رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت295
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت296
#ز_سعدی
به هر سختی بود یکی دو ساعتی خودم را به زور روی الاغ نگه داشتم تا به آبادی ای که مادر شیخ حسین ساکن بود برسیم.
هم خودم دوباره همه لباس هایم کثیف شده بود و هم علیرضا کثیف کاری کرده بود و هر دو نیاز به نظافت فوری داشتیم.
از دور که آبادی را دیدیم لبخند روی لب احمد آمد و با ورود مان به آبادی از مردم سراغ خانه فهیمه خانم همسر شیخ نصر الله را می گرفت.
اهالی وقتی فهمیدند مهمان فهیمه خانم هستیم با روی خوش از ما استقبال کردند و ما را به آن جا راهنمایی کردند.
خانه ای آجری تقریبا بزرگ و متفاوت با خانه های روستای قبلی که حیاط بزرگی داشت اما در حیاطش از درخت و گل خبرینبود و فقط یک گوشه حیاط به آن بزرگی کمی سبزی کاشته شده بود.
گوشه دیگر حیاط طویله بود و سمت دیگر حیاط جوی آب، تنور و مطبخ بود.
چون در حیاط شان باز بود بدون در زدن وارد حیاط شدیم و جلوی ایوان که رسیدیم یکی از اهالی روستا که همراه مان آمده بود فهیمه خانم یا همان ننه فهیمه را صدا زد.
ننه فهیمه زن ریز اندام و کوتاه قد با صورتی آفتاب سوخته و دست های حنا کرده و چادری که به دور گردن گره زده بود به استقبال مان آمد و با لهجه شیرینی که شباهت به لهجه مشهدی نداشت با ما سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد وارد خانه شویم
ما را به یکی از اتاق های بزرگ خانه اش برد.
با همان لهجه اش تعارف کرد و گفت:
بفرمایید خیلی خوش آمدید.
به من نگاه کرد و گفت:
حسین بهم گفت بارداری و روزای آخرته. نگفت زایمان کردی
به سلامتی کی فارغ شدی؟
نیم نگاهی به احمد کردم و گفتم:
قبل اذان صبح
با تعجب هینی کشید و گفت:
تو امروز فارغ شدی و راهی کوه و صحرا شدی؟
سریع به سمت رختخواب های گوشه اتاق رفت و برایم جا پهن کرد و گفت:
بیا بیا بخواب که حتما حسابی اذیت شدی
رو به احمد کرد و گفت:
پسرم شما هم بفرما بشین حتما خسته ای
این جا رو خونه خودتون بدونید غریبی نکنید.
به سمت احمد رفت و درحالی که علیرضا را از بغلش می گرفت گفت:
کو بده ببینم این بچه رو
با شوق به صورت علیرضا نگاه دوخت و گفت:
ماشاء الله خدا حفظش کنه
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
به مادرش که نرفته
نیم نگاهی به احمد کرد و گفت:
به آقاش کشیده
به ثورت علیرضا دست کشید و گفت:
طفلک بچه چه قدر صورتش داغه
به سمت ما نگاه کرد و گفت:
چرا سر پایید؟ بفرمایبد بشینید
احمد دستارش را از سر برداشت و گفت:
اگه اجازه بدید من برم وسایل مون رو بیارم
_بفرما ننه راحت باش
علیرضا را روی رختخواب گذاشت و بند قنداقش را باز کرد و رو به من گفت:
بیا ننه دراز بکش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین مین باشی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یکسالونیمباتو #پارت296
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت297
#ز_سعدی
با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت:
بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان
_ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش
با تعجب به سمت من برگشت و گفت:
آل؟!
آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم.
_آره دیگه آل ...
همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه
_آل کجا بود دختر جان
اینا همش خرافاته
_یعنی میگید وجود نداره؟
_معلومه که نداره
_آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت
_این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه
وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته
بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان
دستم را گرفت وگفت:
جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم
از در اتاق بیرون رفتیم پرسید:
لباس تمیز داری؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله بقچه لباسم تو خورجینه
آهسته پرسید:
کهنه هم داری؟
مثل خودش آهسته جواب دادم:
بله همه چی هست و برداشتم
_مستراح پشت خونه است.
تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا
از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یکسالونیمباتو #پارت297
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت298
#ز_سعدی
با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم:
رفتی وسایل بیاری چرا این قدر طولش دادی؟
احمد لبخند خجولی زد و سرش را به خورجین بند کرد.
در حالی که زیر دلم را از درد فشار می دادم کنارش رفتم و پرسیدم:
چیزی شده؟
احمد نگاه به من دوخت. نگاهی طولانی بدون این که حرفی بزند.
نگاهش را دوست نداشتم.
پر از حس خجالت و شرمندگی بود.
آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
رقیه من ....
سر به زیر انداخت و گفت:
من باید برم ...
بهت زده پرسیدم:
بری؟ .... کجا بری؟
_نپرس چون نمی تونم بگم....
فقط چند روزی باید برم
تو این جا جات امنه
مادر شیخ حسین هم مواظبته
خود شیخ حسین هم فقط جمعه ها میاد این جا
اشک در چشمم حلقه زد.
اصلا توقعش را نداشتم بخواهد برود.
_چرا از اول نگفتی؟
با بغضی که صدایم را می لرزاند گفتم:
وقتی قرار بود خودت نباشی چرا این همه راه منو آوردی اینجا؟
میذاشتی تو همون روستا بمونم
من این همه راه این همه اذیت رو با بچه کوچیک تحمل کردم چون فکر می کردم بعدش قراره با آرامش کنار هم باشیم
_اون پاکتی که بهت دادم رو بده
دست در لباسم کردم و پاکت را به دستش دادم.
به پاکت اشاره کرد و گفت:
به خاطر این باید برم.
باید اینو ببرم.
فقط چند روزه و زود بر می گردم
بهت قول میدم
بینی ام را بالا کشیدم و سکوت کردم.
احمد گفت:
جانِ احمد از من دلگیر نشو
با بغض گفتم:
از این که میخوای بری دلگیر نیستم چون می دونم همه این رفتنا به خاطر انقلاب و اسلامه
مانع رفتنت هم نمیشم.
اگه الان ناراحتم فقط به خاطر اینه که همیشه یا هیچی به من نمیگی و یا اگه بگی نصفه نیمه به من میگی قراره چی بشه و چه کار کنی
همیشه همه کارات رو می کنی یکم مونده به رفتنت میگی باید برم
همین رو اگه قبل این که راه بیفتیم می گفتی چی می شد؟
چرا همیشه لحظه آخری باید بدونم چه خبره؟
_اینم بذار پای بی فکریم
_می دونم اگه بهت بگم بی فکری ناراحت میشی ولی احمد واقعا بی فکری
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فعلا هر چی بگی حق داری
بقچه و وسایل مان را لب ایوان گذاشت و گفت:
ولی بعدا از این حرفا نزنی که بهم بر می خوره
به سمتم آمد و گفت:
اگه کار نداری من دیگه برم
با تعجب پرسیدم:
همین الانم میخوای بری؟
با شرمندگی به تایید سر تکان داد که گفتم:
حداقل بیا یکم بشین یه چایی بخور نفسی چاق کن یکم استراحت کن بعد برو
بعدم یکم دیگه شب میشه تو تاریکی تو این بیابون تنهایی کجا میخوای بری؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید یوسف اللهی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
پارت370
ز_سعدی
_چرا بترسی؟
به سمت احمد چرخیدم و گفتم:
می ترسم خدایی نکرده بد بشه
احمد به صورت علیرضا دست کشید و گفت:
خدا نکنه
چرا باید بد بشه؟
ان شاء الله بنده خوب خدا میشه
با این فکر و خیالا دل خودت رو بد نکن
جای این فکر و خیالا هم براش دعا کن هم تلاشت رو بکن خوب تربیت بشه
باقیش دیگه دست ما نیست
به اراده خودش و لطف خدا بستگی داره
_کاش خدا آدما رو با بد شدن اولاد شون امتحان نکنه
_خدا هر کسیو هر جور صلاح بدونه امتحان می کنه
یکی با مریضی یکی با بی پولی یکی رو با اولاد یکی رو با دین و ایمان
برای خدا نمیشه تکلیف تعیین کرد بگیم با ما این کارو نکن یا این کارو بکن
فقط میشه گفت هر چی خیره پیش بیار
_حرفت درسته
ولی این که بچه ات چپ بره و تو نتونی کاری بکنی خیلی سخته
الان اگه محمد علی کج بره حتما آقاجانم دق می کنه
یه عمر تلاش کرده نون حلال بیاره سر سفره اش که عاقبت به خیری خودش و بچه هاش تامین باشه
_هیچ کس از عاقبت به خیری یا عاقبت به شری خودش خبر نداره
برصیصای عابد چندین سال خدا رو عبادت کرد یک لحظه غافل شد گول شیطون رو خورد هم زنا کرد هم آدم کشت هم سجده به شیطان کرد و مرد
ولی بعضیا هم مثل حر ریاحی یه عمر اشتباه کردن و توی یک لحظه با گرفتن تصمیم درست عاقبت به خیر شدن
هر لحظه ممکنه من یا تو پامون بلغزه عاقبت به شر بشیم چرا فقط نگران محمد علی هستی؟
_با چیزایی که تو گفتی نگران شدم.
احمد علیرضا را بغل گرفت و گفت:
جای این فکر و خیالا دعا کن
هم برای اون هم خودمون هم همه
دست روی چشم هایم کشید و گفت:
حالا هم چشمات رو ببند بخواب من و پسرم میخوایم با هم خلوت کنیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قاسم اکبری صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت435 ز_سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
پارت436
زسعدی
بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم.
از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم.
انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود.
با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم.
بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند.
همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم.
حاج علی گفت:
باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی
مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید:
خیر باشه کجا میخواین برید؟
حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت:
خیره ان شاء الله
امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک
با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه
گفت اسم احمد هم جزء هموناست ...
قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند.
حاج علی سر به زیر گفت:
بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن
خانباجی محکم در سرش زد و گفت:
با جده سادات خودت کمک کن...
اشک در چشمم جوشید.
تمام ذوق و شوقم از بین رفت.
دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود.
حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید.
آقاجان شانه اش را فشرد.
مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد:
خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من
ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ...
آقاجان گفت:
هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟
مادر با گریه گفت:
دیگه چه امیدی هست حاجی؟
آقاجان گفت:
حاج علی بگو دیگه
حاج علی آه کشید و گفت:
حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد
می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه
دیگه نمی دونستم چه کار کنم
به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده
عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده
نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه
حاج علی نگاه به من دوخت و گفت:
شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛