رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
گفت:_نامزد مجیدی هست. همینجور داره یه بند زنگ میزنه.
بهش گفتم:
+خب جواب بده.
_من نمیتونم. آخه بهش چی بگم آقا عاکف. نمیتونم بهش بگم شوهرت تیر خورده. تازه روز عقدش هم هست.. راستش من جرات چنین کاری رو ندارم.
+الان از مجیدی آخرین خبری که دارید چیه؟ زنده هست یا...
عاصف گفت:
توی اتاق عمله. تیر نزدیک گردنش خورده.
نگاه کردم دیدم همینطور گوشی داره توی دست خانوم ارجمند زنگ میخوره.گفتم:
+گوشی و بده به من.
گوشی و گرفتم و جواب دادم:
+سلام بفرمایید.
_سلام.. ببخشید آقای مجیدی نیستند؟
+خیر
_عذرمیخوام من همسرشون هستم.. قرار بود تماس بگیرند از چندساعت قبل باهام، ولی تماس نگرفتند و نگران شدم.. میشه بگید شما کی هستید؟
+خانم ببخشید، من همکارشونم (همکارش نبودم. چون اون دانشمند صنعت فضایی کشور بود و من امنیتی. مجبور بودم اینطور بگم.) خواهر محترمم، خیلی ازتون عذرمیخوام اما متاسفانه باید عرض کنم آقای مجیدی، امروز در یه
ماموریتی، به طور اتفاقی و مشکوک بهشون تیر خورده. الانم اتاق عمل هستند.
منتظر جواب و واکنش خاصی موندم، اما دیدم صدایی نمیاد.
+الو. الو... خانومِ آقای مجیدی صدای من و دارید؟
ظاهرا زنه شوک بهش وارد شد. از اون طرف یکی گوشی و گرفت و گفت:
_الو شما کی هستید. چی گفتید حال خواهرم بد شده.
سرو صدا میومد...
یکی میگفت آب قند بهش بدید حالش میاد سرجا و یکی میگفت آب بپاشید به صورتش و...
گوشی و قطع کردم و به ارجمند چپ چپ نگاه کردم و بهش گفتم:
_گوشی و بردار ببر پایین.. سیم کارت و باطریش و دربیار و بزارش یه جایی دور از دفتر.. به مرتضی بگو یه ماشین بفرسته جلوی درب خونه مجیدی، برن خانومش و بگیرن و ببرن بیمارستان.
ارجمند داشت میرفت که بهش گفتم بمونه چندلحظه.کارت بانکیم و از جیبم در آوردم و دادم بهش و گفتم:
+خسرو جمشیدی که توی خاک ترکیه ترور شده، مشخصات خانومش و بررسی کنید. بعدشم شماره حساب دقیق خانومش و پیدا کنید. کارتم و میدم بهتون تا ازحساب من که توش الا ۵میلیون و دویست پول هست، ۵میلیون به حساب همسر مجیدی بریزین تا برای سه ماه آینده دستشون پول باشه، چون بهش قول دادم از خانوادش حمایت کنم.. ان شاءالله حالا اگر بعد سه ماه زنده بودم باز درخدمتشون هستم.
ارجمند رفت و من و حاجی و عاصف ادامه دادیم جلسمون و !
حاجی گفت:
_عاکف تو که خبر دادی از شمال داری میای اینجا، دلم قرص شد. البته عاصف خَلَاء و عدم حضور تورو برام جبران میکنه. ولی خب هر گل یه بویی داره و هر سلاحی یه کاربرد داره. میخواستم بهت این و بگم که تو توی آسمون شمال-تهران بودی اتاق عملیات حریف زنگ زده بهمون.. بچه ها تونستن محدوده بیشتری رو از تماسشون شناسایی کنند.. ولی چون تلفن اونا ماهواره ای هست و زود هم قطع میکنند هنوز دقیق نتونستیم تشخیص بدیم چخبره و کجا هستند.
+چی گفتند؟
_همون زنه قبلیه بود و بهمون گفت انگار شما متوجه نیستین که ما کاملا جدی هستیم.. خیال میکنید من شوخی میکنم؟ نیم ساعت دیگه که جنازه زن عاکف و بهتون گفتم کجاست می فهمید ما چقدر جدی هستیم. داشت قطع میکرد که داد زدم سرش و گفتم صبرکن. بعد بهش گفتم این دفعه قول میدم پی ان دی اصل و بهتون بدم نه قلابیُ. که اونم گفت بار آخری هست که فرصت میدیم.
+خب حاجی الان برنامه چیه؟ میخوایم بدیم قطعه ی اصلی رو واقعا؟
_مجبوریم.. با مقامات بالاتر تشکیلاتمون رایزنی کردم. اوناهم پذیرفتن طرح و !چون اینطوری هم میتونیم به منطقهای که،اتاق عملیات اونا هست برسیم و هم اینکه میتونیم بعد دستگیری اینا محل نگهداری خانومت و از زیر زبونشون بکشونیم بیرون. اصل کاری همین اتاق عملیات توی تهرانه که داره به شمال خط میده چیکار کنن و چیکار نکنن..چون موتور سواره تونست در بره.. ما توی ترافیک موندیم.. نمی تونستیم با موتور هم زیاد تعقیبش کنیم..چون نظر کارشناسا بر این بود حساس نکنیم طرف مقابل و.
+نمیدونم چی بگم حاجی
_عاکف من میرم یه سر اداره و با مقامات بالاتر بررسی میکنم بازم این طرح و !! یه سری پیشنهادات و نقطه نظراتی هست که باید نظر بدن روی اون.. چون از اختیارات من خارج هست.
حاجی جلسه رو ترک کرد و رفت اداره،
تا با رییس تشکیالتمون و یه سری کارشناس های اطلاعاتی امنیتی هماهنگی و بررسی های لازم و انجام بده.
من و عاصف مونده بودیم توی دفتر و داشتیم تبادل نظر میکردیم و عملیات و اتفاقاتی که ممکن بود بیفته رو بررسی میکردیم.
ده دقیقه بعد از رفتن حاجی،....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
ده دقیقه بعد از رفتن حاجی، دیدم از دفتر پایین زنگ زدن به دفتر حاجی که طبقه بالا بود.
تلفن دفتر و جواب دادم:
+بگو خانم ارجمند میشنوم.
_حاج عاکف، از یکی از نهادها اومدن و میخوان ورود کنند داخل ساختمون. نمیدونیم چیکار دارن. آیفون و زدن و اسم شما و حاجی رو آوردن. دروباز نکردم.. چون اصلا هماهنگی نشده.. دستور چیه؟
+چند لحظه وایسا. گوشی دستت باشه.
رفتم از پنجره دفتر نگاه کردم و دیدم یه ماشین، با پلاک اداری هست و انگار با دو سه تا محافظ دم در ایستاده.
برگشتم سمت میز و گوشی و گرفتم و گفتم :
_دوربینی که توی کوچه هست و مربوط به ما هست، هر سه تا تصویرش و بفرست روی مانیتور حاجی، تا من اول ببینم چخبره. اگه میشه زوم کن روی ماشین و اون کسانی که جلوی درب ایستادند.
تصاویرو فرستاد و همونطور که گوشی دستم بود ومانیتور و میدیدم، بهش گفتم:
_دیدمشون.. گوشی و بده دست مرتضی.
مرتضی گرفت گوشی رو بهش گفتم:
_مرتضی جان، فورا مسلح میری پایین دم در.. قبلش از دوربین نگاه بکن وضعیت بیاد دستت.. رفتی پایین درو باز نمیکنی.. از اون پنجره کوچیکی که روی در هست بپرس چیکار دارن. بعد بهمون خبر بده.
✍نکته و هشدار امنیتی:
شاید سوال شد براتون چرا به ارجمند نگفتم بگه به مرتضی.. حقیقتش با اتفاقات پیش اومده و نفوذ در این پرونده و تحرکات مشکوک، من حتی به نزدیکترین افراد هم توی این ماموریت اطمینان نداشتم.. کار اطلاعاتی در واقع همینه. از داخل ضربه میخوری همش. برای همین ممکن بود ارجمند تا اینجا نفوذی بوده باشه...شاید مرتضی. شاید عاصف.. و شاید هم حاجی...من شیوه خودم و داشتم..برای همین به احدی در پرونده ها به طور مطلق اطمنیان نمیکردم....بگذریم...
مرتضی با بی سیم و اسلحه رفت پایین ولی دروباز نکرد. از دریچه کوچیکی که روی درب داشت، که مثل درهای
بازداشتگاه ها می موند، جوابشون و داد و بررسی کرد.
بعدش بی سیم زد بالا به من.
_حاج عاکف___مرتضی؟
+بگو مرتضی میشنوم !
_آقایون میگن از شورای عالی امنیت ملی اومدن. دستور چیه؟
+به آقایون بگو از هرجایی اومدن ما اطلاعی نداشتیم ازقبل که قرار هست بیان اینجا. ضمنا بهشون بفرمایید با تمام احترامی که براشون قائلیم، اینجا سرزده کسی حق ورود و خروج و اجازه اومدن به داخل ساختمون و نداره..بررسی کن کارت شناسایی و سازمانیشون و، و به ارجمند خبر بده یه چک اولیه انجام بده، بعد ببین اگر مورد تایید خودت هستند بیارشون طبقه اول تا ببینیم موضوع چیه.
دو سه دقیقه بعد مرتضی دوباره بی سیم زد:
_حاج عاکف__مرتضی
+جانم برادر بگو
_تا این جا مورد تایید بنده و ۵۱۲(ارجمند) هستند.
+ تحت الحفظ مشایعت بشن بیان بالا تا ببینیم چه خبره و کارشون چیه.
✍نکته امنیتی:
دلیلش این بود با اتفاقات پیش اومده و درز اخبار و اطلاعات مربوط به ماهواره و پی ان دی و گروگانگیری خانومم و اینکه ما نمیدونستیم از کجا داریم ضربه میخوریم، امکان میدادیم این حرکت یه پوششی باشه برای به قتل رسوندن ما توی خونه امن۰۳۴ !! برای همین مجبور بودیم حساس باشیم و به هیچکسی مثل همیشه در کارمون اطمینان نکنیم. نمونش کشیمیری زمان انقلاب.. توی شورای عالی امنیت ملی بود اما بمب گذاشت و رییس جمهور رجایی و جناب باهنر و... همه رو شهید کرد.
به عاصف گفتم:
_مسلح شو میریم طبقه پایین. چندنفر دارن میان بالا و مهمون ناخونده هستند. بریم طبقه پایین ببینیم چخبره.
رفتیم پایین و دیدم یکی اومده که سه تا محافظ همراهش اومدن. رفتم جلو و نیم متریش ایستادم.
روبروی هم و چشم توی چشم..
آماده هر اتفاقی بودیم من و عاصف.دیدم دستش و آورد جلو. منم یکی دو ثانیه مکث کردم و بعدش دستم و بردم جلو و دست دادیم به هم دیگه...
بهم گفت:
_سلام علیکم...
با چهره ای کامال جدی و تقریبا اخمو و عبوس گفتم:
+و علیکمالسلام و رحمة الله.
_جناب عاکف؟
+بفرمایید. خودم هستم. امرتون؟
_رضوی هستم. از شورایِ عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی ایران.
+درخدمتم. فقط اگر ممکنه امرتون و زودتر بفرمایید چون کلی کار داریم ما اینجا.
_میخوام باهاتون خصوصی حرف بزنم. امکانش هست؟
+بله چرا که نه..بفرمایید بریم طبقه بالا. فقط لطف کنید به محافظاتون بگید همینجا تشریف داشته باشن و بالا توی دفتر نیان. چون هم ورود به اون دفتر ممنوعه و هم حرف شما خصوصیه.
(بهش خواستم بفهمونم مرد حسابی حداقل توی خونه امن که میای محافظات و نیار بیخ گوش نیروهای امنیتی و اطلاعاتی.)
داشتیم می اومدیم بالا ...
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
داشتیم می اومدیم بالا...
و اون مهمون سرزدمون که از عالی ترین نهاد امنیتی کشور اومده بود و فامیلیش هم رضوی بود، جلو-جلو حرکت میکرد و منم پشت سرش..
به عاصف اشاره زدم...
و انگشت سبابم و آوردم بالا و سه دور
چرخوندم بعد کشیدم تن گوشم. یعنی ارتباط بگیرید با رده های مربوطه و... ببینید همچین شخصی دارن یا نه و اینکه چرا سر زده اومدن خونه امن، تا برامون اعلام هویت کنن.
ما رفتیم بالا و یکی از بچه ها چای آورد...
و اون مهمون ناخونده هم، همونطوری که ایستاده بود مشغول نوشیدن چای شد، و به مانتیور اتاق حاجی که بعضی نقاط شهر و نشون میداد خیره شده بود و نگاه میکرد.
منم سرجای حاجی نشستم ،
و الکی سرم و گرم کردم تا بچه ها زنگ بزنن و خبر بدن که طرف تایید شده هست یا نه.
عاصف حدود سه دقیقه بعد، از طبقه پایین تماس گرفت طبقه بالا. جواب دادم:
+بله؟!
_با کد ۶۱۴(ششصدو چهارده)ارتباط گرفتم. تاییدش کردند. هویتش مثبت اعلام شده.
+ممنون.یاعلی
قطع کردم و بعدش یه سرفه ای کردم و گفتم:
+ خب جناب رضوی من میشنوم. بسمالله.
برگشت سمت من و اسکان چای و گذاشت روی میز. همونطور که ایستاده بود، دستش و انداخت پشت کمرش و گفت:
_عرضم به حضورتون که، راستش و بخواید به ما خبر دادند پی ان دی رو میخواهید تحویل تیم آدم رباها بدید! درسته؟
من از حرفش مات شده بودم، خودم و یه لحظه جمع و جور کردم و بهش گفتم:
+ببخشید جناب آقای رضوی، اونا فقط آدمربا نیستند..یه تیم جاسوسی و عملیاتی و تروریستی هستند.. ضمنا، مگه مشکلش چیه که پی ان دی رو بدیم؟ اون مقامات بالايی که بهتون خبر دادند و گفتند این مسائل و، نگفتند ما توی چه وضعیتی هستیم؟ نگفتند ما هم داریم اقدمات جانبی میکنیم و این اقدامات برای چیه؟
_مهم نیست اقای عاکف سلیمانی.. فقط دستور اکید داده شده که این کار صورت نگیره و قطعه رو تحویل دشمن ندید. منم نماینده تام الاختیار از طرف شورای عالی امنیت ملی کشور روی این عملیات هستم.
+جناب رضوی شما اجازه بدید اول توضیح بدم این طرح و بعد تصمیم بگیرید.
_بهتره قبل از اون، جناب آقای عاکف سلیمانی، توضیح بدید تا بدونم جاسوس مرکزتون و پیدا کردید یا نه؟ اصلا جاسوس اینجاست یا بیرون از اینجا و در سکوی پرتابه؟ چون در غیر اینصورت هر طرحی داشته باشید لو رفته. نمونش تا همین حالا که هرکاری کردید حریف از شما چند قدم جلوتر بوده و تموم سرنخ های شمارو از بین برده یکی پس از دیگری.
+هنوز نه، اما همکارانمون در واحد ضدجاسوسی و معاونت برون مرزی، دارن کار میکنند روی این موضوع.
_بسیار خوب. پس تحویل پی ان دی رو فراموش کنید برای همیشه، و به یک طرح دیگه ای برای عملیاتتون فکر کنید.
دیگه داشت اعصابم خورد میشد. کلیپی که مربوط به خانومم بود و روی کامپیوتر حاجی بود، اینتر کردم وفرستادم روی مانیتور بزرگ اتاق.
بهش با عصبانیت و هشدار و صدایی نسبتا بلند گفتم:
+ببینید جناب رضوی.. خوب و بادقت نگاه کنید به این مانیتور و این فیلم و ببینید.. ازحدود سه ساعت فرصتی که برنامهریزی کردیم تا ضربه بزنیم به دشمن، ده دقیقش رفته.(بهش اینطور گفتم تا بفهمه که با مزاحمتش باعث شده وقت ما گرفته بشه.) اگر تا این دو سه ساعت به آخرین هشدار و درخواست تروریستهای آدم ربای مورد حمایت آمریکا که مستقیم از اونجا هدایت میشن و آموزش دیدن، بخوایم عمل نکنیم، این خانومی که میبینید توی مانیتور، و تنش سیم برق ۲۲۰ولت نصبه، کشته میشه.
صدای خودم و بردم بالاتر و اصلا رعایت نکردم جلوش که کی هست و چه مقامی داره....
بهش گفتم:
+اگه تا یک ساعت دیگه پی ان دی اصلی رو تحویل بدیم و ارتباط اتاق عملیات مستقر در تهران و با تروریستهایی که توی مازندران مستقر هستند قطع کنیم، حدود یکساعت فقط فرصت داریم گروگان و پیدا کنیم.. شما که تا همین جا هم حدود یک ربع وقت مارو گرفتی...
داشتیم حرف میزدیم همینطور...
که حاج کاظم حدود یکساعت بعد از رفتنش از اینجا به اداره دوباره برگشت و درو باز کرد و وارد شد..
رضوی و دید و معرفیش کردم..
و توضیح دادم چه خواسته ای دارند.. حاج کاظم خیلی به هم ریخت و مودبانه ولی با حالت تقریبا برافروخته ای گفت:
_جناب رضوی، چرا داری وقت مارو میگیرید. بزارید کارمون و کنیم. شواری عالی امنیت ملی کشور بالای سر ما جا داره. اما بزارید ما برنامه عملیاتی خودمون و بگیم و بعدا تصمیم بگیرید که میشه یا نه، و اونوقت ببینید بازم همینطوری فکر میکنید..بعید میدونم.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
_....بعید میدونم بازم بخواید بگید نه.. شما فقط میگی پی ان دی رو ندیم. خب باشه چشم..ولی طرح مارو هم ببینیدچیه. ما پی ان دی رو ندیم ، به نظرتون مشکل حل میشه؟ ما باید اونارو دستگیر کنیم.
حاجی ادامه داد و گفت:
_جناب رضوی. حتما این پسر بهتون نگفته. چون انقدر محترم و از جان گذشته هست که همسرش رو هم فدای این مملکت و پیشرفت جوونای انقلاب اسلامی کنه.. حتی حاضره خودش هم فدای پیشرفت علمی و صنعتی و فضاییِ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بشه.. این خانومی که تصویرش و روی مانیتور اتاق من میبینید، همسر همین آقا هست.. همسر همین عاکف سلیمانی.. اما من اجازه نمیدم به شما که با تصمیم خودخواهانه ی خودتون، و ندونم کاریهای امنیتیتون ، همسر یکی از بهترین نیروهای مارو به کام مرگ بکشونید. من اجازه نمیدم و نخواهم داد که دشمن دستش به خون همسر ایشون آلوده بشه و سال ها حیثیت کاری مارو زیر سوال ببره. حالا اجازه میدید وکمکمون میکنید تا کارمون و کنیم یا بازهم مانع تراشی میکنید.
حاجی همینطوری که داشت حرف میزد... حرص میخورد. عصبی تر از من بود. رفتم سمت در اتاقش ایستادم و تکیه دادم به دیوار و به بحثش با رضوی خیره شدم و گوش دادم. چون دیگه حاجی وقتی بود جای من نبود بحث کنم...
رضوی خطاب به حاج کاظم گفت:
_من وضعیت این خانوم و که همسر یکی از بهترین نیروهای شما هست درک میکنم. امیدوارم شما هم وضعیت کشورو درک کنید. پرتاب این ماهواره به فضا،برای ایران درسطح بینالملل یک اتفاق بزرگ و خیره کننده هست.چون پیشرفته تر از ماهواره های قبلی هست. اینها از برکت انقلاب هست. ما نمیتونیم این حرکت و متوقف کنیم.
حاجی بهش گفت:
_جناب رضوی عزیز. برادر محترم. همکار محترم. وضعیت کشور به تصمیم امروز و این لحظه و این ثانیه ی ما بستگی داره. وقتی میگم ما، یعنی من وشماوامثال من وشما. چرا جوری میگید انقلاب_انقلاب، که انگار انقلاب فقط متعلق به شماست و ما نمیفهمیم. ما اگردرست تصمیم بگیریم...
رضوی اومد وسط حرف حاجی و به حاجی گفت:
_شما اصلا میدونی اونا کی هستند؟ پی ان دی رو برای چی میخوان؟؟
حاجی خیلی از این حرف رضوی ناراحت شد.. واقعا حرفش بد بود و سابقه سی چهل ساله ی حاجی رو در اموراطلاعاتی امنیتی کشور و بین الملل زیر سوال داشت میبرد....و به حاجی میگفت میشناسی اینا کی هستن و چی میخوان؟!!!
حاجی هم بخاطر اینکه مسخرش کنه و بهش بفهمونه با کنایه گفت:
_خیر.. بنده بعد از اینکه چند روز هست دارم روی این پرونده کار میکنم و باهاشون تلفنی حرف میزنم نمیدونم
خواستشون چیه و کی هستن.. ضمنا، بنده فقط مسئول شناسایی سیگنلهای مزاحم و حفظ جون افرادم هستم. اما
متاسفانه هم نیروهامون ، و هم خانوادشون درگیر این موضوع شدند. الان هم این چیزایی که شما میگی اصلا به من ارتباطی نداره.
رضوی خیلی از حرف حاجی بهش برخورد..
_خلاصه شناسایی جاسوسها و تروریستها کار ما بود.
رضوی هم از جواب حاجی ناراحت شد و فهمید حاجی داره مسخرش میکنه ، با تندی و یه حرص خاصی به حاجی گفت:
_پس به شما ربطی نداره؟؟ باشه ، اما این و بدونید که به من ربط داره. ببین آقای حاج کاظم، هم خودت و هم نیروهات، همتون گوشاتون و خوب باز کنید. اون ماهواره سوخت گذاری شده. هیچ کاریشم نمیشه دیگه کرد و آماده پرتابه تا چند روز آینده... ضمنا آقای رییس جمهور هم قرار هست برن توی منطقه سکوی پرتاب.تموم مسئولین کشور اونجا هستند. پرتابش نباید به تعویق بیفته. وگرنه هرگونه اتفاقی بیفته، مسئولش شخص شما هستی و آدمای توی این خونه.
حاج کاظم کُتش و درآورد و باعصبانیت و خشم از روی صندلی بلند شد و روبروی رضوی ایستاد
و گفت:
_پس بفرمایید شما این عملیات و رهبری کنید و من و نیروهام، درخدمت شما هستیم... بفرمایید..من درخدمتم..
رضوی همونطور که نشسته بود گفت:
_آقای حاج کاظم، بگیر بشین. چرا عصبی میشی زودی؟ من نیومدم اینجا که این خانم و به کشتن بدم.(اشاره کرد به فیلم فاطمه که اِستُپ خورده بود روی مانیتور اتاق حاجی). و اینکه نیومدم اینجا شمارو عصبی کنم و باهم بخوایم بحث و جاروجنجال کنیم.. فقط میخوام به هر قیمتی که شده پی ان دی حفظ بشه.تاکید میکنم. به هرقیمتی. حالا بگو طرحت چیه.
توی دلم گفتم حاج کاظم دهنت و سرویس....
تو دیگه کی هستی. آخر شاخ طرف و شکستی و بادش و خوابوندی و خودش داره رسما میگه طرحت چیه.
حاجی یه مکثی کرد ...
و یه کم به رضوی نگاه کرد. یه نفس راحتی کشید و برگشت سمت دیواری که پشتش بود،.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
برگشت سمت دیواری که پشتش بود،و یک نقشه بزرگ روی اون نصب بود. رفت سمت اون نقشه بزرگ و به رضوی گفت:
_ما قراره توی اتوبان تهران پارس در این نقطه (دستش و برد روی نقشه و دست گذاشت روی نقطه و محل قرار و با ماژیک قرمز دورش خط کشید)در این نقطه قرار هست پی ان دی اصلی رو بهشون این بار تحویل بدیم. یک ردیاب هم توی پی ان دی کار گذاشتیم و یک ردیاب هم توی ساعت رابطمون که قرار هست به دستش ببنده و بره اونجا و پی ان دی رو ببره سر قرار و بهشون تحویل بده. ما احتمال میدیم حریف تا زمانی که متوجه نشده ما دنبالشیم، رابط مارو همراه خودشون میبرن.
رضوی به حاجی گفت:
_اگر ردیاب و پیدا کنند چی؟
حاجی گفت:
_از طریق دوربین های شهری میتونیم ردشون و داشته باشیم.
رضوی پرسید:
_اگر از دید و دسترس همه ی دوربینها خارج بشن چی؟
حاجی گفت:
_ما سه تا از موتور سوارهای زبده تشکیلات خودمون و آماده باش دادیم تا به طور کاملا امنیتی و نامحسوس، اون ماشینی که رانندش، یا آدمی که توش هست و تحویل گیرنده پی ان دی از ما هست و تعقیب کنند. به محض فراهم شدن دستگیریه تحویل گیرنده پی ان دی، اتاق هدایت عملیات دشمن و اول شناسایی میکنیم، و بعدش از زیر زبون اولین حلقه ای که از دشمن دستگیر کردیم، محل نگهداری همسر عاکف و میکشیم بیرون، و از اینجا دستور صادر میکنیم برای چالوسِ مازندران، که تیم رهایی گروگان و واکنش سریع، همسر عاکف و نجات بدن.بعد از اینکه خبر آزادی همسر عاکف به ما رسید، ما وارد فاز دوم میشیم و اتاق عملیات این سرویس جاسوسی رو دستگیر میکنیم.
رضوی گفت:
_یک سوال و یک شبهه فقط باقی میمونه و اونم اینکه اگر قطعه پی ان دی رو بهشون تحویل دادیم و اونا اطلاعات توی قطعه رو از طریق دستگاههای خودشون یا با موبایل مخصوصی که دارن، انتقال بدن، اونوقت چی؟
من اومدم وسط بحث و گفتم:
+جناب رضوی، اونا خودشون سازنده قطعه هستند. نیازی به این اطلاعات ندارن. ما هم که قطعه جدیدی نساختیم. اونا فقط میخوان این ماهواره پرتاب نشه و ایران پیشرفت علمی نکنه در سطوح بینالملل.
رضوی گفت:
_ اما این پی ان دی که میخوایدتحویلشون بدید، داره الان از سکوی پرتاب میاد. اطلاعات ماهواره ما داخل این قطعه ثبت شده. اونا نباید بفهمن ما چقدر میدونیم از این دانش و صنعت. نباید علممون و داشته هامون و بهشون لو بدیم.
گفتم:
+حق با شماست. اما این تنها نقطه ریسک ما هست. راه دیگه ای نداریم.
رضوی گفت:
_نمیشه ریسک کرد. من اجازه چنین کاری نمیدم.
من و حاجی کلافه شدیم و هنگ کردیم که چقدر این آدم نچسب و سفت هست.. هر طرحی میدیم رد میکنه.. هر حرفی که میزنیم برامون اِن قُلت میاره..
رضوی بلند شد از جاش و دستش و توی جیبش گذاشت و دور اتاق حاجی میگشت و اخم کرده بود و داشت فکر میکرد..
منم نگاهش میکردم. حاجی هم دست گذاشته بود روی سرش و خم شده بود به زمین نگاه میکرد
یه دو سه دقیقه ای به همین شکل گذشت و رضوی یه چند دور زد توی دفتر و یهویی خیلی جدی گفت:
_میخوام کمکتون کنم و ریسکتون و بپذیرم.. از حالا با مخابرات هماهنگ کنید اینترنت کل کشور تا پایان این عملیات باید کُند و کم سرعت، و بعضی نقاط مورد نظر خودتون که حساس و امنیتی و مربوط به این پرونده میدونید، باید به طور کامل قطع بشه. فقط خطوط ۲۱ و ۴۸ ، و ۳۸۶ باید باز باشه که خودتونم میدونید برای چی هست. و مربوط به کجاست. اگر بحث مذاکرات هسته ای نبود، دستور میدادم اینترنت کل کشور و قطع کنید تا پایان این عملیات.. ولی عواقب بدی داره از لحاظ امنیتی و روانی و روحی برای کشور.. جو جامعه میریزه به هم.. #مردم و #رسانههای داخلی و خارجی رو بیشتر حساس میکنه.. چون موقع مذاکرات هسته ای و #برجام هم هست.
حاجی لبخند روی لبش نشست و منم خوشحال شدم که داره با ما همراهی میکنه.
بعد رضوی ادامه داد و گفت:
_تا شعاع ۵۰۰متری نقطه ردیابی تحویل گیرنده پی ان دی و مسیرهای مورد نظر نُویز بندازید که اگر اونا اینترنت بیسیم داشتند، بازم نتونن استفاده کنند. زمانی هم که، تحویل گیرندههای پی ان دی رو دستگیرشون کردید، هرچه زودتر محل اختفای تیم اتاق عملیاتشون، و محل مخفی کردن همسر عاکف و پیدا میکنید.. هرچی زودتر هم تمامیه خطوط ارتباطی اون منطقه از برق و تلفن های ثابت و خونگی و موبایل باید قطع بشه.
حاجی داشت بال درمیاورد از خوشحالی، گفت:
_ممنونم آقای رضوی. شما نگرانیهای ما رو برطرف کردید و ماهم قول میدیم.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
حاجی داشت بال درمیاورد از خوشحالی، گفت:
_ممنونم آقای رضوی. شما نگرانیهای مارو برطرف کردید و ماهم قول میدیم نگرانی شما بابت پی ان دی رو برطرف میکنیم.. انشاءالله پی ان دی رو بعد از تحویل به اونا دوباره سالم بدست میاریمش و تحویل سکوی پرتاب میدیم تا بچه های فضایی کشور کارشون و کنند.
رضوی گفت:
_آقای حاج کاظم، و آقای عاکف، همه ی این اقدامات و این تبادل اطلاعات و این دستورات امنیتیه بنده به عنوان نماینده شورای عالی امنیت ملی کشور، بین ما سه نفر، باقی میمونه و از این اتاق و این در بیرون نمیره. چون تا حالا توی این پرونده همونطور که میدونید چندتا ضربه خوردیم از طریق نفوذی ها.. ضمنا همه مجوزهای مربوط به این عملیات هم از کد۶۳-۵۰ (شصت و سه پنجاه) دریافت میشه.
حرکت کرد و داشت میرفت بیرون...
که من کنار در بودم و درو براش بازکردم.. دیدم تا زیر چارچوب در رفت و دوباره
برگشت گفت:
_یه لحظه آقا عاکف درو ببند لطفا.
منم درو بستم و دیدم بهمون میگه:
_حاج کاظم، و آقا عاکف، خواهشا اون حروم لقمه ای که خبرای این پرونده رو داره میده بیرون، و کار مارو اینطور مختل کرده، و مرتبط با سرویس جاسوسی آمریکا و اسراییل هست، زودتر پیداش کنید.. نزارید بیشتر از این اطلاعاتمون بیرون درز کنه. خداحافظ.
رضوی رفت ...
و من و حاجی هم برای بدرقه داشتیم از پله ها می اومدیم پایین. این خونه امن ما سه طبقه بود و پلههای این سه طبقه از داخل خودِ حال و پذیرایی بود.
داشتیم از پله ها برای بدرقه رضوی، من و حاجی می اومدیم پایین که دیدیم عاصف طبقه پایین توی راه رو ایستاده...
و حاجی بهش گفت که آماده شو برای بردن پی ان دی...
همزمان تلفن زنگ میخوره. خانوم ارجمند جواب داد و بعد به حاج کاظم گفت:
_حاج آقا با شما کار دارند.
بعد به حاجی اشاره زد که تماس از اتاق عملیات تروریستا هست. رضوی هم ایستاد و از رفتن منصرف شد.
حاجی اشاره زد به ارجمند...
که ردیابی کنید ببینید تماس از کجاست دقیقا تا بتونیم محل تماس و اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم.
حاجی تلفن و گرفت و گذاشت روی آیفون و گفت:
_کاظم هستم بگو.
طبق معمول ، و طبق دفعات قبل که باهامون تماس داشتند، صدای یه زن بود که گفت:
_بهتون توصیه کردم با من بازی نکنید.
همزمان که حاجی داشت حرف میزد،
بهش اشاره زدم طولش بده. باهاش حرف بزن همینطور تا بتونیم نقطه تماس و پیدا کنیم.
ارجمند هرچندثانیه دستش و میبرد بالا و آروم میاورد پایین و به حاجی میگفت:
_داریم نزدیک میشیم. بیشتر زمان بگیرید و باهاش حرف بزنید.
زنه گفت:
_با من بازی نکنید و اون قطعه رو بدید تا از کشور خارج کنیم. وگرنه یه تیر خالص نثار همسر عاکف میشه.
حاجی گفت:
_مثل اینکه خودت بیشتر دوست داری بازی کنی.. ما بازیت نمیدیم.. شما بیش از حد داری لج میکنی. بعدشم چرا پای مهندس مجیدی رو وسط کشیدید؟ خب قطعه رو میخواید مثل بچه آدم بگید خودمون بیاریم.
اون زنه گفت:
_از نصیحتتون ممنونم کاظم خان.. تازه داره از این بازی خوشم میاد. میخوام یه فرصت دیگه بهتون بدم.. شما یه مهندس دیگه توی سکوی پرتاب ماهواره دارید به اسم عطا. این بار اون باید پی ان دی رو بیاره. هرکسی غیر از اون بیاد، مسئول خونش شمایی و مثل مجیدی میزنیمش.
تلفن قطع شد...
من و حاجی و رضوی رفتیم سمت میز خانم ارجمند ببینیم تونست نقطه تماس و پیدا کنه یا نه.
پرسیدم:+چی شد.؟
گفت:_هنوز توی همون محدوده چند هزار کیلومتری قبلی هستند. نمیشه دقیق پیداشون کرد..چون زود قطع میکنن..
✍نکته:
مخاطبان محترم احتمالا میدونید که توی چند هزار کیلومتر ما نمیتونیم دنبال ۴ تا آدم بگردیم..کار اطلاعاتی باید دقیق باشه و زمان میبره.
حاجی به عاصف گفت:
_زنگ بزن به سکوی پرتاب ماهواره، به عطا بگو با قطعه اصلی پی ان دی بیاد اینجا.
بعد حاجی روش و کرد به من و گفت:
_تو همین الان حرکت کن برو ، و با پرواز مخصوص خودت و فوری برسون مازندران. از فرودگاه ساری هم با هلیکوپتر میبرنت دوباره چالوس.. اونجا هماهنگه... برو که زیاد وقت نداریم.
خداحافظی کردم..و بچه ها من و رسوندن فرودگاه تهران و بعدشم راهی مازندران شدم.
اما مازندران...
توی فرودگاه مازندران یه هلیکوپتر از قبل آماده بود و از فرودگاه ساری که اسمش ظاهرا دشت ناز بود،با هلیکوپتر من و بردن یه منطقه خلوت و بزرگی توی چالوس.
پیاده شدم.بعد از اون با یه ماشین ویژه
منتقل شدم به اون اداره اطلاعاتی-امنیتی که فیروزفر مسئولش بود در چالوس.
بعد اینکه رسیدم....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
بعد اینکه رسیدم اداره چالوس،
پیاده شدم از ماشین تا برم وارد دفتر فیروزفر بشم، همزمان حاجی زنگ زد:
_سلام..رسیدی؟
+بله چنددیقه هست رسیدم چالوس و دارم وارد دفتر فیروزفر میشم الان.
_بچه های اونجا تونستن روی موبایل کوروش کار کنند؟
+فعلا آخرین خبری که تا بیام اینجا بین راه از مخابرات گرفتم، میگن نه. الان تیم تحقیقاتی و کارشناسی اینجاهم میگن اونی هم که خَستو رو کشته موبایلش و برداشته برده. هیچ ردی از خودشون نزاشتن. موبایل و خاموش کردن و شکستن به احتمال قوی، سیم کارت و باطریشم درآوردند.. منتهی بچه ها اینجا تونستن ردیابی کنند و بازم بگیرن..قطعات شکسته گوشی رو سمت یکی از دانشگاه های تازه ساخت چالوس که کنار دریاست پیدا کردند.
_پس هنوز دارن بازی میکنند.. خوبه.. عاکف درجریان باش که عطا رو فرستادیم بره برای تحویل پی ان دی. همزمان اگه میخوای ببینی با دوربین های میدانی، به عاصف میگم رمز و برات بفرسته و از مانیتور فیروزفر نگاه کن و عملیات و مدیریت کن درکنارم.
+عالیه حاجی بگو کد و بفرسته.
چند دیقه بعد کد و فرستاد...
و از مانیتور دفتر فیروزفر همزمان از چالوس، میتونستم ببینم دوربین های میدانی عملیات تهران و...
بزارید براتون تعریف کنم چی میدیدم..
عطا رسیده بود سر محل قرار...
اینبار با یه سمند فرستادیم سر قرار.. هم زمان من صدای حاجی رو از پشت هدفونی که توی گوشم بود و وصل به سیستم بود می شنیدم..
حاجی به بچه ها گفت:
_همه آماده باشن. تمامیه تیم های میدان عملیات، کوچیکترین حرکت مشکوکی که دیدید وارد عمل بشید.
حاجی به منم گفت:
_عاکف تصویر و داری؟
+بله حاج آقا.
_فیروزفر هم هست؟
+نه بهش گفتم برن گشت بزنن و جستجو یابی کنن.
_نیروهای مخصوص مستقر توی چالوس آماده هستند؟
+بله آماده هستند.
_ما به محض دستگیر کردن تیم مقابل که اینجا هستند، محل اختفای خانومت و از زیر زبونشون میکشیم بیرون.. تو فقط یک ربع بیست دقیقه وقت داری برسی اونجا. حواست باشه.
+چشم.
همزمان داشتم عملیات تحویل پی ان دی رو هم میدیدم. دیدم یه وَنِ سفید رنگ وارد قاب دوربین عملیات شد.
شک نداشتیم خودشونن.
دیدم ون سفید رفت دقیقا پشت ماشین عطا ایستاد و پارک کرد. عطا با گوشی ریزی که بچه ها توی گوشش جاساز کرده بودند گفت:
_من دارم پیاده میشم برم سوار وَن بشم.
حاجی هم بهش اجازه داد از پشت اون خط ارتباطی.عطا رفت سوار ون شد.شیشه های ون از داخل کاملا پرده کشیده شده بود و اصلا نمیشد داخلش و تشخیص داد چه خبر هست.
عطا سوار شد و ، ون حرکت کرد. همزمان من از مانیتور اتاق فیروزفر با دوربینی که جلوی مانیتور حاجی نصب بود تا من بتونم تصویر و ببینم، تصویر عملیات و میدیدم.
اون ماشینی که عطا سوارش شده بود برای تحویل پی ان دی از اون منطقه خارج شد..
ما از طریق گوشی که توی گوش عطا بود می تونستیم مکالمات افراد توی اون ماشین و بشنویم... خداروشکر به گوشیه توی گوش عطا نتونستن تا اون لحظه پی ببرن... فقط یه حرکتی که کردند اونم این بود که با شنیدیم با دستگاه دارن دنبال ردیاب میگردن.. چون صدای اون دستگاهی که دنبال ردیاب میگردن و من قبلا باهاش کار کرده بودم و میشناختم.. یه ردیاب که بچه های ما توی ۰۳۴ داخل چمدون جعبه پی ان دی کار گذاشته بودن و تروریستها تونستن پیدا کنن..
ما هم از قبل میدونستیم پیدا میکنن، و این ردیاب داخل جعبه رو برای مسیر انحرافی گذاشتیم که خیال کنند فقط همین یه ردیاب هست.
چند دقیقه گذشت،
و بعدش در کمال ناباوری دیدیم ردیاب دوم که توی ساعت عطا بود، اونم پیدا کردند.
مات مونده بودم.
بعضی صداها برام واضح نبود ، که عاصف با گوشی بهم میرسوند کلمات و
✍نکته امنیتی:
شاید بگید چطور میفهمیدیم ردیاب و پیدا کردند. اون زن توی ماشین زنگ زده بود به یکی از نیروهای بالادستی خودشون و گفته بود ما قطعه رو گرفتیم. داریم تست میکنیم تا ببینیم خودشه و سالمه یا نه. و اینکه ببینیم ردیاب کار گذاشتن یا نه. همزمان همه چیز و مو به مو برای اونی که پشت خط بود توضیح میداد و ما هم از طریق گوشی ریزی که توی گوش عطا بود، میشنیدیم.
وقتی فهمیدم ردیاب دوم که در ساعت عطا جاساز شده بود و پیدا کردند، مُردم و زنده شدم انگار... برای عطا و شکست عملیاتمون در این پرونده نگران بودم.
شنیدم یه صدایی داره میاد. صدای همون زن بود گفت:
_آقای کاظم، بهتره به نیروهاتون بگید ما رو تعقیب نکنند !!!
حاجی که متوجه شد طرح لو رفته....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
حاجی که متوجه شد طرح لو رفته و ردیاب از کار افتاده، فوری از توی گوشی گفت:
_عطا. عطا صدای من و داری؟؟ عطا زود از ماشین پیاده شو. عطا.. عطا صدای من و داری؟ عطا با توهستم.. از ماشین زود پیاده شو... عطااااا با تو هستم.. میگم صدای من و داری؟؟ عطا اگر صدای من و داری فوری از ماشین پیاده شو.. عطااااا. لعنتی پیاده شو...
در کمال ناباوری دیدیم...
یه صدای خش خشی میاد و فهمیدیم به گوشی ریزی که توی گوش عطا بود هم پی بردن و اون و نابودش کردن و دیگه ارتباط قطع شد...
همینطور گوشی دستم بود به عاصف گفتم وصلم کن به حاجی. خیلی استرس عملیات بالا رفته بود. گوشی و حاجی
گرفت و گفتم:
+حاجی از طریق دوربین های شهری ببینید کجا دارن میرن.
گفت:
_عاکف الان ارجمند بررسی کرده میگه دارن میرن سمت ولنجک. بررسی کردیم ببینیم چقدر وقت داریم از پوشش ماهوارهای خارج شیم ، که دیدیم ۲۰دیقه فقط وقت داریم. عاکف جان تو نیروهات و آماده کن. به محض دستگیریه اینا آدرس و میگیریم و بهت میدیم تا برید فاطمه رو آزادش کنید.
+حاجی ارتباط تصویری و دارم قطع میکنم. باهات تلفنی فقط ارتباط میگیرم.
_باشه عاکف جان. برید آماده شید.
فوری اومدم سوار ماشین شدم ،
و رفتم سمت جایی که هلیکوپتر مستقر بود. با مهدی هماهنگ کردم فوری.
فقط میدویدم همه ی اینجاهارو.
چون نفس گیر بود و زمان ما هم کم بود.مهدی به من ملحق شد. هلیکوپتر روشن شد و نیروهای رهایی گروگان سوار شدند و آماده دستور من بودند برای انجام پرواز و عملیات.
منتظر خبر تهران بودم.
نمیدونم چرا بچه های میدان عملیات در تهران به حاجی خبر دقیق نمیدادن که تا کجا پیش رفتن...
شاید صلاح حاجی تا اون ثانیه این بود که خبرای اون لحظه رو بهم منتقل نکنه. از طرفی، دشمن هم فهمیده بود که تیم عملیاتی_امنیتیِ ما دنبالشون هست و دارن رصد میشن..
وقتی فهمیدن دارن رصد میشن هشدار دادند به حاج کاظم دست از تعقیب بردارن.
حاجی بهم زنگ زد:
_عاکف کجایی؟
+نزدیک هلیکوپترم. توی ماشین نشستم و منتظرم اونارو یا دستگیر کنید یا آدرس محل تحویل گرفتن فاطمه رو، بهمون بدن. حالا که پی ان دی رو گرفتن آدرس و چرا نمیدن؟
_نمیدونم چرا تماس نگرفتن.
یه هفت هشت ثانیه بین من و حاجی به سکوت گذشت و حاجی بهم گفت:
+عاکف ببخشید اینطور میگم.. ولی اینطور که داره پیش میره، باید خودت و برای هر اتفاقی آماده کنی. چون احتمالا آدرس محل نگهداری فاطمه رو نمیدن. ما هم مجبور میشیم درگیر بشیم باهاشون و پی ان دی رو اول نجات بدیم. طبیعتا با تحویل گیرندههای پی ان دی درگیر بشیم خبرش به اتاق هدایتشون توی تهران میرسه. اونا هم دستور تموم کردن کار فاطمه رو به مازندران احتمالا صادر میکنن. و شک نکن روی مرحله بعدشون فکر کردن.
+منظورت چیه حاجی؟ اتفاقی افتاده که بهم نمیگی؟
_نمیدونم هنوز. فقط منتظر یه اتفاق بزرگ باید باشیم. چون تموم عواملمون یا دارن لو میرن یا...
وقتی حاجی این و گفت....
خیلی تعجب کردم و توی فکر رفتم.. آخه از حاجی بعید بود با این همه سابقه امنیتی انقدر ناامید بشه..
من و حاجی توی این همه سالی که باهم کار کردیم همچین حرفی رو ندیدم بزنه..
حتی در سخت ترین شرایط امنیتی کشور و درگیری های اطلاعاتی بین ما و خارجی ها و آشوب ها و کودتای سال۸۸ که دیگه رهبری فرمودن فتنه گران کشورو بردن لبه پرتگاه و...!! سابقه نداشت حاجی اینطور بگه، اونم وسط عملیات.
همزمان گوشی دست حاجی بود و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه:
_عاکف زنگ زدن بهمون. میزارم روی آیفون و گوشیم و نزدیک تلفن میکنم صداشون و بشنو.
تروریستا زنگ زدن به ۰۳۴ و گفتند:
_به اون زانتیا که دنبالمون هست بگید دور شه از ما.
شنیدم که حاجی خیلی تندومحکم بهشون گفت:
_کسی دنبالتون نیست. اما بهتون هشدار میدم حالا که قطعه رو گرفتید عطارو از ماشین پیاده کنید. با عطا کاری نداشته باشید. آدرس اون مکانی که همسر عاکف هست و بهمون بدید. اون گشت هم که دنبالتونه گشت ما نیست. گشت نامحسوس مربوط به بزرگراه هست. دارم از دوربین شهری میبینم. الان هماهنگ میکنم با راهنمایی رانندگی که فوری بهشون بگن از سمت شما دور بشن. اون آدرس محل اختفای همسر عاکف و بهم بده. وگرنه دود بشی بری هوا پیدات میکنم.
به حاجی که صدای من و میشنید گفتم:
+اجی تحریکش نکن. حاجی ازت خواهش میکنم تحریکشون نکن. هم خودت آروم باش و هم اونارو آروم نگه دار.بازیشون بده فقط یه کم..
حاجی دیگه عصبی شده بود.من میشنیدم صداش......
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
حاجی دیگه عصبی شده بود. من میشنیدم صداش و از پشت موبایل. با تشر و خیلی محکم به مرتضی گفت:
_مرتضی، همین الآن زنگ بزن به اون پلیس راهور بگو اون زانتیای گشت نامحسوس سگ مصبشون از این مینی
بوس لعنتی دور کنننننن.. فقط فورییییی !
واقعا حس بدی بود....
خیلی لحظات سختی بود اون اون لحظههای عملیات. از طرفی هر لحظه ممکن بود یه اتفاقی برای مردم بیفته.چون خیلی خطرناک بودن این تروریست ها.
همونطور که توی ماشین نزدیک هلیکوپتر نشسته بودم، دلم برای فاطمه تنگ بود. نشستم فیلم التماس های زنم و که گروگان گیرا فرستاده بودند به اتاق عملیاتشون توی تهران و اونا هم برای ۰۳۴ تهران و ۰۳۴تهران هم برای من فرستادن،
نگاه کردم و هی دلم شکست. هی قلبم تیر کشید...داشتم همینطور نگاه میکردم به فیلما ،
که حدود هفت_هشت دقیقه بعدش عاصف باهام ارتباط گرفت و گفت:
_عاکف بهم خبر دادند عطا رو زدند.. ظاهرا زدن زیر چشمش و کبود کردند و از ماشین پرتش کردن بیرون. بچههای ما رفتن سوارش کردند و دارن میارنش اول ۰۳۴ خودمون و بعدش میبرنش درمانگاه تا درمان شه.
عاصف قطع کرد دیدم فیروزفر زنگ زد و جواب دادم:
+بگو فیروزفر میشنوم.
_سلام عاکف جان. خبر سری ومهم وخیلی فوری برات دارم..لطفا خبرو شنیدی به تهران چیزی نگو فعلا..چون بزار تا مشخص شدن قطعیش بین من و خودت فقط بمونه..همین الاناطلاع پیدا کردیم خانومت توی بیمارستانی توی چابکسر هست. اونجا بستری هست.
+چیییییییییییییییییییییییییییی
_آروم باش عاکف جان.
+از کجا فهمیدین خانوم منه؟ از روی عکسش؟
_نه...از روی عکس نه!
+پس چی؟ ببین فیروزفر ضداطلاعات نباشه ما رَکَب بخوریم؟ حواست هست؟ بعدشم ما داریم اینجا توی چالوس و حوالی رامسر دنبال خانومم میگردیم. خانوم من توی چابکسر بوده؟ اصلا مطمئنی خانوم منه؟
_نه حاجی رکب نیست. خودش گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ظاهرا توی یکی ازخیابونای چابکسرتصادف کرده و راننده ماشین اون و رسونده بیمارستان
+فیروزفر خوب گوش کن ببین چی میگم. فوری پنج شیش تا از بچه های اطلاعاتی خودت و مسلح بفرست بیمارستانی که میگی خانومم اونجاست. من خیلی زود خودم و میرسونم اونجا. تو هم هرجا هستی خودت و برسون بیمارستان مورد نظر.. من تا بیست دیقه نیم ساعت دیگه هوایی میام اونجام.. تموم ورودی و خروجی های بیمارستان و کنترل کنید.. کوچیکترین مورد مشکوکی توسط خودت و عواملتون دیده شد، دستگیر کنید. حواستون باشه دارم میام.
بعد این تماس من و مهدی فوری رفتیم سمت هلیکوپتر...
به مهدی گفتم:
+مهدی جان، من با هلیکوپتر میرم سمت چابکسر. ده پونزده تا از نیروهای ویژه رو برای هراتفاقی همراه خودم میبرم. تو با این تعدادی که اینجا باقی میمونه منتظر دستور من باش که اگر خانوم من توی بیمارستان چابکسر نبود، شما از اینجا وارد مرحله بعدی میشید. چون ما توی تهران نتونستیم هنوز درز دهنده اطلاعات و پیدا کنیم و از طرفی هم نتونستیم محل نگهداری خانومم و کشف کنیم.. امکان داره حربه باشه موضوع چابکسر برای گیر انداختن من.. از طرفی هم امکان داره با این شیوه بخوان مارو توی چابکسر درگیر کنن و از رامسر متواری بشن و همزمان بچههای مارو توی تهران درگیر کنند و سرگرم کنند.
_چشم حاجی.خیالت جمع.. برو یاعلی
سوار هلی کوپتر شدم...
و با ده تا از زبده ترین نیروهای ویژه، رفتم سمت چابکسر.توی مسیر هوایی بودم و ده دیقه ای از بلند شدنمون گذشته بود که حاج کاظم باهام ارتباط گرفت..
به خاطر صدای هلیکوپتر من و حاجی خیلی بلند باهم صحبت میکردیم:
_عاکف جان کجایی؟ خبر خوش داریم واست. خانومت توی چابکسر بوده. فوری برید اونجا !!!!!!!!
تعجب کردم حاجی چطور فهمید !!!گفتم:
+سلام. میدونم.. میدونم. من الان دارم میرم چابکسر. توی مسیرهوایی هستم و با هلیکوپتر و ده تا از بچههای نیروی مخصوص دارم میرم اون سمت. ظاهرا میگن خانومم تصادف کرده بیمارستانه.
_چی؟؟ صدات نمیاد. بلند ترصحبت کن.
+میگم حاجی من توی هلیکوپترم. سر و صداش زیاده. صدای من و داری؟ میگم یکی گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ما داریم میریم سمت چابکسر. توی مسیر هوایی هستم. اونجا که رسیدم و مطمئن شدم شخص موردنظر خانوم من هست، باهاتون تماس میگیرم تا بچه های تهران دستگیری اتاق عملیات تهران و بعد از تعقیب نامحسوسی که دارید، آغاز کنند. صدای من و داری حاجی؟
_نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
_نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون دوربینهای شهری تا یه جایی میتونه به کمکون بیاد. لطفا عجله کن.. اون ماشین ظاهرا نمیخواد بره آشیانشون.چون میخواد شناسایی نشه و ما به اتاق هدایت عملیاتشون نرسیم.. باید ما اینجا حمله رو شروع کنیم. از وقتی تو رفتی تا حالا نماینده شورای عالی امنیت ملی هم هنوز اینجاست. کنار ما هستن و دارن عملیات و پیگیری میکنن.ایشونم تحت فشار هستند. چون ماهواره باید طی روزهای آینده فورا پرتاب بشه و قطعه برسه به سکوی پرتاب و برای تست های نهایی. مسئولین سیاسی و رده بالای حکومتی و دولتی همه از نزدیک قرار هست حضور داشته باشن موقع پرتاب.. هیچکسی نمیدونه چه اتفاقی افتاده. ما نگرانیم پی ان دی رو نتونیم گیر بیاریم.
+حاجی میفهمم.. صدای من و داری؟؟ میفهمم. همونقدر که جون خانمم برای من مهم هست، اون پی ان دی و آبروی کشورمم برای من مهم هست.
_نشنیدم.. صدات و خوب ندارم. اگه صدای من و داری ببین چی میگم.. عاکف جان به محض رسیدن و تاییدشدن اون شخص موردنظر، که مدعی هست همسر توعه، بهم خبرش و بده.. چون من میخوام دستور مستقر شدن نیروها رو توی محل موردنظر بدم برای حمله به آشیانه ی دشمن بدم.. عاصف بین حرفامون خبر داده الان که تحویل گیرندهها رسیدن آشیانشون.. خبر خوبیه ان شاءالله.
+چشم.. بهتون خبر میدم..من همه تلاشم و میکنم. یاعلی
_موفق باشی
¤¤و اما چابکسر....¤¤
۲۰۰متر قبل از بیمارستانی که میگفتند یکی اونجا بستری هست، و میگه خانوم فلانی هستم، یه زمین حدودا ۵۰۰متری بود که خالی بود.
به خلبان هلیکوپتر گفتم همونجا فرود بیاد و بشینه. وقتی نشست و از هلیکوپتر پیاده شدیم،
به فیروزفر زنگ زدم که ما نزدیکتیم و ازش خواستم دو سه تا از ماشینارو بفرسته تا بچههای رهایی گروگان و واکنش سریع و، فورا بیاره تا بیمارستان..
چون لباس مشکی و نقاب داشتن، و باید تا اونجا دو میگرفتن، باعث رعب و وحشت مردم میشد..
حدود سه_چهار دقیقه بعد سه تا از ماشینای امنیتی اومدن و مارو رسوندن تا داخل حیاط بیمارستان..فیروزفر که دید مارو، با محافظاش دو گرفتند اومدن سمت ما.
وقتی به همدیگه رسیدیم همونطور نفس_نفس زنان، بهش گفتم:
+اون خانم کجاست؟
_توی همین بیمارستان.. داخل اتاق۲۴.
+من میرم داخل.. اما قبلش یه زحمت بکش، به حراست بیمارستان بگو سالن منتهی به اتاق ۲۴ همین الان تخلیه بشه.. چون ممکنه هر اتفاقی بیفته. برای همین میخوام واسه #مردم مشکلی پیش نیاد..ضمنا خودتم حراست و همراهیشون کن تا به طور نامحسوس این اتفاق بیفته و کسی مشکوک نشه.
چند دقیقه موندیم و فیروزفر هماهنگ کرد و خودشم رفت داخل همه چیز و آنالیز کرد
و بعدش اومد بیرون بهم گفت:
_همه چیز آماده هست برای ورود شما به اون سالن. یکی از بچه های خودمونم داخل هست.
بعدش فیروزفر به یکی از محافظاش گفت:
_آقای عاکف و با حفاظت ببرید پیش اون خانوم.
با ۲ تا از نیروهای ویژه که نقاب هم داشتند و مسلح بودن، و با همراهی یکی از محافظای فیروزفر، مسلح رفتیم داخل سالن بیمارستان..
فیروزفر به ۸ تا از نیروهای دیگه گفت:
_منطقه رو پوشش بدید.
خودش با دو تا محافظ دیگش، از پشت سر همراه ما با فاصله کمی اومدند داخل.نمیدونید اون لحظه چه لحظه ای بود. فقط خدا_خدا میکردم خود فاطمه باشه.
رسیدم جلوی درب اتاق شماره۲۴.از پشت شیشه اتاق، اول داخل و نگاه کردم.مسائل امنیتی رو لحاظ کردم .
و به اون دوتا نیروی ویژه و محافظ فیروزفر که همراه من بود گفتم:
+بیرون بمونید هر سه تاتون، من میرم داخل اتاق.
درو آروم باز کردم و رفتم داخل..
نگاه کردم دیدم دوتا تخت هست. روی یه تخت خالی بود و روی یک تخت دیگه یک نفر بود که روی خودش و کرده بود سمت پنجره و پشتش سمت من بود.
یه سرفه کردم. دیدم خبری نیست و روش و برنگردوند. پیش خودم گفتم شاید دام و دسیسه باشه و بخوان من و گیر بندازن و از تیم تروریستی مقابل هست و ممکنه طرف مسلح باشه.
همونطور که آهسته قدم برمیداشتم و میرفتم جلو و سعی میکردم خودم و به تخت اول که خالی هست نزدیک کنم،تا یه وقت اگر حیله دشمن بود برای ترور من، بتونم پشت اون تخت سنگر بگیرم،
آروم دستام و بردم سمت کمرم و اسلحه رو در در آوردم ، همزمان یه بار دیگه سرفه کردم...
و بعدش آروم صدا زدم و گفتم:
_فاطمه؟!!!
دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند...
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت30(اول) الهه رحیم پور { عِشق پیدا شُد و آتش به همه عالم زد....} از دفتر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت30(دوم)
الهه رحیم پور
چند لحظه بعد مامان با یک لیوان آب و یک ورق ژلوفن به سمتم آمد .. روی مبل کناری ام نشست و لیوان آب وقرص را به دستم داد.
قرص را با کمی آب خوردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و گره روسری امرا باز کردم ...
مامان مضطرب و نگران پرسید:
- ثمر.. میشه بگی چیشده؟
-آره مامان ...میگم ...مفصله . سوگند خوابه دیگه؟
- آره ... با یه حال خرابی اومد که نگو... بعدشم هیچی نگفت و نخورد و یه راست رفت اتاقش.
- مامان ... چیزی که میخوام بگم باید ظرفیتشو داشته باشی . نگم بهت بعدش بری با بچه دعوا کنی؟
- یعنی چی آخه؟ مگه چیشده ثمرر؟
- امروز من همینجوری برا سر زدن رفتم دفترمیثاق اینا... تو اتاق میثاق بودم که یهو سرو صدای دادو بیداد عماد بلند شد... رفتیمدیدیم با هادی دست به یقه شده.
-با هااادی ؟؟؟
- آره ... مث اینکه سرِ سوگند بحثشون شده بود.
- یعنی چی ؟ به سوگند چه ربطی داشت؟
- ببین مامان ... اون شبی که اومدین خونه ی ما؛ من و سوگند که رفتیم تو اتاق صحبت کنیم ...سوگند گفت عماد و نمیخواد . گفتم پای کس دیگه درمیونه؟ گفت آره. پاپیچش شدم و اصرار کردم تا گفت .. گفت که دلش گیره هادیه ... بدجور....
این را که گفتم ؛مامان با دست بر صورتش زد و با صدایی بلند گفت:
- یا فاطمه زهرا ... راااست میگی؟
- آرره ..آروم باش مامان.. حالا نمیدونم امروز چیشد که ورداشت گذاشت کف دست عماد ... عمادم فک کرد بین هادی و سوگند چیزی هست ... رفت و یقه هادی بیچاره رو چسبید .... یک بساطی شد که نگو ونپرس مامان... میثاقم حسابی اعصابش بهم ریخت ... وسط بحثم سوگند با گریه گذاشت رفت از دفتر .
- یعنی ... یعنی میخوای بگی ...تموم این مدت ..سوگند هادی و میخواسته؟؟
- آره ...
- هادی خبر داشته؟
- میگم که نه ... هادی روحشم خبر نداشت ... اصن کپ کرده بود.
- ای خداا آبرومووون رفت... من جواب مهین و چی بدم؟
-مادر من چه ربطی به آبرو داره؟ مگه عرش خدا به لرزه درمیاد اگه دختری بگه دلش پیش پسری گیر کرده؟ اونم پسری مثل هادی که تو کل فامیل نمونه نداره.
-خب همووون دیگه ... هادی چی فکر میکنه پیش خودش ؟؟ نمیگه سوگند برای من مث خواهر بوده...اونوقت من برای اون... استغفرالله....
- مادرم شلوغش نکن لطفاا ...اتفاقا بنظرم اگه یه نفر تو دنیا بتونه روح سرکش این دخترو رام کنه هادیه و بس ... حالام چیزی نشده که ...اینبار ما میریم خواستگاری ...
- چیییی؟؟؟؟ ثمر دیگه این حرفو جایی نمیزنیاا.
-اتفاقا من برا خواهرم اینکارو میکنم . حتی اگه کل دنیا بگن نه . خلاف شرع که نیست... هست؟
-آخه من از دست شما دوتا چیکارر کنم ؟ تروخدا فقط آبروی چندین ساله باباتونو حفظ کنین.
-شما نگران نباش مادرمن ... من با حفظ شخصیتِ سوگند و آبروی خانواده ..میرم پیش هادی؛ میگم خواهرِ من عاشقت شده پسرخاله جان .....جوابت چیهه؟
این را میگویمو در تخیلات خودم هادی و سوگند را به هم میرسانم ...
لبخندی عمیق بر لبهایم مینشیند ..آنقدر عمیق که دعوایم با میثاق را برای لحظاتی فراموش میکنم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛