eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
201 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #هفده دو روز مشهد بودیم
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم👀 و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون.😣 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟😊 ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.☺️ ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒 سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. 😣💔حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.☺️😂 اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳 بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.🤗😭 ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.😨 میان هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭 ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره.😔 صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😁 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"😞😭 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #نوزده ساکش آماده بود.
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته از ام می گذشت.😔 یک هفته ...😢 یک هفته ...😭 یک هفته و مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به ...☎️ نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده🕌 نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز🍂 روی برگ درختان🌳 نشسته بود. نوای دعا و روضه✨ توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥 زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟😒 ــ خیلی خری دختر...😠 قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان...😍 ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😥 پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. 😓شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!!😒 ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست یک هفته از #تنها
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روزهای و سپری می شد. را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.😔 جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم.😢 موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد. تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که باشم. شمارش معکوس⏳ دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت. من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.🙈😍 یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم. منتظر تماس صالح بودم.😍💞 از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت: ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!😕 آهی کشیدم و گفتم: ــ منتظر تماس صالح بودم.😔 دسته گل نرگس🌼 از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد: ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.😜😍 جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟!😍😭 نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم😢 و می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین☺️ توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #سی_وشش _.... هم رو جاده دمشق
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی🔥 باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم..😥😥 که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.😢😰 شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها 🔥سعد🔥 را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...😥😢 اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره 😐😒ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد😭 مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.😞😭 داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه😞😭 فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،..😢 صبوری پدر..😢 و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..😢 و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده...😞😞 که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران☔️🍂 پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_ونه عدهای زن و کودک در حرم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه پیدا کنم...😖😰😭 نفسم را بند آورده بود،.. نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم👥👥👥 فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم.. که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را ،...😖😖😖😖 هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم.. تا بالاخره از حرم خارج شدم...✨😣 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم،😣😭 باورم نمیشد... شده باشم و هر لحظه از پشت، 🔥👹پنجه ابوجعده🔥😈 ... که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده😰😨 میچرخیدم مبادا شکارم کند... پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در و خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم.. که صدایی... 🌸 از پشت سر تنم را لرزاند... جرأت نمیکردم برگردم...😰😳😱 و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم... پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد.. و آخر کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.😣😖😭😰 کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس... و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،.. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت.. که صورتم به زمین خورد..😖😭😰 و زخم پیشانی ام آتش گرفت... کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که فریاد کشید _برا چی فرار میکنی؟😠 صدای ابوجعده نبود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وسه _دیشب تو حرم بهم گفت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم...😖😵 مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد..😥😟 و تنها خودم میدانستم بسمه🔥 با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه چندساله ام از ،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید....🌸✨😭😭 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم..😭😭😫😫😭😭😭 تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است... نمیخواست از خانه خارج شوم.. و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..😥😞 که مقابل در اتاق رژه میرفت کسی نزدیکم شود...☝️ صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،.. در تمام این مدت از حضورش🔥 بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود.. که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، گریه میکردم...😞😭 از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت _مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه! میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود... از این اتاق و با این زن نامحرم میکشید.. که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست _مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون! و دل من پیش 🔥جسد سعد🔥 جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم _باهاش چیکار کردن؟ لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه ،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوهفت مثل همیشه #صادقانه ح
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از روی صندلی بلند شد،... نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله 🔥جسد سعد🔥 کرد... زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم😨 که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم _چی شده ابوالفضل؟😰😨 فقط نگاهم میکرد،.. مردمک چشمانش به لرزه افتاده و دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد _مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت! باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم... و او پشت این ماندن چه پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت _برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.😊😁 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده.. 🙁و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند..😟 که فقط حیرت زده نگاهش میکردم.... به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم _خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟ دلش مثل بود... و دوست داشت دردها را به تحمل کند که به سمت خط تاکسی🚕رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد _الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!😁 و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد...که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد... تا رسیدن به بیمارستان... با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد📲 و هر چه پاپیچش میشدم فقط باشیطنت😜 از پاسخ سوالم طفره میرفت.. تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد.. _همینجا پشت در اتاق بمون! و خودش داخل رفت. نمیدانستم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نودوسه قتل عام خانوادگی روستاه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دل کوچک من بال بال میزد.. _اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟😥😢 از صدایم میبارید و خبر زینبیه را بریده بود که از من هم دل برید _من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب💚 بودم، اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!😠 در را گشود.. و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند... نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت.. 😥 و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد _مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه یا !😥 و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند..که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد... او رفت..🌸 و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد.. 😭 و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل🕊 نه او🌸 را ببینم.. که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب (س) شدم... 😭🤲 تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد.. و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته.. که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای تروریستها به داریا میرسید،..😱 من با این زن سالخورده در این چه میکردم.. و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود.. که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد..باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند... و مادرش🌺 میدانست.. این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد... 🔐 در این خانه پنهان شده و پسرش بودم.. که مرتب دور سرم آیت الکرسی✨ میخواند و یک نفس... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
یعنی محمد صلی‌الله‌علیه‌واله اینقدر در بین یاران مدعی‌اش، غریب بود؟ یعنی تمام عرض ارادت‌ها به محضر او همه دروغ و نیرنگ بود؟ خدای من؛ آخر به کجا چنین شتابان؟! مگر این دنیای دون چه دارد که برای رسیدن به او پیامبرت را، راهنما و مرادت را، روشنگر دنیایت را، فراموش کنی ؟ آخر زمانی که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله زنده بود این کوچه و این خانه غلغله بود و مملو از کسانی که سنگ ارادت و مهر و شاگردی او را به سینه میزدند،... پس کجایند آن عاشقان مدعی؟ کجایند آن شاگردان دنیا طلب؟ کجایند آن مهرورزان ظاهر بین؟ یعنی همه به دنبال دنیایشان رفته اند؟! و فضه شاهد بود و میدید که علیِ و به سوگ نشسته را ،یكّه و رها کردند، علی به مشغول غسل پیامبر بود . آنها، مردمانی که ادعای مسلمانی و دوستی رسول‌الله را داشتند،رفته بودند تا بتوانند برای خود تکه‌ای از گوشت این دنیای فریبکار، این مرداب بدبو و این لاشه‌ی متعفن را به نیش کشند.. تا از قافله ی دنیا طلبان عقب نمانند، تا آنها هم صله ای از این دنیای فریبنده داشته باشند، آنها با یک تلنگر و هوس نفسانی،از استاد و مربی و رسولشان غافل شدند و به سمت کسی رفتند تا دین خدا را به باد دهد.... هر کس پشت درب خانه ی رسول الله میرسید، قبل از اینکه دست به کوبه ی درب ببرد، خبری در گوشش میپیچید که انگار برایشان مهم‌تر از خبر عروج پیامبر بود : _شتاب کنید....یاران پیامبر ،شتاب کنید که همه ی انصار در« ی بنی‌ساعده» جمع شدند، آهای مسلمانان مدینه ، آهای مهاجرین اسلام ،بشتابید تا شما هم از این قافله ی دنیا پرست عقب نمانید....بشتابید تا از حق خود دفاع کنید به سمت سقیفه بروید که امری مهم در حال وقوع است. و اینان غافل بودند و شاید خود را به غفلت زده بودند و نمیدانستند،..با پیوستن به شورای سقیفه پا روی حق خدا میگذارند، مزد رسالت پیامبرشان را فراموش میکنند و در حق محمد صلی‌الله‌علیه‌واله ظلم میکنند و از همه مهم‌تر با ظلم بر علی علیه‌السلام و نادیده گرفتن حقی که از سوی خدا به علی علیه‌السلام داده شده بود، بزرگترین ظلم را در حق خود و بشریت بعد از خود می کنند...آنان نه تنها خود به بیراهه رفتند بلکه امتی را گمراه نمودند و این خطایی ست بس عظیم...... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 #از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۵۵ و ۵۶ _....تمام
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸ _....به غرّه نشو که به لحظه‌ای فراموشی بند است... آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده‌ام را به خاطر سپرده‌ام، نترس از بانو! نترس از من بانو! کسی هست که را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه‌اش گذاشته است. وصیت اموالم را به پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته‌هایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش! حلالم کن که تنهایت گذاشته‌ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره‌ات چشم به راه میمانم. 🕊✍همسفر نیمه‌راهت «سید مهدی علوی» آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد... "در خوابت چه دیده‌ای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟ تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بی‌تو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیده‌ای مرد؟ ***************** رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمی‌دونستم اونا هم از بچه‌های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن. رها در جایش جابه‌جا شد: _همکارای سیدمهدی برای همه مراسم‌ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه. صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه‌جا شد: _ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟ صدرا: به‌خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمی‌کردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم. پوزخندی به یاد رویا زد: _شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن! رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی ، اما بعضیا پول رو زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی‌ها رو نابود کنه. عده‌ای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی‌هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته‌ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم صدرا: _یه عده‌ی دیگه هستن که جزء دسته‌ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته‌ی اول! رها: _شاید اینجوری باشه اما زن‌های زیادی تو کشور ما هستن که با بی‌پولی و بدی‌ها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن! صدرا: _تو جزء کدوم دسته‌ای؟ رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم! صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته‌ای؟ رها دهانش تلخ شد: _من خدمتکارم، اومدم تو خونه‌ی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته‌ست. تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود! صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره! خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی! رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه‌ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود. رها: _اینجا چه خبر بوده؟ صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد ، و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست.... 💚ادامه دارد..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴ آیه لبخند زد.... اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست! غذا خوردن هم گاهی شیرین‌ترین خاطره‌ها میشود؛ گاهی شوخی‌ها و خنده‌های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعه‌ای دو نفره خاطرات ساخته نمی‌شوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوج‌ها ساخته می‌شود! زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به‌لیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دست‌های ارمیا گفت: _خیلی درد میکنه؟ ارمیا دستی به لبه‌ی استکانش کشید و گفت: _نه خیلی! آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره! ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه! آیه بحث را عوض کرد: _چطور زخمی شدی؟ ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچه‌م شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین! آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد: _اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟ ارمیا به پهنای صورت خندید: _جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟ آیه آه کشید: _نه مثل اون روز نمیشه! لبخند روی لب‌های ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد: _حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا! آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت: _اون روز داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم باشم برای خودم و بچه‌مم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم... آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد خودش پرسید: _اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟ آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود: _حس ! ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟ آیه : _ما رأیت الا جمیلا! ارمیا: _چرا گریه نکردی؟ آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم! ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی! آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از شیطان به وقت و هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش بزنه و بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه کنی، وادارت میکنه که دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون باش... و من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما ! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه، من از سنگ‌ لحد می‌ترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
پادگان دو کوهه به این قسمت ها تقسیم میشه : ۱. در اختیار لشکر ۲۷ محمد رسول ۲. بازدید کنندگان راهیان نور ۳. و بخش غربی در اختیار ارتش حسینه شهید همت در قلب پادگان دو کوهه قرار داره، دلیل نامگذاری دو کوهه وجود دو ارتفاع ۳۱۶ و ۲۸۸ متری در استان خوزستان و در نزدیکی اندیمشک هست.... دیگه بقیه حرف ها رو نشنیدم به اطراف نگاه میکردم تانک های سوخته و نیم‌سوخته ، جاهایی که بمب‌ها افتاده بود قشنگ معلوم بود، بعضی جاها رو با تابلو علامت گذاری کرده بودن که احتمال وجود مین خنثی نشده هست و خلاصه بهشت پنهانی بود برای خودش سخته تو جایی باشی که پدرت و همرزماش بخاطر آرامش تو جون دادن حس و حال عجیب و غریبی داشتم. یه حس یا بهتر بگم یه حسی که مطمئن هستم از الان به بعد رو باید به دوش بکشم، هم مسئولیت هم و هم . دیگه نمیتونستم مثل قبل بچه بازی دربیارم و بابا به اشتباهاتم بخنده یا تذکر بده، باید تو اوج غم و غصه از نبود بابا، مرد خونه باشم، که مامان و شیوا بتونن روی من حساب باز کنن. انگاری یه شبه مردی شده بودم برای خودم. غرق افکارم بودم که صدای اقای محمدی رو شنیدم...... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛