رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و بیست و هشتم حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده... حدس زدم مسئولیت ن
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و بیست و نهم
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.
خنده م گرفت.
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم...
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا...
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.
فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم. مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.
دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد
مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت.فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم و #ازخدا میخواستم #کمکم کنه...
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.
رفتم تو راهرو...
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.آروم صداش کردم:
_وحید
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.وحید هم فقط نگاهم میکرد.
وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد...
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #س
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهارم
نزدیک خانه رسیده بودند...
خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت:
_سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ
به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت:
_چیشده خاله!؟
+هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕
پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت..
یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.!
عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه.
رسیدن به خانه،...
همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند.
سمیرا_سلام داداش حمیید
خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟
حمید بادیدن خواهرانش...
چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت:
_اره الان گرفتم
خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت:
_بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐
این را گفت و وارد خانه شد..
یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد.
حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد.
_به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜
باخنده گفت:
_کجا میخای بری حالا!؟😁
_مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم
بگیرم.😕
_باش. بپر بالا.😁
حمید سوار ماشین شد...
دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید..
یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟!
_یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊
_میگی چیشده یانه؟!
_میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑
به شیرینی فروشی رسیده بودند.
_منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟
حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت:
_از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋
حمید دستی برایش تکان داد...
و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود.
لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒
وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭
♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود.
♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز.
♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان.
♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞
یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه #اعتراض میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،...
اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه
ای..😞🙏
و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف #احمقانه و #کابوس بود.😣و از دید بقیه #سرخوشی و #بهترین_تفریح. برپایی میهمانی ها #سخت بود و اجبار به ماندن #زجرآور.😣چرا تمامی نداشت..!؟
به ساعت نگاه کرد،..
تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،..
کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!!
باصدای #اذان،✨به خودش آمد،...
مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد،
در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و #بانمازآرامتر..
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_وسه
سر به #آسمان بلند مى کند و مى گوید:
_خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از #دشمنان آل محمد #بیزارى مى جویم.
سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:
_آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟
امام مى فرماید:
_✨آرى ، خداوند توبه پذیر است.
پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك #بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ،
#عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد:
_مردم ! ما فریب خوردیم. اینها #دشمنان #خدا نیستند. اینها #اهلبیت پیامبرند، #قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، #یزید دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!
#مامورى که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به #تعقیب او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با #ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،...
آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد....
مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه #هشیار و متنبه شوند، مرعوب و #وحشتزده مى شوند.
بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست...
کاروان را در زیر بار سنگین #نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند.
🏴پرتو شانزدهم🏴
#یزید، همه اعیان و #اشراف_شام و بزرگان #یهود و #نصارى و #سران_بنى_امیه و #سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است...
#قصر را به انواع زینتها #آراسته و #شرابهاى گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به #بزرگترین_پیروزى زندگى خود، دست یافته است....
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و
با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند:
_در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کلاغ ناله کرد و من گفتم : چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم.
هم اکنون نیز، با #غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را #نظاره مى کند....
او که #همه_تلاش خود را براى #تحقیر این کاروان و #تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است،...
اکنون به تماشاى #شکوه و #عزت خود و #خفت و خوارى #کاروان نشسته است.
همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با #طناب به یکدیگر بسته اند.
یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند....
طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه...
و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر...
و #همه اهل کاروان به گونه اى به هم #وصل شده اند....
که اگر کسى #کندتر و یا #تندتر برود، #دیگران را با خود #به_زمین_بیفکند و اسباب #خنده و #مضحکه شود....
#به_محض_ورود به مجلس، #امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از #شکوه و #اعتراض و #توبیخ مى گوید:
_✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟!
با همین #اولین_کلام امام ، حال مجلس #دگرگون مى شود....
یزید فرمان مى دهد...
که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند....
یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است....
براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است....
و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است....
#دختران و #زنان تا مى توانند #به_هم #پناه مى برند...
و به درون هم مى خزند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛