رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی میگذارد و میگوید:
_من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم.
برای گفتن دستدست میکند و انگار تردید دارد. بالاخره دل را به دریا میزند و میگوید:
_موسوی گفته بود #ما این قتلا رو مرتکب شدیم تا بندازیم گردن #رهبری. چون رئیس جمهور بیست میلیون #پشتیبان داره و مردم بهش #رأی دادن قدرتش بیشتره.
نفسم بالا نمیآید. کلافه دستی به ریشهایم میکشم.
حاج کاظم که از خشم صدایش میلرزد میگوید:
_دفتر که رفتید چی شد؟
منتظر است آقای حسینی حرفهایش کامل شود تا یک دفعه منفجر شود. آقای حسینی با متانت دستش را روی زانویش میگذارد و میگوید:
_مسئول دفتر حرفای موسوی رو تایید کرد، میگفت رئیس جمهور خبر داشته. وقتی هم فهمیده موسوی مقصر قتلا بوده یکم ناراحت شده اما بعدش بخشیده اون رو.
با چشمانی درشت شده به آقای حسینی نگاه میکنم این دیگر چه نوعش است؟
حاج کاظم با صدای نسبتا بلندی میگوید:
_وقتی موقع انتخابات میگیم انتخاب درست کنید به خاطر اینه که این اتفاقا نیوفته. چقدر دیگه باید خیانتو تحمل کنیم؟ بنیصدر بس نبود؟
نفسنفس میزند از پارچ وسط اتاق لیوانی را پر از آب میکنم و روبهرویش میگیرم. لیوان را از دستانم میگیرد و بدون اینکه قطرهای از آن را بخورد روی زمین میگذاردش.
آقای حسینی میگوید:
_حالا که کار از کار گذشته. حداقلش اینه ماها از آبروی خودمون بگذریم تا #رهبری رو تخریب نکنن. #چشم_امید_آقا به ماست. جا بزنیم باختیم. دیشب تا حالا به حضرت زهرا«س» توسل کردم و عهد کردم واقعیت رو فاش کنم حتی اگه قرار باشه آبروم بره.
مهدی حق داشت که با دیدن آقای حسینی به یاد سید میافتاد. لبخند تلخی میزنم. حیف که مهدی دیگر بین ما نیست.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛