رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وچهار زیر لب فاتحهای برای سپ
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وپنج
حسین به پوتینهایش نگاه کرد ،
و با خودش فکر کرد اگر این شهدا میتوانستند حرف بزنند،
شاید اول از همه میگفتند پایت را از روی خون من بردار!
احساس بدی پیدا کرد ،
و پاهایش را کمی عقب کشید. مِنمِن میکرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد.
وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود،
پوزخندی زد و گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛
انگار وحید احمقانهترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد
و حرفش را با آرامش بزند:
- اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست.روحشون میبینه، میشنوه.
وحید که هنوز پوزخند میزد،
با بیحالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد:
- شهیدان زندهاند اللهاکبر، به خون غلتیدهاند الله اکبر!
لحن وحید بیشتر رنگ و بوی #تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت.
وحید دوباره گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
و به حصار وانت تکیه داد ،
و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بیسر؛ البته اگر شهید سر داشت.
حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش میپیچید:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
چند بار زمزمه کرد:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود.
چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟
با این که ذوقزده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند
و نتیجه بگیرد:
آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمیتواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمیداند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛
و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته!
وقتی به جمله آخر رسید،
تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره میرفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمیگشت.
***
خودش بود و ضارب صدف؛
بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد.
مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمهچینی گفت:
- خب آقای وطنفروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟
- شـ...شما که...خودتون...میدونید... .
حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد.
مرد که از چشمان قرمز و اخمهای درهم رفته حسین ترسیده بود،
مطیع و رام لب زد:
- کیوان!
حسین سرش را تکان داد:
- خب...آقا کیوان...پروندهت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. میخوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائنتون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش میکنه؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وپنج حسین به پوتینهایش نگاه
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وشش
کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد،
و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس میکشید. لبهایش را بر هم فشار داد
و بعد باز کرد:
- متین!
حسین گردنش را کج کرد
و چشمانش را ریز:
- خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمیخوره!
کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد:
- خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته!
حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد:
- نه دیگه! اونا میدونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمیدونن خودت هم داری برامون بلبلزبونی میکنی.
رسید پشت سر کیوان.
دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت:
- میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو اینجا برام نوشته باشی!
و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد.
کیوان که راه چارهای نمیشناخت، با صدای لرزانش گفت:
- چشم!
حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت:
- راستی؛ نمیدونی قاتل شیدا کیه؟
کیوان سرش را تکان داد:
- نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن.
***
‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... .
امید نمیدانست به حسین چه بگوید.
مدام از سر جایش نیمخیز میشد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمیتوانست.
خودش هم باورش نشده بود.
یکبار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانکهای داده،
دیگر جای شکی نمانده بود.
باید زودتر با حسین حرف میزد؛ قبل از آن که دوباره غافلگیر شوند. پوشهای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد.
به چهره پیمان خیره شد.
نمیدانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که میتواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کمحرفی بود؛ اما با امید بیشتر میجوشید.
روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین.
صدایش به سختی در آمد:
- آ...آقا... .
حسین به عادت همیشگیاش لبخند زد:
- خوشخبر باشی امید جان!
- یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا.
- خبر خوبت رو بگو اول!
امید چشمانش را بست ،
و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:
- قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام میدن؛ اما الگوریتم رمزگذاریشون مشابه رمزگذاریهای قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ میکنه؛ اما متن پیامهاش نشون میده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهوارهای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وشش کیوان لیوان را ناگهانی و
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وهفت
چهره حسین گشاده شد:
- واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟
امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد:
- پیمان! این خبر بَدَم بود.
لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود:
- چی گفتی؟
امید این بار شمردهتر گفت:
- پیمان.
- مطمئنی؟
- قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانکها و پایگاههای داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم.
حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانیاش فشار آورد:
-ای داد... .
دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد:
- سوابق پیمان رو میخوام.
امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید:
- از هرجایی که میشد استعلام گرفتم.دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچههایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفینامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگیشون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباریها و نظامیهای زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضیها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمیکنه. پیمان هم اگه معرفینامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمیشد... .
به اینجا که رسید،
پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقههایش؛
و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید.
امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت:
- حالتون خوبه آقا؟
حسین جواب نداد.
نمیخواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود.
گفت:
- با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر میخوام درش آورده باشی.
امید از جا برخاست:
- چشم آقا!
حسین همانطور که سرش پایین بود،
دستش را بالا آورد و انگشت اشارهاش را به سمت امید گرفت:
- فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمیزنی. باشه؟
- چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا!
حسین فقط لبخند کمرنگی زد ،
و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاریاش را در آورد ،
و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم میرفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان.
***
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وهفت چهره حسین گشاده شد: - واق
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وهشت
*
نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم میزد.
در تمام طول خدمتش، هیچوقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا میکرد و میدید یک سر این معادله میلنگد.
خودش هم نمیدانست کجا اشتباه کرده؛
اما خبر استعلامهای امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و میدانست این استعلامها بیعلت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمیآمد.
نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛
حتی یک احتمال کمرنگ هم میتوانست نشانه خطر باشد.
کنترل کولر گازی را برداشت ،
و درجهاش را پایینتر آورد؛ گرمش بود. احساس میکرد این بار قرص هم نمیتواند به دادش برسد.
ماجرا از احتمال گذشته بود.
مدام از خودش میپرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش میلرزیدند.
گوشی ماهوارهای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمیآورد، شمارهای را گرفت.
صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره میآمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند.
همیشه این موقع،
همه او را با آستینهای بالا زده در وضوخانه اداره میدیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید.
کسی که پشت خط بود،
گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند:
- بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد میشه، ممکنه بمیریم.
و از جا بلند شد.
قبایش را روی چوبلباسی آویزان کرد و عمامهاش را هم. با کف دستش، موهای کمپشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبتهای مرد پشت خط گوش میداد. چندبار، هولهولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد.
نگاهی به دور و برش انداخت ،
و به حافظهاش فشار آورد؛ باید کاری میکرد؛ اما یادش نمیآمد چه کاری.
بیخیال شد و خواست برود ،
که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همینطوری برود؛ میخواست باعث و بانیاش را هم با خودش ببرد. میدانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود.
گوشیاش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد.
***
دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛
حسین هم قلباً همین را میخواست. خسته بود. دلش میخواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. میدانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛
برای همین،
میخواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند.
نرگس دوید و در را برایش باز کرد.
از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوقزده شده بود.
دوید و صدایش را بچگانه کرد:
- سلام بابایی!
حسین با دیدن نشاط نرگس،
سر شوق آمد و از لحن بچگانهاش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود.
نرگس را در آغوش گرفت و بوسید:
- سلام دختر بابا.
عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛
او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفتزده شده بود و تجربه زندگی چندینسالهاش با حسین، به او میگفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانیست.
با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد:
- سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین!
حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود،
دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت:
- سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمیذاره در خدمتتون باشیم!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وهشت * نیازی تندتند طول و عرض
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_ونه
عطیه خندید:
- ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی میخوری یا شربت؟
- توی این هوای گرم کی چایی میخوره آخه؟
نرگس دوید در آشپزخانه:
- بابایی دیشب کیک پختم، برم بیارم براتون؟
حسین رفت که آبی به صورتش بزند:
- معلومه بابا. بیار ببینم!
تجدید وضو کرد؛
نزدیک اذان مغرب بود. باید زودتر میرفت. نرگس شربت و کیک را که آورد،
صدای پیامک گوشی حسین بلند شد.
ابراهیمی بود:
- قربان، یه مهمونی مهم هست امشب. فکر کنم مهمونای مهمی دعوت باشند. تشریف میارین؟
حسین تندتند تایپ کرد:
- شما برید منم خودم رو میرسونم.
و شربت و کیک را برداشت.
عطیه گفت:
- میگم...خیلی وقته بچهها نیومدن خونهمون دور هم جمع بشیم. برای جمعه این هفته دعوتشون کنم؟
حسین واقعاً از بعدش خبر نداشت؛
نمیدانست تصمیم آن شب منجر به تمام شدن پرونده میشود یا کشدار شدنش؟ با این وجود، خودش هم دلش برای پسرها و عروسهایش تنگ شده بود:
- شما که وضعیت من رو میدونی؛ معلوم نیست چی بشه؛ ولی بگو بیان، قدمشون بر چشم. منم انشاءالله تا اون موقع این پرونده رو میبندم و مرخصی میگیرم و میام به آغوش گرم خانواده!
نرگس ذوق کرد؛
اما عطیه هنوز دلش قرص نبود:
- مطمئنی؟ دوباره یهو نگی باید برم ماموریت و استکبار جهانی کاسه کوزه مهمونیمون رو بریزه به هم؟
حسین با شرمندگی خندید:
- نه عطیه خانم. قول میدم این بار بار آخرم باشه بدقولی میکنم. اصلاً خوبه برم بازنشسته کنم خودم رو؟
لبهای عطیه کش آمد؛
گوشش از این وعدهها پر بود. حسین را میشناخت؛ میدانست آدمِ بازنشسته شدن نیست.
با این وجود، دلش به این وعده گرم شد.
هنوز لیوان شربت حسین تمام نشده بود که
برایش پیامک آمد؛
این بار از امید:
- قربان، تماسی که میخواستید رهگیری شد.
حسین جواب نوشت:
- میام اداره صحبت میکنیم.
و از جا برخاست. همزمان با حسین، نرگس و عطیه هم بلند شدند.
عطیه شاکی شد:
- این استکبار جهانی نذاشت نیمساعت بشه؟
حسین دست بر سینه گذاشت و خم شد:
- من نوکر شمام فرمانده. برم پدر استکبار جهانی رو دربیارم و بیام.
و با کمیل تماس گرفت که بیاید دنبالش.
به اتاقش رفت تا نماز بخواند و لباس عوض کند.
نمازش را که خواند،
پیراهن آبی رنگش را از کمد در آورد؛ رنگ آبیاش او را به یاد چشمان سپهر میانداخت. چقدر دلش برای سپهر تنگ شده بود.
چشمش خورد به دیوار اتاق ،
و چلیپایی که دوستِ جانبازش با خط نستعلیق برایش نوشته بود:
-آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم،
ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم،
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن،
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم... .
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_ونه عطیه خندید: - ای خدا لعنت
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل
حسین به خودش که آمد،
دید موقع بستن دکمههای پیراهنش، دارد ادامه شعر را زمزمه میکند:
- ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان،
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم... .
از صمیم قلب آه کشید.
دلش آغوشِ برادرانه سپهر را میخواست. خسته بود.
-تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم،
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم... .
از اتاق بیرون رفت.
عطیه با دیدن چهرهی برافروخته حسین نگران شد؛ اما حرفی نزد. ترسید چیزی بپرسد. میتوانست حدس بزند حسین چه چیزی را زمزمه میکند:
- یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن،
بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم... .
کفشهایش را پوشید.
عطیه و نرگس در آستانه در ایستادند. حسین میخواست برود که نرگس صدایش را کودکانه کرد و صدایش زد:
- بابایی! بوس خداحافظی یادت رفت ها!
حسین برگشت:
- دیگه بزرگ شدیا!
و لپ نرگس را کشید
و بوسهای بر آن نشاند. عطیه؛ اما آرام نبود؛ به دلش بد افتاده بود و نمیخواست به روی خودش بیاورد.
به زور خندید:
- مواظب خودت باش.
کمیل رسیده بود دم در و داشت بوق میزد. حسین دست تکان داد:
- چشم. یا علی.
***
آن شب برعکس همیشه،
خیابان غلغله بود. قرار آشوب را گذاشته بودند برای شب و باز هم، خیابان را بند آورده بودند. انگار میخواستند آخرین زورشان را برای همراه کردن مردم با خودشان بزنند.
حسین در فکر آخرین گزارش رهگیری امید بود. به مرصاد سپرد سوژهای که امید آن را رهگیری کرده است را تحتنظر داشته باشد.
بیسیمش را برداشت و روی خط همه رفت:
- بچهها؛ الان چند وقته که همهمون از کار و زندگی افتادیم؛ ولی اگه امشب خوب عمل کنیم، حداقل تا هشتاد درصد پرونده جلو میافته و انشاءالله دیگه از مراحل سختش رد میشیم و میافتیم توی سرازیری. امشب خیلی مهمه بچهها؛ پس خوب دقت کنید. ماموریتها رو دونهدونه ابلاغ میکنم، هرکی شنید بگه یا زهرا.
بعد، جداگانه روی خط صابری رفت:
- خانم صابری، شما چشمت فقط به سارا باشه؛ توی موقعیت مناسب جلبش کن.
صدای صابری از میان شلوغیها میآمد:
- شنیدم قربان؛ یا زهرا.
- عباس جان! شما تامین خانم صابری باش. فقط در صورتی وارد عمل شو که خودش درخواست کنه؛ درصورت بروز خطر جدی.
- چشم قربان؛ حواسم هست. یا زهرا.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدودو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسوم
آواخر امتحانات بود که پرهام میخواست من را ببیند. چند وقتی بود که صمیمی تر از قبل برخورد می کرد و نیلوفر هم بو از این ماجرا برده بود و حساس شده بود. با اینکه من را میشناخت ولی توقع نداشتم که شک کند و نسبت به من بدبین شود.
بعد از امتحان قرار بود ببینمش اما با دیدن پرهام با روی خوش به سمتش رفتم. دستش را دراز کرد که دستش را فشردم به سمت کوچه همیشگی رفت.
+ محسن دیگه سراغت نیمد؟
_ نه چطور!
+ داغون تر از این حرفاست که بخواد پی دوست دختر باشه با خانوادش دعواش شده دیگه خونه نمیره
_ به من میگفت نفرینت گرفتتم منم گفتم من ازش گذشتم و سپردم به خدا اما من شکستم اولین رابطه جدیم بود
+ ولش کن این چیزارو تو همیشه خوشحال باش و بخند خنده هات خیلی قشنگه
_ فداتشم ممنون
+ نیلوفر اون روز هرچی تونست گفت گفت از رها گذشته برای چی با اون دختره حرف میزنی و اینا منم گفتم تو که رلم نیست بدتر حرصی شد
_ به منم میپره قاطی کرده والا من که هیچ بدرفتاری باهاش نکردم بلاخره رفیق فابم بوده دیگه حالاهم گیر داده که میخوام مدرسم و عوض کنم و برم نبینمتون و اینا
+ اره به منم گفت منم گفتم نکن و این حرفا هزارتا دلیل آورد گفت بابام میدونه این جایی نمیزاره بیام میدونم داره الکی میگه
شروع کردم قدم زدم و حین قدم زدن صحبت می کردیم از کوچه خارج شدیم که نیلوفر و با چندتا از بچه ها دیدمش.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهارم
_ بهونه الکی آورده باباش ایندفعه که تو و با نیلوفر دیده بود طوری زدتت که فکر نمیکرد از صد قدمی نیلوفر هم رد بشی بهونه الکیه
دوتایی خندیدیم که نیلوفر حرصی به سمتم آمد.
+ رها خیلی آشغالی رفتی چسبیدی به کسی که دشمنه منه و هی داداشم داداشم می کنی واقعا که داداشت هولی بیش نیست تو که خودت میدونی چجوری با این دختر و اون دختر میپره
هرچقدر تحقیرم کرده بود و سکوت کرده بودم کافی بود جوش آوردم و انگار شعله آتش در وجودم زبانه می کشید.
_ معلومه چی میگی این همه بهم گفتی ابجی که بخوای الان بهم بگی آشغال حرف دهنت و بفهم و وقتی هم راجب من حرف میزنی حواست به حرف زدن باشه تو مال این حرفا نیستی برای من شاخ و شونه بکشی اشغال هم خودتی
بچه ها دست نیلوفر را کشیدند و بردند که پرهام هم جلویم قرار گرفت.
+ ابجی بسته ولش کن میخواد کاری کنه حرص تو دربیاد
_ آخه وایسم تا هرچی میخواد بگه آخه چرت و پرت میگه اون من و میشناسه و این حرف و میزنه بقول مامانم من هرچی میخورم از رفیق میخورم ن از غریبه
+ خودت و ناراحت نکن نری تو مدرسه دوباره باهاش دعوا کنی
_ باشه بابا توام که
بعد از جدا شدن از پرهام به مدرسه رفتم. نیلوفر زودتر از من به مدرسه رفته بود روبه رویم قرار گرفت.
+ فکر نمیکردم آنقدر پَست باشی خیلی بیشعوری رها من و ول کردی چسبیدی به داداشت ؟؟؟ توام خرابی
بازهم نتوانستم دوام بیاورم و از درون داشتم آتش می گرفتم.
به سمتش هجوم آوردم که چندتا از بچه ها بینمان قرار گرفتن.
_ نیلوفر حرف دهنت و بفهم هرچی هیچی بهت نمیگم برام دُم در آوردی اصلا چته عین سگ پاچه میگیری من چیکار کردم که جلو پرهام باید برگردی بهم هرچی از دهنت میاد بیرون بگی بخاطر یه پسر داری گند میزنی به دوستیمون
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛