eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭292‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭293‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی هر چه کردم فایده نداشت احساس می کردم هر لحظه امکان دارد از حال بروم. به سختی لب زدم و احمد را صدا زدم. احمد به سمتم برگشت و با دیدنم جا خورد. سریع به سمتم آمد و کمک کرد از روی الاغ پایین بیایم و با نگرانی پرسید: چی شده؟ خوبی؟ چرا رنگت این قدر پریده؟ زیر آن آفتاب گرم هیچ جایی نبود که بشود تکیه بزنم و یا دراز بکشم. بچه را به سمت احمد گرفتم و خودم هم در آغوش او افتادم. احمد با یک دست بچه را و با دست دیگر مرا گرفت تا نیفتم. روی زمین نشست و مرا در بغل گرفت و گفت: کاش من می مردم و تو این همه به خاطر من اذیت نمی شدی چشم هایم را بسته بودم اما گوش هایم بغض صدایش را می شنید با بغض بیشتری گفت: رقیه جانم ... جان احمد ... من نمی دونم تو این بیابون چه کار باید بکنم. گربه می کرد؟ یا من حس کردم گریه می کند؟ آن قدر ضعف داشتم که نای باز کردن پلکم را نداشتم. صدایش را می شنیدم ولی قدرت عکس العمل نداشتم. با همان بغض و صدای خشدارش گفت: رقیه جان .... جان احمد چشماتو باز کن .... واقعا انگار توان باز کردن پلکم را نداشتم خونریزی ام همه توانم را تحلیل برده بود. _رقیه جان .... جان احمد چشماتو باز کن ... یه چیزی بگو .... نکنه از دستم بری .... تو رو خدا رقیه این بار واقعا مطمئن بودم گریه می کند. چون اسم خدا را آورد و قسم داد به هر سختی بود سعی کردم کلامی بگویم و لب هایم را از هم باز کردم اما حال حرف زدن هم نداشتم احمد بقچه را از داخل جاجیم برداشت زیر سرم گذاشت و مرا روی همان زمین داغ و سنگلاخش خواباند از صدای پایش می فهمیدم سر در گم دور خودش می چرخد و مدام می گفت: خدایا چه کار کنم .... یا صاحب الزمان چه کار کنم؟ بد موقع حالم بد شده بود وسط راه بودیم و نه می توانستیم برگردیم نه قدمی پیش برویم و نه می توانست در این بیابان داغ زیر این آفتاب من و علیرضا را تنها بگذارد و برود کمک بیاورد کنار سرم روی زمین زانو زد تا سایه اش روی صورتم بیفتد و با گریه گفت: یا صاحب الزمان می بینید که مضطر شدم به دادم برسید امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء نمی دانم چند بار این آیه شریفه را خواند اما کم کم حس کردم حالم دارد بهتر می شود. چشم که باز کردم احمد از خوشحالی به سجده افتاد و به شدت گریست 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جواد فکوری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭293‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭294‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد به سمتم آمد. سرم را بغل گرفت و گفت: خدا رو شکر .... فکر کردم از دست دادمت ... منو ببخش که باعث شدم به این حال بیفتی دستم را بالا آوردم و ریشش را لمس کردم. _چیزی میخوای بهت بدم؟ لبهای خشکم را با زبان خیس کردم و گفتم: فقط آب ... احمد به سمت دبه رفت و کمی،آب در لیوان فلزی برایم ریخت. به آب سوره حمد خواند و بعد لیوان را به سمتم گرفت. حال نداشتم لیوان را بگیرم و خودش لیوان را به لبم نزدیک کرد تا آب خوردم. سعی کردم خودم را کمی بالا بکشم و بنشینم. زمین هم نجس،شده بود. خجالت کشیدم که احمد این وضع را ببیند ولی دید. من از خجالت سر به زیر انداختم و او از شرمندگی سر به زیر شد. با همه خجالتی که داشتم به احمد گفتم: بی زحمت بهم لباس تمیز بده احمد بقچه را از پشت سرم برداشت و باز کرد. حالا در این بیابان کجا می توانستم لباس عوض کنم وقتی که هیچ چیزی نبود بشود پشتش پناه گرفت. چادر رنگی ام، لباسم، شلوارم، همه کثیف و نجس،شده بود. در آن لحظه دوست داشتم به حال خودم زار بزنم. چند کهنه روی لباس خصوصی ام گذاشتم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. به هر سختی بود شلوار و لباس خصوصی ام را عوض کردم. یقه پیراهنم را باز کردم و پایینش را گرفتم و بالا کشیدم. سریع لباس تمیزی پوشیدم و روسری ام را مرتب گردم. چون چادر رنگی دیگری نداشتم چادر مشکی ام را از بقچه بیرون کشیدم و بعد از مدت ها آن را روی سرم انداختم. به لباس های نجس و کثیفم چشم دوختم. نه آب و جانی داشتم که این ها را بشویم و نه می توانستم دورشان بیاندازم. به ناچار تای شان زدم و گوشه ای از جاجیم فرو کردم. از احمد خواستم روی دست هایم آب بریزد تا بشویم. همه بدنم نجس شده بود و عرق هم که می کردم بدتر این نجاست بیشتر می شد. حالم که کمی بهتر شد علیرضا را بغل گرفتم و گفتم: بریم دیگه احمد با شرمندگی پرسید: بهتری؟ یا علی گویان از جا برخاستم و گفتم: بهترم. زودتر بریم تا این گرما هلاک مون نکرده احمد نباتی را به سمتم گرفت و گفت: بیا اینو بذار گوشه لپت شیرینه فکر کنم خوب باشه برات نبات را از دستش گرفتم و تشکر کردم.. احمد طناب دور گردن الاغ را گرفت و گفت: بیا کمکت کنم سوار بشی نگاهی به مسیر روبروی مان انداختم و گفتم: نه ... پیاده میام _رقیه تو همین چند دقیقه پیش بلانسبت مثل جنازه افتاده بودی جون نداری که این همه راهو بیای اونم تو سراشیبی کوه بیا سوار شو ... قدمی از الاغ فاصله گرفتم و گفتم: نه احمد من از بس روی این الاغ ترس و لرز و وحشت افتادن داشتم حالم بد شد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عباس بابایی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭294‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭295‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد دستم را گرفت و بالا آورد و گفت: چه جوری میخوای پا به پای من راه بیای وقتی هنوز از ضعف رنگت مثل گچ می مونه و دستت داره می لرزه؟ طناب رو محکم بگیری نمی افتی سر به زیر انداختم و گفتم: آخه من نمی تونم هم خودم رو نگه دارم هم بچه رو احمد دستم را فشرد و گفت: علیرضا رو خودم بغل می گیرم. فقط تو بشین روی الاغ بیشتر از این منو شرمنده خودت نکن _دشمنت شرمنده بشه الهی اشک را در چشم احمد دیدم. سرش را بالا گرفت و نگاه به بالا دوخت و گفت: چه جوری شرمنده نباشم وقتی تو این گرما آواره بیابونت کردم و به خاطر من داشتی جلوی چشمم جون می دادی و هیچ کاری از دستم بر نمیومد برات انجام بدم؟ نگاه به صورتم دوخت و گفت: این همه به خاطر من بلا سرت اومد چرا یک بار شکایت نمی کنی؟ چرا یک بار نمیگی از دستم خسته شدی و به تنگ اومدی؟ سر به زیر انداختم و به انگشت های پوست پوست شده ام نگاه دوختم و گفتم: به خاطر این که به تنگ نیومدم نگاه به احمد دوختم و گفتم: اگه بی نماز بودی، لا ابالی بودی، بد دهان بودی یا تریاکی بودی شاید به تنگ میومدم ولی وقتی گوش به حرف علمایی و به خاطر دین اسلام و ایمانت داری کار می کنی چرا به تنگ بیام وقتی می دونم با صبوری توی اجر کارات شریکم احمد سر به زیر انداخت و گفت: من که کاری نمی کنم اجر داشته باشه کار من فقط فرار کردنه _همین که به خاطر حفظ جون خیلی ها از زندگی خودت زدی از خوشیات زدی و خودتو آواره کردی خیلی ثواب و کار بزرگیه احمد دست پشت کمرم گذاشت و گفت: بیا سوار شو بریم. کمک کرد سوار الاغ شوم وخودش علیرضا به بغل وسایل را مرتب کرد. طناب دور گردن الاغ را به دستم داد و کنار الاغ به راه افتاد و گفت: رقیه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟ _بپرس بی دروغ جوابت رو میدم. _ازم راضی هستی؟ نگاه به نیم رخ آفتاب سوخته اش دوختم که گفت: این زندگی و شرایط اون چیزی نبود که در شأن تو باشه می دونم خیلی برات کم گذاشتم و به خاطرم اذیت شدی اما میخوام بدونم ته دلت ... وسط حرفش پریدم و گفتم: اولا که من چه کارم خدا ازت راضی باشه ثانیا اگه به دل منه من ازت راضی ام با همه وجودم. این قدرم فکر نکن برام کم گذاشتی و شأن من پایین اومده این شأن شأن که میگی من سر در نمیارم چیه که این قدر بابتش ناراحتی من فقط می دونم کنار تو که باشم خوشحال و راضی ام و دور از تو فقط عذاب می کشم. درسته این چند ماه دور از خانواده هامون بودیم و حسرت دیدنشون رو دارم دلتنگ شونم ولی حالم نسبت به اون یک ماهی که از تو دور بودم خیلی بهتره اون روزا که از تو دور بودم واقعا داشتم جون می دادم. انگار تو دلم یه چیزی می جوشید و از درون عذابم می داد نمیذاشت آروم باشه احمد به رویم لبخند زد و نگاه به صورت علیرضا دوخت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن کاشانی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭295‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭296‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ به هر سختی بود یکی دو ساعتی خودم را به زور روی الاغ نگه داشتم تا به آبادی ای که مادر شیخ حسین ساکن بود برسیم. هم خودم دوباره همه لباس هایم کثیف شده بود و هم علیرضا کثیف کاری کرده بود و هر دو نیاز به نظافت فوری داشتیم. از دور که آبادی را دیدیم لبخند روی لب احمد آمد و با ورود مان به آبادی از مردم سراغ خانه فهیمه خانم همسر شیخ نصر الله را می گرفت. اهالی وقتی فهمیدند مهمان فهیمه خانم هستیم با روی خوش از ما استقبال کردند و ما را به آن جا راهنمایی کردند. خانه ای آجری تقریبا بزرگ و متفاوت با خانه های روستای قبلی که حیاط بزرگی داشت اما در حیاطش از درخت و گل خبرینبود و فقط یک گوشه حیاط به آن بزرگی کمی سبزی کاشته شده بود. گوشه دیگر حیاط طویله بود و سمت دیگر حیاط جوی آب، تنور و مطبخ بود. چون در حیاط شان باز بود بدون در زدن وارد حیاط شدیم و جلوی ایوان که رسیدیم یکی از اهالی روستا که همراه مان آمده بود فهیمه خانم یا همان ننه فهیمه را صدا زد. ننه فهیمه زن ریز اندام و کوتاه قد با صورتی آفتاب سوخته و دست های حنا کرده و چادری که به دور گردن گره زده بود به استقبال مان آمد و با لهجه شیرینی که شباهت به لهجه مشهدی نداشت با ما سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد وارد خانه شویم ما را به یکی از اتاق های بزرگ خانه اش برد. با همان لهجه اش تعارف کرد و گفت: بفرمایید خیلی خوش آمدید. به من نگاه کرد و گفت: حسین بهم گفت بارداری و روزای آخرته. نگفت زایمان کردی به سلامتی کی فارغ شدی؟ نیم نگاهی به احمد کردم و گفتم: قبل اذان صبح با تعجب هینی کشید و گفت: تو امروز فارغ شدی و راهی کوه و صحرا شدی؟ سریع به سمت رختخواب های گوشه اتاق رفت و برایم جا پهن کرد و گفت: بیا بیا بخواب که حتما حسابی اذیت شدی رو به احمد کرد و گفت: پسرم شما هم بفرما بشین حتما خسته ای این جا رو خونه خودتون بدونید غریبی نکنید. به سمت احمد رفت و درحالی که علیرضا را از بغلش می گرفت گفت: کو بده ببینم این بچه رو با شوق به صورت علیرضا نگاه دوخت و گفت: ماشاء الله خدا حفظش کنه نیم نگاهی به من کرد و گفت: به مادرش که نرفته نیم نگاهی به احمد کرد و گفت: به آقاش کشیده به ثورت علیرضا دست کشید و گفت: طفلک بچه چه قدر صورتش داغه به سمت ما نگاه کرد و گفت: چرا سر پایید؟ بفرمایبد بشینید احمد دستارش را از سر برداشت و گفت: اگه اجازه بدید من برم وسایل مون رو بیارم _بفرما ننه راحت باش علیرضا را روی رختخواب گذاشت و بند قنداقش را باز کرد و رو به من گفت: بیا ننه دراز بکش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین مین باشی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭296‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭297‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت: بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان _ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش با تعجب به سمت من برگشت و گفت: آل؟! آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم. _آره دیگه آل ... همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه _آل کجا بود دختر جان اینا همش خرافاته _یعنی میگید وجود نداره؟ _معلومه که نداره _آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت _این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان دستم را گرفت وگفت: جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم از در اتاق بیرون رفتیم پرسید: لباس تمیز داری؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله بقچه لباسم تو خورجینه آهسته پرسید: کهنه هم داری؟ مثل خودش آهسته جواب دادم: بله همه چی هست و برداشتم _مستراح پشت خونه است. تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭297‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭298‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم: رفتی وسایل بیاری چرا این قدر طولش دادی؟ احمد لبخند خجولی زد و سرش را به خورجین بند کرد. در حالی که زیر دلم را از درد فشار می دادم کنارش رفتم و پرسیدم: چیزی شده؟ احمد نگاه به من دوخت. نگاهی طولانی بدون این که حرفی بزند. نگاهش را دوست نداشتم. پر از حس خجالت و شرمندگی بود. آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: رقیه من .... سر به زیر انداخت و گفت: من باید برم ... بهت زده پرسیدم: بری؟ .... کجا بری؟ _نپرس چون نمی تونم بگم.... فقط چند روزی باید برم تو این جا جات امنه مادر شیخ حسین هم مواظبته خود شیخ حسین هم فقط جمعه ها میاد این جا اشک در چشمم حلقه زد. اصلا توقعش را نداشتم بخواهد برود. _چرا از اول نگفتی؟ با بغضی که صدایم را می لرزاند گفتم: وقتی قرار بود خودت نباشی چرا این همه راه منو آوردی اینجا؟ میذاشتی تو همون روستا بمونم من این همه راه این همه اذیت رو با بچه کوچیک تحمل کردم چون فکر می کردم بعدش قراره با آرامش کنار هم باشیم _اون پاکتی که بهت دادم رو بده دست در لباسم کردم و پاکت را به دستش دادم. به پاکت اشاره کرد و گفت: به خاطر این باید برم. باید اینو ببرم. فقط چند روزه و زود بر می گردم بهت قول میدم بینی ام را بالا کشیدم و سکوت کردم. احمد گفت: جانِ احمد از من دلگیر نشو با بغض گفتم: از این که میخوای بری دلگیر نیستم چون می دونم همه این رفتنا به خاطر انقلاب و اسلامه مانع رفتنت هم نمیشم. اگه الان ناراحتم فقط به خاطر اینه که همیشه یا هیچی به من نمیگی و یا اگه بگی نصفه نیمه به من میگی قراره چی بشه و چه کار کنی همیشه همه کارات رو می کنی یکم مونده به رفتنت میگی باید برم همین رو اگه قبل این که راه بیفتیم می گفتی چی می شد؟ چرا همیشه لحظه آخری باید بدونم چه خبره؟ _اینم بذار پای بی فکریم _می دونم اگه بهت بگم بی فکری ناراحت میشی ولی احمد واقعا بی فکری احمد به رویم لبخند زد و گفت: فعلا هر چی بگی حق داری بقچه و وسایل مان را لب ایوان گذاشت و گفت: ولی بعدا از این حرفا نزنی که بهم بر می خوره به سمتم آمد و گفت: اگه کار نداری من دیگه برم با تعجب پرسیدم: همین الانم میخوای بری؟ با شرمندگی به تایید سر تکان داد که گفتم: حداقل بیا یکم بشین یه چایی بخور نفسی چاق کن یکم استراحت کن بعد برو بعدم یکم دیگه شب میشه تو تاریکی تو این بیابون تنهایی کجا میخوای بری؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید یوسف اللهی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭298‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭299‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی _هر چی زودتر برم بهتره با عصبانیت گفتم: این طوری که خیلی ... ادامه حرفم را خوردم. احمد با لبخند نزدیکم شد و پرسید: خیلی چی؟ نگاه به چشم های مهربانش دوختم و گفتم: تو سرم رو کلاه گذاشتی احمد خندید که گفتم: باید می گفتی میخوای منو این جا بذاری و بری من دلم میخواد هر جا تو هستی باشم شاید من دلم نخواد بدون تو تنها این جا بمونم احمد دستم را در دست گرفت. فشرد و گفت: فقط چند روزه ... عصبی گفتم: چند روز؟! یعنی من چند روز بدون تو باید این جا باشم؟ صدایم را آهسته کردم و گفتم: اونم جایی که نمی دونم کجاست و آدماش رو نمی شناسم؟ دستم را زیر دلم که تیر می کشید گذاشتم. کمی شکمم را فشار دادم و گفتم: به امید کی داری من و این بچه رو چند روز میذاری این جا و میری؟ احمد دوباره دستم را فشرد و با اطمینان گفت: به امید خدا. خدا همیشه هواتون رو داره چه من باشم چه نباشم کمی از درد به جلو خم شدم و گفتم: ولی تو باید باشی _بر می گردم. قول میدم _مثل همون قول هایی که صبح دادی؟ احمد خندید و گفت: آره مثل همونا صدای ننه فهیمه به گوش مان رسید که گفت: دختر جان تو تازه زایمان کردی چرا این همه سر پا ایستادی؟ احمد دستم را رها کرد و به سمت ایوان رفت و سر به زیر به ننه فهیمه گفت: مادر جان من دیگه رفع زحمت می کنم _کجا پسرم ؟ تازه اومدی بیا یک استراحتی بکن _دست شما درد نکنه ولی وقت تنگه باید زودتر برم به کنار ایوان تکیه زدم که ننه فهیمه رو به احمد گفت: در امان خدا خدا پشت و پناهت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیرودی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭299‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭300‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد سر به زیر تشکر کرد و گفت: دیگه جون شما و جون زن و بچه ام از شما مطمئن تر کسی رو سراغ نداشتم برای همین تو زحمت انداختم تون ننه فهیمه لبخند زد و گفت: اختیار داری پسرم زحمت نیست رحمته. زن و بچه ات عین بچه های خودم قدم شون رو تخم چشمام احمد دست در جیب پیراهنش کرد و مقداری پول در آورد. پول را به سمت ننه فهیمه گرفت و گفت: این پول هم خدمت شما بی زحمت یک گوسفند قربانی کنید گوشتش رو بین اهالی تقسیم کنید. ننه فهیمه پول را گرفت و گفت: چشم پسرم به روی چشم. گوشتش رو میدم اهالی دل و جیگرش رو هم برای خودش کباب می کنم نگاهی به پول کرد و گفت: ولی این پولی که دادی خیلی زیاده مادر چند تا گوسفند میشه باهاش قربانی کرد. احمد سر به زیر گفت: دست تون باشه اگه تا هفتم تولد بچه برنگشتم برای ختنه و عقیقه بچه خرج کنید. _ان شاء الله که به سلامت و دل خوش زود برگردی خیالت هم از بابت زن و بچه ات جمع باشه حواسم بهشون هست. احمد از ننه فهیمه تشکر کرد و رو به من گفت: یک لحظه با من بیا ... هم قدم با احمد چند قدمی از ایوان فاصله گرفتیم. احمد در فاصله نزدیکی روبرویم ایستاد و گفت: مواظب خودت باش. منو هم ببخش اگه بهت نگفتم قراره تنهات بذارم. می خواستم توی راه بهت بگم ولی وقتی حالت بد شد دیگه نتونستم بهت بگم. می بخشی؟ _حالا شاید بعدا بخشیدم _چرا الان نمی بخشی؟ _چون تا حالا از این کارا زیاد کردی حسابی از دستت شکارم احمد با لبخند گفت: به این کارام عادت کن دست خودم نیست. نمی تونم بهت هم قول بدم دیگه تکرار نمیشه چون می دونم بازم تکرار میشه _پس خدا به من صبر زیاد بده این کاراتو طاقت بیارم احمد با خنده گفت: برات دعا می کنم خدا صبرت بده دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمتم گرفت و گفت: این دستت باشه _دستت درد نکنه ولی خودت چی؟ همه پولات رو که دادی برای گوسفندو عقیقه این دست خودت باشه لازمت میشه _نگران من نباش. این پول دستت باشه اگه تا یک هفته دیگه برنگشتم هر وقت شیخ حسین اومد بگو ببرتت پیش حاجی معصومی _دل منو نلرزون با این حرفا ... تو صبح قول دادی حالاحالاها هستی _قول دادم ولی یه درصد احتمال اگه برنگشتم ... _بر می گردی ... باید برگردی احمد زیر لب ان شاء الله گفت و پرسید: کاری نداری من برم؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم و گفتم: میری برو به سلامت ولی زود برگرد چون هر چه قدرم دورم شلوغ باشه بازم هیچ کی تو نمیشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید کامیاب صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭300‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭301‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی _بخشیدی که برم؟ _نه _چرا؟ _نمی بخشمت تا زود برگردی. شرط بخشیده شدنت زود برگشتنته _باشه ... همه تلاشم رو می کنم خیلی طولانی نشه احمد نگاهی به ننه فهیمه که از روی ایوان نگاه مان می کرد انداخت و گفت: دست و بالم برای یه خداحافظی درست و حسابی بسته است فقط بدون خیلی میخوامت عروسک خانم لبخند دندان نمایی بر لبم نشست و گفتم: دل به دل راه داره آقا احمد با لبخند گفت: خیلی مواظب خودت باش. فندق بابا رو هم ببوسش _چشم. احمد دستم را محکم فشرد. انگار با همان فشار دست می خواست تمام احساس و عاطفه اش را نشان دهد. از شدت فشار دستش دردم نگرفت ولی قلب و وجودم پر از حس و حال خوب شد و دلم آرام گرفت. احمد که رفت، لباس هایم را برداشتم و همراه ننه فهیمه به مستراح رفتم. کمکم کرد تا بدنم را آب بکشم و لباس تمیز بپوشم. به اتاق که برگشتیم خودش قنداق علیرضا را عوض کرد و رو به من گفت: دستت رو بزن به دیوار تیمم کن بچه رو شیر بدی گرسنه شه با تعجب پرسیدم: شیرش بدم؟ مگه شیرم براش بد نیست؟ این بار ننه فهیمه با تعجب پرسید: برای چی بد باشه مادر؟ _ تو روستا که بودیم محبوبه خانم که پیشم بود بهم گفت این دو سه روز شیرم رو بدوشم بریزم دور به بچه شیر ندم می گفت این شیر سنگینه بچه اذیت میشه بعد که شیر آبکی شد بهش بدم _چه حرفا ... یعنی از صبح به بچه شیر ندادی؟ _نه ... گفتن بده بچه مریض و دلدرد میشه زردی می گیره منم ندادم _پس از صبح این بچه چی خورده؟ _آبجوش نبات و ترنجبین و ... علیرضا را بغل گرفت و گفت: الهی ننه فهیمه برات بمیره پسر جان ... علیرضا را به سمتم گرفت و گفت: برای این بچه هیچ چیزی پر خاصیت تر از شیر مادرش نیست. این شیر الان آغوز داره کلی چیزای مقوی توشه که بچه جون بگیره اگه این شیر بد بود خدا بهتر می دونست که این شیر غلیظ و سنگین رو به مادر نده زود تیمم کن بسم الله بگو بچه رو شیر بده به حرفش گوش دادم و تیمم کردم. علیرضا را بغل گرفتم که ننه فهیمه گفت: الان که نفاس داری نمی تونی وضو بگیری تیمم کن ولی همیشه سعی کن با وضو و بسم الله به بچه شیر بدی که ان شاء الله عاقبت به خیر بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نامجو صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭301‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭302‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با کمک ننه فهیمه علیرضا را در بغلم درست گرفتم و برای اولین بار به فرزندم شیر دادم و از شدت دردی که در جانم پیچید لب گزیدم. ننه فهیمه مرا تنها گذاشت و به مطبخ رفت تا برایم جوشانده و کاچی آماده کند قبل از غروب ننه فهیمه قصاب آورد و یکی از گوسفندانش را برای علیرضا قربانی کرد. با کمک دو عروس و پسرهایش گوشت ها را تقسیم و بین اهالی روستا توزیع کردند. برای شام هم دل و جگرش را هم کباب کردند و بیشترش را به خورد من دادند. خانواده ننه فهیمه یک خانواده تقریبا پر جمعیت. متدین و خونگرمی بودند و در تمام چند روزی که پیش شان بودم لحظه ای احساس غریبگی نکردم. هر روز یکی از دختر ها یا عروس هایش پیشم می آمدند و نمی گذاشتند روزهایم به تنهایی بگذرد. روز هفتم تولد علیرضا که رسید ننه فهیمه او را حمام کرد و موهای سرش را تراشید و من یک جفت گوشواره ام را که سبک بود و تقریبا هم وزن موهای او می شد به عنوان صدقه به ننه فهیمه دادم تا به دست مستحق برساند. ننه فهیمه گوسفند دیگری را برای عقیقه علیرضا قربانی کرد و همه اهالی روستا را برای ولیمه عقیقه و ختنه علیرضا دعوت کرد. خانه ننه فهیمه شلوغ و پر از آدم بود ولی جای یک نفر به شدت خالی بود. جای احمد ... جلوی ننه فهیمه و خانواده اش رویم نمی شد بی قراری و دلتنگی و نگرانی ام را نشان دهم اما به شدت دلتنگ و بی قرارش بودم. وقتی هم که جمع خانواده اش جمع می شد دلم برای خانواده های مان و دور همی های مان تنگ می شد. ننه فهیمه به شدت مهربان بود و مرا به یاد خانباجی می انداخت و حتی چند بار به اشتباه او را خانباجی صدا کرده بودم. رخت و لباس هایم را و کهنه های علیرضا را می شست، به کارهای خانه اش می رسید و برای من غذا و جوشانده آماده می کرد با من به صحبت می نشست و علیرضا را تر و خشک می کرد و اجازه نمی داد من از رختخواب بیرون بیایم و یا کس دیگری کارهای مرا انجام دهد. شیخ حسین هم روز جمعه فقط در حد چند ساعت به خانه شان آمد و بعد رفت. دلم نمی خواست جمعه بعدی از راه برسد و احمد بر نگشته باشد و من مجبور باشم همراه شیخ حسین راهی خانه آقاجانم شوم. دلم برای خانواده ام تنگ بود اما دوست نداشتم به خاطر غیبت احمد و با هزار ترس و دلهره پا در خانه آقاجانم بگذارم و آن جا ماندگار شوم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید دوران صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭302‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭303‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی روز دهم زایمانم از راه رسید و باید به حمام می رفتم. حمام روستا وقت سحر مردانه بود و قرار شده بود در مستراح حمام کنم. از سر شب ننه فهیمه کمرم سرم را با انواع دوا ها و نخود کوبیده شده بسته بود و کمی قبل از اذان صبح به مستراح رفتم. با کمک ننه فهیمه دوا ها و نخود ها را از سر و بدنم شستم و خودم را آب کشیدم و بعد از غسل نفاس سریع فرق سرم را خشک کردم و وضو گرفتم و برای نماز به اتاق برگشتم. سریع نمازم را خواندم و برای اولین بار با وضو و طهارت به علیرضا شیر دادم. تا طلوع آفتاب در اتاق ماندم تا هم بدنم خشک شود و سرما نخورم و هم بعد از ده روز دوباره توانستم قرآن و کتاب دعا به دست بگیرم و بخوانم. علیرضا را دوباره شیر دادم و در گهواره ای که ننه فهیمه داده بود خواباندم و از اتاق بیرون آمدم. هوای مهرماه کمی سرد بود و سوز سرما در جانم پیچید. به مطبخ رفتم و به ننه فهیمه که مشغول آماده کردن خمیر بود گفتم: مادر جان کمک نمیخوای؟ به سمتم چرخید و با تعجب گفت: دختر تو این جا چه کار می کنی؟ _اومدم ببینم کمک میخواین؟ از جا برخاست و به سختی کمر راست کرد و گفت: نه عزیزم کمک نمیخوام برگرد اتاق باید استراحت کنی _ده روزه استراحت کردم خوردم خوابیدم همه کارا با شما بود بسه دیگه ننه فهیمه در حالی که دست هایش را تمیز می کرد گفت: ننه قربونت برم تو حداقل تا چهل روز بدنت خونریزی داره هر چی بیشتر استراحت کنی بهتره _آخه نمیشه که شما دست تنها همه کارا رو بکنید ننه فهیمه با لبخند کنارم آمد و گفت: ننه من از بعد شیخ نصرالله خدا بیامرز همه کارامو خودم تنهایی کردم عادت دارم اذیت نمیشم که تو غصه منو بخوری _آخه نمیشه که ... کارای خودتون کم بود کارای منو و علیرضا رو هم می کنید من خجالت می کشم _خجالت نکش عزیزم تو مهمان منی از اون مهم تر پیش من امانتی _مهمون یک روز دو روز مهمونه من ده روزه مزاحم شما شدم همه کارامم روی دوش شما بوده _قربونت برم نگو این طوری تو مراحمی مایه خیر و رحمتی اومدی منو از تنهایی در آوردی به هوای تو دخترا و عروسا هم هر روز میان سر می زنن تو نبودی کمتر میومدن من تنها همه اش چشمم به در بود یکی ازش بیاد تو _شما لطف دارید ولی ازتون خواهش می کنم بذارید تو کارها کمک تون کنیم _دستت درد نکنه ولی گفتم تو استراحت کنی برات بهتره منم این طوری راضی ترم می دانستم اصرار دیگر فایده ای ندارد. ننه فهیمه هم بیش از اندازه مهربان بود و هم بسیار زبر و زرنگ بود و خودش سریع همه کارهایش را انجام می داد و نیاز به کسی نداشت. برای همین گفتم: پس حداقل اجازه بدید کارهای مربوط به بچه رو خودم انجام بدم. خودم قنداق و رخت و لباس و کهنه اش رو بشوورم باور کنید من از بیکاری حوصله ام سر میره حداقل یه کاری باشه باهاش سرم رو بند کنم صدای در باعث شد ننه فهیمه بدون آن که جواب درستی به من بدهد به سمت در حیاط برود. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بسکابادی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭303‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭304‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین یا الله گویان وارد حیاط شد. چادرم را سریع از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و به شیخ حسین که مستقیم سراغ مرا گرفت و به سمتم می آمد سلام کردم. با هر قدمی که نزدیک می شد تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد. چند قدمی ام ایستاد که ننه فهیمه پرسید: خیر باشه ننه امروز که جمعه نیست سر صبحی چی شده اومدی این جا شیخ حسین به سمت ننه فهیمه برگشت و من هر لحظه احتمال می دادم خبر بدی آورده باشد و از ترس داشتم جان می دادم. شیخ حسین رو به ننه فهیمه گفت: یک خبر برای احمد آقا آوردم. ننه فهیمه گفت: احمد آقا که هنوز برنگشته ننه شیخ حسین به سمت من چرخید و گفت: می دونم. برای همین میخوام به خانم شون زحمت بدم با این حرفش حداقل دلم آرام گرفت که خبر بدی از طرف احمد برایم نیاورده است. شیخ حسین کاغذ تا خورده ای را به سمتم گرفت و گفت: این رو دیشب برادر معلم روستا آورد. گویا با محمد برادر احمد رفاقت و آشنایی دارن. گفت محمد گفته اینو برسونم دست احمد. کاغذ را از دست او گرفتم که گفت: من به رسم امانت داری نخوندمش ولی حتما چیز مهمیه. احمد که اومد به دستش برسونید. اگرم تا جمعه نیومد ..... نا خودآگاه وسط حرفش پریدم و گفتم: میاد ان شاء الله شیخ حسین هم زیر لب ان شاء الله گفت و به سمت ننه فهیمه چرخید و گفت: مادر اگه صبحانه ات حاضره کنارت چند لقمه ای بخورم و برم برای نماز ظهر برسم دیگر متوجه جواب ننه فهیمه نشدم و کاغذ به دست به اتاق برگشتم. تای کاغذ را باز کردم تا آن را بخوانم اما پشیمان شدم و دوباره آن را تا زدم. شاید مطلبی در آن بود که اگر من می خواندم احمد ناراحت می شد. علیرضا را که نق و نوق می کرد بغل گرفتم شیرش دادم و زیر لب صلوات فرستادم. آروغ علیرضا را که گرفتم صدای خداحافظی شیخ حسین با ننه فهیمه را شنیدم. ننه فهیمه بعد از بدرقه شیخ حسین دوباره به کنار تنور رفت و مشغول پخت نان شد. علیرضا را خواباندم و دور اتاق را جمع و مرتب کردم. لباس هایم را ننه فهیمه شسته بود و هیچ کاری نبود انجام دهم. تسبیح به دست گرفتم و مشغول صلوات و ذکر بودم که ننه فهیمه با سینی چای و بساط صبحانه به اتاق آمد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید زینب کمایی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛