رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
_یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم
و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم.
خونه قدیمی بود.
فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش.
هیچ راه فراری در کار نبود.
صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی درمیاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم.
سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا.
سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد
اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه،
پشت یکی از درختها قایم شدیم.
خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره!
انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...!
رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود،
توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم
و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد.
چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم.
وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم:
+خیلی درد داری؟
_بله حاجی.
+بزن کنار.
توقف کرد، به صادق گفتم:
«صادق بیا بشین پشت فرمون.»
صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید.
بهش گفتم:
+تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمههای عشق برات جاری نشد؟
_نه بابا. من غلط کنم.
+خیلی درد داریا! مشخصه.
_دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
+جدی؟
_آره بخدا.
+مبارکه. خدا مادر بچههات و زیاد کنه.
_حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکهم میکنه.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
وقتی رسیدیم اداره
رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی و حسن و بگه بیان اتاق من!
حدود بیست دقیقهای طول کشید
تا بیان دفتر. چون هنوز بعضی نرسیده بودن... از طرفی به بهزاد گفتم
همهی این حضرات باهم بیان.
وقتی وارد شدن،
نشستن دور میز جلسات. صدام و بردم بالا گفتم:
«معلومه اینجا چه خبره؟ معلومه چتون شده؟ معلومه دارید چیکار میکنید؟ اینجا شده جنگل و عین باغ وحش و منم شدم مسئولتون. این چه وضعیه که یه زنیکه لمپن و نمیتونید رهگیری کنید. آخه چقدر شماها ضعیف شدید که نمیتونید دور تا دور یک ساختمون و پوشش بدید. کجا درس خوندید؟ کجا آموزش دیدید؟ کی شمارو آورد ضدجاسوسی؟»
یادمه یه زوم کن پر اسناد و مدارک روی میزم بود که مربوط به همین پرونده میشد.
بلند کردم و پرت کردم سمت عاصف گفتم:
«میبینی بیشعور؟! اینا همه گندهایی هست که تو به بار آوردی. حالا هم عرضه نداری متهمی که کنارته رو کنترلش کنی. بخدا من در عجبم تو یهویی چت شد که انقدر خنگ شدی. من در عجبم که چیشد تو یهویی انقدر احمق شدی.»
صدام و بردم بالاتر گفتم:
+خانوم میرزامحمدی. شما اونجا چیکار میکردید؟ خواب تشریف دارید؟ نمیتونید کار کنید استعفا بدید برید خونهتون.
گفت:
_آقای سلیمانی من توی رستوران بودم. اما واقعا نفهمیدم چیشد.
+پس عمه من باید میفهمید چیشده؟ کجا رو داشتی نگاه میکردی که سوژه به این راحتی در رفته؟
مجددا به عاصف گفتم:
«عاصف، به روح فاطمه زهرا دلم میخواد انقدر بزنمت صدای تا سه ساعت زوزه بکشی و کف و خون بالا بیاری. حالم داره ازت به هم میخوره. دقیقا همون اشتباهی رو که مدتها قبل سر پرونده عزتی داشتی، الان هم همون اشتباه و تکرار کردی.»
عاصف گفت:
_حاجی چیشد دقیقا؟
+دقیقا و باید به تو بگم؟ دقیقا و ندیدی؟ دهنش استخون بود داشت میرفت.
روم و کردم سمت مهدی و حسن گفتم:
«شما دوتا اونجا چیکار میکردید؟ دور ساختمون و نباید چک میکردید؟»
جوابی نشنیدم.
دیدم عاصف نشست، زوم کنی که به سمتش پرت کردم و داره از روی زمین جمع میکنه.
به خانوم میرزامحمدی و مهدی و حسن گفتم برن بیرون...
وقتی رفتن، به عاصف گفتم:
+میدونی دختره برگشته بود سمت خونه؟
با تعجب گفت:
_نه!!!!! واقعا نفهمیدم!
+به روح پدر شهیدم شانس آوردی. به روح رسول الله شانس آوردی. اگر این دختره من و صادق و میدید، اگر ذره ای بو میبرد که سیدرضا با برنامه از پیش طراحی شده اون و زد، عاصف کاری میکردم تا مرغهای آسمون به حالت ناله کنند. خیلی از دستت شاکیام. الانم از اتاق من برو بیرون نمیخوام قیافهت و ببینم.
چیزی نگفت و رفت.
دقایقی گذشت و بهزاد زنگ زد اتاقم گفت: «حاج کاظم «معاونت کل سازمان (....) در کشور اومده اینجا و میخواد ببینه شما رو.»
فورا بلند شدم رفتم بیرون،
تا دیدیم هم و، رفتیم توی آغوش هم! گفتم:
+دورت بگردم حاج آقا، چرا نیومدید اخل؟
_داشتم رد میشدم، صدات انقدر بلند بود، از چند لایه در و دیوار هم عبور میکرد و توی سالن یه کم پیچیده بود. گفتم ببینم چیشده که انقدر عصبانی هستی.
آهی کشیدم و گفتم:
+تشریف بیارید داخل اتاقم.
حاجی سری تکون دادو از دامادش بهزاد
« البته اون موقع هنوز رسمی نشده بود» خداحافظی کرد و اومد رفتیم دفتر من! نشستیم باهم صحبت کردیم.
گفت: _چت شده پسرم؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
+چی بگم حاج آقا. بخدا نمیدونم اینجا چه خبره! هر روز یه گند بالای گند اضافه میشه. آدم گاهی از بعضی ها توقع نداره انقدر گاف بزرگ بدن.
_منظورت چیه؟ سر پرونده عاصف گیر و گور داری؟
+بله دقیقا. این نفهم اصلا معلوم نیست چش شده.
_ خودت و کنترل کن پسرم. خوب نیست، در شان تو نیست. برای رفتار سازمانیت و مسائل انضباطی تو گرون تموم میشه. من شرایطت و درک میکنم که از لحاظ روحی حتی یه مدت سمت افسردگی رفتی و دلیل پرخاشگری و بی تابی تو هم مرگ یا شهادت همسرته که برای من اندازه دخترم مریم عزیز بوده! اما تو اصلا مسیر درستی رو نمیری.
سرم و انداختم پایین.
احساس شرمندگی میکردم جلوی همه.. حتی از عاصف و نیروهایی که زیر نظرم توی پرونده کار میکردن بابت اخلاق گندم خجالت میکشیدم...
حاج کاظم گفت:
_تو الان نگران چی هستی؟
+نگران عاصفم!
_اشتباه کرده و باید تاوان پس بده.
+بحث این نیست، بحث اینجاست که معلوم نیست این دختره چندنفر و سوژه کرده و ما هنوز خبر نداریم.
_یعنی چی؟
+حاج آقا سیف میگه، چندتاپرونده دیگه ای هم هستند که مرتبط با همین مسئله هست، اما ما هنوز هیچ سرنخی از کِیس پرونده خودمون که عاصف هدفش قراره گرفته بدست نیاوردیم. از طرفی این دختره مبهم هست، هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. نتونستیم چهارتا عکس درست و درمون ازش توی یک دهه اخیر پیدا کنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_آخرین اطلاعاتتون چیه؟
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده!
حاجی گفت:
_دیگه چی دارید ازش؟
+از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست.
_چه اطلاعاتی؟
+به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_بیشتر توضیح بده!
+معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست.
_خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی.
+چشم.
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
+نوکرتم حاجی.
دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر درآورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست.
گفت:
«این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.»
گرفتم و گذاشتم دستم.
حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم
و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم.
نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس «عقیق پرونده #مستند_داستانی_عاکف_سری_سوم» می افتادم!
بگذریم...
فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود!
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
یک هفته ای میشد
که بچهها نزدیک خونه دختره مراقبت میکردن تا ببینن بیرون میاد یا نه!
اما خبری ازش نبود.
از طرفی هم حتی به عاصف زنگ نمیزد و موقعی هم که عاصف تماس میگرفت، گوشی دختره خاموش بود.
عاصف چندبار رفت در خونهشون اما کسی درو باز نکرد.
همه تعجب کرده بودیم.
نمیشد کاری هم کرد. از طرفی شبها برق خونهشون خاموش بود.
یادمه که هم من، هم حاجی سیف، وَ هم اینکه تموم بچههای مرتبط با این پرونده کلا توی آمپاس بودیم.
یه روز نشسته بودم
و داشتم فکر میکردم که باید چیکار کرد و در حال آنالیز و تحلیل پرونده بودم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود:
«دختره شک کرده و احتمال داره فهمیده باشه به خونهشون نفوذ کردیم.»
چیزی جز این نمیتونست باشه.
از طرفی هم زیر 5 درصد احتمال میدادیم خودکشی کرده و نمیخواسته دست ما بهش برسه.
اما این احتمال خیلیضعیف بنظر میاومد.
چون اگر خودکشی کرده بود باید یک بوی نامطبوع از اون خونه میاومد یا سر و کله مادربزرگه پیدا میشده.
چون ما از همون دقایق اولیه که از خونه اومدیم بیرون، بچههای من کل موقعیت رو زیر نظر گرفته بودن.
اما با این اتفاق،
به معنای حقیقی کلمه دستمون بسته بود و عملا نباید از طرف ما هیچ اقدامی صورت میگرفت.
حتی ماموران برق و آب هم رفتند در خونه سوژه تا کنتور و چک کنند، بازهم کسی در و باز نمیکرد.
یک هفتهای گذشته بود و یه روز که مشغول کار بودم، بهزاد تماس گرفت با من گفت:
_حاجی دختره با عاصف تماس گرفته. عاصف خان هم پشت در هستن. میخوان شمارو ببینند.
+بهش بگو بیاد.
رفتم اثر انگشت زدم و لحظاتی بعد عاصف اومد ... گفتم:
+خوش خبر باشی.
_حاجی دختره تماس گرفته. به بچه ها گفتم فایل شنود و بفرستند روی سیستم شما!
+کار خوبی کردی.
سیستم و روشن کردم،
فایل و چک کردم... دختره به عاصف توضیح داد که مریض بودم و نتونستم تماست و جواب بدم و... که منم باور نکردم. به عاصف گفته بود:
«امشب میای دنبالم؟ دوست دارم با هم بریم بیرون!»
عاصف گفت:
«امروز خیلی کار دارم!»
دختره گفت:
«تورو خدا بیادیگه»
عاصف گفت:
«عزیزم باور کن سرم شلوغه! باید برم تا اراک.»
دختره گفت:
«خب بعدش بیا دیگه. مگه قرار هست بمونی؟ مگه کجا میخوای بری؟»
عاصف گفت:
«برای یه ماموریت خیلی مهم باید از طرف محل کارم برم تا اراک!»
دختره با یک کرشمه و طنازی خاصی گفت:
«من و نمیبری عزیز دلم؟»
عاصف خندید و گفت:
«امان از دست تو!»
دختره با یک شیطنت خاصی گفت:
«حالا میای یا نه؟»
عاصف گفت:
«بهت قول نمیدم برای امشب، تا یه وقت بد قول نشم! اما اگر به موقع رسیدم و خسته نبودم، میام دنبالت با هم میریم شام میخوریم و یه چرخی هم میزنیم. اگر امشب نشد، اما فردا حتما میام میبینمت!»
زیاد با هم صحبت نکردند.
من شک کردم به ماجرا. احساسم و تجربه یک دهه و خردهای کار من در سیستم اطلاعاتی کشور این و میگفت که کاسهای زیر نیم کاسهست
و ممکنه امشب یا اگر فردا
همدیگر و دیدند هر گونه اتفاقی رخ بده! اما پیش بینی اون اتفاقات کمی دشوار بود.
ما حتی پیش بینی اینکه
به عاصف بخواد آسیب بزنه رو هم در تحلیلها و فرضیههای خودمون قرار دادیم!
فورا با دفتر حاج آقای سیف هماهنگ کردم تا بهم وقت ملاقات فوری بدن
و بتونم اطلاعات و اخبار و گزارشات و بهشون برسونم.
نکاتی رو فرمودند
که من الان به طور کامل چیزی نمیگم، اما شما خودتون در ادامه میخونید.
عاصف قرار بود اون روز
به یک ماموریت مهمی بره که از اینجا به بعد قرار شد طبق پیشنهادی که به حاج آقای سیف
مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دادم
و ایشون هم دقیقا با من هم نظر بودند، پروژه رو پیش ببریم.
عاصف برای ماموریت به اراک آماده و سپس عازم شد. موضوع ماموریتش هم یک سری بررسیهای میدانی و امنیتی و... در یکی از سایتهای اتمی اراک بود.
وقتی عاصف رفت،
تمام مسائلی که باید مورد بررسی و ارزیابی قرار میگرفت و گزارشات نهایی درمورد یکی از سایتهای اتمی رو برای ما میآورد، نوشت و در پوشهای قرار داد.
عاصف اون روز غروب ساعت 7 عصر
از اراک به تهران برگشت،
وَ بعدشم طبق قراری معین با اون دختره همدیگرو دیدند.
پس دقت کنید،
یعنی بعد از اراک، مستقیما به اداره بر نگشت و رفت سراغ دختره.
اما در زمانی که عاصف و دختره با هم بودن، من و تیمم کجا بودیم؟
اون روز تعقیب و مراقبت به طور نامحسوس توسط خانوم میرزامحمدی صورت گرفت.
عاصف اون شب برخلاف همیشه،
نمازش و دیر خوند. رفت دختره رو سوار کرد و اومدن سمت امامزاده صالح تجریش،
ماشین و یه گوشه ای پارک کرد
و رفت داخل امام زاده، اما دختره بنا بر گفته ی خودش به دلیل عذرشرعی از ورود به امامزاده برای خواندن نماز و...خودداری کرده بود.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
به بهزاد که توی اتاقم نزدیکم ایستاده بود گفتم:
«تصویر داخل خودروی عاصف و بنداز روی مانیتور شماره 3 اتاقم. بقیه مانیتورها رو روشن کن. مانیتور شماره 3 میخوام. لطفا با کیفیت باشه.»
کاری که به بهزاد گفتم انجام داد.
همزمان دیدم دختره برگشت و روی صندلی عقبرو نگاه کرد.
دوربین ما توی جعبه دستمال روی داشبور کار گذاشته شده بود.
وقتی برگشت به عقب نگاه کرد، همون چیزی رو دید که انگار دنبالش بود.
«یه کیف روی صندلی بود با چندتا پرونده که سرش کمی پیدا بود.»
از توی دوربین میدیدم
که دختره داره چیکار میکنه. از داخل کیف خودش یه چیزی در آورد.
به بهزاد گفتم
تصویر و زوم کن روی شیءی که دست دخترهست.
وقتی تصویر و زوم کرد،
یه خودکار به چشمم خورد. لحظاتی بعد دختره مجددا برگشت و کیف عاصف و که داخلش پرونده گزارشات سازمان اتمی بود، ازداخل کیف کشید بیرون و ازشون عکس گرفت.
با چی؟ با همون خودکار!!!
خودکار، خودکار جاسوسی بود
و کاربردش برای عکسبرداری و تهیه فیلم از اماکن و اسناد امنیتی برای کارهای اطلاعاتی و امنیتی بود.
عاصف بعد از نماز اومد سوار ماشین شد
و با دختره رفتند برای خوردن شام!
بعد از شام هم
یه چرخی توی خیابون زدن، بعدش دختره رو رسوند تا درب منزلش و ازش جدا شد.
ساعت حدود 1 صبح بود
که داشتم وسیلههام و جمع میکردم برم خونه! خسته و کوفته بودم و با حالت چرت داشتم اتاق کارم و جمع و جور میکردم.
عادتم بود تا لحظهای که وسیلههام و جمع نکردم، سیستمم و خاموش نکنم و هنوزم همینم، چون همیشه منتظر دریافت خبر جدید هستم.
اومدم سمت میزم کیفم و بگیرم،
دیدم یه خبر فوری برام اومد. خبر خیلی مهم بود و از طریق یک خط ارتباطیِ امن به من رسیده بود.
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، خبر اولی که برام اومد،
از رابط ما در تشکیلات برادرانمون در حزب الله لبنان بود.
برام نوشت:
«برات یک هدیه فوری و خیلی مهم دارم. آدرس میدی بفرستم؟»
فهمیدم یه خبر خیلی سری و مهم داره
که درخواست خط امنتر و داره.
طبیعتا وقتی نوشت «آدرس» یعنی تلفن و مسیر ارتباطی مکالمهای امن نبود،
بلکه درخواست آدرس ایمیل یک بار مصرف و محرمانه رو داشت.
فورا با حاج عبدالله که از بچههای خودمون در امور سایبری مستقر در ضدنفوذ بود هماهنگ کردم
و رفتم اتاقش،
تا بساط و برای من و رابط واحد ما در تشکیلات حزب الله لبنان هماهنگ کنه!
برگشتم دفترم.
نشستم پشت سیستم و وارد شبکه شدم! بگذارید عرائضم و خلاصه کنم و وقتتون و نگیرم...
خبر خیلی کوتاه و سری و مهم بود. نوشت:
2800/135: سلام دوست عزیزم. گزینه مورد نظر شما قبل از تفریح در لبنان و ترکیه، به شاگردی مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده.
135 کد من بود
و 2800 کد همون رابط ما در حزب الله. بگذارید براتون بازترش کنم.
منظورش از گزینه مورد نظر شما «همون آناهیتا نعمت زاده» بود که خودش و به عاصف نزدیک کرده بود.
قبل از تفریح در لبنان و ترکیه هم منظورش «سفر مخفیانه به لبنان و ترکیه بوده!»
به شاگری مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده، یعنی: «مرتبط با یگان 8200 است که اینها 30 سال به دنبال رضی«حاج عمادمغنیه» بودند و ترورش کردند.»
✍در مورد یگان 8200 اسراییل در #مستندداستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم قبلا مفصل مطالبی رو عرض کردم که فایل پی دی اف آن در کانال #خیمه_گاه_ولایت در ایتا و تلگرام موجود هست و میتونید مطالعه کنید.
مخاطبان ارجمند #خیمه_گاه_ولایت، وقتی یاد اون شب میافتم، اگر بهتون بگم با این خبر خواب از چشمم و خستگی از تنم بیرون رفت، شاید باورتون نشه.
با این خبری که بهمون رسیده بود،
حالا دیگه میتونستیم راحتتر تصمیم بگیریم و پروژه رو پیش ببریم تا زیر ضربه دشمن قرار نگیریم،
بلکه بالعکس، ما اونهارو زیر ضربه ببریم.
●●صبح روز بعد...●●
منتظر بودم حاج آقا سیف بیان اداره.
با رییس دفترش هماهنگ کردم تا من و در اولویت ملاقات با رییس قرار بده! همینم شد.
وقتی اومد اداره از دفترش بهم خبر دادند که فوری بیا، حاج آقا منتظرته.
ملاقات ساعت 8 صبح شروع شد، ساعت 11 صبح به پایان رسید.
اون دیدار سه ساعتهی من و مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم
انقدر موثر بود
که حالا در ادامه خودتون متوجه میشید چه برنامهای رو طراحی کردیم!
انقدر اون دیدار مهم بود
که مدیر کل بخش ضدجاسوسی یکی از استانها پشت درب اتاق سیف سه ساعت منتظر موند تا حاجی بهش بگه بیا داخل. هر از گاهی مسئول دفتر حاج آقا سیف زنگ میزد میگفت که همچنان آقای فلانی منتظرن تا شما رو ببینند،
اما حاج آقا سیف به مسئول دفترش میگفت:
«بهش بگو همچنان منتظر بمونه، چون فعلا جلسه مهمی دارم.»
رمـانکـده مـذهـبـی
به بهزاد که توی اتاقم نزدیکم ایستاده بود گفتم: «تصویر داخل خودروی عاصف و بنداز روی مانیتور شماره 3 ا
بگذارید الان نگم چه طرحی رو در اون جلسه سه ساعته ریختیم،
اما همین و بگم
که طرحی و ارائه دادم که حاج آقا سیف به شدت استقبال کرد و نظراتش و بهم در اون جلسه گفت
و اگر به لطف خدا به نتیجه میرسیدیم قطعا سیلی سختی رو آمریکا و اسراییل و بخصوص شخص نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل یعنی #نتانیاهو از ما دریافت میکردند
که تا سالهای سال جای اون بر صورت سگ نگهبان آمریکا در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» یعنی اسراییل باقی می موند!
شما چه فکری میکنید نمیدونم!
به نظرتون موفق شدیم یا شکست خوردیم؟
واقعا خیلی سخت بود. چون همیشه قرار نیست پیروز بشیم، اما...خدا بخیر کنه!
روزها و هفتهها طی شد
و ما میدیدیم که دختره خیلی به عاصف نزدیکتر میشه و عاصف هم خوب اون و فریب اطلاعاتی میداد.
گاهی اوقات اون دختر تا پای ترور بیولوژیک عاصف پیش میرفت، اما عاصف آدم کار بلدی بود و به راحتی اون و دور میزد خداروشکر.
اون دختر مسلح بود،
اما حذف فیزیکی یک نیروی امنیتی اونم در اون شرایط به نفع پرستوی موساد یعنی آناهیتا نعمتزاده نبود.
از طرفی هم دختره،
یهویی ارتباطش و قطع میکرد. دلیلشم این بود میخواست عاصف و کما فی السابق تشنهی خودش نگه داره،
اما غافل از اینکه عاصف تشنه خون اون بود.
از حواشی بگذریم!
در یکی از قرارها،
آناهیتا مجددا از پوشهها و محتواهای امنیتی که در پروندههای در دست عاصف وجود داشت وَ مربوط به تاسیسات اتمی بود و باید اون ها رو از جنبه امنیتی بررسی میکردیم، مجددا
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
در یکی از روزها،
در دفترم مشغول بررسی پروندههای در دست اقدام بودم
و بعد از اون
مشغول آنالیز پرونده مربوط به عاصف و آناهیتا بودم که گوشی کاریم زنگ خورد.
تماس و جواب دادم:
+بله.
_سلام. آقای عاکف سلیمانی؟
+امرتون؟
_شناختید؟
+باید بشناسم؟
_نمیدونم. شاید دوست داشته باشید بیشتر همدیگر و بشناسیم!
فورا دوان دوان رفتم سمت درب اتاقم،
اثر انگشت زدم، در باز شد رفتم بیرون و از داخل راهروی کوچیک کنار اتاقم رفتم پشت درب اتاق مسئول دفترم بهزاد.
در و باز کردم و رفتم سمت میزش،
بهش اشاره زدم چیزی نگه. آروم صورتم و از گوشی فاصله دادم به بهزاد گفتم:
«به بچه ها بگو خط کاریم و رصد کنن. مزاحم ناشناس دارم.»
روی صندلی داخل اتاقش نشستم.
بهزاد خیلی آروم با بچهها تلفنی صحبت کرد و بهشون موضوع رو گفت.
اما بعد از 30 ثانیه صحبت کردن دختره با من، تماس قطع شد.
رفتم اتاق مسعود که بهزاد بهش گفته بود خط و رصد کنه! مسعود تا من و دید گفت «حاجی نتونستم ردش و بزنم.»
چون از زمانی که بهزاد بهش خبر داد، مسعود شروع کرد به رصد تا زمانی که دختره قطع کرد 30 ثانیه طول کشید و نشد ردش و بزنن.
تماسی که با گوشی کاریم گرفته شد، علیرغم اینکه از داخل ایران بود،
اما نمیشد رهگیری کرد، وَ احتمال قوی تماس از یک خط ماهواره ای بود.
به بچهها گفتم
خطم و شنود و رهگیری کنن تا اگر مجددا این تماس برقرار شد، بتونن ردش و بزنن.
هرچی فکر کردم،
اون صدا، هم صدای آشنایی بود، هم نا آشنا. خیلی توی ذهنم سرچ کردم که صدای کی میتونه باشه.
بعد از نیم ساعت فکر کردن،
فهمیدم صدای آناهیتا نعمت زاده هست. اما انگار صداش و با یک سیستم پیشرفته در حین صحبت کردن تغییر داده بود.
فورا گزارش این اتفاق و نوشتم
و رسوندم دفتر مدیرکل تا درجریان باشه و ایشون هم زیرش و امضا زد و فورا به مسئول دفترش گفت برسونن به حفاظت تا پیگیر این جریان باشن تا یک وقت اتفاقی پیش نیاد.
دو روزی از این ماجرا گذشت
و حاجی سیف تماس گرفت و گفت برم اتاقش کارم داره! وقتی وارد دفترش شدم دیدم خیلی عصبی هست.
گفت:
_گوشی کاریت کجاست؟
از جیبم در آوردم نشونش دادم. گفت:
_همین الآن سیم کارت و گوشی رو بده مسئول دفترم ببره بده به حفاظت، خودت مجددا برگرد اتاقم.
منم چیزی جز یک کلمه نگفتم...
«چشم آقا.»
دستور رییس و انجام دادم
و مجددا برگشتم اتاقش. رفتم روی صندلی نشستم و از پشت میزش بلند شد اومد نشست روبروم، گفت:
_یه خبر بد برات دارم!
گوشام و تیز کردم، زُل زدم به چشمهای حاج آقا سیف... گفتم:
+اتفاقی افتاده آقا؟
_یه نفوذی توی این پرونده داریم.
چندثانیه ای سکوت کردم و خیلی آروم گفتم:
+طبیعتا عاصف که نیست!
_نه خداروشکر!
+پس کی؟
_یکی از مسئولین، هادیه این پرستو هست!
+چه کسی وَ کجاست؟
_همون شخصی که فقط یکبار پرستوی پرونده ما رو یعنی آناهیتا نعمت زاده رو سوار ماشینش کرده و تا همین الان ما نتونستیم از ارتباط این مرد با این زن چیزی بفهمیم.
+اون شخص توی استانداری تهران هست! به صلاح هم نیست دعوتش کنیم اینجا یه چای با هم بخوریم. چون پرونده نیمه تموم میمونه!
_متاسفانه پست بالایی هم داره! اما اونی که تو چندبار با پوششهای مختلف دیدیش، حتما هادی و تامین کننده حفاظت فیزیکی پرستوی پرونده ما هست! اما این مرتیکهای که در استانداری تهران هست، هادیه مالی این زن هست.
+یعنی باور شما بر این هست که به حتم و یقین این شخض هادی پرستوی پرونده ماست؟
حاج آقا سیف لبخندی زد گفت:
_بهتره فعلا تمرکزت روی دختره باشه!
+چشم آقا!
ولی ذهنم خیلی درگیر این شخص شده بود... داشتم بلند میشدم برم، یه هویی ایستادم... حاجی سیف گفت:
_چیزی شده عاکف!
برگشتم نگاش کردم! گفتم:
+من با هادی این پرستو که شاغل در استانداری تهران هست دیدار داشتم!
_چی گفتی؟
+من چندوقت قبل با هادی این پرستو در استانداری تهران برای یک موضوع مهمی دیدار داشتم. الان فهمیدم!
_یعنی برای پرونده مربوط به عزت الله عزیزی که در ماجرای قاچاق دختران به دوبی نقش داشته با «ا.ت» دیدار داشتی؟
+دقیقا! ما بارها از این شخص استفاده کردیم و بهمون اخبار و اطلاعات دقیقیرو از برخی دوستان و دوتا از همکارانش داد!
حاجی سیف سکوت کرد! خیره شد بهم! لحظاتی به سکوت گذشت ... گفت:
_برو به کارت برس! هر خبر جدیدی شد من و درجریان بگذار!
+چشم.
برگشتم دفترم،
به بچهها گفتم «ا.ت» رو 24 ساعته زیر نظر بگیرن و هر جا میره عین یک سایه دنبالش باشند
و تمام خطوط ارتباطیش کنترل کنند!
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
یک هفتهای گذشت
و عاصف و دختره چندبار هم و دیدند، وَ دختره همهش از پروندههایی که داخل ماشین عاصف بود فیلم و عکس تهیه میکرد!
یه روز همینطور که نشسته بودم
و داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر بود که برای فلان پرونده و فلان اتفاقات چیکار کنم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم، بچهها خبر دادند
«ا.ت» از محل کارش زده بیرون. نیم ساعت بعد خبر دادند وارد یک شرکت خدمات هواپیمایی شده...
ظاهرا داشت بلیط تهیه میکرد.
اما نمیدونستیم برای چه کسی! خودش یا دیگران؟!
در همون لحظات یک فکس کاملا محرمانه برام اومد. متن فکس درمورد #پرستوی_موساد یعنی آناهیتا نعمت زاده بود که میخواست از کشور خارج بشه! فکس از طرف یکی از عوامل ما در سیستم هوایی کشور بود!
وقتی متن و خوندم بلافاصله بلند شدم رفتم دفتر حاج آقا سیف!
وارد اتاق سیف که شدم حاج آقا گفت:
_چیشده جوان! چرا مضطربی؟
+آقا دختره داره از کشور خارج میشه؟ آخه الان وقتش نیست.
_خب مگه ما میتونیم براش وقت تعیین کنیم؟ بعدشم مگه قرار من و تو این نبود که این زن از کشور خارج بشه؟!
+درسته ما تعیین کننده زمان خروج نیستیم، ولی ما هنوز به سرنخهای مهمتری باید برسیم!
_بگذاریم بره بهتره! چون دست برتر با ماست! بعدشم ما که نمیتونیم جلوش و بگیریم. چون اگر کوچیکترین مانعی ایجاد بشه شک میکنه و همه چیز دود میشه میره هوا.
+آخه آقا داره میره لبنان! یحتمل بعدشم میره سمت سرزمینهای اشغالی و اونجاهم با.....
حرفم و قطع کرد گفت:
_عاکف خان! بزار بره! از امروز کارهای مهمتری داری! بعدشم، برای ما ثابت شده که این زن پرستوی موساد هست.
+آخه آقا ما شبانه روزی روی این پرونده...
بازم کلامم و قطع کرد گفت:
_یادته بهت گفتم روی پروندهای که مشابه همین پرونده هست داریم کار میکنیم و خواستی بدونی چی به چیه اما بهت گفتم فعلا خودت و درگیر نکن و تمرکزت و بزار روی اتفاقاتی که برای عاصف افتاده؟
+بله درسته آقا!
_حالا وقتشه عاکف! پس بگذارید اون دختره با اطلاعاتی که از مسائل امنیتی و اتمی و برخی نقاط سری کشور داره، از ایران خارج بشه! تو که درجریانی! میدونی قراره چیکار کنیم! وَ میدونی که این نقاط کجا هستن! بقیه نمیدونن! پس بگذار پرونده همین روال و طی کنه و اون طرحی که پیشنهاد دادی و منم قبول کردم و مقامات بالاتر هم تایید کردند، الان اتفاق بیفته. من میفهمم چی میگی تو! حرفت اینه زوده برای رفتن، منم موافقم، اما بگذارید بره.
مونده بودم چی بگم. دستور مافوق بود. باید میگفتم «چشم.»
حاجی گفت:
_برگرد دفترت، منتظر خبر من باش! ضمنا، مقدمات سفر بدون دردسر پرستوی موساد و فراهم کن!
+چشم حاج آقا! اطاعت دستور میشه.
_با بچههای برون مرزی و حزب الله و حبیب الله زارع معاونت عملیات در غرب آسیا هم هماهنگ باش! گزینه هایی رو که از قبل آماده کردیم، براشون چراغ قرمز بزن تا وارد صحنه بشن. با برادرانمون در واحد اطلاعات و عملیات حزب الله لبنان حتما به طور جدی و دقیق هماهنگ باش تا به محض ورود سوژه به خاک لبنان، روی کِیس ما سوار بشن و زیر چتر خودشون بگیرند کِیس مارو !
+چشم.
_برو باباجان. برو خدا به همرات!
برگشتم دفترم.
یه جلسه فوق العاده با معاونت عملیات در غرب آسیا تشکیل دادم و همه چیز و بررسی کردیم!
قرار شد سه تن از عوامل ما
در کشور هدف و آماده کنند برای این ماموریت فوق سری.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
◇◇دو روز بعد/ ساعت 21:00 / فرودگاه امام خمینی
همه چیز برای رفتن پرستوی موساد به خاک لبنان آماده بود!
عاصف استرس عجیبی داشت!
نگران خودش بود! نگران برخوردهای تشکیلات با این اتفاق پیش آمده بود! از طرفی تشنه به خون آناهیتا نعمت زاده پرستوی اسرائیل.
21:45 دقیقه هواپیمای حامل مسافران لبنان و پرستوی اسراییل پرونده ما تیکاف کرد و از فرودگاه امام خمینی به مقصد لبنان پرواز کرد!
در داخل هواپیما هم سیدرضا
سوژه رو زیر چتر اطلاعاتی و امنیتی خودش داشت!
کار ما دیگه توی فرودگاه تموم شده بود و برگشتیم اداره.
رفتم دفترم کمی به کارها و گزارشاتی که باید مینوشتم و دریافت میکردم رسیدم. خسته بودم.
نمیدونستم قرار هست از اینجا به بعد
چی بشه، اما قطعا پیروزی با ما بود و دست برتر رو داشتیم.
نشستم یک لیوان آب پرتقال مشتی زدم بر بدن! علیرغم اینکه نماز مغرب و عشاءم و قبلش خونده بودم، اما بعد از اینکه نوشیدنیم و میل کردم، بلند شدم تجدید وضو کردم رفتم حسینیه اداره!
ساعت حوالی 11 و 30 دقیقه شب بود! نشستم حدیث کساء و زیارت عاشورا و کمی هم مناجات خمس عشر خوندم.
دلم گرفته بود!
توی عالم خودم بودم که احساس کردم یکی درب حسینیه رو باز کرده و اومده داخل!
احساس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه... برگشتم نگاه کردم، دیدم حاج کاظم معاون کل تشکیلات کشور هست!
وقتی نزدیکم شد فورا بلند شدم و به احترامش ایستادم.
زد روی شونهم و گفت:
«بشین.»
کنار همدیگه نشستیم. حاج کاظم گفت:
_چطوری پسرم؟
+سلامت باشید آقا. الحمدلله خوبم. نفسی میاد و میره.
_اوضاع ریهت بهتره؟ خیلی سرفه میکنی.
+باهاش دست و پنجه نرم میکنم. اما خب هر از گاهی اذیت میشم.
_یه کم بیشتر به فکر خودت باش.
خندیدم و گفتم:
+چشم. ولی بادمجون بم آفت نداره.
حاجی لبخندی زد و گفت:
_سوژه رو پر دادید رفت؟
+دیگه نظر مدیر کل واحد ما این بود. گفتند نظر شما و حجت الاسلام «....» هم این بوده.
_درسته! نظر ماهم همین بوده. به نظرم خیلی طرح جالبی رو ارائه دادی. هم توی ایران سر و صدای زیادی میکنه، هم خارج از کشور و در سطح بین الملل. امیدوارم این بار هم تو موفق بشی و این پروندهای که داری پیش میبری سرو صدای زیادی کنه.
+به امید خدا.
چندثانیه ای بینمون به سکوت گذشت، حاجی آهی کشید
و کمی نگاهم کرد گفت:
_عاکف، تو میدونی من خیر و صلاح تو رو میخوام. هیچوقتم چیزی رو به تو تحمیل نکردم. الانم این وقت شب اومدم در مورد یک موضوع مهمی که هم دغدغه منه، هم مادرت، هم خواهرات، باهم دیگه صحبت کنیم.
فهمیدم در مورد چی میخواد حرف بزنه... ازدواج من...خندیدم، اما چیزی نگفتم... حاجی هم فهمید که من فهمیدم چی میخواد بگه، گفت
_فهمیدی چی میخوام بگم؟
+بله!
_من دلم میخواد تو زودتر سر و سامون بگیری. بازم هر طور میلت هست. اما بیشتر فکر کن پسرم.
+چشم.
_عاکف، من و پدر شهیدت سال 61 تا 62توی سقز کردستان بودیم. سال 63 به دستور فرمانده وقت سپاه، من و پدرت و دوتا از برادرای دیگه منتقل شدیم سمت خوزستان و فرمانده محور جنوب شدم و پدرت معاون عملیات من شد. دوسال جنوب بودیم. بعدش با پدرت و دوتا از بچههای دیگه ما رو فرستادن با سپاه بدر عراق که بخشی از عملیاتهای برون مرزی ایران و به بعهده داشتند همکاری کنیم. یادم نمیاد در طول اون سالها، چیزی جز رضای الهی رو درکارهاش مدنظر قرار داده باشه. گرچه در ظاهر من فرمانده پدرت بودم اما در عمل و... اون فرمانده من بود. یادمه از وقتی بدنیا اومدی و خبرش به پدرت رسید، همیشه تموم دغدغهش این بود که تو مرد بار بیای. بهم میگفت دوست دارم پسرم قدم در راهی بگذاره که خدا و اهلبیت راضی هستن. میگفت دوست دارم جنگ تموم بشه و برگردم پیش خانوادهم و بزرگ شدن بچههام و ببینم. روی خواهرها و برادرت حساس بود، اما روی تو خیلی حساستر بوده. قطعا اگر امروز بین ما بود، روی ازدواجت تاکید میکرد و نمیگذاشت تو اینطور بمونی. الانم فکر کن من جای پدرتم. چرا میخوای از زیر بار چنین امر مهمی شانه خالی کنی؟
+حاجی، شما برام عین یه پدر بودی و هستی. همیشه دست نوازش پدرانهت و روی سرم کشیدی و شمارو به عنوان یه بزرگتر قبول داشتم و خواهم داشت! اما واقعا من در شرایطی نیستم که بخوام تن به ازدواج مجدد بدم. حداقل برای چند سالی میخوام تنها باشم. شاید بعدا روی این موضوع فکر کردم.
_چرا میخوای تنها باشی؟
+شما از مسیر کاری من با خبرید! من پا درمسیری گذاشتم که نمیتونم برگردم. عین معبر مین می مونه! برگشت یعنی خطر و احتمال انفجار! هیچ راه برگشتی برام وجود نداره.
_منظورت چیه؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
+منظورم واضحه. شرایط شغلی من نمیگذاره ازدواجکنم. آدمی نیستم بتونم برای همسرم وقت بگذارم. زن نیاز به توجه داره! زن بندهی محبته! من و شغلم باعث شدیم که امروز فاطمهزهرا زیر خاک خوابیدهباشه! من و شغلم باعث شدیم مادرم بعداز اتفاقاتی که چندسال قبل در اون ربایش پیشاومد آسیب روحی ببینه
_چرا خودت و مسبب و مقصر اون اتفاقات میدونی؟ چرا تمومش نمیکنی این فکر و خیال و؟ چرا فکر میکنی تموم مشکلات بخاطر تو هست.
نگاهی به حاج گاظم کردم گفتم:
+ببخشید حاج آقا! پس کی مقصره؟
حاجی گفت:
_عاکف، اگر اینطور باشه تموم ما در این اتفاق مقصریم. از من گرفته تاااااا هرکسی که فکرش و کنی. اگر بخوای اینطور فکر کنی باید از صدر تا ذیل حکومت و مقصر بدونی.
+نه حاجی، من کسی و مقصر نمیدونم جز خودم و! بعدشم حاجی جان من دنبال مقصر نیستم. میگم واقعا شرایط ازدواج و ندارم. اگر فضایی فراهم بود، چشم. حتما به اولین کسی که میگم شمایی!
_خیل خب! پس خیلی به این مسئله فکر کن!
+چشم.
حاجی دو رکعت نماز مستحبی خوند
و بلند شدیم باهم رفتیم. اون رفت دفترش،
من رفتم توی محوطه کمی قدم زدم.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۷۱ و ۷۲
◇◇دوماه بعد از رفتن پرستوی موساد از ایران...
در طول این دوماهی که
پرستوی موساد با صلاحدید مقامات اطلاعاتی و امنیتی بالا، از کشور ما بدون هیچ دردسری خارج شده بود،
سرویس اطلاعاتی ما و عوامل ما
در موقعیت جغرافیایی مورد نظرمون،سوژه رو به طور مستمر و به شکلهای کاملا پیچیده و مختلف و حرفهای،
با طرفندهای فنی و اطلاعاتی
زیر چتر امنیتی و اطلاعاتی داشتند وَ حتی تموم تحرکات مرتبطین با سوژهرو زیر نظر داشتند.
بعد از اینکه آناهیتا نعمت زاده به لبنان و از اونجا به اسراییل «سرزمین های اشغالی فلسطین» میره،
2 مرتبه در یکی از جلسات مهم سرویس امنیتی موساد و در کمیتهای تحت عنوان «#وادات» شرکت میکنه.
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، بد نیست این و بدونید که سوژه ما در چه کمیتهای شرکت کرد!
موساد دارای كميتهای هست
تحت عنوان « #وادات».
كار #وادات هماهنگیهای سری و فوق سری با خارج و داخل اسرائيل هست. طبق اخباری که تا الان داریم
این کمیتهی بسیار مهم به صورت هفتگی نشستهای مهمیرو با اعضای این کمیته برگزار میکنه.
رئيس کمیته #وادات هم رئيس سازمان تروریستی موساد هست كه همكارانش او را #مامون صدا میكنند.
اما #اعضای_كميته_وادات رو هم بدونید بد نیست:
این اعضا عبارتند از
✓مدير سازمان اطلاعات نظامی موسوم به « #امان»
✓مدير سازمان اطلاعات داخلي « #شين_بت»
✓مدير سازمان امنيت عمومی « #شاباک»
✓مدير مركز مطالعات و برنامهريزی وزارت امور خارجه «اين مركز در زمينه جاسوسی و سياسی يا ديپلماتيک تخصص دارد.»
✓مدير بخش عمليات ويژه پليس موسوم به « #ماتام»
✓مشاوران خصوصي نخست وزير اسرائیل در امور سياسی، نظامی، امنيتی
#شين_بت « #شاباک»
سر ساعت 7:30 تلفن اتاقم زنگ خورد. نگاه به شماره انداختم دیدم شماره اتاق سیف بود.
شخصا تماس گرفت... گفت:
«بیا اتاقم.»
چشمی گفتم و فوری رفتم سمت دفترش. به محض اینکه رسیدم،
خودش در و از داخل زد و وارد شدم، تا من و دید گفت:
_بشین کارت دارم!
گفتم:
+اتفاقی افتاده آقا؟ نگران شدم!
_خبرهای مهمی در راه هست.
نشستیم روبروی هم، گفت:
_امروز خبری بهم رسید. توی جلسه با حاج کاظم و ریاست کل تشکیلات درمورد اون بوزینه خبری بهم دادند. از وزارت امور خارجه هم پیگیر شدم و تایید کردند که پنجشنبه هفته آینده نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی داره.
+خب! اینکه خیلی خوبه. پروژه ما هم داره خوب پیش میره.
_کمی نگرانم که نکنه اون چیزی که ما میخوایم نشه!
+نگران نباشید حاج آقا. ان شاءالله همون چیزی میشه که باید بشه.
_آخرین خبر و تحلیلهای پیرامون این پرونده چیه؟
+خبرهای مهمی دارم. دیشب خبر قطعی رو از منبع اسراییلی خودمون دریافت کردیم که خودش شخصا در کمیته #وادات هست. اون مدعی بوده که بخش عظیمی از متن سخنرانی نتانیاهو مربوط به سفر پرستوی موساد یعنی خانوم آناهیتا نعمت زاده به تهران هست که از برخی نقاط نظامی و امنیتی و اتمی تهران و اراک کسب اطلاعات کرده. البته بعید به نظر میرسه بخواد نتانیاهو بگه جاسوس اونها به نیروی امنیتی ایرانی نزدیک شده و اون و سوخت بده.
_چقدر این منبع اسراییلی معتبر هست.
+ما هیچ وقت به منابع اسراییلی خودمون اعتماد نمیکنیم و به اخبار و تحلیل منابع اسراییلی خودمون متکی نیستیم، وَ موارد مورد نیازمون و از چندمنبع دیگه هم پیگیری میکنیم. چون هرچی هم منبع اسراییلی برای ما خوب کار کرده باشه، بازم دشمن ما هستند و هیچ تعهد شرعی و دینی به ما ندارند. این مقام اسراییلی که در کمیته سری و امنیتی #وادات هست، پول کلانی میگیره و این کار و انجام میده. برای همین خبری که مربوط به متن سخنرانی نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل متحد هست و اون اخبار و در اختیار ما گذاشته، به واسطه یکی از عوامل ما در سرزمینهای اشغالی به پول ایران چندمیلیارد تومان گرفته. از طرفی این شخص که در کمیته وادات هست و دلال اطلاعاتی ما محسوب میشه، دستش زیر ساتور تشکیلات ماست. میدونه کوچیکترین اشتباهی کنه یا بخواد آمار و اطلاعات غلط به ما بده، تموم اسناد همکاریش با جمهوری اسلامی ایران و منتشر میکنیم و عملا اون و تبدیل به یک مهره سوخته میکنیم و در اسراییل هم کسی بهش رحم نمیکنه.
حاجی سیف گفت:
_امیدوارم کار همینطور خوب پیش بره.
صحبت های زیادی بین من و حاج آقای سیف مطرح شد که دیگه به حاشیه نمیپردازم.
◇◇هفته بعد پنجنشبه/ به وقت سخنرانی نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل...
از دفتر ریاست کل تماس گرفتند
که برم بالا....