eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفتادویڪم _ عه محسن چرا وایسادی؟ محسن: دست خالی که نمیشه ب
🕊رمان قسمت دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره. هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو😐😅 بالاخره روز 28 فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده 🌷 بودن. ✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید. فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔 مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن.. بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی شدن است🌹 شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭 اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨ چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞 محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود.. محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊 _ بفرمایید من در خدمتم☺️ محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊 _چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭 محسن: گریه نکن😔 زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم _باشه مواظب خودت باش😭 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت _پس چیشد قبول کردی؟ -بخاطر تعریف های حاج آقا..گفتم چند روز بمونه،اگه دیدم سر و گوشش میجنبه ردش میکنم بره.ولی حاجی،خدا وکیلی خیلی خوبه.حتی وقتی من نیستم هم حواسش هست.به هیچ زنی نگاه نمیکنه. بعضی ها بودن که سعی میکردن نظرشو جلب کنن ولی افشین اصلا و ابدا بهشون توجه نمیکنه...اخلاقش هم خیلی خوبه. پسر با ادب و مهربونیه..یه قرآن داره،تا فرصت پیدا میکنه،بازش میکنه و میخونه.وقتی مشتری نیست کتاب میخونه...از یه ربع قبل اذان چشمش همش به ساعته.الان دیگه مشتری هم داشته باشم،بهش میگم تو برو،من هستم. میره اون بالا،شده یه نمازشو میخونه و میاد...حلال و حروم هم سرش میشه. اوایل که اومد اینجا و حساب کتاب ها رو دید،گفت سود بعضی جنس هام زیاده و حلال نیست.از حاج آقا موسوی پرسیدم،گفت آره.منم سودشو کم کردم. ولی از وقتی اومده مغازه م و برام کار میکنه،برکت زندگی و مغازه م بیشتر شده...حاجی نمیدونم میدونی یا نه.وضع مالی باباش خیلی خوبه،از اون مایه دار هاست. -پس چرا خودش اینجا شاگردی میکنه؟ -سه،چهار ماه بعد از اینکه اومد اینجا،یه خانمی با وضع آنچنانی و بد با ماشین مدل بالا اومد مغازه.داد و بیداد میکرد که چرا پسرش اینجا شاگردی میکنه. افشین با اینکه معلوم بود خیلی معذبه ولی سعی میکرد با احترام آرومش کنه. بالاخره سوار ماشینش کرد و از اینجا بردش.فردای اون روز افشین ازم عذرخواهی کرد.بهش گفتم به نظر وضع مالی خانواده ت که خوبه،خب چرا شاگردی میکنی؟!! گفت چون میخوام پول حلال دربیارم...خیلی وقتها هم روزه میگیره،نمیدونه که من میفهمم. حاج محمود مطمئن شد، که افشین واقعا توبه کرده ولی بازهم نمیخواست که دامادش باشه.نگران بود که فاطمه بعد از ازدواج نتونه بدی های افشین رو فراموش کنه و زندگیش خراب بشه. دو ماه از صحبت های حاج آقا با حاج محمود گذشت.به اتاق فاطمه رفت و گفت: _حاج توسلی برای پسرش از تو خاستگاری کرده.پسر خیلی خوبیه.چه روزی کارت سبکتره که بگم بیان؟ -بابا جون،منکه قبلا گفتم نمیخوام فعلا ازدواج کنم. با اخم گفت: _فاطمه،اون پسره بازهم اومد سراغت؟ -نه،اصلا. -به حاج توسلی میگم فردا شب با خانواده ش بیان. -ولی بابا... -ولی نداره.باهاشون آشنا میشی،اگه دلیلت قانع کننده بود قبول میکنم وگرنه باهاش ازدواج میکنی. ناراحت از اتاق بیرون رفت.فاطمه از اینکه باعث ناراحتی پدرش شد،ناراحت شد. روز بعد بیمارستان بود. نوزادی دو روز بعد از تولد،مُرد.ناراحت بود،ناراحت تر شد.برای یکی از همکارهاش مشکلی پیش اومد و چند ساعت بیشتر هم جای اون بود.روز سختی بود.خیلی خسته شده بود.از بیمارستان بیرون نرفته بود که پویان صداش کرد. -تازه شیفت تون تموم شده؟!! -جای یکی از همکارهام بودم. پویان مردد بود،حرفشو بگه. -آقای سلطانی،چیزی شده؟ چند ثانیه سکوت کرد. -درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری،.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هفتاد‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : چشم هایش برق خاصی داشت برقی که در چشم های هرکسی دیده نمی شد حتی این برق را در چشم های محسن هم ندیدم. _ داداش من باید برم کار نداری؟ خوشحال شدم دیدمت برای اولین بار دستش را جلویم دراز کرد نمی دانستم چیکار کنم دستم زودتر مغزم به کار افتاد و دستم را در دستش گذاشتم. دستم را فشرد. + مواظب خودت باش منم میرم باز خواستم ببینمت میام همینجاها _ باشه توام همینطور بای دوباره لبخندش را تحویلم داد من هم به رویش خندیدم. پرهام خوشتیپ تر از محسن بود و قد بلند تر، ارتباطش با محسن کمتر شده بود مثل قبل هرجا که محسن بود پرهام نبود، رابطه ام با پرهام در بین دوست های محسن از همه صمیمی تر بود این صمیمیت هم بخاطر وجود پرهام در تمام ملاقات هایم با محسن بود. سرم را برگرداندم که مازیار را دیدم کمی اخم هایش درهم بود فهمیدم که پرهام را دیده چه خاکی برسرم شد چه باید جوابش را می دادم؟ دست هایش را باز کرد وسرش را کمی پایین آورد، دیگر خبری از گره های ابروهایش نبود با خوشحالی دویدم و بغلش کردم محکم فشردتم. حصار دست هایش را دور کمرم محکم کرد و من را بلند کرد دستم را ترسیده دور گردنش حلقه کردم پاهایم در هوا رها شده بودند و مازیار من را می چرخاند صدای خنده هایم در فضا پر شده بود اما رَهگذری نبود. چند ثانیه ای به همان منوال گذشت. پیشانی ام را چندبار بوسید و بعد هم پایینم گذاشت. +چقدر جیغ جیغ میکنی بچه _ اولا سلام دوما بچه خودتی و عمه محترمت و سوم حال میکنم با جیغ زدن + باشه من تسلیم : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛