eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت خجالت کشید و لبخند زد. -باید از آقای معتمد اجازه بگیرم... آقای معتمد پرید وسط حرفش و گفت: _تازه شروع شد.کارت در اومده دیگه... باشه برو. زهره خانوم هم صدای آقای معتمد رو شنید و لبخند زد.آدرس و شماره افشین رو گرفت و خداحافظی کرد. روز بعد فاطمه و مادرش، دنبال افشین رفتن.فاطمه طوری به آدرس و خیابان ها نگاه میکرد که انگار خونه افشین رو بلد نیست. فاطمه رانندگی میکرد. زهره خانوم کنارش نشسته بود و افشین صندلی عقب نشست.تمام مدت فاطمه ساکت بود و زهره خانوم با افشین صحبت میکرد.مادرانه حال و احوالشو میپرسید و برای مراسمات هماهنگی میکرد و آداب و رسوم براش توضیح میداد. به آزمایشگاه رسیدن. اول افشین برای خون دادن رفت.وقتی کارش تمام شد بهش گفتن به فاطمه بگه بیاد.نمیدونست چطوری بگه.نمیخواست با فاطمه صحبت کنه. فاطمه که اصلا نگاهش نمیکرد، ولی زهره خانوم حواسش به افشین بود. متوجه سردرگم بودنش شد.افشین نزدیک رفت و بافاصله کنار زهره خانوم نشست. -آقا افشین چیزی شده؟ -نه چیز خاصی نیست..گفتن شما هم برید برای گرفتن آزمایش. زهره خانوم تعجب کرد. -من برم خون بدم؟!! -نه،شما که نه.... زهره خانوم خندید و به فاطمه گفت: _پاشو برو،نوبت توئه. وقتی کار فاطمه تمام شد بهش گفتن به افشین بگه بره پذیرش.کنار مادرش نشست و با خجالت گفت: _گفتن آقای مشرقی برن پذیرش.. زهره خانوم لبخندی زد، و پیغام رو به افشین گفت.وقتی کارشون تمام شد و از آزمایشگاه بیرون رفتن، افشین به زهره خانوم گفت: _اگه امر دیگه ای نیست من خودم میرم. زهره خانوم که میخواست برای بله برون هم خرید کنن،منصرف شد و خداحافظی کرد. با فاطمه سوار ماشین شدن. -فاطمه چرا اینجوری رفتار کردی؟بیچاره معذب شد ترجیح داد خودش برگرده. -نه مامان جان.خودشم با نامحرم همینجوری رفتار میکنه.تازه خاطر شما عزیز بوده که باهاتون صحبت میکرد. -ولی حداقل انقد خشک باهاش رفتار نمیکردی... به شوخی گفت: -پشیمان شده فکر کنم. -خیالتون راحت،پشیمان نشده.قبلا همیشه باهاش دعوا میکردم.اگه میخواست پشیمان بشه قبلا میشد.تازه الان خوشحالم شده دعواش نکردم. خندید.زهره خانوم هم خندید و گفت: _پررو بازی هات فقط برای ماست دیگه. قبل از اومدن مهمان ها، حاج محمود به فاطمه گفت: _میخوای مراسم عقد و عروسی چطوری باشه؟ -هرچی زودتر و ساده تر باشه بهتره. چجوری بودنش برام فرقی نداره. -مهریه چی؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نود آ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + اره خریدم فقط بگو بین بچه های کلاس بمونه کسی بند آب نده لو بریم _ حله چشات منتظر نشسته بودیم. خانم احمدی طبق معمول کتاب ریاضی به دست وارد شد. نگاه تحسین آمیزش را نثارم کرد و با یک سلام کوتاه دوباره پشتش را به ما کرد و شروع کرد روی تخت نوشتن و آموزش دادن. شیطونک هارو در آوردم و بی سر و صدا هر کدام را طرف یکی از بچه ها انداختم، تا آخر زنگ کارمان شده بود پرت کردن شیطونک ها از اینور کلاس به آنطرف کلاس، یکبار هم شیطونک را پشت کفش خانم احمدی زدم. نمی دانم حس نکرد یا خودش را زد به آن راه. بعد از کلاس بیرون رفتم و با دیدن صورت گرفته نیلوفر متعجب شدم. این که تا دقایق پیش حالش خوب بود. _ نیلوفر چته؟ تو که خوب بودی؟ + هیچی بابا این داداش جونت اعصابم و خورد کرده _ دوست داره خوب بَده؟ کم واسش نریخته ها خدایی هیچی کم نداره. نکنه دلت پیش کس دیگه ایه؟ + دوسش دارم اما نمیتونم نمیدونم رها گیج شدم این دختره هم همش میپیچه دور و بر پرهام حالش و میخوام بگیرم _ حالا که هیچی معلوم نیست نه پرهام بهش نخ داده نه چیزی وایسا یه آمار واست بگیرم ببینم پرهام هم باهاش اوکیه یا نه فعلا که میگه سینگلم نمیدونم دروغ و راستش و.. + هی میخوام بهش فکر نکنم لعنتی اعصابم خورد میشه دختره و میبینم. پررو پرو انگار نه انگار یه رفاقتی داشتیم _ بیخیال راستی بهت گفتم محسن و پرهام زدن به تیپ و تاپ هم + نه ولی ناموسا خدا زده تو برجک محسن اااا از زمین و زمان داره براش میباره، رابطتتون چطور پیش میره _ شبیه رابطه نیست که، هیچی مثل قبل نیست همش درگیره و سرکاره و خسته و منم دیگه بیخیال شدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛