eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ... هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن .... بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟ هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟ ـ از چی بابا ؟ ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره) همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی ؟ سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ... ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم ـ ممنون .... بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟ ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم ـ مگه کتاب مسواکه ـ حالا بیا خوبی کن ـ فکر درختای..... ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه ـ باشه این جوری خوبه مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد .... بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت : هیربد ؟ چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟ ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟ ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ... ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه هیراد : خواهر نداره ؟ همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است ..... ـ آره خواهر داره ، من راهنمای پایان نامشم . من : فقط راهنمایی یا .... مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌: 💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی # قسمت_سی_ششم 🎬 بالاخره معینی تماس
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 🎬 این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه ی...... حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه... درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطه,اما اشتباه میکردم معینی اشاره کرد سوارشیم,بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنارپنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن,پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!! هنوز تو بهت کارش بودم,سرش را آورد پایین وگفت(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)... من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان..... تمام کینه ی قبل تبدیل به مهر واحساس امنیت شد,امنیتی ناشی از بودن, کناریک دوست. مهرابیان ,اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت:خانم سعادت برای درامان ماندن از گزند مردان ,من باید نقش عاشق دلسوخته شمارابازی کنم تا هیچ کس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد. سرخ شدم وسرم راتکان دادم. هایس حرکت کرد.... معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد,نمیدونم مقصدشون کجا بود. توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند ,مهرابیان همچی برام نازوکرشمه میاورد که خودمم باورم شده بود دوستم داره. معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید ,اخمهاش تو هم میرفت. دوتا زن دیگه هم بامردا میگفتن ومیخندیدند از هفت دولت آزاد بودند. شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد. سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم,به نظرت مقصدشون کجاست؟ مهرابیان گفت :اینکه معلومه ,یکی از شهرهای اسراییل.. وااای یعنی ما میریم تو دل ..... بالاخره طرف صبح رسیدیم,مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند. سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم. منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم,مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم,حرکت مشکوکی نکنم و... گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛