eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..😞😓 سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب🕦🌃 گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم😞 و شرمسار..😓 سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود..😨 وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند..👥👥👥👥👥👥 کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..😡👊😡⛓⛓😡👊⛓⛓👊😡 مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... ✨ به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)😭 ✨به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)😭 ✨به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..😭 افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... 😭سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را 😭✨ بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵ و ‌۱۶ و ۱۷ غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت. - بلند شو دخترم به حرفش بی‌اختیار گوش کردم. کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم سست شدم ؛ ایستادم! من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟ و مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود. بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من و متعجب پرسید: - چرا نمی آیی؟ باز هم خِجل لب زدم _من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم. بی بی با لبخند گفت: - وضوخانه همین کنار در است من هم میخواهم وضو بگیرم بیا عزیزم. به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم. در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد. - دخترم این چادر را از مکًه آوردم. مسجد النبی را با این چادر طواف کردم. دختر حاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟ دوست داشتم بپرسم... به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟ یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم! سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای... -زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم و تشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم. با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم. داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام میگشتم. انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم. هرچه بیشتر اطراف را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پررنگ‌تر میشد. از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم، ٫٫حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم! ٫٫حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام! در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد. چه زیبا و سرخوش می خندیدند. بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت: - کفش هایت را در کفشداری بگذار. مادر جان، الان نماز را اقامه می کنند. من نیز به حرفش گوش می کردم. کفش ها را در جای خود گذاشتم. وارد مسجد شدیم. خدای من چه آرامشی را احساس می کنم. در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم. صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد. بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند. صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم. بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت: - شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی شوی. تنها چنین دعایی از ته دل میتوانست لبخندم را پررنگ تر کند. درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت. من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم. عجب کار شیرینی بود.. فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید. به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت: - هیچ معلوم هست کجایی؟ - سلام جایی کار واجب پی... نگاهی به گوشی انداختم. خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشی‌ام خاموشی شده بود. بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید: - دخترم چیزی شده؟ - از خانه تماس داشتم که شارژ گوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت. - بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند. - نیاز نیست... هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی را در دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد. تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است.شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد. -الو... - سلام، شارژ گوشی ام تمام شد. من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم. -رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند. از لجش گفتم: - مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا... گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا میگشت گفت: - الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا میکنی؟ مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش میدادم گفت: - خدا خیرت بدهد. گوشی را به طرفش گرفتم و تشکری کردم و گفتم: - شرمنده بی بی جان من باید بروم. همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد.... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛