رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_سی_و_هفتم گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_هشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_هفتم مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_هشتم
دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند.
حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید.
نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد.
پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار.
"بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه
انگار ک خالی ان
ی حس تهی بودن
تهی بودن از فکر کردن
تهی بودن از زندگی کردن
تهی بودن از همه چی
طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده
وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد
ک بشینی ی دل سیر گریه کنی
اشک بریزی
داد بزنی
درد دل کنی
ولی فقط با یه دیوار گچی"
صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند.
با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین.
شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد همنماز زیارت خواند.
وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند.
دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد.
سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند.
او همخود را عقب کشید و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سی_و_هفتم ــ درست شنیدی * کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_هشتم
ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه
که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز
دست خداست.
محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند.
ــ کجا پیداش کردید؟؟
ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو
مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده
است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و
سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر
میرسونن.تو چیکار کردی؟
ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟
ــ آره چی شد؟
ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو
گرفتن
ــ دستگیرش میکنید؟
ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا
ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟
ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم
رسیدگی کنم
ــ پس برو وقتتو نمیگیرم
ــ میرسونمت
ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم
ــ پس میبینمت
ــ بسلامت
کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز
زنگ را لمس کرد:
ــ بگو امیرعلی
ــ کمیل کجایی؟
کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد!
ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟
ــ کمیل،خانم حسینی
کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت:
ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن
ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار
قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا...
***
کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده
شد و به طرف ساختمان دوید،در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد:
ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟
ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری
کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود،دوید تا می خواست وارد
شود ،بازویش کشیده شد،با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا
کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت:
ــ چیه؟
ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری،دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه
کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید :
ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟
ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم
او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند.
ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن،این همه اضطراب و نگرانی لزومی
نداره.
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟
ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از
خانمای بند سیاسی حالشون بد شده،اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه،منتقلش
کردیم بهداری،دکتر معاینه کرد،گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه وچند روزی
هست که غذا نخورده
ــ چی؟غذا نخورده؟چرا
ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم،زنگ
زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه،خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی
رو گرفت،از شدت سرمای دستش شوکه شد.
کمیل سرش را پایین انداخت،باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد.
ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده
اما نپرسیدم..لعنت به من
امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت:
ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی،امیدش الان فقط به
تو هستش،ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی
ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم
ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای
بحثی نمیمونه باز شدن در،هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند
رفت.
ــ سلام دکتر
ــ سلام .خوب هستید
ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟
دکتر زند که خانمی مهربون بودند،کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه
کرد،میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را
حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود،حدس می زد که آن دختر
جوان فقط زندانی کمیل نیست.
ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا
ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟
ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته،معده درد
شدید گرفته بود،و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده
میگرفته،تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟
کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد،سمانه چه دردهایی کشیده بود
و او در بی خبری به سر می برد....دکتر زند،وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی
کرد
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
@romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_هشتم
یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ...
من مگه آرامش نمیخواستم ؟
مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟
مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟
عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ...
به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم
با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم
خط چشمم پخش شده بود ...
چشمام هم پف کرده بود ...
رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ...
یه لحظه یاد جوکر افتادم ...
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن :
+مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_مسخره میکنی ؟
+نه
مگه دیوانم؟
بخدا خیلی خوشگلی
با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ...
با خودم گفتم
کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه...
هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟
وجدان = از وقتی با اینا گشتی ...
بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ...
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_هفتم 💖به روایت حانیه💖 مامان _حاااانیه😵 اومدم دوباره باهاش دع
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
💖به روایت حانیه💖
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی #لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.😌
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان_ علیک سلام.بیا این لقمه رو بگیر بخور.به صبحانه نمیرسیم.دیر شد.
بابا _من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم. 🚌
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه_اوه اوه.یاعلی بگو بریم.😎
_ یاعلی بگم؟😟
فاطمه_ اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.😊
_ چه جالب.اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.😅
فاطمه معنی یاعلی رو گفت.
ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی😊 و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه_اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم. هرجور دوست داری😊
فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم.😇
_ باشه بریم ......
.
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود ؛
تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
💜💜💜💜💜💜💜💜
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
💜💜💜💜💜💜
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سی_و_هفتم دوم شخص مفرد خودمم نمیدونم الان دارم توی پرونده منتظری
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هشتم
حتی به خودش زحمت نداده به پدر خبر بدهد. البته خبر دادن و ندادنش فرقی نمیکند.
چمدانش را در صندوق عقب میگذارد و مینشیند. راه میافتیم. نمیدانم کارم درست بود که به لیلا گفتم مادر دارد میرود یا نه.
چیزی مثل خوره افتاده به جانم و سرزنشم میکند که اصلا امنیت ملی به توی الف بچه چه ربط دارد؟
مادر سرش را تکیه داده به صندلی عقب و چشمانش را روی هم گذاشته.
از آینه عقب ماشین را نگاه میکنم. یک موتورسیکلت پشت سرمان است. کلاهکاسکت روی سرش گذاشته و صورتش را نمیبینم. یعنی دارد دنبال ما میآید؟ اصلا چه دلیلی دارد تعقیبمان کند؟
تا خود فرودگاه میآید دنبالمان. به روی خودم نمی آورم.
مادر را پیاده میکنم و تا پریدن پروازش در فرودگاه مینشینم. خیرهام به پنجرههای بزرگ فرودگاه که گوشیام زنگ میخورد. لیلاست:
-به سلامتی مامان رفتن آلمان؟
صدایم به سختی درمیآید:
-بله.
-فکراتو کردی؟
جوابی نمیدهم. از دیروز تا الان، فقط به همین ماجرا فکر میکردم. باید تسلیم شوم. شاید اینطوری، بشود جلوی فرورفتن مادر و چندتا زن و دختر بیچاره را در منجلاب بگیرم.
برای حل این مشکل، تنها راه همین است حتی اگر ناخوشایند باشد. بهتر از این است که فقط نگاه کنم تا مادرم کامل از دست برود. میگوید:
-تا کی میخوای رو صندلیای فرودگاه بشینی؟
جا میخورم. مگر مرا میبیند؟ برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. تمام اطرافم را از نظر میگذرانم اما لیلا را پیدا نمیکنم. میگوید:
-نمیخواد الکی دنبالم بگردی. بیا جلوی در فرودگاه، تو سمند نوکمدادی منتظرتم.
مطمئن می شوم تا الان تعقیبم میکردند.
جلوی در فرودگاه، سمند نوک مدادی را پیدا میکنم. شیشههایش دودیست. با تردید جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. لیلا سرش را جلو میآورد و میگوید:
-سلام خانمی! بیا بشین چند دقیقه.
مینشینم و در را میبندم.
فقط خودش روی صندلی راننده نشسته. میپرسم:
-ببینم، شما خودتون یه تنه امنیت ملی رو حفظ میکنین؟ همکار دیگهای ندارین؟
واقعا برایم سوال شده که چرا از اول تا الان، فقط با او مواجه بودهام. میخندد:
-نه، چندنفر دیگه هم هستن باهم نشستیم پای کار امنیت ملی! فقط اونا یکم خجالتیاند. برای همین منو فرستادن جلو.
میدانم سوال های اضافهام جواب ندارد. پس ادامه نمیدهم. میگوید:
-نگفتی... فکراتو کردی یا نه؟
نفسم را بیرون میدهم:
-چکار باید بکنم؟
-کِی قراره بری موسسه؟
-امروز و تقریبا تا وقتی مامانم بیاد هرروز.
کمی فکر میکند و میپرسد:
-ببینم، میزان دسترسیت توی موسسهتون چقدره؟
-منظورتون چیه؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛