رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۶۹ و ۷۰
مرد کت و شلواری سری تکان میدهد در تایید رئیسش. حاج کاظم میگوید:
_اشتباه شده آقا.
مرد دستش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید:
_هرچی میخواد باشه. اجازه ندارم همچین کاری کنم. ما خانواده شهدا رو هم اجازه نمیدیم اونجا خاک کنن. حالا بیاییم یه کسی که اتهام هم روش هست رو وسط شهدا خاکش کنیم؟
صدایم را بالا میبرم و میگویم:
_همین کسی که راجبش اینجور داری میگی خودش فرزند شهید بوده، میخواییم کنار مادر پدرش دفن بشه.
مرد پوزخندی میزند و میگوید:
_از من کاری برنمیاد.
دستانم را مشت میکنم که از کنترلم خارج نشوند. به سمت در میروم و خارج میشوم. از هیچکدامشان کاری بر نمیآید. نفس عصبی میکشم و مشتم را به دیوار کناریام میکوبم. درد میگیرد اما نه به اندازه قلبم.
یک دهن پراکنی جای جلاد و شهید را عضو کردهاند. پیاده به سمت غسالخانه میروم. پاهایم سست شدهاند.
هنوز هم منتظر خبریام که بگویند مهدی زنده است و همه اینها یک شوخی بوده.
به غسالخانه که میرسم صدای جیغ و گریههای خانوادههای داغدار به گوشم میرسد. گوشه و کناری پشت در ایستادهاند و گریه میکنند.
چشم میچرخانم و چهره آشنایی را میبینم. پدر است که کنار پنجره کوچک غسالخانه ایستاده و با مردی که داخل است صحبت میکند. به سمت پدر راه میافتم. نزدیکتر که میشوم زهرا، مادر و آیه را میبینم. هر سه بر روی جدولهای کنار باغچه نشستهاند.
آیه دستش را روی دهانش گذاشته است و سعی دارد صدای گریهاش بلند نشود. در دست دیگرش هم دستمال کاغذی است که در حال چماله شدن است. لباس مشکی سفیدش بین تمام لباسهای یکدست مشکی عزاداران به چشم میآید و او را خاص کرده است. موقع شهادت پدر و مادرش هم همین لباس را پوشیده بود.
_شرمندهت شدم حیدر جان.
برمیگردم و به حاج کاظم نگاه میکنم. چرا او شرمنده شود؟ مقصر کسانیاند که نمک میخورند و نمکدان میشکنند. با صدای گرفتهام میگویم:
_نه حاجی. مقصر کسای دیگهن.
با هم به سمت پدر راه میافتیم. از گوشه چشم نگاهی به مادر میاندازم. چادرش را روی صورتش کشیده است و شانههایش تکان میخورد. با صدای گرفته پدر چشم از مادر میگیرم.
_گفتن تا ده دقه دیگه میارنش بیرون. شما تونستید برای قبر کاری کنید؟
این طور که پیداست پدر زودتر از من ماجرای قطعه شهدا به حاج کاظم گفته است.
حاج کاظم میگوید:
_نه، نشد.
پدر آه میکشد. میخواهم حرفی بزنم که پنجره آهنی غسالخانه باز میشود. مردی سرش را بیرون میآورد و داد میزند:
_خانواده مرحوم سیدمهدی رضوی.
خانواده! تنها چیزی که آیه و مهدی سالها از داشتنش محروم بودند.
حاج کاظم میگوید:
_بله جناب؟
مرد همانطور که سرش را داخل میکند میگوید:
_ببریدش شسته شده.
بعضی از چیزها به زبان راحت است اما مواجهه با آن... پدر و حاج کاظم به سمت در بزرگ شیشهای میروند. هرچه میخواهم قدم بردارم نمیشود. اگر بروم باز با مهدی بیجان روبهرو میشوم.
دستی به شانهام میخورد و همزمان صدای آقای حسینی میآید:
_دو نفری از پس تابوت برنمیان؛ بیا کمک کن زیرشو بگیر.
سریع حرفش را میزند و میرود. خود را کشانکشان به آنها میرسانم. پدر و آقای حسینی جلو میایستند و دو طرف سرش را میگیرند، من و حاج کاظم هم دو طرف پایین را میگیریم.
تابوت را که بلند میکنم ضربان قلبم بالا میرود و قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد. راه میافتیم که صدای آقای حسینی بلند میشود:
_لا اله الا الله.
کنترل اشکهایم را از دست میدهم.
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
کنترل اشکهایم را از دست میدهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم.
آقای حسینی جملات را بلند میگوید و بقیه تکرارش میکنند. به مسجد کوچک بهشت زهرا که میرسیم تابوت را روی زمین میگذاریم.
صاف که میایستم، سعید را میبینم. کمی آن طرفتر هم عماد و امیر ایستادهاند. سر میچرخانم، زهرا میان مادر و آیه ایستاده و سعی در آرام کردن هر دو دارد.
آقای حسینی عبایش را درست میکند و روبهروی تابوت میایستد. بقیه هم پشت سرش صف میبندند.
ردیف دوم کنار پدر میایستم. باز هم اشکهایم روانه میشوند. با الله اکبری که گفته میشود، میفهمم که تمام نماز حواسم پرت بوده است. حالا قرار است کجا برویم؟
با صدایی که از ته چاه میآید میگویم:
_قبر چی شد؟
آقای حسینی همانطور که به سمت تابوت میرود میگوید:
_توی یکی از قطعهها گفتن قبر آماده دارن.
جواب آیه را چه بدهم؟ باز هم تابوت را به دست میگیرم. هنوز راه نیفتادهایم که عماد جلویم میایستد و میگوید:
_تو خسته شدی داداش بزار من بگیرم.
در سکوت نگاهش میکنم. انتظار بیجایی دارد. خستگی برای به دوش کشیدن بدن رفیقم معنایی ندارد.
شرمنده سرش را زیر میاندازد. راه میافتیم. هرچه به قطعه نزدیکتر میشویم، صدای جیغ و گریه هم بیشتر میشود. بیچاره آیه که صدایش را پشت لبهایش خفه میکند. کنار قبری خالی میایستیم. تابوت را پایین میگذاریم.
پدر میگوید:
_من میرم تو قبر، کمک کنید.
سریع میگویم:
_نه. خودم میرم.
و برای جلو گیری از هر حرفی وارد چاله دو متری میشوم. زیادی تنگ نیست؟ مهدی با آن بدن ورزیدهاش چطور قرار است در این یک وجب جا شود؟
_تنهایی از پسش بر میای؟
با صدای حاج کاظم سرم را بلند میکنم.
میخواهم جوابش را بدهم که از سمت مخالفم صدای گرفته آیه را میشنوم:
_آقا حیدر!
به سمتش بر میگردم. بر روی خاکها نشسته است. متوجه نگاهم که میشود میگوید:
_اجازه میدید... یه بار دیگه ببینمش؟
چه جوابش را بدهم؟ چرا از من اجازه میگیرد؟ با زبان لبهای خشکیدهام را تَر میکنم. دهانم باز میکنم تا چیزی بگویم که پدر به دادم میرسد:
_بیا دخترم.
آیه بلند میشود و خود را به سمت تابوت میکشد. ایکاش پدر تنها صورت مهدی را نشانش دهد.
هرچه گوش تیز میکنم صدای گریهای نمیشنوم. حیای این دختر در سختترین شرایط همراهش است.
آقای حسینی عبایش را در میآورد و همراه عمامهاش به دست امیر میدهد.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
کنترل اشکهایم را از دست میدهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم. آقای حسینی جملات
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۱ و ۷۲
به دیوارههای قبر تکیه میدهم. زهرا و مادر به سمت آیه میروند، زیر بازوانش را میگیرند تا بلند شود.
آقای حسینی با کمک حاج کاظم، مهدیِ کفنپیچ شده را درمیآورند. وسط قبر میایستم و دو دستم را بالا میآورم تا بتوانم او را بگیرم. دستانم به شدت میلرزند. با گفتن «یا علی» مهدی را روی دستانم قرار میدهند. سنگین است؛ اما تحمل میکنم.
آرام، مهدی را روی خاکهای سفت و سخت میگذارم. اشکهایم بیامان میریزند بر روی کفن. دستانم را از زیر بدن مهدی خارج میکنم.
از اینجا به بعدش را بلد نیستم. تا به حال کسی را درون قبر نگذاشتهام. دلم نمیخواهد سرم را بلند کنم و سوال بپرسم.
صدای پدر را میشنوم:
_حیدر، روی صورتشو کنار بزن، به سمت قبله هم کجش کن.
صدایش میلرزد. میدانم خودش را نگه داشته است تا به آیه و دیگران دلداری بدهد.
بدن مهدی را به سمت قبله کج میکنم. دست میبرم و آرام پارچه سفید رنگی که صورتش را پوشانده است کنار میزنم. با دیدن چهرهاش اشکی بر روی صورتش میچکد. پیشانیام را به دیواره خاکی قبر میچسبانم و دادهایم را در گلو خفه میکنم.
صدای حاج کاظم را میشنوم:
_بیا بیرون.
پیشانیام را برمیدارم. حاج کاظم دستش را به سمتم دراز میکند. قبل از اینکه دستش را بگیرم، سرم را خم میکنم و کنار گوش مهدی میگویم:
_هوامو داشته باش، تنهام نذار.
دست حاج کاظم را میگیرم و از قبر بیرون میآیم. در کمتر از ده دقیقه قبر پر از خاک میشود. از قبر فاصله میگیرم تا آیه راحتتر باشد.
آقای حسینی و بقیه کناری ایستادهاند. به سمتشان میروم که صدای آقای حسینی را میشنوم:
_موسوی انگار اعترافاتی کرده. امروز میرم اداره ببینم چیا گفته. بعدم یه سر قراره برم دفتر رئیس جمهور.
موسوی اعتراف کرده است؟ این یعنی میتوان اثبات کرد مهدی بیگناه بوده؟ با کمترین صدا میگویم:
_هر کاری ازتون بر میاد بکنید که ثابت بشه مهدی بیگناه بوده.
چشمانش باز و بسته میکند و میگوید:
_همه تلاشمو میکنم.
بعد از کمی صحبت کردن همهشان با حرفهای تکراری مانند خدا صبر دهد، غم آخرتان باشد و... میروند.
پدر و مادر هم به سمت قطعه شهدا میروند تا سری به سید بزنند. همانجا میایستم و نگاه آیهای میکنم که زانوهایش را در شکم جمع کرده و به درخت روبهروی قبر تکیه داده است.
رعد و برقی میزند، آسمان صدای مهیبی میدهد و بعد از آن قطره قطره باران میبارد. آیه دستانش را دور بازویش میپیچد سردش شده است. کاپشنم را در میآورم. به اطراف نگاه میکنم تا زهرا را پیدا کنم. حتی خجالت میکشم به آیه نگاه کنم. زهرا از دور در حال آمدن است به سمتش میروم. دسته گل میخکی در دست دارد.
با صدای گرفتهای میگویم:
_کجا رفته بودی؟
گلها را بالا میآورد و میگوید:
_معلوم نیست؟
سری تکان میدهم، کاپشنم را به سمت زهرا میگیرم و میگویم:
_اینو بده آیه خانم، حالش خوب نیست انگار. ببین میتونی راضیش کنی تا بریم؟ بارون داره میاد و هوا سرده؛ سرما میخورید.
کاپشن را میگیرد و به سمت آیه میرود. من هم پشت سرش قدم بر میدارم.
***
روبهروی میز حاج کاظم میایستم.
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
روبهروی میز حاج کاظم میایستم. همان طور که لابهلای برگههایش دنبال چیزی میگردد میگوید:
_چرا نرفتی خونه استراحت کنی؟
_تو بهشت زهرا شنیدم که موسوی اعتراف کرده، خواستم ببینم چیا گفته؟
حاج کاظم دست از گشتن بر میدارد و میگوید:
_فعلا که یه سری حرف به درد نخور زده.
منتظر نگاهش میکنم. میگوید:
_یادته فرهادی گفته بود موسوی از ماجرای قتلا از قبل خبر داشته؟
سری تکان میدهم و ادامه میدهد:
_حالا به همین موضوع اشاره کرد. گفت که از قبل به رئیس جمهورم گفته بوده که وزارت قراره چنین کاری کنه.
چشمانم گرد میشوند.
_حاجی، رئیس جمهور اینجا چیکارست؟
حاج کاظم برگه مورد نظرش را پیدا کرده است و مقابل چشمانش میگیرد و میگوید:
_هیچی معلوم نیست. آقای حسینی برای همین رفت دفترش یه بررسی کنه ببینه چه خبره.
خسته روی صندلی مینشینم. بیخوابی و گریه باعث شده است سرم درد بگیرد. با صدای حاج کاظم به خود میآیم:
_پاشو برو خونه. هر خبری شد بهت زنگ میزنم.
اما من تصمیمی به رفتن ندارم؛ چرا که هنوز احساس شرمندگی میکنم در برابر آیه. همان طور که بلند میشوم میگویم:
_کار دارم توی اداره.
آهی میکشد و غمگین نگاهم میکند و میگوید:
_مراقب خواهر مهدی باش. قبلا راجبش مهدی باهام حرف زده بود. دختر پر انرژی و سرکشیه، میترسم کار دست خودش بده.
از توصیف حاج کاظم لبخند محوی روی صورتم مینشیند. چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته میکنم و از اتاق خارج میشوم. میخواهم به سمت اتاقم بروم که نگاهم به در باز اتاق مهدی میافتد. راهم را کج میکنم. دلم برایش تنگ شده؛ بهتر است امشب را در اتاق مهدی صبح کنم.
به اتاق که نزدیک میشوم، صدای جابهجایی به گوشم میرسد. کنار در میایستم و داخل اتاق کم نور را نگاه میکنم. میخواهم داخل شوم. یک باره صدایی از زیر میز شنیده میشود و همزمان عماد از زیرش بالا میآید. همانطور که سرش را گرفته است با چشمانی گرد و دهانی باز نگاهم میکند.
اخمهایم را در هم میکشم و چشمانم را تنگ میکنم. با لکنت حرف میزند:
_عه... سلام... چیزه... من...
مکث میکند. انگار دارد با خودش کلنجار میرود چه بگوید. نفسی میکشد و دستپاچه میگوید:
_داشتم وسایل سید رو جمع میکردم که اتاقو خالی کنیم.
دستم را به سمت در میگیرم و میگویم:
_ممنون خودم انجامش میدم تو برو.
انگار منتظر فرصتی برای فرار بوده که با حرف من سریع از کنارم رد میشود.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۳ و ۷۴
سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله بخاری را بالا میکشم. نگاهم به روزنامههای روی میز میافتد. متعجب برشان میدارم، تاریخشان برای همین امروز است.
بر روی صندلی کنار بخاری مینشینم و روزنامه را باز میکنم. اولین تیترها و خبرهایشان حول محور قتلهای اخیر است. انگار تمام مشکلات کشور حل شده است بجز قتلها.
هرچه تلاش میکنم نوشتهها را بخوانم موفق نمیشوم. چشمانم تار میبیند و نور کم اتاق هم شدتش را بیشتر کرده است.
از همان جا که نشستهام دستم را به سمت کلید برق میرسانم. هرچه او را پایین و بالا میکنم مهتابی اتاق روشن نمیشود. پوزخندی روی لبم نقش میبندد. این اتاق هم نبود مهدی را باور کرده است.
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم. تنها کلماتی که چشمانم قادر به خواندنش است تیتر بزرگ و مشکی رنگ روزنامه است:
« تشکیل کمیته حقیقت یاب...»
زیر تیتر را نمیتوانم بخوانم. البته نیازی هم نیست؛ همین یک جمله تمام حرفهای روزنامه را فریاد میزند.
خودشان دوختهاند و حالا به زور میخواهند تن وزارت کنند. کمیته حقیقت یاب یعنی شهادت مهدی هیچ نمیارزد. ای کاش تنها بحث سر شهادت مهدی بود، تمام تلاشهای شبانه روزی بچهها را زیر سوال بردهاند و علنا گفتهاند تحقیقات وزارت و دیگر ارگانها را قبول ندارند. نمیدانم با این کارها میخواهند به کجا برسند؟
با صدای در، روزنامه را به کناری میاندازم. سعید است. دستش را بالا میآورد و به غذای داخل پلاستیک اشاره میکند و میگوید:
_از صبح هیچی نخوردی، حاجی گفت برات غذا بگیرم.
اصلا فراموش کرده بودم که باید چیزی هم بخورم. از خستگی حتی توان صحبت را هم ندارم. سعید متوجه میشود و پلاستیک را روی میز عسلی روبهرویم میگذارد.
در عمق نگاهش ترحم موج میزند. چشم میبندم که نگاهش را نبینم. صدای قدمهایش را که میشنوم چشم باز میکنم. بخاری آنقدر گرمم کرده است که خستگی را میتوانم حس کنم.
***
به مُخَدٍه پشت سرم تکیه میدهم. نماز صبح را که خواندم، حاج کاظم گفت آقای حسینی کار فوری دارد و باید به خانهاش برویم.
آقای حسینی سر میرسد. عبایی قهوهای رنگ را روی لباسهای خانگیاش پوشیده است. سینی چای را روی زمین میگذارد و با آرامش همیشگیاش تعارف میزند:
_بفرمایید.
دلم طاقت نمیآورد، میپرسم:
_حاجی چیزی شده؟
تسبیح را از دور مچ دستش در میآورد و مشغولش میشود و در همان حال میگوید:
_دیشب رفتم دفتر رئیس جمهور.
لیوان چای را برمیدارم؛ بلکه خوردنش خستگی از تنم خارج کند. آقای حسینی ادامه میدهد:
_قبل اینکه بگم چرا رفتم نکته ای هست که باید بگم.
منتظر ادامه صحبتش میشوم. جرعهای از چایش را مینوشد و میگوید:
_دیشب موسوی قبل از رفتنم یه سری اعتراف جدید کرد. که همون باعث شد برم دفتر رئیس جمهور.
حاج کاظم با صدایی پر از تعجب میگوید:
_پس چرا دیشب کسی به من چیزی نگفت؟
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی میگذارد و میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی میگذارد و میگوید:
_من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم.
برای گفتن دستدست میکند و انگار تردید دارد. بالاخره دل را به دریا میزند و میگوید:
_موسوی گفته بود #ما این قتلا رو مرتکب شدیم تا بندازیم گردن #رهبری. چون رئیس جمهور بیست میلیون #پشتیبان داره و مردم بهش #رأی دادن قدرتش بیشتره.
نفسم بالا نمیآید. کلافه دستی به ریشهایم میکشم.
حاج کاظم که از خشم صدایش میلرزد میگوید:
_دفتر که رفتید چی شد؟
منتظر است آقای حسینی حرفهایش کامل شود تا یک دفعه منفجر شود. آقای حسینی با متانت دستش را روی زانویش میگذارد و میگوید:
_مسئول دفتر حرفای موسوی رو تایید کرد، میگفت رئیس جمهور خبر داشته. وقتی هم فهمیده موسوی مقصر قتلا بوده یکم ناراحت شده اما بعدش بخشیده اون رو.
با چشمانی درشت شده به آقای حسینی نگاه میکنم این دیگر چه نوعش است؟
حاج کاظم با صدای نسبتا بلندی میگوید:
_وقتی موقع انتخابات میگیم انتخاب درست کنید به خاطر اینه که این اتفاقا نیوفته. چقدر دیگه باید خیانتو تحمل کنیم؟ بنیصدر بس نبود؟
نفسنفس میزند از پارچ وسط اتاق لیوانی را پر از آب میکنم و روبهرویش میگیرم. لیوان را از دستانم میگیرد و بدون اینکه قطرهای از آن را بخورد روی زمین میگذاردش.
آقای حسینی میگوید:
_حالا که کار از کار گذشته. حداقلش اینه ماها از آبروی خودمون بگذریم تا #رهبری رو تخریب نکنن. #چشم_امید_آقا به ماست. جا بزنیم باختیم. دیشب تا حالا به حضرت زهرا«س» توسل کردم و عهد کردم واقعیت رو فاش کنم حتی اگه قرار باشه آبروم بره.
مهدی حق داشت که با دیدن آقای حسینی به یاد سید میافتاد. لبخند تلخی میزنم. حیف که مهدی دیگر بین ما نیست.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۵ و ۷۶
حاج کاظم لیوان آب را برمیدارد، یک نفس بالا میدهد و میگوید:
_چطوری میخوایید رسواشون کنید؟
آقای حسینی میگوید:
_خدا بزرگه. یه راهی پیدا میشه بالاخره.
نگران میگویم:
_خطرناکه! شاید بخوان شما رو هم از سر راه بردارن.
لبخند شیرین و آرامشبخشی میزند. چشمانش را با اطمینان میبندد. عزم رفتن میکنیم که آقای حسینی دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید:
_یکم صبر کن، مقصر رو پیدا میکنیم.
مقصر! بعد از اعترافات موسوی دیگر دنبال مقصر نمیگردم. الان مهم برملا کردن #خیانت افرادی است که #اعتماد_مردم را هدف گرفتهاند.
از خانه که بیرون میزنم باد خنک و سردی به صورتم میخورد. هوا روشن شده است.
حاج کاظم میگوید:
_برو خونه. اونجا الان بهت نیاز دارن.
سری تکان میدهم. تاکسی میگیرم و به سمت خانه میروم. در طول راه به حرفهای آقای حسینی فکر میکنم. نگرانش هست. اگر بلایی سرش بیاید چه؟
کرایه تاکسی را میدهم و پیاده میشوم. کلید را در قفل میاندازم و در را باز میکنم. خانه ساکت است و نشان میدهد همه خواب هستند. آرام قدم بر میدارم و دسته در اتاقم را پایین میکشم.
با صدای پدر بالا میپرم:
_دیشب حضورت اینجا بیشتر به کار میومد.
شرمنده سرم را زیر میاندازم، ادامه میدهد:
_دختر بیچاره از بس گریه کرد فشارش افتاد.
قلبم به درد میآید. آیه حالش بد بوده و من نبودهام.
_البته برا این نگفتم کاش بودی.
با چشمانی باریک شده به پدر نگاه میکنم که میگوید:
_خانواده مادری مهدی اینجا بودن.
اخمهایم را درهم میکشم. یک عمر این دو بچه را رها کردند و رفتند، حالا برای چه پیدایشان شده؟ حتما میخواهند این دختر بیچاره را دق مرگش کنند. با صدایی که سعی در کنترلش دارم میگویم:
_چی میخواستن؟
پدر پوزخندی میزند. میگوید:
_گرفتن حق دخترشون.
دستگیره اتاق را میفشارم. اینها بعد از ۱۰ سال به دنبال چه حقی آمدهاند؟ مگر حقی هم برایشان باقی مانده؟
کنترلم را از دست میدهم. میخواهم دهن باز کنم که پدر انگشتش را روی لبانش میگذارد، من را به داخل اتاق هل میدهد و در را میبندد. مینشیند میگوید:
_حرف بزن اما داد و بیداد نکن. بعد کلی تَنش تازه خوابشون برده.
نفس عمیقی میکشم. روبهروی پدر مینشینم و میگویم:
_شما جوابشونو چی دادید؟
_این دختر از بس بیتابی کرد من گفتم با زهرا برن خونه خودشون، شاید آروم بگیره. نزدیکای غروب بود زهرا اومد خونه و گفت بریم اونجا فامیلاشون اومدن. وقتی هم رفتیم فقط به این دختر بیچاره زخم زبون زدن.
عصبی میگویم:
_اینا اون موقعی که مهدی یه تنه خواهرشو بزرگ کرد کجا بودن؟ اون موقعی که این دوتا بچه برای بیکسیشون اشک ریختن کجا بودن؟ حالا که مهدی شهید شده فیلشون یاد هندستون کرده.
پدر سرش را به دیوار تکان میدهد و چشم بسته میگوید:
_هیچ کار نمیتونن بکنن. مهدی قبل از شهادتش همه چیز رو به اسم آیه زده بود.
میدانستم. آن روز که محضر رفته بود من هم همراهش بودم. پیش بینی چنین روزی را از قبل کرده بود.
صدای نفسهای منظم پدر نشان میدهد که خوابش برده است. سرم را در دست میگیرم و شقیقههایم را فشار میدهم. تمام افکارم پراکنده شده است. صدای باز شدن در که میآید سر بلند میکنم. مادر است. لبخند خستهای میزند، به سمتم میآید و میگوید:
_کی اومدی؟
کنارم مینشیند. میگویم:
_خیلی وقت نیست.
به یاد کودکیام سرم را روی پاهای مادر میگذارم. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم، بفهمم همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده است.
هیچ پروندهای به اندازه این پرونده سخت و عذاب آور نبوده. شهادت مهدی به کنار، اما اینکه به دید متهم نگاهش میکنند دردناکتر است.
با نوازشهای مادر از فکر خارج میشوم. مهربان نگاهم میکند و میگوید:
_این همه فکر نکن، به خودت نگاه کردی؟ توی این چند روز کلی وزن کم کردی و زیر چشمات گود افتاده.
حس پسر بچهای را دارم که هم بازیاش را از دست داده است. بغض میکنم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۷ و ۷۸
مادر با صدایی آرام که پدر را بیدار نکند میگوید:
_حرف بزن. بگو چی تو دلته.
بغض همانند غدهای در گلویم گیر میکند. برخی حرفها گفتنش هم درد است و هم درمان. چشم میبندم تا مجبور به گفتن نشوم. از مادر هم خجالت میکشم. با صدایی که خش برداشته است میگویم:
_مامان. میشه مثل بچگیم لالایی بخونی برام؟
مامان دستش را لابهلای موهایم میبرد. صدایش میلرزد و بغض دارد:
_بچم مهدی هم وقتی کوچولو بود هر شب ازم میخواست براش لالایی بخونم.
باز هم مهدی. مگر میشود کسی که جزء جزء زندگیمان با او گره خورده است را فراموش کنیم؟ حتی توان دلداری به مادر را هم ندارم. میگویم:
_مامان اون موقع که مهدی رو دفن میکردیم چی میخوندی؟
قطره اشکی روی صورتم میافتد، میغلتد و لابهلای ریشهایم گم میشود.
مادر با صدای مغمومی میگوید:
_داشتم برای بچهم لالایی میخوندم.
بغض گلویم بالاتر آمده است. هرچه آب دهانم را فرو میفرستم فایدهای ندارد. با صدای خفهای میگویم:
_همونو برام بخون.
اشکهای مادر یکییکی روی صورتم میافتند. مادر با صدای لرزان شروع به خواندن میکند:
_لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
تو ای سرباز و ای فرزند بهتر
جدا از بستر و آغوش مادر
به غسلت میبرم با دیدهی تر
به تو پوشم كفن از یاس پرپر
دستم را به سمت گلویم میبرم. هرچه فشارش میدهم بیفایده است. نباید قطرهای اشک بریزم.
_لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
به اون گوری كه شد گهواره تو
برای پیكر صدپاره تو
میخونم من اگه بسته ز بیداد
گلوی مادر بیچاره تو
بخواب ایران ز تو بر جا میمونه
عزیزم آخرین خواب تو شیرین
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
سرم را در دامان مادر پنهان میکنم تا اشکهایم را نبیند. به اشکهایم اجازه روان شدن میدهم.
دستان مادر در موهایم متوقف میشود. صدای هقهقش تمام اتاق را بر میدارد و قلب من را آتش میزند. برای آرامش سر به پایش گذاشتم اما حالا آرامش او را هم بهم زدم.
***
با پایم روی زمین ضرب میگیرم. حاج کاظم گفته بود اجازه دادهاند با موسوی صحبتی داشته باشیم.
در باز میشود و سرباز به من اشاره میکند تا وارد شوم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم عصبانیت و نفرتم را نشان ندهم. وارد اتاق که میشوم سرباز در را میبندد. موسوی با دیدنم پوزخندی میزند. زیر لب استغفار میکنم. جایی روبهروی موسوی و کنار حاج کاظم مینشینم.
موسوی با تمسخر میگوید:
_خوب چی میخواید ازم؟
دلم میخواهد لب باز کنم و بگویم مرد حسابی بعد از این همه مدت میگویی چه میخواهیم؟ حیف که حاج کاظم توصیه کرده است حرفی نزنم.
حاج کاظم با خونسردی میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
حاج کاظم با خونسردی میگوید:
_اومدیم حرف بزنیم.
موسوی پرونده روی میز را برمیدارد، روبهروی حاج کاظم میگیرد و میگوید:
_هرچی گفتمو اینجا نوشته. حوصله تکرار ندارم.
حاج کاظم پرونده را میگیرد و روی میز میاندازد و میگوید:
_حرفای جدیدی هم هست برا گفتن.
موسوی بیخیال نگاهی به من میاندازد و میگوید:
_متاسفم بابت رفیقت؛ اما شاید واقعا کاسهای زیر نیم کاسهش بوده که اینجوری مرد.
از شدت عصبانیت بدنم میلرزد، دستانم را مشت میکنم. حاج کاظم دستش را روی دستم میگذارد.
موسوی کلافه میگوید:
_چی میخواید از جون من؟ مقصر همه این قتلها امثال شماها هستن. یکی مثل همون پسره؛ چی بود اسمش؟
چشمانش را ریز میکند و یک دفعه میگوید:
_آها، مهدی. رفیقتو میگم. همین شماها مقصر قتلا بودین. کشور دست شما انقلابیاست؛ پس حکم قتلم شما صادر کردین.
نفسهای کش داری میکشم. میترسم صبرم تمام شود و مشتی حواله دهانش کنم که تا چند وقت نتواند حرف بزند. از جایم بلند میشوم میخواهم در اتاق را باز کنم که موسوی میگوید:
_چیه فرار میکنی از حرفام؟ حقیقت همیشه تلخه پسرجون.
برمیگردم انگشتم را در هوا تکان میدهم دهانم را باز میکنم تا جوابش را بدهم که حاج کاظم سریع میگوید:
_الان وقتش نیست.
چند بار انگشتم را تکان میدهم و دستم را در هوا مشت میکنم. از اتاق بیرون میآیم و در را محکم بهم میزنم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
حاج کاظم با خونسردی میگوید: _اومدیم حرف بزنیم. موسوی پرونده روی میز را برمیدارد، روبهروی حاج
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۹ و ۸۰
معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این صراحت اتهام میزند. کلافه طول راهرو را طی میکنم.
صدای در که میآید، میایستم. حاج کاظم با آرامش به سمتم میآید. چطور میتواند خودش را آرام نگه دارد؟ میگوید:
_باید بری اصفهان.
چشمانم گرد میشوند. حاج کاظم از کنارم میگذرد. سریع خود را به او میرسانم و میگویم:
_اصفهان دیگه چرا؟
سوار ماشین میشود و اشاره میکند من هم سوار شوم. در عقب را باز میکنم و مینشینم. هرچه منتظر میمانم هیچ چیز نمیگوید. کم طاقت میگویم:
_حاجی نگفتی چی شده؟
دستش را پنجره ماشین تکیه میدهد و میگوید:
_یه نامهای توی یکی از مساجد اصفهان پخش شده. بچهها همین الان خبر دادن. کس دیگهای فعلا در دسترس نیست. برو یه سر گوشی آب بده. با این حرفایی که موسوی زد فک کنم اینم یه نقشه جدیده.
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_موسوی چی گفته؟؟
از گوشه چشم نیمنگاهی میاندازد و میگوید:
_این بار اعتراف کرد.
چشم ریز میکنم. هرچه منتظر میشوم حرف بزند هیچ نمیگوید. اطلاعات قطرهچکانی میدهد و ساکت میشود و این یعنی نمیخواهد جوابم را بدهد.
ماشین روبهروی فرودگاه امام خمینی«ره» میایستد.
حاج کاظم کامل به سمتم میچرخد و میگوید:
_رفتی تو به پذیرش بگو کاظمی، بلیتت رو میده.
به همین راحتی؟ میگویم:
_حاجی هیچی دنبالم نیست دست خالی برم؟
جدی با ابرو اشارهای به بیرون میکند و میگوید:
_بیا برو حیدر. یه جوری حرف میزنی انگار ماموریت اولته.
خندهام میگیرد. حاج کاظم کاغذی را کف دستم میگذارد و میگوید:
_رسیدی به این شماره زنگ بزن. از بچههای اصفهانه. البته حاج حسینم برگشته اصفهان، زادگاهش. میاد پیشت.
سری تکان میدهم و پیاده میشوم. سرم را از شیشه داخل میکنم و میگویم:
_بابا زنگ زد، خودتون بگید کجام.
چشمی میگوید. سریع به سمت گیت پرواز میروم. بعد از اعلام سوار هواپیما میشوم. پیرمردی هم کنارم مینشیند. ترجیح میدهم در طول راه چشمانم بسته باشد.
*
گرداگرد آیه پر است از دختر و پسرهایی که درحال گوش دادن به حرفهایش هستند. فاصلهام آنقدر دور است که تنها تکان خوردن لبانش را میشنوم.
دستی روی شانهام مینشیند. مهدی است. دست به سینه به دیوار تکیه میدهد و به آیه نگاه میکند. نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_آخر کار دست خودش میده.
سری تکان میدهم. آیه همیشه دنبال دردسر میگردد. حق را که بفهمد دیگر نمیتواند ناحقی را تحمل کند و فریاد سر میدهد.
مهدی تکیهاش را بر میدارد و میگوید:
_حیدر، هوای آیه را داشته باش. من سرم خیلی شلوغه نمیرسم.
میخندم و میگویم:
_قرار بود تو کمکم کنی، حالا وظایف خودتم رو دوش من میندازی؟
چشمکی میزند و سوار موتورش میشود و میگوید:
_من حواسم به همه چی هست. نمیخوام آیه کار دست خودش بده.
حرفش که تمام میشود با موتور راه میافتد. از دور آیه به سمتم میآید. یک دفعه چند تا از پسرانی که تا چند دقیقه پیش دورش ایستاده بودند از پشت به سمتش میآیند به سمتش میدوم.
*
با صدای پیرمرد کناریام بیدار میشوم:
_پسر پاشو، همه رفتن. منو تو موندیم.
دستی به صورتم میکشم. هواپیما خالی شده است. لبخند کجی میزنم و با پیرمرد پیاده میشویم.
از فرودگاه که بیرون میآیم به سمت یکی از تلفنهای عمومی میروم. دلشوره گرفتهام. حتما برای آیه اتفاقی افتاده که مهدی او را به من سپرد.
کلافه شماره تلفنی که حاج کاظم داده است را میگیرم. بعد از چند بوق جواب میدهد:
_بفرمایید؟
از صدایش مشخص است که هم سن و سال خودم است. تا الان هم حسابی دیر شده است. اصلا لزومی ندارد که خودم را معرفی کنم وقتی خط اداره را تنها افراد مشخصی دارند. صدایی صاف میکنم و میگویم:
_سلام. کجا باید بیام؟
_مسجد حسینآباد. منتظرتونم.
تلفن را قطع میکنم. برمیگردم که با حاج حسین روبهرو میشوم. لبخندی میزند و میگوید:
_خوشحالم باز میبینمت.
هرکار میکنم لبخند به صورتم نمیآید. دلم شور آیه را میزند. کلافه میگویم:
_حاجی باید برم مسجد حسین آباد میدونین کجاست؟
به سمت ماشین رنویی میرود و اشاره میکند سوار شوم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛