رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم
با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت :
+ ب ... باشه .
از اول میگم .
خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد .
آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
+ اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد .
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده .
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم .
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم .
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
- بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو .
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
- نگو که اون لامصبو کشیدی !
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم .
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت .
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن .
یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛