رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #س
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..🌺
تمام حجم استرس عالم،...
روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.😊☝️
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.👌✨
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟ 😊
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه....
حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.
💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۳ و ۵۴ خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین ب
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۵ و ۵۶
با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم و پا درون راهرو گذاشتم,...مادرم با سر و وضعی اشفته وسط هال ایستاده بود وپدرم درحالیکه کمربندش را محکم میکرد,اماده ی بیرون رفتن میشد...
خودم را رساندم به پدرم وگفتم:
_بابا چی شده؟چرا اینموقع شب میخوایین بیرون برید؟
بابا دستی به روی شانه ام زد وگفت:_هیچی دخترم,برو بخواب,فردا مدرسه داری, ان شاالله که چیزی نیست
وبااین حرف خداحافظی کرد...
مادرم درحالیکه رنگ به رو نداشت روی مبل افتاد,سریع یه لیوان اب قند درست کردم وبه طرفش امدم,...
یه ذره به خوردش دادم وگفتم:
_مامان چی,شده؟جون به لبم کردین,بهرام طوری شده؟؟
مادر در حالیکه به نقطه ی مقابلش روی دیوار خیره شده بود وانگار دراین عالم نبود گفت:
_چرا؟؟اخر خدا به چه گناهی اینهمه عقوبت باید پس داد؟؟چرا #امتحان پشت #امتحان؟؟
با نگرانی پریدم توحرفش وگفتم:_مامان,جان زری بگو چی,شده؟
مادرم نگاهش را از,دیوار گرفت واینبار,به چشمای من خیره شد وبا دستهاش صورتم راقاب گرفت وگفت:
_خدایا غلط کردم,ناشکری کردم,خدایا شکرت بچههام سالمند,خدایا شکرت شوهرم پابرجاست و...هیچی دخترم الان نگهبان راسته ی زرگری زنگ زد,مثل اینکه نصف راسته داخل اتش داره میسوزه,هنوز معلوم نیست دزدی هم در کار هست یانه؟فعلا که حریق همه جا را گرفته,پدرت رفت تا ببینه زرگری ما هم جز اونایی که خسارت دیده بودن یا نه....خدایا شکرت...راضیم به رضایت ....خدایا سلامتی بده...
نفسم را با شدت بیرون دادم ودر ادامه ی حرفهای مادرم گفتم:
_مامان #مال_دنیا بی ارزشه,خداراشکر هم را داریم, اینه که مهمه,خدا راشکر,سالمیم اینه که اهمیت داره,اگه خدا روزی ما مال فراوان داشته باشه,بی شک دوباره نصیبمان میکند...
خسته وکوفته از مدرسه برگشتم,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی که افتاده,...وقتی امدم کسی خونه نبود , دلنگرانیم بیشتر شد,..سریع رفتم داخل اتاقم وگوشی را برداشتم ومامان را گرفتم,با اولین بوق گوشی را برداشت, صداش گرفته وحاکی از غم بود.
من:
_الو سلام مامان کجایین؟
مامان:
_سلام عزیزم,نگران نباش ما ان شاالله تا یه,ساعت دیگه مرخص میشیم میایم خونه, یه حاضری,بردار وبخور تا بخوری,ما هم امدیم...
بغض گلوم را گرفته بود مگه چی شده؟مرخص؟؟...با همان حالت بغضم گفتم:
_مامان چی شده؟مگه کجایین؟من کوفت بخورم....بگو کجایین؟
مامان:
_هیچی مامان ,بابات فشارش زد بالا,به خاطر,استرسی که بهش وارد شده بود الانم ,خدارا شکر,بهتره وکم کم میایم خونه...
نفسم را با,فشار دادم بیرون وگفتم:
_مامان منم الان میام
مامان:
_نه نه عزیزم لازم نیست,گفتم که داریم میایم
من:
_پس من منتظر میمونم بیاین...
بابا ومامان که امدن از,رنگ رخسارشان فهمیدم که چقدر اوضاع روحی وجسمیشان خراب هست....مثل اینکه زرگری بابا هم جز اون مغازه های,خسارت دیده بود ومقدار زیادی از,طلاها به سرقت میرن ومابقی هم در اتش میسوزه....
بعداز نماز بود که صدای,زنگ در بلند شد ,به سمت ایفون رفتم ومتوجه شدم پشت در حاج محمد,همسایه سرکوچه مان هست...
در که باز شد واز پشت پنجره هال با دیدن حاج محمد یاد مستاجرش افتادم...
والان نمیدونستم, یوزارسیف از,سفر برگشته... برنگشته...در چه وضعی هست... اما با اومدن حاج محمد انگار خاطره ها زنده شد,
سریع به سمت اتاقم رفتم,لباس مناسب پوشیدم وچادر سرکردم ,همینطور که سرم پایین بود,سلامی کردم ووارد اشپزخانه شدم,...
ابمیوه هایی که حاج محمد برای,عیادت بابا اورده بود را از روی اوپن برداشتم ومشغول ریختن چای بودم که صحبتهای حاج محمد و بابا گل کرد....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷