رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت سیزدهم سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو ب
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهاردهم
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.
محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو #خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.
-یعنی سنگدل شدن؟
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.
-متوجه نمیشم.
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۴
زن با لحنی آرام که به گوش عمر نرسد،شروع به پچ پچ در گوش زن کناری اش کرد وگفت :
_این رسم عمر است ، مگر ندیدی چه بر سر دختر رسول الله آورد؟! مگر به فرمان همین شخص، هیزم به درب خانهٔ زهرای ماتم زده و مصیبت کشیده، جمع نکردند و درب خانه را آتش نزدند؟ و کاش بهمین قناعت کرده بودند و فرزند دختر پیامبر را پشت درب از نفس نمیانداختند...به خدا قسم که خودم دیدم، تازیانه به بازو و تن تبدار دخت پیامبر صلی الله علیه واله زدند...کسی که به زنی بیمار که از قضا دختر پیامبرشان هم هست رحم نمیکند،چه توقع داریم که بر دختر ابوقحافه رحمکند؟!
زمانی که این حرف از دهان آن زن درآمد، زن کناری اش تکانی بخود داد و گفت :
_عمر مردی خشن است، پس تا تازیانه اش به جانتان ننشسته و طعم آن را نچشیدهاید، اینجا را ترک کنید
و با زدن این حرف از جا برخواست و کم کم زنان آنجا را ترک کردند...
و اینچنین بود که خلافت خلیفهٔ خود خوانده دوم شروع شد، خلافتی که ادامهٔ #غصب حق مطلق علی بن ابیطالب علیهالسلام بود و باز هم حیدرکرار، #خار در چشم و #استخوان در گلو، میبایست #خانهنشین باشد و صبوری کند و با چشم خویشتن شاهد پاره پاره شدن پیکرهٔ اسلام باشد...
روز و روزگار در گردش بود و آن چنان میتاخت که هیچکس جز به خوشی و امورات خود به این رفتن و گریز فکر نمیکرد.
دوران، دوران حکمرانی عمر بود و اسب سرکش خلافت، از راه اصلیش با شتابی فراوان، فاصله میگرفت...
وقت نماز ظهر تمام شده بود که ابو ثعلبه وارد خانه شد...
فضه این زن فهیم و با ایمان به استقبال همسرش رفت و او را مغموم و ناراحت دید، پس چون همیشه، آیه ای از آیات قران خواند و دلیل این حال همسرش را در قالب آن آیه از او سؤال کرد..
ابو ثعلبه با گوشه دستار سرش،عرق پیشانی اش را گرفت، آهی کشید و گفت :
_از دست این روزگار گله دارم، آخر مردمی را میبینم که چشم به حقایق بستهاند و با اینکه میدانند و میفهمند باز هم مزخرفاتی را #تاییدمیکنند که کاملا و واضحا #میدانند از ریشه #کذب است...
فضه با حالت سوالی شوهرش را نگاه میکرد...
و ابوثعلبه آه کوتاهی کشید و ادامه داد :
_الان از مسجد میآیم، «اشعث بن قیس» را دیدم که با افتخار میگفت شبی میهمان عمر، خلیفهٔ خود خوانده دوم بوده، او میگفت:
«میهمان خانه عمر شدم، نیمههای شب بود که متوجه سر و صدایی از داخل اتاق کناری شدم، ابتدا توجهی نکردم، چون صدای تازیانه های همیشگی عمر،همراه با نالهٔ همسر او بلند بود، اما هرچه زمان میگذشت، تازیانهها شدیدتر و نالهها بلندتر میشد تا اینکه صبر از کف دادم و با خود گفتم: آخر مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟!یاالله گویان وارد اتاق مورد نظر شدم، عمر مشغول کتک زدن زنش بود، با شتاب خود را مابین عمر و آن ضعیفهٔ بیچاره انداختم.
آن زن که با دیدن من، انگار نور امیدی به دلش تابیده بود، همانطور که گریه و شیون می کرد گفت :
ای کاش قلم پایم خورد میشد و پا به حجلهٔ مردی که در قسیالقلب بودن،شهرهٔ مدینه بود نمیگذاشتم، ای کاش زبانم لال میشد و بله به مردی که کتک کاری زنان از مهمترین افتخاراتش بود، نمیگفتم.ای کاش حرف امکلثوم، دختر ابوبکر را که در زمان خواستگاری این مرد بر زبان راند و از ازدواج با او خودداری کرد آویزه گوش قرار میدادم، براستی که ام کلثوم حقیقت را میگفت،چرا که عمر تندخوترین مردیست که در زندگی ام دیده ام، گویی در وجود او رحم و شفقت حلقه ای گمشده است و قلبش از سنگی سیاه و سخت است...
تا آن ضعیفه شروع به گفتن نمود، عمر مرا به کناری زد و تازیانه را با شدتی بیشتر بر بدن آن زنک بینوا فرود میآورد..دلم طاقت نیاورد و باز هم خواستم مانع کارش شوم..عمر همان طور که نفس نفس میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت :
_برو بیرون تا دلم آرام نگیرد، دست از زدن نمیکشم، برو بیرون تا من به نزد تو آیم و روایتی را به تو گویم...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛