eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
198 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و بیست و هشتم حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده... حدس زدم مسئولیت ن
رمان زیبای قسمت صد و بیست و نهم بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم. خنده م گرفت. پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم نمیکردم... حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا... حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم. فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم. مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم. دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد. سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد. ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی هم . خیلی شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت.فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم و میخواستم کنه... من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن. دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود... سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود. رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.آروم صداش کردم: _وحید نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.وحید هم فقط نگاهم میکرد. وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم. هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه . منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
ادامه👇 💭فکرم به سمت پدر محمد رفت.... توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان👨🏻 و بانشاط که شور زندگی😍☺
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم....😊 خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم.😍👌 تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم 🎀سال نو🎀 آغاز شد، و را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم... مهمانی ها را برایم نداشت.😕 عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود...👩🏻👗 و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی.👨💰 بچه ها👦🏻👧🏻👦🏻 هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد... این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. 😐 مثلا می دیدم وقتی «پسردایی مادرم» باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،.. پسرش «بهروز» سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.🙄😑 درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند.😕 اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را سپری کنم. هرچند با پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.😎✌️ دو سه روزی به تلویزیون دیدن 📺و کتاب خواندن📚 گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود. احساس در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. 😒چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح☀️ که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون.... مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی👦🏻🌹 به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت : _ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم.😊💐💐 وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر🌹 یک شاخه گل گذاشتم... گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد.😊😟 نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود "شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود.😒 کمی خسته بودم.... نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. 💭به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم : _ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.💎🌟 یک دختر جوان که چادرش 💎را سفت گرفته بود.. و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد.... این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم : _ سلام. بله بله... حتما.😊 در شیشه را باز کردم و دادم. _ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.✋ + خواهش میکنم. خداحافظ... با نگاهم دنبالش کردم.... کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من وجود . هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی📖 بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم... اما بیشتر از این تعقیبش کنم.... تا دور شد... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛