در این شش ماه به اندازه شصت سال بیاموزم تا رفتنم برای کشورم سود داشته باشد. بازهم یاد زهره بنیانیان می‌افتم. او موقع خروج از ایران با خودش چه عهدی بسته بوده؟! نمیدانم. تسبیح سبزرنگی که عزیز برایم از مکه آورده را درمی‌آورم و می‌بویم. بوی ایران می‌دهد. تمام طول پرواز را با تسبیحی که دور از چشم شرطه‌های سعودی به دیوار کعبه متبرک شده است ذکر می‌گویم. تمام پنج ساعت را. اضطراب رهایم نمی‌کند؛ انقدر که متوجه زیبایی های مناظر و لذت پرواز نمی‌شوم. از بچگی عاشق هواپیما بودم؛ مخصوصا زمان تیک‌آف و لندینگ هواپیما. معمولا بچه ها می‌ترسیدند، اما من عاشقش بودم. حتی گاهی که زمان پرواز شرایط جوی نامساعد بود و هواپیما تکان های شدید می‌خورد، من برعکس همه لذت می‌بردم. شاید اگر پسر بودم خلبان می‌شدم. اما این پرواز، اولین پروازی ست که نه از تیک‌آفش لذت برده ام، نه توجهی به پذیرایی حین پرواز کرده‌ام، نه مناظر به اندازه دفعات قبل برایم لذت‌بخش است. حتی الان که لندینگ می‌کنیم هم خیلی ذوق ندارم و فقط تغییر فشار هوا گوشم را اذیت می‌کند. همیشه رفتن به آلمان را دوست داشتم؛ چون مساوی با دیدن ارمیا بود اما الان دلم می‌خواهد برگردم. آلمان خوب است برای مسافرت تفریحی حداکثر یک ماهه؛ نه برای ماندن کسی که دلش گره خورده به خاک کشورش. وارد سالن فرودگاه می‌شوم. وقتی به یاد می‌آورم که دیگر در خاک ایران نیستم، دلم از اضطراب ضعف می‌رود و الان است که غش کنم. کاش می‌شد همین الان مسیر را عوض کنم، سوار هواپیما شوم و برگردم ایران. کاش به همین راحتی‌ها بود! من اصلا مردم اینجا را نمی‌شناسم. فرهنگ و زبانشان برای من بیگانه است و من هم برای آنها بیگانه ام. هیچکدام از این مردم، زبان مادری من را نمی‌فهمند. در چنین محیطی حتی اگر آلمانی بلد باشی، احساس غربت می‌کنی و دلت یک آشنا می‌خواهد که مجبور نشوی به زبان دیگری حرفت را حالی‌اش کنی. چمدان به دست، سرگردان و متحیر ایستاده‌ام وسط سالن فرودگاه. حس می‌کنم همه برنامه ریزی‌ها یادم رفته است. همراهم زنگ می‌خورد. ارمیاست. با یادآوری اینکه قرار بود ارمیا بیاید دنبالم، کمی‌دلگرم می‌شوم. میان این همه گفت‌وگو به زبان بیگانه، از فارسی حرف زدنش ذوق می‌کنم. می‌شود با او به زبان خودم حرف بزنم! مجبور نیستم کلمات نامانوس آلمانی را کنار هم بچینم تا بفهمد. می‌پرسد: -کجایی؟ یه نشونه بده پیدات کنم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا