eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانت
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۹ و ۵۰ اخرین روز از سفر هست... از صبح که بلند شده در خودش است...گه گاهی می بینمش گریه میکند..بعد از ناهار حاضر شدم...کفش هایمان را پا زدیم و برای مدت طولانی در حرم ماندیم... از وقتی در حرم از هم جداشدیم دلشوره ی عجیبی گرفته بودم...صلوات میفرستادم تا قلبم کمی ارام شود...کناری نشستم و همان طور به ضریح خیره شدم..حرفهایم درگلو سنگینی میکرد اما حوصله ی شرح را نداشتم..دل خوش بودم.. امام رضایم بدون سخن هم من را می فهمد..کم کم سیلاب اشک هایم جاری شد ... طوری که دیگر از ضعف و...نای بلند شدن را نداشتم...همان جا نشسته و فقط نگاهش میکردم..گاهی اوقات انسان نیاز به حرف و یا... ندارد ...همین که نگاه کند کافی است.. وقتی ایستادم و کنار ضریح رفتم اولین دعایم را قرار دادم..و بعد برای بقیه دعا کردم... گوشه ای نشستم.. هنوز وقت برای ماندن داشتم...دوباره همان دلشوره به سراغم امد..از امام رضا مدد خواستم و بلند شدم.. سلامی دادم و به سمت صحن رفتم... دور و برم را نگاه کردم نیامده بود... تسبیح را برداشتم و برای امام زمانم صلوات فرستادم تا از نگرانی در بیام. تسبیح را سه بار خواندم اما نیامد.. خیلی وقت شده بود.. نگران بودم..کم کم اشکم در امد.. هرچی زنگ میزدم جواب نمی داد...برای بار هزارم تلفنش را زدم.. _بله؟ با شنیدن صدایی غریبه زود تلفن را قطع کردم.. تلفن که برای خودش بود.. شماره را درست زدم..شماره اش را گرفتم.. _بفرمایید ؟ با تردید سلام کردم.. _اقای منتظری؟ _شما همسرشون هستین؟ اب دهنم را قورت دادم و گفتم : _ب..بله.. کلافه پوفی کرد و گفت : _حالشون خیلی خراب بود.. اومدیم درمانگاه نزدیک حرم.. ناگاه قلبم از جا کنده شد... با بغض گفتم : _میشه ادرس رو پیامک کنین. _بله بله حتما.. تلفن را قطع کردم .. اهسته سلامی دادم و از حرم بیرون امدم..به دنبال ادرس قدم برداشتم...«درمانگاه ثامن الحجج» ... داخل شدم.. قدم های تندم را به پرسنل رساندم.. _شرمنده . سلام. ه...همسرم این..جان ... حال..شون..خ..راب...بو..ده.. همان موقع اقایی نزدیکمان شد.. _من ایشون رو اوردم . بفرمایید ... به دنبالش راه رفتم..ته سالن را نشانم داد... _اونجاست. تشکری مختصر کردم و پر استرس قدم برداشتم..برای دیدنش دلهره داشتم.. انقدری که برایش چیزی نخریدم.. در را باز کردم... نگاهم به او افتاد..با رنگ پریده و با همان معصومیتش خوابیده بود...سُرم را نگاه کردم.. به نظر می اومد یک ساعتی را الافیم.. صندلی را جلو اوردم و کنارش نشستم...خواستم دستش را بگیرم.. ترسیدم بیدار شود..مفاتیحم را بیرون اوردم.. _بس..م.. _نج..مه؟ اهسته مفاتیح را بستم.. بیدار بود... _جانم؟... نگاه خسته اش را به من داد.. _اب میخوام.. لطفا.. _چشم.. تندی بلند شدم.. اینجا درمانگاه است.. یخچالی ندارد...به سمت سالن رفتم ...از همانجا برایش اب اوردم..دستان لرزانش لیوان را گرفت... اهسته نوشید..و سلام را داد... با بغض گفتم : _چرا اینجوری شدی؟... _فقط..فش..ارم..ب..بالا بوده... به چشمان نگرانم لبخندی زد و گفت : _نگران نباش . و همان طور که سعی داشت بنشیند گفت : _شرمنده . اذیت شدی... به صورتش لبخند دل گرم کننده ای زدم و گفتم : _فعلا که حالم خوبه... هم زمان در را زدن .. اهسته بلند شدم. _بله؟ _اجازه هست؟ همان اقا بود.. _بله بفرمایید. داخل شد و همان طور که نگاهش را به زمین دوخته بود گفت : _حاج محمدرضا دیگه رفع زحمت کنیم.. اگه مشکلی پیش اومد. شمارم تو گوشی داری..تماس بگیر.. _محبت کردین ... با رفتنش.. یادمان امد ...پول را او حساب کرده بود...همانجا محمدرضا به او پیام داد شماره کارتش را پیامک کند 🍃ادامه دارد..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ و ۱۵۳ - زهرابانو انتخاب می کنید؟ نگاهم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۴ و ۱۵۵ و ۱۵۶ امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در مدینه چشمم را باز می کردم. اول از همه نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم و لبخند صبحگاهی را مهمان لبهایم کردم. سریع بلند شدم تا برای رفتن به مسجد النبی آماده شوم.مثل همیشه آقاسید منتظر من بود. - سلام صبحتون بخیر - سلام زهراجان صبح شما هم بخیر. اگر آماده هستید برویم تا از کاروان عقب نمانیم. - بله برویم... همراه کاروان به مسجد النبی رفتیم. نماز و دعای وداع را با زمزمه های دلنشین آقاسید خواندیم. برای آخرین بار نگاه طولانی به گنبد سبز پیامبر کردم. نگاهم سمت قبرستان بقیع کشیده شده از این همه غربت ؛ از این همه مظلومیت امامان اشک از چشمانم بی آنکه بخواهم میبارید. بعد از خوردن نهار در اتاق نشسته بودم که آقاسید اجازه ی ورود گرفتند چادر نمازم را سر کردم و با بفرمایید اجازه دادم. - زهرابانو شما تمام وسایل هایتان راجمع کنید و لباس احرام را بپوشید تا نیم ساعت دیگر همراه کاروان حرکت کنیم. - بله چشم لباس و چادر سفیدم را پوشیدم و چمدان به دست بیرون رفتم. آقاسید هم آماده و منتظر نشسته بود با این تفاوت که امروز لباس احرام به تن داشت. همراه کاروان با اتوبوس حرکت کردیم . تا قبل از رفتن به مکه به مسجد شجره برویم. وارد مسجد شدیم. معماری این مسجد کاملا متفاوت بود. مسجدی بزرگ و سفید رنگی که توجه همه را جلب می کرد. همه ی حجاج باید قبل از رفتن به مکه برای مُحرم شدن به این مسجد می آمدند. وقت آن رسیده است ، که دلم را به دریا بزنم را از تن بیرون کنم و لباس عشق بپوشم. لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک با گفتن این جمله و اعمال مُحرم شدیم ... همه ی کاروان لباسهای سفید به تن داشتیم و از هر گوشه ی مسجد صدای لبیک می آمد. این مسجد و این صحنه ها ، حتما جزئی از کمیاب ترین خاطرات عمر من خواهند بود. " خدای من نعمت دادی، احسان کردی، زیبایی بخشیدی، فضیلت دادی، روزی عنایت کردی، توفیق دادی، پناه دادی، حمایتم کردی و از گناهانم پرده پوشی کردی. خدای من...🥺😭 اگر آنچه تو از من میدانی، دیگران نیز می دانستند، هرگز به روی من نگاه نمی کردند و طردم می نمودند،ولی تو همواره پرده پوشی کردی.😓😭 اما، من: بد کردم، غفلت ورزیدم، پیمان شکنی کردم، وعده های عمل نکرده داشتم و گناهها نمودم. ولی:خدایا، من توبه کردم و به درگاهت برگشته ام.😭🤲 میدانم که با آغوش باز از من استقبال می کنی. چون هر چه باشد، تو خدای منی! ✨ ( بخشی از مناجات امام حسین ( ع ) در کنار کوه عرفه) که توصیف حال من است... هوای مکه هم خیلی گرم بود. ولی لباسم سفید بود. احساس میکردم کمتر گرما را جذب میکنم یا شاید اینقدر غرق معنویات اطرافم قرار گرفته بودم که دیگر گرمای عربستان به چشمم نمی آید. به مکه که رسیدیم ، همه ی کاروان خسته بودند. اما بین هتل و مسجد الحرام همه مسجد الحرام را انتخاب کردند. همه ی کاروان همراه هم ؛ هم قدم شدیم تا بیت الله الحرام... مسجد الحرام را که پشت سر گذاشتیم تپش قلبم هزار برابر شدبود. گام به گام برای دیدن خانه امن الهی قدم برمیداشتیم. لحظه به لحظه ؛ به دیدن خانه ی عشق نزدیکتر میشدیم. چشمانم که به خانه معبودم افتاد. دیگر باورم شد کجا آمدم.🥺 اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بود با دست اشکهایم راپاک کردم تا واضح ببینم. ملوک قبل از سفر به من گفته بود ، در اولین نگاهت به کعبه هرچه از خدا طلب کنی به استجابت می رسد. هزار حاجت در دل آماده کرده بودم. بعد از نگاه طولانی ام به کعبه سرم را پایین انداختم چیزی بر لب آوردم که از ته قلبم بود. ✓با تمام وجودم از خدا مهدی زهرا، سلامتی وخوشبختی خودم و آقاسید را طلب کردم از خدا خواستم ریشه ی این عشق را محکم کند و زندگیم پر برکت باشد. با همان حال قشنگ با همان چشمان اشکی به جمع زائران خانه ی خدا پیوستیم و همراه بقیه به دور خانه‌ی عشق میچرخیدیم. اینجا تنها جایی بود ، که مرد و زن ؛ فقیر و ثروتمند ؛ سیاه و سفید ؛ همه یک رنگ و یک شکل ودر یک سطح قرار دارند و همه به دور کعبه می گردند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۱ و ۲۲ _بسم الله...اما بعد... بچه های برون مرزی دارند روی تیمی که قراره بهت ضربه بزنن کار میکنند. برادرامون هم توی واحد اطلاعات حزب‌الله تونستند توی سرویس جاسوسی موساد نفوذ کنند. اونها پرده از ترور تو برداشتند و بهمون خبر دادند. منتهی نگران نباش. طبق آخرین خبری که تا همین حالا دارم و الان دارم این نامه رو برات مینویسم ، قراره شورای اطلاعاتی تشکیلات خودمون در ایران تصمیم بگیره که تیم حریف بیاد ایران برای ترور تا ببینیم با چه کسانی ارتباط میگیرن و بعد ما بزنیمشون و یا اینکه بچه های حزب‌الله بهشون اونجا ضربه بزنن. به یه سرنخ‌هایی رسیدن، ولی هنوز معلوم نیست که قرار هست چه اتفاقی بیفته. تمام/ چند دیقه بعد تمام شدنِ خوندن نامه، حاج کاظم دوباره زنگ زد و گفت: _حواست باشه. توی مشهد. همراه با فاطمه میرید جایی که ما میگیم اقامت میکنید. دو تا از خانمارو هم گذاشتیم که جاهایی که زنونه هست دورا دور از فاطمه مراقبت کنند. چون امکان داره حریف بخواد گِرو کِشی کنه. +باشه حاجی ممنونم. _نگران نباشید. برید خوش باشید و مارو هم دعا کنید. یاعلی. خیلی به هم ریختم با کلمه گِرو کشی حاج کاظم. از اتاق اومدم بیرون و به فاطمه گفتم: +خب برنامت چیه برای این دوهفته خانمی؟؟ _هرچی شما بگی آقایی. +حالا شما بگو منم میگم. _من نظرم اینه بریم زیارت امام رضا جانمون. +موافقم، فکر خوبیه.یعنی دوهفته رو باشیم مشهد؟؟ _حالا فعلا بریم بمونیم تا ببینیم چی میشه. منم که از خدا خواسته بودم فقط باشیم مشهد، گفتم: +پس زنگ میزنم بچه های اداره بلیط پرواز و هتل و ردیف کنند. فقط یه چیزی، برای عصر بگیرن خوبه دیگه؟ _آره عزیزم خوبه. زنگ زدم ، به عاصف، گفتم: +چطوری سیدعاصف عبدالزهراء، خوبی دادا؟ _به مرحمتِ شما.. +داداش برای مشهد بلیط میخوام. من و خانمم هستیم فقط. ردیفش کن خبر بده، یاعلی. این مابین تا عاصف بهم زنگ بزنه، زنگ زدم به بهزاد، یه چندتا بوق خورد جواب داد: +سلام بهزاد جان، خوبی؟ اداره نیستی ظاهرا درسته؟؟ _سلام حاج عاکف. آره حقیقتش دارم میرم خونه امن برای بازجویی یه متهم امنیتی اقتصادی. +باشه. پس یه چند دیقه مزاحمت میشم. میخوام خبری بهت بدم. امروز صبح بعد از نماز با خانمم حرف زدم. گفتم با مادر مریم خانم حرف بزنه ببینه چی میگه. اگر ردیف هست اوضاع، منم باحاجی حرف میزنم. _ممنونم حاج عاکف. خدا از برادریت کم نکنه. به خانمتون بگید خواهری دارن میکنند در حقم. امیدوارم بتونم جبران کنم. +نه عزیزم این چه حرفیه. فعلا کاری نداری؟ _نه یاعلی رفتم پیش فاطمه که داشت وسیله‌های مسافرت و ردیف میکرد. دلم به حالش می سوخت. عاصف هم، همون لحظه زنگ زد گفت: _عاکف جان، ساعت ۱۵:۳۰ فرودگاه باشید. ۱۶:۳۰ پرواز دارید. اونجاهم بچه ها ازت مراقبت میکنند. توی مشهد هم پای پرواز شمارو تحویل میگیرن و مُشایعت (همراهی) میکنند..خیالت تخت. +آقا بیخیال. امام رضا خودش هوامون و داره. ممنونم ازت فقط یه زحمت بکش به مسئول دفترم زنگ بزن بیاد خونمون لب تاپم و چندتا وسیله های دیگه هست ببره اداره بزاره دفترم. یاعلی ساعت ۱۴:۴۵ آماده شدیم برای رفتن به سمت فرودگاه. اومدیم درِ پارکینگ. بیرون و با چشام یه برانداز کردم. تیم حفاظتم و دیدم. خیلی اذیت میشدم که نمیتونم یه مسافرت راحت برم.اما احساس میکردم یه خرده قضیه مشکوک میزنه. دلم شور افتاد یه لحظه. خلاصه بعدا میفهمید داستان چی بوده. بیشتر از این نمیگم رفتیم سمت فرودگاه و با نیم ساعت تاخیر پروازمون انجام شد.رسیدیم مشهد. رفتیم هتلی که از قبل برامون تهیه کردند. هتل برای تشکیلات بود. وسیله هامون و گذاشتیم هتل با فاطمه جان رفتیم زیارت. میدونستم مراقبت ازش میکنند. خیالم تخت بود. اگر از دور هم، واحد خواهران ازش مراقبت نمیکردند، بازم خیالم جمع بود. چون درپناه امام رضا بودیم. و فاطمه خودش عاشق شهادت بود. یاد حرف امام خمینی افتادم که فرمود: "از دامن زن مرد به معراج می رود." توی صحن از هم دیگه جدا شدیم. توجهی به مراقبت از دورِ خودم و فاطمه نداشتم.. ساعت ۷ونیم شب سرد پاییز بود. گفتم: +فاطمه جان یک ساعت و نیم دیگه باش نزدیک پنجره فولاد. _چشم آقایی. ازهم جدا شدیم و رفتیم زیارت حضرت. رسیدم نزدیک بالاسر حضرت بغضم ترکید. دیگه نشستم زار زار گریه کردم. از امام رضا خواستم؛ این توی سوریه و عراق و همه جای عالم تموم بشه. برای امام زمان خیلی دعا کردم. برای و امام خامنه ای هم خیلی کردم. بلند شدم رفتم جلوتر.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛