رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
به بهزاد که توی اتاقم نزدیکم ایستاده بود گفتم:
«تصویر داخل خودروی عاصف و بنداز روی مانیتور شماره 3 اتاقم. بقیه مانیتورها رو روشن کن. مانیتور شماره 3 میخوام. لطفا با کیفیت باشه.»
کاری که به بهزاد گفتم انجام داد.
همزمان دیدم دختره برگشت و روی صندلی عقبرو نگاه کرد.
دوربین ما توی جعبه دستمال روی داشبور کار گذاشته شده بود.
وقتی برگشت به عقب نگاه کرد، همون چیزی رو دید که انگار دنبالش بود.
«یه کیف روی صندلی بود با چندتا پرونده که سرش کمی پیدا بود.»
از توی دوربین میدیدم
که دختره داره چیکار میکنه. از داخل کیف خودش یه چیزی در آورد.
به بهزاد گفتم
تصویر و زوم کن روی شیءی که دست دخترهست.
وقتی تصویر و زوم کرد،
یه خودکار به چشمم خورد. لحظاتی بعد دختره مجددا برگشت و کیف عاصف و که داخلش پرونده گزارشات سازمان اتمی بود، ازداخل کیف کشید بیرون و ازشون عکس گرفت.
با چی؟ با همون خودکار!!!
خودکار، خودکار جاسوسی بود
و کاربردش برای عکسبرداری و تهیه فیلم از اماکن و اسناد امنیتی برای کارهای اطلاعاتی و امنیتی بود.
عاصف بعد از نماز اومد سوار ماشین شد
و با دختره رفتند برای خوردن شام!
بعد از شام هم
یه چرخی توی خیابون زدن، بعدش دختره رو رسوند تا درب منزلش و ازش جدا شد.
ساعت حدود 1 صبح بود
که داشتم وسیلههام و جمع میکردم برم خونه! خسته و کوفته بودم و با حالت چرت داشتم اتاق کارم و جمع و جور میکردم.
عادتم بود تا لحظهای که وسیلههام و جمع نکردم، سیستمم و خاموش نکنم و هنوزم همینم، چون همیشه منتظر دریافت خبر جدید هستم.
اومدم سمت میزم کیفم و بگیرم،
دیدم یه خبر فوری برام اومد. خبر خیلی مهم بود و از طریق یک خط ارتباطیِ امن به من رسیده بود.
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، خبر اولی که برام اومد،
از رابط ما در تشکیلات برادرانمون در حزب الله لبنان بود.
برام نوشت:
«برات یک هدیه فوری و خیلی مهم دارم. آدرس میدی بفرستم؟»
فهمیدم یه خبر خیلی سری و مهم داره
که درخواست خط امنتر و داره.
طبیعتا وقتی نوشت «آدرس» یعنی تلفن و مسیر ارتباطی مکالمهای امن نبود،
بلکه درخواست آدرس ایمیل یک بار مصرف و محرمانه رو داشت.
فورا با حاج عبدالله که از بچههای خودمون در امور سایبری مستقر در ضدنفوذ بود هماهنگ کردم
و رفتم اتاقش،
تا بساط و برای من و رابط واحد ما در تشکیلات حزب الله لبنان هماهنگ کنه!
برگشتم دفترم.
نشستم پشت سیستم و وارد شبکه شدم! بگذارید عرائضم و خلاصه کنم و وقتتون و نگیرم...
خبر خیلی کوتاه و سری و مهم بود. نوشت:
2800/135: سلام دوست عزیزم. گزینه مورد نظر شما قبل از تفریح در لبنان و ترکیه، به شاگردی مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده.
135 کد من بود
و 2800 کد همون رابط ما در حزب الله. بگذارید براتون بازترش کنم.
منظورش از گزینه مورد نظر شما «همون آناهیتا نعمت زاده» بود که خودش و به عاصف نزدیک کرده بود.
قبل از تفریح در لبنان و ترکیه هم منظورش «سفر مخفیانه به لبنان و ترکیه بوده!»
به شاگری مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده، یعنی: «مرتبط با یگان 8200 است که اینها 30 سال به دنبال رضی«حاج عمادمغنیه» بودند و ترورش کردند.»
✍در مورد یگان 8200 اسراییل در #مستندداستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم قبلا مفصل مطالبی رو عرض کردم که فایل پی دی اف آن در کانال #خیمه_گاه_ولایت در ایتا و تلگرام موجود هست و میتونید مطالعه کنید.
مخاطبان ارجمند #خیمه_گاه_ولایت، وقتی یاد اون شب میافتم، اگر بهتون بگم با این خبر خواب از چشمم و خستگی از تنم بیرون رفت، شاید باورتون نشه.
با این خبری که بهمون رسیده بود،
حالا دیگه میتونستیم راحتتر تصمیم بگیریم و پروژه رو پیش ببریم تا زیر ضربه دشمن قرار نگیریم،
بلکه بالعکس، ما اونهارو زیر ضربه ببریم.
●●صبح روز بعد...●●
منتظر بودم حاج آقا سیف بیان اداره.
با رییس دفترش هماهنگ کردم تا من و در اولویت ملاقات با رییس قرار بده! همینم شد.
وقتی اومد اداره از دفترش بهم خبر دادند که فوری بیا، حاج آقا منتظرته.
ملاقات ساعت 8 صبح شروع شد، ساعت 11 صبح به پایان رسید.
اون دیدار سه ساعتهی من و مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم
انقدر موثر بود
که حالا در ادامه خودتون متوجه میشید چه برنامهای رو طراحی کردیم!
انقدر اون دیدار مهم بود
که مدیر کل بخش ضدجاسوسی یکی از استانها پشت درب اتاق سیف سه ساعت منتظر موند تا حاجی بهش بگه بیا داخل. هر از گاهی مسئول دفتر حاج آقا سیف زنگ میزد میگفت که همچنان آقای فلانی منتظرن تا شما رو ببینند،
اما حاج آقا سیف به مسئول دفترش میگفت:
«بهش بگو همچنان منتظر بمونه، چون فعلا جلسه مهمی دارم.»