eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_ونه عطیه خندید: - ای خدا لعنت
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمه‌های پیراهنش، دارد ادامه شعر را زمزمه می‌کند: - ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان، لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم... . از صمیم قلب آه کشید. دلش آغوشِ برادرانه سپهر را می‌خواست. خسته بود. -تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم، شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم... . از اتاق بیرون رفت. عطیه با دیدن چهره‌ی برافروخته حسین نگران شد؛ اما حرفی نزد. ترسید چیزی بپرسد. می‌توانست حدس بزند حسین چه چیزی را زمزمه می‌کند: - یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن، بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم... . کفش‌هایش را پوشید. عطیه و نرگس در آستانه در ایستادند. حسین می‌خواست برود که نرگس صدایش را کودکانه کرد و صدایش زد: - بابایی! بوس خداحافظی یادت رفت ها! حسین برگشت: - دیگه بزرگ شدیا! و لپ نرگس را کشید و بوسه‌ای بر آن نشاند. عطیه؛ اما آرام نبود؛ به دلش بد افتاده بود و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. به زور خندید: - مواظب خودت باش. کمیل رسیده بود دم در و داشت بوق می‌زد. حسین دست تکان داد: - چشم. یا علی. *** آن شب برعکس همیشه، خیابان غلغله بود. قرار آشوب را گذاشته بودند برای شب و باز هم، خیابان را بند آورده بودند. انگار می‌خواستند آخرین زورشان را برای همراه کردن مردم با خودشان بزنند. حسین در فکر آخرین گزارش رهگیری امید بود. به مرصاد سپرد سوژه‌ای که امید آن را رهگیری کرده است را تحت‌نظر داشته باشد. بی‌سیمش را برداشت و روی خط همه رفت: - بچه‌ها؛ الان چند وقته که همه‌مون از کار و زندگی افتادیم؛ ولی اگه امشب خوب عمل کنیم، حداقل تا هشتاد درصد پرونده جلو می‌افته و ان‌شاءالله دیگه از مراحل سختش رد می‌شیم و می‌افتیم توی سرازیری. امشب خیلی مهمه بچه‌ها؛ پس خوب دقت کنید. ماموریت‌ها رو دونه‌دونه ابلاغ می‌کنم، هرکی شنید بگه یا زهرا. بعد، جداگانه روی خط صابری رفت: - خانم صابری، شما چشمت فقط به سارا باشه؛ توی موقعیت مناسب جلبش کن. صدای صابری از میان شلوغی‌ها می‌آمد: - شنیدم قربان؛ یا زهرا. - عباس جان! شما تامین خانم صابری باش. فقط در صورتی وارد عمل شو که خودش درخواست کنه؛ درصورت بروز خطر جدی. - چشم قربان؛ حواسم هست. یا زهرا. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حامد می‌خندد: -نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمی‌شه. توی دلم گفتم: -چرا، چیزی می‌شه. اینایی که فرمانده‌شون هستی بیشتر از قبل عاشقت می‌شن. نور بالا می‌زنی، شهید میشی، من بیچاره می‌شم! واقعاً هم برای یک بسیجی ، هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکی‌یکی شهید می‌شوند و می‌روند و او را جا می‌گذارند. من این را اولین بار ، بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچه‌ای را داشتم که جلویش بستنی می‌خورند و به او نمی‌دهند. تازه آن وقت فهمیدم ، چرا حاج حسین این‌طوری برای شهادت بال‌بال می‌زد. این حرف‌ها را به هرکس بزنم، قاه‌قاه به این دیوانگی می‌خندد. کدام دیوانه‌ای مرگ را به زندگی ترجیح می‌دهد؟ واقعیتش این است که هیچ‌کس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را می‌خواهد از نوع بهترش. کمیل دست به سینه روبه‌روی من و حامد ایستاده و می‌گوید: -خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه می‌شه دل‌آزار! از این حرف کمیل خجالت می‌کشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمی‌شود جلوی حامد. حامد می‌گوید: -چیزی شده عباس؟ تازه متوجه می‌شوم سکوتم طولانی شده. نگاهم را می‌کشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بی‌خوابی سرخ شده‌اند. کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتاب‌سوخته و لاغر و لب خندان. می‌گویم: -تو نمی‌خوای یکم بری بخوابی؟ چشمانش در حیاط اردوگاه می‌دوند و می‌گوید: -خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب. زیر لب جمله‌اش را تکرار می‌کنم. چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟ چرا انقدر شبیه کمیل است؟ می‌گوید: -تو چرا نمی‌خوابی؟ به دیوار تکیه می‌دهم: -یه رفیق داشتم، شبیه تو بود. اسلحه را در دستش جابه‌جا می‌کند: -بود؟ الان کجاست؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ونه گوشه صحن زیر یکی از
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمیشد..😠 که دوباره چشمانش آتش گرفت...😠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت پرده را پاره نکرده.. و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید.. و صورتم را روی شانه اش نشاند...😠😓 خودم نمیدانستم.. اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوری ام را گشودم.. و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم _مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده!😭 دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!😭🕊 صورتم را در شانه اش فرو میکردم..تا صدایم کمتر به کسی برسد،.. سرشانه پیراهنش از اشک هایم به تنش چسبیده.. و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند.. که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید... رزمندگانِ🌟 اندکی در حرم مانده.. و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند،😱 و با هم شکسته میشد... میتوانستم تصور کنم.. تکفیری هایی که را با محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند.. و فقط از خدا میخواستم..😣🤲 شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم...😣 تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود،.. چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ میبارید..😣😢 و مصطفی🌸🌟 با مدافعان... و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند.. و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود😥😥 که پس از نماز صبح... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛