eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_وشش شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت😆 مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده😍💃 به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد😫 _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه😲 _مریمم😊 _ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری😕 _باشه بابا از خدات هم باشه😄 مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی😁 _کوفت یه نگاه به پام بنداز😬😫 مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه😟 _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم😐 مریم زد زیر خنده😂 _رو آب بخندی چته😬😄 _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد😄 _خوبت می کنیم😇 _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟😱 _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید😌 _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم😎 _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب😳 به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که😌 مریم لبخندی زد _چشم پاشو به طرف اتاق رفتن👭 مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد😵مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده😧 _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم😫 مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر 😄گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد😍😄 _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه😑 مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت👀 و به یکی اشاره کرد _اینو بکن 👆 مریم عکس را کند... و 🌷عکس شهید همت🌷 را زد _مرسی مری جونم😍 مریم چسب را به سمتش پرت کرد😬 مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه🙈 مهیا با تعجب😳 سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی☺️🙈 _باکی؟؟؟ 😳 مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی🙈 مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ 😳😳 مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی😠☹️ _جم کن برا من غیرتی میشه😁... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی🙁 _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن😅🙈 _وای حالا من چی بپوشم😩 مریم خنده ای😁 کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... 💖متفکر به دیوار نگاه کرد💖 تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت👌 کیفش را باز کرد 🌷چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد😍☺️ 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #شصت_وشش ✨صحنه های کریه دو روز بعد،
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ بدهکار حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز🌸 توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي کني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ... هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز کننده ... رديابي کن ببين حساب هاي مبدا کجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي که وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ... پولي که به حسابش مياد واريزش از خارج کشوره يا نه؟ ... اگه هست کدوم کشور یا کشورها؟ ... و آيا اونم به حساب کسي پول واريز کرده يا نه؟ ... همين طور که توي زيرزمين، پشت ميز L شکلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يکم بالا و پايين کرد ... و به پشتي صندليش تکيه داد ... - همين؟ ... فکر نمي کني دويست دلار واسه همچين کاري يکم زياده؟ ...😟😏 بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ... - کي گفته فقط در همين حده؟ ... 😁قبل از اينکه بررسي گردش هاي مالي رو شروع کني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک کني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ...😎 پرونده رو بست و حل داد طرفم ... - من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشکوکي اطلاع بده ... 😐مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ... رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ... - تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چيز رو وصل کن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از تو وسط نميارم ... به خاطر کشور و مردمت اين کار رو بکن ...😊 چهره اش شبيه برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بکشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ... دستش رو حائل صورتش کرد و وزنش رو انداخت روي اونها ... و من ته دلم بهش التماس مي کردم قبول کنه ... اگه عقب مي کشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ کي مي تونم برم ... بايد کلي مي گشتم و احتمال اينکه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا کنم که قابل اعتماد باشه کم بود ... اون هم بدون اينکه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب کنم ... که چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين کارهايي شدم ... بالاخره سکوت سنگين بين ما تموم شد ... چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من💻 رو برداشت ... - مي تونم کاري کنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ... ولي واسه هک کردن اطلاعات بانکي و رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم ...😥 مشخص بود بدجور نگران شده ... حق داشت ... اگه با يه گروه تروريستي سر و کار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع کنم ... خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد کنم و بکشم کنار ... تخصص من توي اين زمينه ها نبود ... اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ... و من يه احمق که زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ... - نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانکي رخنه کني و گردش ها رو کامل چک کني ... فقط کافيه اين بار يکم محتاط تر عمل کني ... همين ... شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ... اگه اون طرف، قاتل اجير نمي کرد عمرا کسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ... يکم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ... براي چند لحظه با خودم گفتم ... الانه که عقب بکشه و بزنه زير همه چيز ... نگاهش رو برگردوند روی من ... - باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهکار شدي ...😏 با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر کرد ... 😊هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ...😥 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_وشش با بهت سرش ر
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند می زدند دومین شوک امروز بود! از تعجب داشت شاخ در می آورد، ارشیا آمده بود آن هم با بی بی...😳😟 لبخند کش آمده ی ریحانه ناخوداگاه جمع شد.. و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود... چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوش آمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت: _به به جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟😁 _اوهوم☺️ _نمیری سلام کنی؟😜 _چرا... واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب!😧😊 از بی بی خجالت می کشید.. چون بجای تشکر از زحمات چند روزه اش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بی خبر از خانه اش رفته بود.. و حتی به بهانه ی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد... صورت چروک خورده و سردش را بوسید. _خوش اومدی بی بی جان☺️ _خوش باشی مادر، خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟😊 سرش را پایین انداخت و جواب داد: _الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ...☺️🙈 نگذاشت حرفش را ادامه بدهد،.. دستش را فشار آرامی داد، چشم های مهربانش را بست و باز کرد و گفت: _قسم نخور تصدقت برم،🤗 قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا پاشم بیام مجلس امام حسین و خانواده ی گلت رو ببینم... _پس بریم تو، اینجا هوا سرده. دیگه کم کم مراسمم شروع میشه☺️ _بریم مادر، بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم چقدر خوب بود بودن بی بی، انگار حالا ارشیا هم خانواده دار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بی بی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل.😥 پشتی را کشید پشت بی بی تا تکیه بدهد. _دستت درد نکنه، خیر ببینی.😊 خودش هم نشست و گفت: _خواهش می کنم. دیگه چه خبر؟☺️ _به اندازه ی زمین و آسمون خوشحالم این روزا، الهی شکر😊✨ _خبر جدیدی شده مگه؟ _دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام، خدا از سر تقصیرات هممون بگذره مخصوصا مه لقا! چی بگم که تف سربالاست _خداروشکر، خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا _آره بچم، اما خب... _خب چی بی بی؟ _دل خودش خوش نیست، دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش، از خدا خواسته بود انگار، دست منو گرفت اومدیم اینجا😊 چقدر ذوق زده بود ریحانه،..☺️ انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج...🙈 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت _✨... و من خداست و من خداست... پس هر که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن. به خدا سوگند که ریشه را نمى توانى بخشکانى.. و وحى ما را نمى توانى بمیرانى.. و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى.. و این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى... منحرف و محدود است و ایام حکومتت و معدود و جمعیتت و مطرود. روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: '' الا لعنۀ االله على الظالمین.(39)'' پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است... که براى اولمان و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، و رحمت. از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند... و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان آنان قرار دهد،... که او با محبت و مهربان است.. و او براى ما کافیست و هم او پشتیبان ماست.✨ نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى... پشت دشمن را به خاك مالیده اى، کار را به انجام رسانده اى.. و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى... آنچه باقى گذاشته اى فقط است... یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان... همه این سؤالند که... آیا همان زینبى که دیده اى؟! تو همان زینبى که چشیده اى؟! تو همان زینبى که کشیده اى ؟! یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت ، ذره اى از تو نکاسته است؟ یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به وانداشته است؟ این لحن،... لحن محکومیت و اسارت نیست ، لحن و است. تو به کجا متصلى زینب؟ تو از کجا مدد مى گیرى؟ تو اهل کدام جلالستانى ؟ اکنون یزید باید چیزى بگوید... و این مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟... تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى. همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى بوده است... و تو نه تنها نشکسته اى که استوارى و اقتدار، را مچاله کرده اى و دور انداخته اى. تو همه دیدنیها و به رخ کشیدنیها راندیده گرفته اى. تو یزید را خاص و عام کرده اى. اکنون از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند.... قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و اش این شده است. باید دستى بالاى دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا کند.... و همین راه را پیش مى گیرد: 👈فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى. این بیت شعر، بهترین چیزى است که در آن لحظه به ذهنش مى رسد: _این فریادى است که شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است. اما نه، این شعر، مشکلى از یزید را حل نمى کند.... بهترین گواه ، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست. ناگهان از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، باسربرهنه ، خود را به درون مجلس مى افکند،... بر سر بریده امام ، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجهه ها و مویه هایش این کلمات شنیده مى شود: _اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان! اى کشته حرامزادگان!... اى یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند. یزید، دستور مى دهد که او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند... رو مى کند به یزید و مى گوید.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وشش حسین: چطوری؟ کمیل: وقتی یکی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت و راه افتاد. حسین به صابری بی‌سیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود و صدایش سخت به حسین می‌رسید: - قربان خیابون‌های مرکز شهر داره شلوغ می‌شه کم‌کم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اون‌جا. حسین توصیه‌ای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد: - خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم می‌‎فرستم به موقعیتت. صابری: چشم قربان. حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند، خطاب به کمیل گفت: - ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونه‌ش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویس‌های اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفه‌ای آموزش‌دیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار می‌کنن یا موساد؟ کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت: - انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که می‌تونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم می‌گفت، حتماً یکی از مهره‌های حرفه‌ای و عملیاتی‌شون هست. حسین: مشخصاتش رو بده برای چهره‌نگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا می‌کنیم یا نه؟ کمیل: چشم. حسین گرمش بود. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد: - اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم می‌خواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش می‌شد یه کاری کرد که از لونه‌ش بکشونیمش بیرون. کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی. *** منتظر آسانسور نماند، پله‌ها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد. دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛ باید زود گلدان‌ها را آب می‌داد و برمی‌گشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد. لحظه‌ای مکث کرد؛ طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامه‌ها را این‌جا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟ چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. کسی مثل او نمی‌توانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحه‌اش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد. دستمال کاغذی‌ای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسم‌الله گفت و کلید را در قفل چرخاند. نفسش در سینه حبس شد، هرچیزی می‌توانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت_
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت مقنعه مطهره را صاف کردم ، که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمی‌کردم به گردن کبودش دست بکشم. گفتم: - مگه نمی‌گید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمی‌بندید؟ باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بی‌سیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم. چشم دوختم به مطهره. چند تار مو از موهای مشکی‌اش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس می‌کردم خواب است. طوری که بیدار نشود، با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش. عرقش سرد بود؛ سرش هم. پشت دستم را گذاشتم روی گونه‌اش. یخ بود. نمی‌فهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بی‌روح نبود! دستم را گرفتم مقابل لبان نیمه‌باز و کبودش. انگار می‌خندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم. به امدادگر نگاه کردم. حرف‌هایش پشت بی‌سیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمی‌کرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمی‌آید. دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعه‌اش. می‌ترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک می‌کردم. آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را می‌فهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم چه شده. ناباورانه به امدادگر گفتم: - چرا نبضش نمی‌زنه؟ نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم: - چرا نفس نمی‌کشه؟ باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار می‌خواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانه‌بازی در بیاورم. دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینه‌ام. قلبم درد می‌کرد. تیر می‌کشید. چندبار صدایش زدم؛ جواب نمی‌داد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وشش شش ماه در آن خانه زندا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛