eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭296‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭297‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت: بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان _ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش با تعجب به سمت من برگشت و گفت: آل؟! آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم. _آره دیگه آل ... همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه _آل کجا بود دختر جان اینا همش خرافاته _یعنی میگید وجود نداره؟ _معلومه که نداره _آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت _این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان دستم را گرفت وگفت: جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم از در اتاق بیرون رفتیم پرسید: لباس تمیز داری؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله بقچه لباسم تو خورجینه آهسته پرسید: کهنه هم داری؟ مثل خودش آهسته جواب دادم: بله همه چی هست و برداشتم _مستراح پشت خونه است. تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭297‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭298‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم: رفتی وسایل بیاری چرا این قدر طولش دادی؟ احمد لبخند خجولی زد و سرش را به خورجین بند کرد. در حالی که زیر دلم را از درد فشار می دادم کنارش رفتم و پرسیدم: چیزی شده؟ احمد نگاه به من دوخت. نگاهی طولانی بدون این که حرفی بزند. نگاهش را دوست نداشتم. پر از حس خجالت و شرمندگی بود. آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: رقیه من .... سر به زیر انداخت و گفت: من باید برم ... بهت زده پرسیدم: بری؟ .... کجا بری؟ _نپرس چون نمی تونم بگم.... فقط چند روزی باید برم تو این جا جات امنه مادر شیخ حسین هم مواظبته خود شیخ حسین هم فقط جمعه ها میاد این جا اشک در چشمم حلقه زد. اصلا توقعش را نداشتم بخواهد برود. _چرا از اول نگفتی؟ با بغضی که صدایم را می لرزاند گفتم: وقتی قرار بود خودت نباشی چرا این همه راه منو آوردی اینجا؟ میذاشتی تو همون روستا بمونم من این همه راه این همه اذیت رو با بچه کوچیک تحمل کردم چون فکر می کردم بعدش قراره با آرامش کنار هم باشیم _اون پاکتی که بهت دادم رو بده دست در لباسم کردم و پاکت را به دستش دادم. به پاکت اشاره کرد و گفت: به خاطر این باید برم. باید اینو ببرم. فقط چند روزه و زود بر می گردم بهت قول میدم بینی ام را بالا کشیدم و سکوت کردم. احمد گفت: جانِ احمد از من دلگیر نشو با بغض گفتم: از این که میخوای بری دلگیر نیستم چون می دونم همه این رفتنا به خاطر انقلاب و اسلامه مانع رفتنت هم نمیشم. اگه الان ناراحتم فقط به خاطر اینه که همیشه یا هیچی به من نمیگی و یا اگه بگی نصفه نیمه به من میگی قراره چی بشه و چه کار کنی همیشه همه کارات رو می کنی یکم مونده به رفتنت میگی باید برم همین رو اگه قبل این که راه بیفتیم می گفتی چی می شد؟ چرا همیشه لحظه آخری باید بدونم چه خبره؟ _اینم بذار پای بی فکریم _می دونم اگه بهت بگم بی فکری ناراحت میشی ولی احمد واقعا بی فکری احمد به رویم لبخند زد و گفت: فعلا هر چی بگی حق داری بقچه و وسایل مان را لب ایوان گذاشت و گفت: ولی بعدا از این حرفا نزنی که بهم بر می خوره به سمتم آمد و گفت: اگه کار نداری من دیگه برم با تعجب پرسیدم: همین الانم میخوای بری؟ با شرمندگی به تایید سر تکان داد که گفتم: حداقل بیا یکم بشین یه چایی بخور نفسی چاق کن یکم استراحت کن بعد برو بعدم یکم دیگه شب میشه تو تاریکی تو این بیابون تنهایی کجا میخوای بری؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید یوسف اللهی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭298‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭299‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی _هر چی زودتر برم بهتره با عصبانیت گفتم: این طوری که خیلی ... ادامه حرفم را خوردم. احمد با لبخند نزدیکم شد و پرسید: خیلی چی؟ نگاه به چشم های مهربانش دوختم و گفتم: تو سرم رو کلاه گذاشتی احمد خندید که گفتم: باید می گفتی میخوای منو این جا بذاری و بری من دلم میخواد هر جا تو هستی باشم شاید من دلم نخواد بدون تو تنها این جا بمونم احمد دستم را در دست گرفت. فشرد و گفت: فقط چند روزه ... عصبی گفتم: چند روز؟! یعنی من چند روز بدون تو باید این جا باشم؟ صدایم را آهسته کردم و گفتم: اونم جایی که نمی دونم کجاست و آدماش رو نمی شناسم؟ دستم را زیر دلم که تیر می کشید گذاشتم. کمی شکمم را فشار دادم و گفتم: به امید کی داری من و این بچه رو چند روز میذاری این جا و میری؟ احمد دوباره دستم را فشرد و با اطمینان گفت: به امید خدا. خدا همیشه هواتون رو داره چه من باشم چه نباشم کمی از درد به جلو خم شدم و گفتم: ولی تو باید باشی _بر می گردم. قول میدم _مثل همون قول هایی که صبح دادی؟ احمد خندید و گفت: آره مثل همونا صدای ننه فهیمه به گوش مان رسید که گفت: دختر جان تو تازه زایمان کردی چرا این همه سر پا ایستادی؟ احمد دستم را رها کرد و به سمت ایوان رفت و سر به زیر به ننه فهیمه گفت: مادر جان من دیگه رفع زحمت می کنم _کجا پسرم ؟ تازه اومدی بیا یک استراحتی بکن _دست شما درد نکنه ولی وقت تنگه باید زودتر برم به کنار ایوان تکیه زدم که ننه فهیمه رو به احمد گفت: در امان خدا خدا پشت و پناهت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیرودی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭299‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭300‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد سر به زیر تشکر کرد و گفت: دیگه جون شما و جون زن و بچه ام از شما مطمئن تر کسی رو سراغ نداشتم برای همین تو زحمت انداختم تون ننه فهیمه لبخند زد و گفت: اختیار داری پسرم زحمت نیست رحمته. زن و بچه ات عین بچه های خودم قدم شون رو تخم چشمام احمد دست در جیب پیراهنش کرد و مقداری پول در آورد. پول را به سمت ننه فهیمه گرفت و گفت: این پول هم خدمت شما بی زحمت یک گوسفند قربانی کنید گوشتش رو بین اهالی تقسیم کنید. ننه فهیمه پول را گرفت و گفت: چشم پسرم به روی چشم. گوشتش رو میدم اهالی دل و جیگرش رو هم برای خودش کباب می کنم نگاهی به پول کرد و گفت: ولی این پولی که دادی خیلی زیاده مادر چند تا گوسفند میشه باهاش قربانی کرد. احمد سر به زیر گفت: دست تون باشه اگه تا هفتم تولد بچه برنگشتم برای ختنه و عقیقه بچه خرج کنید. _ان شاء الله که به سلامت و دل خوش زود برگردی خیالت هم از بابت زن و بچه ات جمع باشه حواسم بهشون هست. احمد از ننه فهیمه تشکر کرد و رو به من گفت: یک لحظه با من بیا ... هم قدم با احمد چند قدمی از ایوان فاصله گرفتیم. احمد در فاصله نزدیکی روبرویم ایستاد و گفت: مواظب خودت باش. منو هم ببخش اگه بهت نگفتم قراره تنهات بذارم. می خواستم توی راه بهت بگم ولی وقتی حالت بد شد دیگه نتونستم بهت بگم. می بخشی؟ _حالا شاید بعدا بخشیدم _چرا الان نمی بخشی؟ _چون تا حالا از این کارا زیاد کردی حسابی از دستت شکارم احمد با لبخند گفت: به این کارام عادت کن دست خودم نیست. نمی تونم بهت هم قول بدم دیگه تکرار نمیشه چون می دونم بازم تکرار میشه _پس خدا به من صبر زیاد بده این کاراتو طاقت بیارم احمد با خنده گفت: برات دعا می کنم خدا صبرت بده دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمتم گرفت و گفت: این دستت باشه _دستت درد نکنه ولی خودت چی؟ همه پولات رو که دادی برای گوسفندو عقیقه این دست خودت باشه لازمت میشه _نگران من نباش. این پول دستت باشه اگه تا یک هفته دیگه برنگشتم هر وقت شیخ حسین اومد بگو ببرتت پیش حاجی معصومی _دل منو نلرزون با این حرفا ... تو صبح قول دادی حالاحالاها هستی _قول دادم ولی یه درصد احتمال اگه برنگشتم ... _بر می گردی ... باید برگردی احمد زیر لب ان شاء الله گفت و پرسید: کاری نداری من برم؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم و گفتم: میری برو به سلامت ولی زود برگرد چون هر چه قدرم دورم شلوغ باشه بازم هیچ کی تو نمیشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید کامیاب صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭300‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭301‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی _بخشیدی که برم؟ _نه _چرا؟ _نمی بخشمت تا زود برگردی. شرط بخشیده شدنت زود برگشتنته _باشه ... همه تلاشم رو می کنم خیلی طولانی نشه احمد نگاهی به ننه فهیمه که از روی ایوان نگاه مان می کرد انداخت و گفت: دست و بالم برای یه خداحافظی درست و حسابی بسته است فقط بدون خیلی میخوامت عروسک خانم لبخند دندان نمایی بر لبم نشست و گفتم: دل به دل راه داره آقا احمد با لبخند گفت: خیلی مواظب خودت باش. فندق بابا رو هم ببوسش _چشم. احمد دستم را محکم فشرد. انگار با همان فشار دست می خواست تمام احساس و عاطفه اش را نشان دهد. از شدت فشار دستش دردم نگرفت ولی قلب و وجودم پر از حس و حال خوب شد و دلم آرام گرفت. احمد که رفت، لباس هایم را برداشتم و همراه ننه فهیمه به مستراح رفتم. کمکم کرد تا بدنم را آب بکشم و لباس تمیز بپوشم. به اتاق که برگشتیم خودش قنداق علیرضا را عوض کرد و رو به من گفت: دستت رو بزن به دیوار تیمم کن بچه رو شیر بدی گرسنه شه با تعجب پرسیدم: شیرش بدم؟ مگه شیرم براش بد نیست؟ این بار ننه فهیمه با تعجب پرسید: برای چی بد باشه مادر؟ _ تو روستا که بودیم محبوبه خانم که پیشم بود بهم گفت این دو سه روز شیرم رو بدوشم بریزم دور به بچه شیر ندم می گفت این شیر سنگینه بچه اذیت میشه بعد که شیر آبکی شد بهش بدم _چه حرفا ... یعنی از صبح به بچه شیر ندادی؟ _نه ... گفتن بده بچه مریض و دلدرد میشه زردی می گیره منم ندادم _پس از صبح این بچه چی خورده؟ _آبجوش نبات و ترنجبین و ... علیرضا را بغل گرفت و گفت: الهی ننه فهیمه برات بمیره پسر جان ... علیرضا را به سمتم گرفت و گفت: برای این بچه هیچ چیزی پر خاصیت تر از شیر مادرش نیست. این شیر الان آغوز داره کلی چیزای مقوی توشه که بچه جون بگیره اگه این شیر بد بود خدا بهتر می دونست که این شیر غلیظ و سنگین رو به مادر نده زود تیمم کن بسم الله بگو بچه رو شیر بده به حرفش گوش دادم و تیمم کردم. علیرضا را بغل گرفتم که ننه فهیمه گفت: الان که نفاس داری نمی تونی وضو بگیری تیمم کن ولی همیشه سعی کن با وضو و بسم الله به بچه شیر بدی که ان شاء الله عاقبت به خیر بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نامجو صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭301‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭302‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با کمک ننه فهیمه علیرضا را در بغلم درست گرفتم و برای اولین بار به فرزندم شیر دادم و از شدت دردی که در جانم پیچید لب گزیدم. ننه فهیمه مرا تنها گذاشت و به مطبخ رفت تا برایم جوشانده و کاچی آماده کند قبل از غروب ننه فهیمه قصاب آورد و یکی از گوسفندانش را برای علیرضا قربانی کرد. با کمک دو عروس و پسرهایش گوشت ها را تقسیم و بین اهالی روستا توزیع کردند. برای شام هم دل و جگرش را هم کباب کردند و بیشترش را به خورد من دادند. خانواده ننه فهیمه یک خانواده تقریبا پر جمعیت. متدین و خونگرمی بودند و در تمام چند روزی که پیش شان بودم لحظه ای احساس غریبگی نکردم. هر روز یکی از دختر ها یا عروس هایش پیشم می آمدند و نمی گذاشتند روزهایم به تنهایی بگذرد. روز هفتم تولد علیرضا که رسید ننه فهیمه او را حمام کرد و موهای سرش را تراشید و من یک جفت گوشواره ام را که سبک بود و تقریبا هم وزن موهای او می شد به عنوان صدقه به ننه فهیمه دادم تا به دست مستحق برساند. ننه فهیمه گوسفند دیگری را برای عقیقه علیرضا قربانی کرد و همه اهالی روستا را برای ولیمه عقیقه و ختنه علیرضا دعوت کرد. خانه ننه فهیمه شلوغ و پر از آدم بود ولی جای یک نفر به شدت خالی بود. جای احمد ... جلوی ننه فهیمه و خانواده اش رویم نمی شد بی قراری و دلتنگی و نگرانی ام را نشان دهم اما به شدت دلتنگ و بی قرارش بودم. وقتی هم که جمع خانواده اش جمع می شد دلم برای خانواده های مان و دور همی های مان تنگ می شد. ننه فهیمه به شدت مهربان بود و مرا به یاد خانباجی می انداخت و حتی چند بار به اشتباه او را خانباجی صدا کرده بودم. رخت و لباس هایم را و کهنه های علیرضا را می شست، به کارهای خانه اش می رسید و برای من غذا و جوشانده آماده می کرد با من به صحبت می نشست و علیرضا را تر و خشک می کرد و اجازه نمی داد من از رختخواب بیرون بیایم و یا کس دیگری کارهای مرا انجام دهد. شیخ حسین هم روز جمعه فقط در حد چند ساعت به خانه شان آمد و بعد رفت. دلم نمی خواست جمعه بعدی از راه برسد و احمد بر نگشته باشد و من مجبور باشم همراه شیخ حسین راهی خانه آقاجانم شوم. دلم برای خانواده ام تنگ بود اما دوست نداشتم به خاطر غیبت احمد و با هزار ترس و دلهره پا در خانه آقاجانم بگذارم و آن جا ماندگار شوم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید دوران صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭302‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭303‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی روز دهم زایمانم از راه رسید و باید به حمام می رفتم. حمام روستا وقت سحر مردانه بود و قرار شده بود در مستراح حمام کنم. از سر شب ننه فهیمه کمرم سرم را با انواع دوا ها و نخود کوبیده شده بسته بود و کمی قبل از اذان صبح به مستراح رفتم. با کمک ننه فهیمه دوا ها و نخود ها را از سر و بدنم شستم و خودم را آب کشیدم و بعد از غسل نفاس سریع فرق سرم را خشک کردم و وضو گرفتم و برای نماز به اتاق برگشتم. سریع نمازم را خواندم و برای اولین بار با وضو و طهارت به علیرضا شیر دادم. تا طلوع آفتاب در اتاق ماندم تا هم بدنم خشک شود و سرما نخورم و هم بعد از ده روز دوباره توانستم قرآن و کتاب دعا به دست بگیرم و بخوانم. علیرضا را دوباره شیر دادم و در گهواره ای که ننه فهیمه داده بود خواباندم و از اتاق بیرون آمدم. هوای مهرماه کمی سرد بود و سوز سرما در جانم پیچید. به مطبخ رفتم و به ننه فهیمه که مشغول آماده کردن خمیر بود گفتم: مادر جان کمک نمیخوای؟ به سمتم چرخید و با تعجب گفت: دختر تو این جا چه کار می کنی؟ _اومدم ببینم کمک میخواین؟ از جا برخاست و به سختی کمر راست کرد و گفت: نه عزیزم کمک نمیخوام برگرد اتاق باید استراحت کنی _ده روزه استراحت کردم خوردم خوابیدم همه کارا با شما بود بسه دیگه ننه فهیمه در حالی که دست هایش را تمیز می کرد گفت: ننه قربونت برم تو حداقل تا چهل روز بدنت خونریزی داره هر چی بیشتر استراحت کنی بهتره _آخه نمیشه که شما دست تنها همه کارا رو بکنید ننه فهیمه با لبخند کنارم آمد و گفت: ننه من از بعد شیخ نصرالله خدا بیامرز همه کارامو خودم تنهایی کردم عادت دارم اذیت نمیشم که تو غصه منو بخوری _آخه نمیشه که ... کارای خودتون کم بود کارای منو و علیرضا رو هم می کنید من خجالت می کشم _خجالت نکش عزیزم تو مهمان منی از اون مهم تر پیش من امانتی _مهمون یک روز دو روز مهمونه من ده روزه مزاحم شما شدم همه کارامم روی دوش شما بوده _قربونت برم نگو این طوری تو مراحمی مایه خیر و رحمتی اومدی منو از تنهایی در آوردی به هوای تو دخترا و عروسا هم هر روز میان سر می زنن تو نبودی کمتر میومدن من تنها همه اش چشمم به در بود یکی ازش بیاد تو _شما لطف دارید ولی ازتون خواهش می کنم بذارید تو کارها کمک تون کنیم _دستت درد نکنه ولی گفتم تو استراحت کنی برات بهتره منم این طوری راضی ترم می دانستم اصرار دیگر فایده ای ندارد. ننه فهیمه هم بیش از اندازه مهربان بود و هم بسیار زبر و زرنگ بود و خودش سریع همه کارهایش را انجام می داد و نیاز به کسی نداشت. برای همین گفتم: پس حداقل اجازه بدید کارهای مربوط به بچه رو خودم انجام بدم. خودم قنداق و رخت و لباس و کهنه اش رو بشوورم باور کنید من از بیکاری حوصله ام سر میره حداقل یه کاری باشه باهاش سرم رو بند کنم صدای در باعث شد ننه فهیمه بدون آن که جواب درستی به من بدهد به سمت در حیاط برود. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بسکابادی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭303‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭304‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین یا الله گویان وارد حیاط شد. چادرم را سریع از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و به شیخ حسین که مستقیم سراغ مرا گرفت و به سمتم می آمد سلام کردم. با هر قدمی که نزدیک می شد تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد. چند قدمی ام ایستاد که ننه فهیمه پرسید: خیر باشه ننه امروز که جمعه نیست سر صبحی چی شده اومدی این جا شیخ حسین به سمت ننه فهیمه برگشت و من هر لحظه احتمال می دادم خبر بدی آورده باشد و از ترس داشتم جان می دادم. شیخ حسین رو به ننه فهیمه گفت: یک خبر برای احمد آقا آوردم. ننه فهیمه گفت: احمد آقا که هنوز برنگشته ننه شیخ حسین به سمت من چرخید و گفت: می دونم. برای همین میخوام به خانم شون زحمت بدم با این حرفش حداقل دلم آرام گرفت که خبر بدی از طرف احمد برایم نیاورده است. شیخ حسین کاغذ تا خورده ای را به سمتم گرفت و گفت: این رو دیشب برادر معلم روستا آورد. گویا با محمد برادر احمد رفاقت و آشنایی دارن. گفت محمد گفته اینو برسونم دست احمد. کاغذ را از دست او گرفتم که گفت: من به رسم امانت داری نخوندمش ولی حتما چیز مهمیه. احمد که اومد به دستش برسونید. اگرم تا جمعه نیومد ..... نا خودآگاه وسط حرفش پریدم و گفتم: میاد ان شاء الله شیخ حسین هم زیر لب ان شاء الله گفت و به سمت ننه فهیمه چرخید و گفت: مادر اگه صبحانه ات حاضره کنارت چند لقمه ای بخورم و برم برای نماز ظهر برسم دیگر متوجه جواب ننه فهیمه نشدم و کاغذ به دست به اتاق برگشتم. تای کاغذ را باز کردم تا آن را بخوانم اما پشیمان شدم و دوباره آن را تا زدم. شاید مطلبی در آن بود که اگر من می خواندم احمد ناراحت می شد. علیرضا را که نق و نوق می کرد بغل گرفتم شیرش دادم و زیر لب صلوات فرستادم. آروغ علیرضا را که گرفتم صدای خداحافظی شیخ حسین با ننه فهیمه را شنیدم. ننه فهیمه بعد از بدرقه شیخ حسین دوباره به کنار تنور رفت و مشغول پخت نان شد. علیرضا را خواباندم و دور اتاق را جمع و مرتب کردم. لباس هایم را ننه فهیمه شسته بود و هیچ کاری نبود انجام دهم. تسبیح به دست گرفتم و مشغول صلوات و ذکر بودم که ننه فهیمه با سینی چای و بساط صبحانه به اتاق آمد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید زینب کمایی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭304‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭305‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی به احترامش از جا برخاستم و گفتم: شرمنده این همه به زحمت انداختم تون در حالی که می نشست گفت: دشمنت شرمنده ننه. بیا بشین با هم صبحانه بخوریم. کنار سفره نشستم که صدای یا الله گفتن از حیاط به گوش رسید. ننه فهیمه از جا برخاست و گفت: هر کی هست مادر زنش مهربانه سر سفره رسیده. چادرم را روی سرم انداختم و جلوتر از ننه فهیمه از اتاق بیرون رفتم. احمد بود. سالم و سلامت برگشته بود. با دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و سریع از ایوان پایین رفتم و خودم را به احمد رساندم. او هم با لبخند مرا نگاه می کرد. دو قدمی اش رسیدم گفتم: سلام قربونت برم ... بالاخره اومدی؟ دستش را محکم در دست گرفتم و فشردم که گفت: سلام عزیزم ... ببخش اگه دیر اومدم به جاش کلی خبر خوب برات دارم با ذوق پرسیدم: چه خبر خوبی؟ صدای ننه فهیمه مانع از جواب احمد شد: چرا تو حیاط ایستادین سرده ... احمد سر به زیر به ننه فهیمه سلام کرد که ننه فهیمه گفت: خیلی خوش آمدی احمد آقا ... بفرما بالا از راه رسیدی خسته ای احمد دستش را پشتم گذاشت و گفت: بیا بریم بالا از پله های ایوان بالا رفتیم و در حالی که جلوی در اتاق کفش هایش را در می آورد از ننه فهیمه عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید این همه مدت باعث زحمت تون شدم و اذیت شدین خدا خیرتون بده ان شاء الله ننه فهیمه با لبخند گفت: خواهش می کنم پسرم این حرفا چیه زحمت نبوده و نیست. وجود شما و رقیه خانم این جا رحمته بفرمایید داخل سفره پهن کردیم صبحانه بخوریم. بشینید تا من برم براتون چای بیارم احمد تشکر کرد و من سریع به سمت پله ها رفتم و گفتم: ننه فهیمه شما بشینید من خودم چای میارم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید همدانی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭305‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭306‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی ننه فهیمه که صدایم زد راه رفته را برگشتم و پرسیدم: بله؟ کاری داشتین؟ ننه فهیمه نزدیکم شد و آهسته گفت: حواست کجاست؟ چایی که تو اتاقه گیج نگاهش کرد و گفتم: خودتون گفتید چای میخواین بیارین ننه فهیمه آهسته گفت: من دیدم دو تا تون از دلتنگی بی طاقت شدین این طوری گفتم به هوای چایی برم از اتاق بیرون سرم رو بند کنم شما چند دقیقه ای با هم خلوت کنین رفع دلتنگی کنید تو کجا دویدی داری میری؟ مثلا زاچی هنوز نباید بدوئی از حرف های ننه فهیمه خجالت کشیدم. همه وجودم داغ شد و با خجالت سر به زیر انداختم که گفت: بیا برو تو اتاق پیش شوهرت منم میرم کارامو بکنم شما با هم راحت باشین با خجالت گفتم: مگه نمیخواستین صبحانه بخورین؟ سر بالا انداخت و گفت: من با شیخ حسین چند لقمه ای خوردم سیر شدم برو پیش شوهرت با هم راحت باشین ننه فهیمه این را گفت و از پله های ایوان پایین رفت. از خجالت سر جایم ایستاده بودم و او را نگاه می کردم که آهسته گفت: چرا ایستادی؟ برو دیگه نگاه از ننه فهیمه گرفتم و به اتاق رفتم. احمد کنار علیرضا نشسته بود و صورت او را می بوسید. در را که بستم با صدای در از جا برخاست و ایستاد. چادرم را از سر در آوردم و با لبخند و ذوق به طرفش رفتم. یک قدمی اش ایستادم که مرا به سمت خود کشید و محکم مرا در بغل گرفت و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود _دل منم برات تنگ شده بود. _این جا بهت سخت گذشت؟ _تنها چیزی که سخت بود دوری تو بود. وگرنه ننه فهیمه و خانواده اش خیلی هوام رو داشتن و نذاشتن آب تو دلم تکون بخوره احمد مرا رها کرد و گفت: خدا رو شکر ... این مدت همه اش نگران بودم نکنه اذیت بشی با ذوق گفت: یه خبر خوب بهت بدم؟ _چه خبری؟ _این در به دری ها و آوارگی هامون تموم شد با شوق گفتم: راست میگی؟ چه جوری؟ یعنی دیگه ساواک دنبالت نیست؟ دیگه تو خطر نیستی؟ می تونیم برگردیم خونه مون پیش خانواده هامون؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا پناهی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭306‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭307‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد دستم را گرفت و با هم کنار سفره نشستیم و گفت: خطر که رفع نشده دنبالم هستن و اگه پیدام کنن از خجالتم در میان حتما وا رفته پرسیدم: پس چی میگی؟ _یه اتاق کرایه کردم تو خود شهر به حرمم نزدیکه خیلی دور نیست. میریم اونجا یه کارگاه نجاری هم هست میرم اونجا کار می کنم _وقتی تو خطری چه جوری میخوای برگردی تو شهر زندگی کنی؟ احمد لقمه ای نان در دهانش گذاشت. سریع آن را جوید و بعد از فرو دادنش گفت: نمی دونی تو شهر چه خبره هر روز یه چیزی میشه که خشم مردم از حکومت بیشتر و بیشتر میشه تو مشهد حداقل هفته ای یک بار تظاهراته مردم حکومت رو کلافه کردن ساواک و نیروهاش دیگه از پس مردم بر نمیان تازه تو تهران اوضاع خیلی بدتره جنایتی که تو هفده شهریور کردن باعث خشم همه مردم شده تو این اوضاع دیگه خیلی پی مبارزا و فراریای قدیمی نمی گردن حتی برای این که مردم رو آروم کنن خیلی از مبارزین بزرگ و علما رو هم دارن آزاد می کنن دیگه لازم نیست از دست شون آواره این ور و اون ور باشیم تو خود مشهد مخفیانه زندگی می کنیم برای احمد چای ریختم و پرسیدم: میشه با خانواده هامونم رفت و آمد کنیم؟ احمد لیوان چای را از دستم گرفت. تشکر کرد و گفت: امیدوارم بشه برای احمد لقمه گرفتم و پرسیدم: تا کی قراره این جا باشیم؟ احمد کمی از چایش را نوشید و گفت: اگه تو اذیت نمیشی هر چی زودتر بریم بهتر حتی شده الان هم بریم خوبه ولی اگه حالت خوب نیست هر وقت تو بگی راه میفتیم بریم _گفتی نزدیک حرم اتاق کرایه کردی؟ احمد با دهان پر به تایید سر تکان داد که پرسیدم: از کجا پولش رو آوردی؟ _پولی ندادم. کار می کنم سر ماهش که شد کرایه شو میدم _تو مسافر خونه است؟ احمد لقمه اش را گوشه دهانش گذاشت و گفت: نه یه خونه قدیمی بزرگه تو هر اتاقش یه خانواده زندگی می کنن حمام نداره باید بریم گرمابه ولی آب لوله کشی و برق داره یه مطبخ هم داره مشترکه همه خانواده ها با هم استفاده اش می کنن _وسایل خونه چی؟ اونم چیزی هست اونجا؟ احمد لقمه اش را فرو داد و گفت: فقط یه موکت تونستم بگیرم کفش پهن کنم یه مدت با همین چیزایی که داریم سر کن تا کم کم بخریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭307‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭308‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی چهار زانو نشستم و گفتم: کاش می شد بری وسایل مون رو از روستا بیاری آخه بی ظرف و قابلمه و بی کاسه بشقاب که نمیشه سر کرد احمد دستم را در دست گرفت و گفت: اونا رو نمیشه آورد هم دیگه نمیشه به اون روستا برگردم، هم به شیخ حسین گفتم اونا رو ببر برای مسجد استفاده بشه انگشتان مردانه اش را میان انگشتانم فرو کرد و گفت: غصه هیچی رو نخور حتی کاسه بشقاب ان شاء الله بریم اونجا و من تو نجاری شاغل بشم روزمزد باهام تسویه می کنه و کم کم هر چی لازم باشه می خریم. اول از همه یه علاء الدین باید بگیریم هم هوا سرده هم بتونی روش غذا بپزی لازم نباشه بری مطبخش از جا برخاستم که احمد دستم را گرفت و پرسید: کجا میری؟ بشین صبحونه بخوریم با لبخند گفتم: ماشاء الله شما همه چیو خوردی چیزی نمونده من بخورم احمد خجالت زده خندید و گفت: شرمنده از دیروز چیزی نخورده بودم حسابی گرسنه بودم _برم برات بارم پنیر و ماست بیارم بخوری؟ احمد مرا کنار خود نشاند و با لبخند دلنشینی گفت: نه عزیزم سیر شدم. بیا بشین کنارم یک دل سیر نگات کنم دلم برای عروسک قشنگم تنگ شده بود به رویش لبخند زدم و گفتم: بذار برم به ننه فهیمه بگم ما داریم میریم برامون نهار نذاره احمد چارقدم را از دور سرم باز کرد و گفت: نمیخوام مثل سری قبل اذیت بشی و حالت بد بشه بذار هر وقت خوب شدی و حالت رو به راه بود میریم _من خوبم نه که بگم این جا بهم سخت گذشته ها نه ولی دلم میخواد زودتر بریم اونجایی که کرایه کردی و فقط خودمون باشیم احمد روی موهایم دست کشید و گفت: میریم قربونت برم صبحانه ات رو بخور اگه حال راه رفتن داشتی بعدش میریم با تمام احساسش به صورتم نگاه دوخت که یک دفعه گفت: عه راستی ... 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن حججی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛