رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۴
زن با لحنی آرام که به گوش عمر نرسد،شروع به پچ پچ در گوش زن کناری اش کرد وگفت :
_این رسم عمر است ، مگر ندیدی چه بر سر دختر رسول الله آورد؟! مگر به فرمان همین شخص، هیزم به درب خانهٔ زهرای ماتم زده و مصیبت کشیده، جمع نکردند و درب خانه را آتش نزدند؟ و کاش بهمین قناعت کرده بودند و فرزند دختر پیامبر را پشت درب از نفس نمیانداختند...به خدا قسم که خودم دیدم، تازیانه به بازو و تن تبدار دخت پیامبر صلی الله علیه واله زدند...کسی که به زنی بیمار که از قضا دختر پیامبرشان هم هست رحم نمیکند،چه توقع داریم که بر دختر ابوقحافه رحمکند؟!
زمانی که این حرف از دهان آن زن درآمد، زن کناری اش تکانی بخود داد و گفت :
_عمر مردی خشن است، پس تا تازیانه اش به جانتان ننشسته و طعم آن را نچشیدهاید، اینجا را ترک کنید
و با زدن این حرف از جا برخواست و کم کم زنان آنجا را ترک کردند...
و اینچنین بود که خلافت خلیفهٔ خود خوانده دوم شروع شد، خلافتی که ادامهٔ #غصب حق مطلق علی بن ابیطالب علیهالسلام بود و باز هم حیدرکرار، #خار در چشم و #استخوان در گلو، میبایست #خانهنشین باشد و صبوری کند و با چشم خویشتن شاهد پاره پاره شدن پیکرهٔ اسلام باشد...
روز و روزگار در گردش بود و آن چنان میتاخت که هیچکس جز به خوشی و امورات خود به این رفتن و گریز فکر نمیکرد.
دوران، دوران حکمرانی عمر بود و اسب سرکش خلافت، از راه اصلیش با شتابی فراوان، فاصله میگرفت...
وقت نماز ظهر تمام شده بود که ابو ثعلبه وارد خانه شد...
فضه این زن فهیم و با ایمان به استقبال همسرش رفت و او را مغموم و ناراحت دید، پس چون همیشه، آیه ای از آیات قران خواند و دلیل این حال همسرش را در قالب آن آیه از او سؤال کرد..
ابو ثعلبه با گوشه دستار سرش،عرق پیشانی اش را گرفت، آهی کشید و گفت :
_از دست این روزگار گله دارم، آخر مردمی را میبینم که چشم به حقایق بستهاند و با اینکه میدانند و میفهمند باز هم مزخرفاتی را #تاییدمیکنند که کاملا و واضحا #میدانند از ریشه #کذب است...
فضه با حالت سوالی شوهرش را نگاه میکرد...
و ابوثعلبه آه کوتاهی کشید و ادامه داد :
_الان از مسجد میآیم، «اشعث بن قیس» را دیدم که با افتخار میگفت شبی میهمان عمر، خلیفهٔ خود خوانده دوم بوده، او میگفت:
«میهمان خانه عمر شدم، نیمههای شب بود که متوجه سر و صدایی از داخل اتاق کناری شدم، ابتدا توجهی نکردم، چون صدای تازیانه های همیشگی عمر،همراه با نالهٔ همسر او بلند بود، اما هرچه زمان میگذشت، تازیانهها شدیدتر و نالهها بلندتر میشد تا اینکه صبر از کف دادم و با خود گفتم: آخر مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟!یاالله گویان وارد اتاق مورد نظر شدم، عمر مشغول کتک زدن زنش بود، با شتاب خود را مابین عمر و آن ضعیفهٔ بیچاره انداختم.
آن زن که با دیدن من، انگار نور امیدی به دلش تابیده بود، همانطور که گریه و شیون می کرد گفت :
ای کاش قلم پایم خورد میشد و پا به حجلهٔ مردی که در قسیالقلب بودن،شهرهٔ مدینه بود نمیگذاشتم، ای کاش زبانم لال میشد و بله به مردی که کتک کاری زنان از مهمترین افتخاراتش بود، نمیگفتم.ای کاش حرف امکلثوم، دختر ابوبکر را که در زمان خواستگاری این مرد بر زبان راند و از ازدواج با او خودداری کرد آویزه گوش قرار میدادم، براستی که ام کلثوم حقیقت را میگفت،چرا که عمر تندخوترین مردیست که در زندگی ام دیده ام، گویی در وجود او رحم و شفقت حلقه ای گمشده است و قلبش از سنگی سیاه و سخت است...
تا آن ضعیفه شروع به گفتن نمود، عمر مرا به کناری زد و تازیانه را با شدتی بیشتر بر بدن آن زنک بینوا فرود میآورد..دلم طاقت نیاورد و باز هم خواستم مانع کارش شوم..عمر همان طور که نفس نفس میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت :
_برو بیرون تا دلم آرام نگیرد، دست از زدن نمیکشم، برو بیرون تا من به نزد تو آیم و روایتی را به تو گویم...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛