eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ عصر نم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ کلافه وار دست زینب را پشت سرم میکشم و محمدحسین را صدا میزنم. وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض میکنم. دو چشم دیگر قرض میگیرم و با دقت همه جا را نگاه میکنم. آرزو میکنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد. نگهداری از دو بچه کار سختیست! مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر میکردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند. وقتی از گشتن خسته میشوم گوشه‌ای مینشینم. شیشه‌ی بغض در گلویم میشکند که مرتضی را از دور میبینم. به طرفم می آید و با نگرانی میپرسد: _پس محمدحسین کو؟ از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم. _نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ مرتضی میگوید نگران نباشم و میرود. من نمیتوانم همینطور بنشینم. زینب را بغل میگیرم و باهم دور صحن میچرخیم. صحن مجاور را هم میگردم گاهی پاهایم در خاکها غلت میخورد و گردش روی چادرم مینشیند. مرتضی را دوان دوان میبینم که از دور به طرفم می آید. نفسش می برد تا به من برسد. زینب گریه اش بلند میشود و احساس ترس میکند. سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند! دوباره وارد همان صحن میشویم. صدای گریه محمدحسین گوشم را میخراشد. با شادی دور و برم را نگاه میکنم و کنار آبخوری می‌بینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد. به طرفش میدوم و او را میان آغوشم میگیرم. دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم میکنم. مرتضی او را در بغل میگیرد و ساکتش میکند. حرم شلوغتر به نظر میرسد. مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند. از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت میکند. با اینکه از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم میدود اما بستنی می چسبد‌. بچه ها از سرما خودشان را توی بغل‌مان انداخته اند. قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه‌دار ها و کاسب های اطراف حرم میگذریم‌. آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمیگردم. دست ادب را روی سینه میگذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر میدهم. میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا میگویم: "آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟ ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین." مادر برای شام تدارک دیده است‌. از اینکه خودش را به زحمت انداخته ناراحت میشوم و میگوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند. مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی میکشد. مدام بشقاب خورش کنارش میگذارد و تعارف میکند. وقتی میبینم خودش چیزی نمیخورد عصبی میشوم و میگویم: _مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم. مادر مجبور میشود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد. یک هفته ای از بودنمان در مشهد میگذرد. در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم. وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن میگذارم. از مادر قول میگیرم تا به زودی به تهران بیایند. شب پیش از رفتنمان، وقتی به خانه‌ی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم. خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت‌تر! مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق میگذارد. بچه ها سرهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی میکنند. مادر چادرش را محکم به سرش میگیرد و با سینی قرآن و کاسه‌ی آب به بدرقه مان می آید. وقتی غرق بوسه های مادرانه اش میشوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم. مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو میکند. با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط میشود. از آخرین جدایی خاطره‌ی خوبی ندارم. مادر اشکهایش را پاک میکند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه میکند. کلی سفارش در گوشش میکند. دل کندن از بچه ها برایش سخت است. در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند‌. بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها میداد، او را مامان شکلاتی صدا میکردند و البته به زبان خودشان! دلم را به شاخه و برگهای درخت چنار می بندم و سوار ماشین میشوم. مرتضی ماشین را روشن میکند و از کوچه خارج میشویم. به عقب برمیگردم و دست برایشان تکان میدهم. وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا میکند اشکهایم راهشان را در پیش میگیرند. هنوز به عقب خیره هستم که متوجه میشوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید. به مرتضی میگویم و او فوراً می ایستد. محمد دستش را به دیوار میگیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ کلافه
_چی شده محمد؟ _مامان... میخواد باهاتون بیاد. _کجا؟ _تهرون دیگه! نگاهی از روی تعجب به مرتضی می‌اندازم. مرتضی به من و محمد اشاره میکند و سوار ماشین میشویم‌. مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد. انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو میبرد و میگوید: _راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد. شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام. بخدا اینجا بمونم سکته میکنم. بی خبری سخته! دلم به حالش رحم می آید. مرتضی پیش دستی میکند و ساک مادر را از دست میگیرد و توی صندوق عقب جا میدهد. مادر به محمد سفارشاتی میکند و من با خوشحالی دستش را میگیرم و او را جلو مینشانم اما او برمیخیزد و میگوید من جلو بنشینم. دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند. خودش بخاطر بچه ها پشت مینشیند. بچه ها با دیدنش شادی میکنند و با زبان شیرینشان صدایش میزنند: _ماما شُتولی مادر هم قربان صدقه زبان شان میرود و شکلات به دستشان میدهد. بین راه توقف هایی میکنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران میرسیم. مرتضی وسایل را داخل می آورد. مادر با فهمیدن این که خانه‌ی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم میرود‌. میدانستم مادر از زندگی ساده و بی‌آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد. بچه‌ها از شوق مادر صبح زود بیدار میشوند. سفره‌ی رنگین صبحانه را میچینم. از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست. مادر چای بچه ها را مدام هم میزند تا شیرین شود. مرتضی میگوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمیگردد. همین که از کنار سفره بلند میشود، مادر صدایش میزند آقا مرتضی. مرتضی سر پا می ایستد و میگوید: _جانم؟ همانطور که با گره‌ی روسری اش ور میرود، با لحنی مخلوط با شرم لب میزند: _میشه پیگیر کارای آ سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما...اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم. مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان میدهد و دستش را روی چشمش میگذارد و همزمان چشم میگوید. پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش میدهم و توصیه میکنم کلاه هم بپوشد. در را که میبندد به طرف سفره می آیم‌. با دیدن چهره‌ی وا رفته‌ی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله میشود. زینب را بغل میگیرم و صبحانه اش را میدهم. مادر چند نوع غذای محلی یادم میدهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم. مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه میکند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند. آمدنش طول میکشد. چادر سر میکنم و دست بچه ها را به دنبال خودم میکشم. مدام میگویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟ با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون میشود. با دیدن قامت محو مادر به طرفش تندتر گام برمیدارم. زینب و محمدحسین زودتر از من به مادر میرسند و او را حسابی بوس میکنند. با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقه‌ی مرا درست کند. باهم مشغول پخت و پر ناهار میشویم‌. مادر از اصول خانه‌داری میگوید و تکنیک های درست کردن آش. _ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم. مادر خدا بیامرزم میگفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه. من با این که از آقاجونت خواسته‌ای نداشتم اما همیشه به این توصیه‌ی مادرم عمل کردم. بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره! تا ظهر بوی آش توی محل میپیچد. چند کاسه ای برای همسایه ها میبرم‌. مشغول غذا دادن به بچه ها میشوم که با صدای در متوجه مرتضی میشوم. به استقبالش میروم و پاکتهای میوه را از دستش میگیرم‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ کلافه
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ مادر سفره را پهن میکند و مرتضی سر سفره کلی ما را میخنداند و به مادر میگوید: _دستتون دردنکنه مادر! یعنی با اومدنتون لطف بزرگی در حقم کردین وگرنه من باید از گرسنگی میمردم! اخم پلی میشود و دو طرف ابروهایم را به هم میرساند. _از خداتم باشه! دستپخت به این خوبی! مرتضی دستش را جلوی دهنش میگذارد و مثلا صدایش را آرام میکند. _فکر کنم باید به جای دانشگاه کنار خودتون نگهش میداشتین. اصلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس، بهش یاد بدین! با هر لبخند و خنده‌ی مادر دلم مملو از شعف میشود‌. بعد از ناهار مرتضی مرا به گوشه ای میکشاند و میگوید: _ریحانه من به بچه ها سپردم تا بگردن اما هنوز چیزی پیدا نکردن، مطمئنی بابات توی کمیته مشترک بوده؟ _من از مطمئن مطمئن‌ترم! خودم دیدمش! باور نداری؟ با نگاه و لبخندی سرشار از اطمینان میگوید: _من مطمئنم، میدونی بعضی پرونده ها رو قایم میکنن یا اثری ازش به جا نمیزارن. یکی از رفقا توی زندان کار میکنه، میگفت اونایی که بیگناه بودن آزاد شدن... ببین نمیخوام نگرانت کنم اما... ادامه‌ی صحبتهای مرتضی را نمیشنوم. همه چیز و همه کس پیش چشمانم تیره و تار میشود. دستم را به دیوار میگیرم و آهسته آهسته روی زمین پخش میشوم. مرتضی دستش را روی شانه ام میگذارد و دلداری ام میدهد. دیگر آماده‌ی شنیدن هر خبری هستم هر چند که آقاجان وعده‌ی آن را ماه ها پیش به من داده بود. دو قدمی مانده تا اشک سرازیر شود که مادر وارد اتاق میشود‌. لبخندش خاموش میشود و با غم خاصی میپرسد: _چیزی شده؟ مرتضی ته ریشش را مرتب میکند و جواب میدهد: _نه... _ریحانه، حالت خوبه؟ نکنه قلبت درد گرفته؟ دستم را روی قلب آرامم میگذارم و با لبخندی میگویم که حالم خوب است. مادر شکاکانه نگاهمان میکند و از اتاق خارج میشود. مرتضی از عصر بیرون میرود و میگوید شب هم در محله ها پاسبانی میدهند. مادر همانطور که با کلاف نخ‌اش ور میرود از من میپرسد: _آقا مرتضی چقدر دیر کرد. همیشه اینقدر دیر میاد؟ _نه قبلا زودتر میامد الان که انقلاب شده کمتر تو خونه میبینمش. به موقع گشته و مواقعی که بیکاره خودشو با کارای دیگه سرگرم میکنه. خلاصه که سرگرمه. _تا باشه ازین سرگرمیا! باباتم همینجوریه. عشقش خدمت به مردمو اسلامه. بی اختیار دامن اشک روی چشمان مادر کشیده میشود، با بغض غم آلودش ادامه میدهد: _نمیدونی که چقدر دلم براش شور میزنه. دستم را روی دست گرمش میگذارم.با اینکه در درونم طوفانی بر پاست اما سعی دارم او را آرام کنم. آن شب ساعتها بیدار هستم و به یاد حرف های آقاجان اشک میریزم. صبح مادر باز هم بار و بندیل میبندد و حاضر میشود؛ وقتی از او سوال میکنم کجا میرود جواب میدهد که میخواهد به حاج آقا سنایی زنگ بزند. کمی بعد که برمیگردد لبخند زنان و غرق در شادی به من میگوید: _ریحانه یه خبر خوش! مغزم هنگ میکند. با تعجبی که در لحنم پیداست، میگویم: _چیشده؟ _حاج آقا سنایی گفت احتمال زنده بودن آقاجونت خیلی زیاده. ما هم میتونیم از بین زندانیای سیاسی دنبالش بگردیم. چند تا آدرسم بهم داد میگه اینا هم توی زندان بودن که بابات بوده. حاضر شو بریم! از حرفهای مادر من هم به شوق می آیم. آن لحظات از آن لحظاتی است که دوست داری در زندگی دروغت را باور کنی. به زمین و زمان چنگ بزنی تا امیدت خدشه دار نشود. زودی حاضر میشوم و زینب را مادر بغل میگیرد و محمد حسین را من. همین که در را باز میکنم تا بیرون برویم قامت دایی میان پنجره‌ی نگاهم ظاهر می شود. دایی با خنده پیش می آید و با ذوق مادر را بغل میکند. از اینکه دایی را فراموش کرده بودم و خبر آمدن مادر را به دایی نگفته بودم خیلی شرمسار هستم. لپهایم همانند لاله‌ی سرخی میشود. دایی الکی گلایه میکند: _چشمم روشن آسته میاین و آسته میرین. اینه رسمش ریحانه خانم؟ لبم را گاز میگیرم و جواب میدهم: _چیکار کنم دایی، اومدن مامان هوش از سرم پرونده بود. مادر خوب دایی را بو میکند و دستانش را به چشمانش میکشد. انگار تکه ای از قلبش را به او برگردانده بودند. بی مقدمه دایی را دوباره پیش میکشد و غرق در آغوشش میکند. _فدای قد رشیدت کمیل جانم. بخدا به فکرت بودم؛ خواستم بعد از جایی که میریم با ریحانه بیایم پیشت. _خب سعادته این! دستتون دردنکنه...ولی کجا میخواستین برین؟ مادر زینب را میان دستانش جا به جا میکند و میگوید: _از حاج آقا سنایی آدرس چندتا از زندانیای سیاسی رو گرفتم. میریم خونه شون شاید خبری از سید مجتبی داشته باشن. تو نمیای؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ مادر س
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ دایی سرش را پایین می‌اندازد. بغض میان حالات صورتش نمایان میشود. به سختی لب میزند: _میام باهاتون. هر سه تایی به راه می افتیم. اولین خانه، خانه‌ ای در محله‌ی فقیر نشین است. کوچه را چراغانی کرده اند و در خانه چهارطاق باز است. بوی اسپند و نم خاک به صورتم میخورد و دل و جانم را تازه میکند. پشت سر مادر به راه می افتم و بعد از دایی وارد خانه میشوم. همگی دور جوانی نشسته اند. جوان موهای مشکی پر پشت و ابروانی بهم پیوسته دارد. نگاه همگی به ما است که مادر میگوید: _والا ما پی نشونی از حاج آقامون هستیم. گفتن آقا زاده‌ی شما شاید بتونه کمکمون کنه. زن مسنی بعد از شنیدن حرفهای مادر لبخند زنان کنارش مینشیند و دستان مادر را میان دستانش میگیرد. دایی آهسته شروع میکند به صحبت کردن: _والا راستش... آ سد مجتبی ما سال ۵۵ دستگیر شد و هنوزم ازش خبری نیست. شما میشناسین شون؟ همه‌ی نگاه ها به طرف جوان کشیده میشود. انگار در حال فکر کردن است که پدرش روی شانه اش میزند و تعریف میکند: _منوچهر ما ازون پسرای گل روزگاره. منو مادرشو که رو سفید کرده. دو سال دست ساواکیا اسیر بوده... جمله‌ی آخر پدر جوان خیلی محزون بود. به درستی میتوان از میان واژه به واژه‌ی آن دلتنگی را لمس کرد. مادر پیش جمع میگوید که خدا حفظش کند. جوان چیزی نمیگوید و با دو دلی جواب میدهد: _والا حاج خانم، من که مجتبی زیاد میشناسم. شما فامیلی‌شونو بگین. مادر با ذوق فراوان و با سرعت لب میزند: _حسینی! سید مجتبی حسینی! جوان دستی به سبیلهای سیاهش میکشد: _والا... آها! یادم اومد! یه مجتبی داشتیم. فکر کنم فامیلشم حسینی بود. دل همگی مان به تالاپ و تلوپ می افتد. انگار یوسف مان به کنعان دل بازگشته. _خب... کجاست؟ _به گمونم رنگرز بود. آره... راسته‌ی رنگرزا کار میکرد. میگفت اعلامیه هاشم ازونجا پیدا کردن. با گفتن نشانی وا میرویم. لبم را به دندان میگیرم و حرص میزنم که داغ مادر تازه شده است‌. نیم نگاهی به مادر می اندازم و با چهره‌ی غم گرفته اش رو به رو میشوم. اما انگار نمیخواهد حرف های جوان را قبول کند و سراغ کیفش میرود. عکس قاب شده‌ی آقاجان را درمی‌آورد و رو به پسر میگیرد. _این شکلی بود؟ پسر جوان عکس را میگیرد و خوب زیر و رویش میکند بعد هم با جوابش دلهایمان را طوفانی میکند‌. _نه راستش... اون مجتبی که میگم هیکلی بود و ریش نداشت. این شکلی هم نبود! مادر با بی میلی به اطرافش نگاه میکند‌. مادر پسر دستانش را مدام فشار میدهد و سعی دارد با امیدهایش ما را امید ببخشد. دایی عکس را میگیرد و دست نوازشش روی قاب کشیده میشود. مادر نیم خیز میشود و عکس را میگیرد. با گوشه‌ی چادرش پاکش میکند و توی کیف میگذارد. چای را پس میزند و سریع بلند میشود‌. هر چه تعارف مان میکند گوش نمیدهد و مثل متحیرها بی مقصد به راه می افتد. وقتی میخواهند برای پذیرایی بایستیم مادر چادرش را محکم میگیرد و لب میزند: _نَ... نه، دستتون دردنکنه. ما... خِ خیلی کار داریم. کفشهایش را لنگه به لنگه میپوشد و بی توجه به صداهای ما از خانه خارج میشود. صدای بوق و جیغ لاستیک ها توی سرم میپیچد و سریع خودم را از خانه بیرون می اندازم. مادر مثل بیدی میان کوچه میلرزد و مردی عصبی به او میگوید: _خانم حواست کجاست؟ اگه یکم سرعتم بیشتر میبود که... دایی دستی به مرد میرساند و از او عذر میخواهد. دایی سر خیابان تاکسی میگیرد. احوالات ناخوش مادر بدجور با دلم بازی میکند. دایی آدرس خانه‌ی ما را میدهد که مادر میگوید: _نه آقا! این آدرسی که میگم بریم. بعد هم آدرسی میدهد. دایی به مادر نگاه میکند و میگوید: _شما حالت خوب نیست، بزار فردا میایم کل تهرونو برات میگردم. مادر با بی توجهی نچی میکند. این بار جلوی در خانه‌ی قهوه ای رنگ می‌ایستیم.‌ صدای صلوات و هیاهوی بچه ها از حیاط به گوش میرسد‌. مادر با پاهای لرزان از پله ها بالا میرود و در میزند. دخترکی در را باز میکند و میپرسد که شما که هستید؟ مادر میگوید برای صحبت با آقا میثم رستمی آمده ایم. دختر ما را به اتاقی راهنمایی میکند. مادر اهمی میکند و پایین مجلس مینشیند. همه‌ی حاضران با چشمانی متعجب ما را از دید میگذرانند. مادر لب تر میکند: _سلام‌. ببخشید مزاحم شدم اما ما یه زندانی داشتیم که از سال ۵۵ هنوز خبری ازش نیست. خواستیم ببینیم آقای میثم رستمی ازشون خبر دارن. جوان کک و مک داری با موهای قرمز کلاف سخن را به دست میگیرد و میگوید: _اسمشون چیه؟ مادر با عجله عکس آقاجان را در‌می‌آورد. همانطور نیم خیز کمی جلو میرود و با دستپاچگی لب میزند:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ دایی س
_سید مجتبی حسینی! روحانی هستن و اینم عکسشونه. آقای رستمی عکس را از مادر میگیرد و کمی این ور و آن ور میکند. عینک بزرگش را جا به جا میکند. چشمانم را میبندم و منتظر بمباران های اخبار بد هستم. _والا... نمیخوام نا امیدتون کنم ولی همچین کسی توی بندمون نبود. مجتبی حسینی نداشتیم... مجتبی زیاد بودن اما حسینیش نه. مادر سر جایش می ایستد. عکس را روی دیدگانش میگذارد و توی کیف میگذارد.با بیحالی تمام لب میزند: _ببخشید... مزاحم شُ... شدیم. جستی میزنم و سریع به مادر نزدیک میشوم. چنگی به بازویش میزنم تا راحت راه بیافتد. هنوز چند قدمی برنداشته است که پخش زمین میشود. دستانم زیر بدن مادر سنگین میشود و با اشک به گونه هایش میزنم. یکی آب قند می آورد و دیگری آب به صورتش میپاشد. ذهنم قفل میشود و تنها مادر را صدا میزنم. دایی دستهایم را محکم میگیرد و دلداری ام میدهد. میثم رستمی خودش را مقصر میداند و میگوید کاش این حرفها را نمیزد.اما من میگویم: _نه، خودتونو سرزنش نکنین. امید الکی بدترین کار ممکنه برای ما. ممنون که راستشو گفتین. چند دقیقه بعد مادر به هوش می آید. آب قند را آرام آرام به خوردش میدهم. هنوز کمی حالش جا نیامده که دوباره قصد رفتن میکند. دایی مدام سماجت میکند و نمیگذارد باز هم به جایی برویم. در آخر با اصرارهای دایی قانع میشود و به خانه برمیگردیم‌. محمدحسین و زینب که حسابی حوصله شان سر رفته بود و ترسیده بودن، با دیدن دایی خوشحال هستند. مادر هم از بودن دایی راضی است‌. مدام دستانش را میگیرد و برایش شربت و چای میریزد. کنارش هم که مینشیند جم نمیخورد و مدام قربان صدقه قد و بالایش میرود. سفره‌ی ناهار را که پهن میکنم مرتضی هم از راه میرسد. دایی و مرتضی هم را بغل میگیرند و مرتضی همه اش تکرار میکند: _چشمتون روشن حاج خانم، نه، سو بالا میزنین با دیدن برادرتون! مادر هم سرش را پایین می اندازد و ریز ریز میخندد ولی کمی بعد همان آش و همان کاسه. مرتب قربان صدقه اش می رود و شعر عروسی اش را میخواند. مرتضی هم گل شوخی اش میشکفت و شوخی میکند: _آره دیگه... وقتشه آقا کمیل هم یه آقا بالا سر داشته باشه! نمیشه که همش ما جور بکشیم. مرتضی دستهای دایی را میگیرد و با اصرار پای سینک ظرفشویی میبرد. بشقابی را رو به روی‌اش میگیرد و با صدای بلند توضیح میدهد که چجوری میشوید. دایی هم کم نمی آورد و برای اینکه دستش بیاندازد مدام میگوید: _نه نفهمیدم چجوری پشتشو کف میکشی! یه بار دیگه توضیح بده. هر چه اصرار میکنم کنار بیایند تا خودم بشویم قبول نمیکنند و مرتضی میگوید: _وایسا بهش یاد بدم فردا پس فردا که رفت خونه‌ی زن با تیپ پا نندازنش بیرون! مرد باید همچین ظرف بشوره که دستاش زبر بشه! در این میان چند بار متوجه خنده های مادر میشوم و خوشحال هستم. عصر وقتی همه در حال استراحت هستند، بچه ها را داخل اتاق میبرم و به بهانه‌ی نق نق بچه ها، مرتضی را صدا میزنم. مرتضی با چند اسباب بازی وارد میشود و با صدای بچگانه ای آنها را صدا میزند. بعد هم به همراهشان بازی میکند.شروع میکنم به حرف زدن: _مرتضی؟ _جانم خانم؟ _یه دیقه به حرفام گوش کن. بچه را زمین میگذارد و وسایلشان را جلوشان پخش میکند. وقتی سرگرم میشوند دستش را زیر چانه میبرد و مثل پسرهای حرف گوش کن میگوید: _جان؟ این چشمو گوش مال شماست. از توجه‌اش تمام قندهای عالم در دلم آب میشود. _میگم خبری از آقاجون نشد؟ سرش را پایین می اندازد و میخاراند.میان تردید گیر کرده و به سختی نه میگوید. آهانی میگویم و ساکت میشوم‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ دایی س
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگامی که همه خواب هستند؛سجاده و چادرم را برمیدارم و به ایوان پناه میبرم. میان نمازها و دعاهایم از خدا میخواهم هر چه خیر است اتفاق بیافتد. آسمان دلم پر از ابرهای دلتنگی شده که لکه هایشان روی قلبم رد می اندازند. اشکم را از روی گونه ام میچینم.سجاده را جمع میکنم و به طرف اتاق پاورچین قدم برمیدارم. از اینکه کسی متوجه من نیست خوشحال میشوم و زود خوابم میبرد. صبح با صدای مرتضی از خواب بیدار میشوم. بعد از نماز در هوای سرد گوشه‌ی حوض مینشینم و به گلدانهای شمعدانی خیره میشوم. با خودم میگویم یعنی ما رنگ روزهای خوش را خواهیم دید؟ یکی درونم صدا میزند، روز خوش روزی است که درونش گناهی مرتکب نشوی. تلنگر خوبی است. خودم را سرزنش میکنم و خدا را شکر میکنم. من همیشه سعی کرده ام گناه را برای خودم زشت تصور کنم. به قول آقاجان که میگفت گناه ظاهری جذاب و فریبنده دارد اما درونش همچون سیب کرم خورده است. هر گناه که میکنی توفیقی را از خودت میگیری و این حق النفس است. دست مادر روی سرم مینشیند. لبخند روی لبانم کش می آید و دست را از روی سر برمیدارم و بوسه ای به آن میزنم. پلکی میزند و با نگاهش در عمق چشمانم رسوخ میکند. _هوا سرده، بیا بریم داخل. قبول میکنم و دست در دست هم از پله ها بالا میرویم. دایی تشک و پتویش را تا می کند و توی اتاق میگذارد. مرتضی لباس میپوشد تا برود نان بخرد. من هم مشغول دم کردن چای میشوم. چند گلبرگ گل محمدی داخل چای میگذارم. مادر هم در آماده کردن سفره کمکم میکند‌. مرتضی که می آید همه دور سفره جمع میشویم. بوی عطر گل های محمدی چای را خواستنی کرده و رایحه شان مشام را به بازی میگیرد. مرتضی و دایی شوخی شان گل میکند و ما را میخندانند اما میان این خنده ها متوجه چهره‌ی گرفته‌ی مادر میشوم.دایی و مرتضی از خانه بیرون میروند. ظرفهای صبحانه را میشویم که میشنوم مادر خداحافظی میکند. با همان دستهای کفی به طرف در میروم و میپرسم: _کجا میرین؟ _میرم به یه آدرس دیگه. خونم به جوشش درمی‌آید. آخر مادر من وقتی همه می گویند خبری از او نیست چرا باز هم دنبالش هستی؟ لبخندی از سر دلسوزی میزنم و سعی دارم آرام باشم: _مامان جان! کسی خبری نداره، باید منتظر باشیم. مرتضی به چند نفر سپرده که دنبال آقاجون بگردن. دستش را به علامت منفی جلویم تکان میدهد و با غم توی صدایش لب م زند: _ببین ریحانه، من چشم به راهم. آدم چشم به راه نمیتونه یه جا وایسته و منتظر باشه. بخدا طاقت شنیدن هر چیزی رو دارم الا بی خبری! روزی صد بار مرگمو جلو چشمام میبینم. اصلا میدونی آدم منتظر چه شکلیه؟ آدم منتظر تشنه است! من تشنه‌ی یه خبرم، تشنه‌ی یه صدا یا یه چهره.از من نخواه کنج خونه بشینم چون مرگ برام راحت تره! کاسه چشمم میلرزد و اشک میچکد. غم مادر توی اشکهای مروایدی اش خلاصه میشود. محکم بغلش میگیرم و باهم زار زار گریه میکنیم. خوب حالش را درک میکنم. من هم تشنه بوده ام و هستم! روزی وصال مرتضی را انتظار میکشیدم و روزی دیدار خانواده... من سه سال است که بال و پر میزنم برای رفع دلتنگی که روی دلم سنگینی میکند.به مادر قول میدهم بعد از اینکه بچه ها بیدار شوند باهم به آدرسی که میگوید برویم. لبخند روی لبهای مادر امواج شادی را به دیواره های دلم میکوبد. محمدحسین نق نق می کند و مرا صدا میزند تا او را ساکت کنم گریه های زینب هم بلند میشود. مادر با خنده او را در بغل میفشارد وقتی آرام میشوند از اتاق بیرون می آییم.چند لقمه ای صبحانه بهشان میدهم و برای عمل به قولم با مادر همراه میشوم. از کوچه پس کوچه های تنگ پایین شهر عبور میکنیم. به در چوبی قدیمی میرسیم. مادر به پلاک کج بالای خانه نگاه میکند و میگوید: _همینه! درکوب گرد و زنانه را میکوبد که صدای مردی نزدیک و نزدیکتر میشود. پیرمرد یک چشم با نگاه های بُرنده اش به ما خیره میشود و میپرسد: _فرمایش؟ مادر دست و پایش را گم میکند. من هم کمی ترسیده ام اما جواب میدهم: _با آقای رضایی کار داریم. سرش را کج میکند: _خودمم. _منصور رضایی؟ سر تکان میدهد که یعنی بله. _ما چند تا سوال داریم. دستی به ریش بلندش میکشد و لب میزند: _بفرما! مادر نیم نگاهی به من می اندازد و من من کنان میگویم: _شما مجتبی حسینی میشناسین؟ زندانی سیاسی بودن سال پنجاه و پنج. اخمی میان پیشانی اش مینشیند و به ما میتوپد: _نه! نمیشناسیم، حالا برین. تا میخواهم حرفی بزنم در را بسته است. مادر به طرف خیابان قدم برمیدارد و محمد حسین در دستانش بی تابی میکند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگ
روی سکوی کنار خانه ای مینشیند و با چهره‌ی مات زده ای نگاهم میکند. _ریحانه، پدرت کجاست؟ زنده است؟ رو به رویش مینشینم و دستم را روی شانه اش میگذارم. _معلومه که زنده اس! فقط دستمون بهش نمیرسه. حتما الان داره بهمون فکر میکنه. با این ه خودم در حرفهایم شک دارم اما به مادر میگویم. کمی همان جا مینشیند و من به در انتهای کوچه زل میزنم. به نظر من آن مرد در مورد پدر چیزی میداند اما نمی خواهد بگوید. به هرحال از ترس خبر بد این حرف را به مادر نمیزنم. تا ظهر دو آدرس دیگر هم می رویم اما همه در بسته است. هیچکس پدر را نمیشناسد! خسته و کوفته به خانه میرسیم. ناهار ساده ای میپزم و وقتی مرتضی می آید مشغول میشویم. عصر او را گوشه ای میکشانم و میگویم: _مرتضی، منو مامان امروز رفتیم به چندتا آدرس. یکی شون خیلی عجیب بود! یه پیرمرد بود که فکر کنم آقاجونو میشناخت. _رو چه حسابی میگی؟ _وقتی اسم آقاجونو بردم یه حالی شد. سریع بهمون گفت که بریم. مرتضی کمی فکر میکند. لبش را کج میکند: _به گمونم شاید درست بگه ولی خب احتمالشم هس که شما اینجوری برداشت کردین. سر کج میکنم و میخواهم: _میشه عصر بریم. _کجا؟ _همون آدرسه دیگه! میگم شاید تو بتونی چیزی بفهمی. قبول میکند و باشه ای میگوید. عصر به هوای خرید بچه ها را پیش مادر میگذارم و باهم به خانه‌ی آن پیرمرد میرویم. مرد صاف می ایستد و درکوب را میزند.پیرمرد غرغر کنان میگوید: _ای بابا! کیه؟ وایستا اومدم دیگه... در را که باز میکند با دیدن من جا میخورد. تای ابرویش را بالا می دهد و با لحن طلبکارانه ای میپرسد: _ای بابا! من که گفتم نمیشناسم. مرتضی رشته‌ی گفت‌وگو اش را پاره میکند _سلام آقای... گوشش را میخاراند. اخمش هر لحظه غلیظتر میشود. _رضایی! _آقای رضایی، لطفا اگه خبری دارین بگین. من چشم به راه هستیم. خانم و مادر خانم من شب و روز ندارن؛ شما بی خبری نکشیدین که بدونین چه دردیه! پیرمرد انگشتش را با عصبانیت بالا می‌آورد. رگ روی پیشانی اش از خون پر میشود. _من‌ میدونم! ولی خبر ندارم...حالا هم راحتم بزارین! دست مرتضی را میکشم و با قلبی زخم خورده از آن جا دور میشویم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ چند روزی در عالم بی‌خبری میگذرد. مادر هر روز بی‌تاب تر به نظر میرسد اما این غم را پشت خنده اش پنهان میکند. دایی را برای ناهار دعوت میکنم و خورش قیمه درست میکنم. مادر همیشه مرا بخاطر خوشمزه پختن این خورشت تشویقم میکرد و دوست داشت. به خاطر دل او هم که شده درست میکنم. دایی زودتر از مرتضی میرسد و همان ابتدا با شکلک بچه ها را جذب خودش میکند. صدای لنگه در را که میشنوم پرده را کنار میزنم و با چهره‌ی وا رفته‌ی مرتضی رو به رو میشوم. با خودم میگویم لابد از خستگی است. همین که در را باز میکند غم را فراموش میکند و مثل همیشه سر به سر دایی میگذارد. میان غذا خوردن هم متوجه رفتارهای عجیب مرتضی میشوم. یا با غذا بازی میکند و یا مبهوت افکاری است که در سرش میچرخد. این رفتار از دید بقیه هم دور نمیماند و دایی با ایما و اشاره به من میفهماند چه اتفاقی افتاده؟ من هم بی اطلاعی ام را به او میرسانم. بعد از غذا نمیگذارم کاری کند و دور از بچه ها میخواهم استراحت کند. هم ظرفها را میشویم و هم بچه ها را سرگرم میکنم. نزدیکی های عصر مرتضی از خانه بیرون میزند؛ واقعا نگرانش هستم. پیش از انقلاب بیشتر در خانه بود ولی حالا در حال دوندگی است‌. با خودم خیال میکردم بعد از انقلاب میتوانیم تمام دوری‌هایمان را جبران کنیم اما زهی خیال باطل! طمع به بودن بیشترش کردم و او همینقدر هم که بود رفت! سبزی‌هایی که خریده ام را با مادر در ایوان پاک میکنیم. گاهی متوجه‌ی پریدن ابرو و لرزش دستانش میشوم و نگرانش هستم. دلم میخواهد هیچ حرصی نخورد. صدای گریه زینب را میشنوم و سراسیمه از پله ها پایین میروم. از اشاره هایش می فهمم که گریه هایش مال لباس نازنین اش است. ناز و نوازشش میکنم و لباس جدید تنش میکنم. بعد سریع لباسش را توی تشت می اندازم و آب میکشم. برای شام هر چه منتظر مرتضی میشویم خبری از او نیست. دیگر از بس از پشت پنجره سرک کشیده ام خسته میشوم‌. بعد از خواباندن بچه ها چشمانم را میبینم. طولی نمیکشد که با صدای بستن در چشمانم باز میشود. سر جایم مینشینم و کمی بعد بلند میشوم تا از لای در سرک بکشم‌. مرتضی است، توی حیاط و لب باغچه نشسته است. میخواهم سلام کنم که میبینم با خودش دارد حرف میزند. گوشه‌ی در مچاله میشوم و به حرفهایش گوش میدهم. مدام توی حیاط راه میرود و نچ نچ میکند. _خدایا چیکار کنم؟ این چه مسئولیتی که روی دوشم گذاشتی! من چطور بهش بگم... کمی مکث میکند و با بغض ادامه میدهد: _چطور بگم بابات... صدای آهسته‌ی گریه اش حالم را دگرگون میکند. اگر تا دیروز امیدی در دلم سو سو میزد، الان همان نقطه‌ی روشن به تیرگی گرایید. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا ناله‌هایم را نشنود. از ترس اینکه الان داخل می‌آید؛ به طرف اتاق میروم. چشمانم را میبندم در وجودم عَلَم سوگواری را برمی افشایم. تا اذان صبح چهره‌ی آقاجان را در افکارم ترسیم میکنم. بارها حرفهایم را با او بالا و پایین میکنم. از اینکه مادر بفهمد چه کار پدر شده وحشت دارم. صبح با چشمانی به خون نشسته برمیخیزم. حواسم اصلا جمع نیست و موقع دم کردن چای و باز کردن شیر سماور حواسم پرت میشود و دستم زیر آب قُلان میرود. آه و ناله ام خانه را پر میکند و مادر کره‌ی محلی و عسل به آن میزند. مرتضی با دیدن دست من غصه میخورد. دستم را میان دستان پهن اش میگیرد و بوسه ای به آن هدیه میدهد. الان که تنها هستیم بهترین زمان برای حرف است. من و من کنان به حالات صورتش دقیق میشوم. _مرتضی؟ _جانم؟ لب به دندان میکشم و با دلهره میپرسم: _من حرفاتو شنیدم. سرش را پایین تر می اندازد و خودش را به بی خبری میزند: _کدوم حرفا؟ _هَ... همونایی که میگفتی آقاجون... دیگر نمیتوانم صحبت کنم و بغض سد راه گلویم میشود. لبهایش را جمع میکند و دستش را روی چشمانش میگذارد. نفس سوزانش به من میخورد و میفهمم او هم مثل من جگر آتش گرفته. دستانش را روی شانه هایم میگذارد و توی چشمانم دقیق میشود. _ببین ریحانه سادات... تو خودت از من همه چیزو بهتر میدونی. شاید الان من نبودم به جای پدرت...احتمال همه چیز هست وقتی وارد این راه میشی. پدرت هم مرد بزرگی بود، خودشون حتما آگاه بودن که همچین دختری تربیت کردن. افعال ماضی گوشم را میخراشند. ناگهان قلبم به درد می آید و صورتم را از درد مچاله میکنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ چند رو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ مرتضی با نگاه مخلوط به نگرانی به من خیره میشود و میپرسد: _چت شد؟ خوبی؟ ریحانه جان؟ دستم را بالا می آورم و سری تکان میدهم. به کابینت اشاره میکنم و مرتضی سریع لیوان و قرص را جلویم میگیرد. به سختی در میان بغض قرص را قورت میدهم. سیل اشک چشمانم را نم دار کند و جوانه‌ی غم آبیاری میشود. چشمان مرتضی هم بارانی شده اما با این حال به من میگوید: _قوی باش! الان مادر میاد و همه چیزو میفهمه. دست خودم نیست و اشک آویزان چشمانم شده. با صدای مادر مثل برق گرفته ها جستی میزنم و صورتم را آب میکشم. مرتضی لبخند الکی میزند و سعی دارد طبیعی رفتار کند. نفس عمیقی میکشد و با وجود درد کم قلبم میخندم. مادر زینب را در بغل گرفته و به من میگوید که باید عوض شود. سری تکان میدهم و میگویم الان کهنه اش را عوض میکنم. مادر نگاهی به صورتم می اندازد و میپرسد: _چیزی شده؟ با دستپاچگی میگویم که نه! بچه را از دستش میگیرم و بعد تشت پر از کهنه شان را میشویم. از بس کهنه های بچه ها را شسته ام بدنم سست شده. میخواهم بلند شوم که کمر درد بدی میگیرد. دستم را به درخت کوچک باغچه میگیرم و کمی آنها را در هوا میتکانم و بعد روی بند پهن میکنم. تشت را آب میزنم و گوشه‌ی حیاط میگذارم. تمام این مدت به مادر فکر میکنم. یعنی چه خواهد کرد؟ چه کسی جرئت گفتنش را دارد؟ در حال فرار از حقیقت هستم که پایم به سنگ افکارم گیر میکند و تمام افکارم بهم میریزند. کاش دروغ‌ها حقیقت میداشتند.آن وقت من عاشق دروغی بودم که میگفت هنوز آقاجان زنده است! بعد از ظهر بچه ها را با مادر میگذارم و با مرتضی به خانه‌ی دایی میرویم‌.با دیدن محله‌ زمان مرا به عقب هل میدهد. مرتضی در میزند و دایی با دیدن ما لبخند میزند و تعارف میکند. دلم به حال خوشحالی دایی میسوزد! کاش می توانستم زبان به دندان بگیرم و چیزی نگویم اما چاره چیست؟ مادر در این بی خبری دق میکند. دایی میرود چای بیاورد که چشمم به پنجره‌ی توی نشیمن میخورد. مرتضی نگاهم را دنبال میکند و میفهمد به چه چیز خیره هستم. دستش را روی سرش میگذارد و میگوید: _هنوزم دردشو یادمه! لبهایم اندکی کش می آید. _حقت بود. دزدا از پنجره میان تو! بعدشم یه دختر تنها، توقع داشتی چیکار کنم؟ _نه، الحق که دختر تر و فرزی هستی. من عاشق همین دستِ به زنت شدم. ویشگون اش میگیرم و همزمان دایی با سینی وارد میشود. رو به روی‌مان مینشیند و با خنده زیبایش تعریف میکند: _خب بفرمایین! چه عجب یادی از دایی تون کردین. زود به زود به منو این خونه سر بزنین، شما با هم بودنتونو مدیون من اید! مرتضی سرش را تکان میدهد و میگوید: _اینو راست میگی... دایی فنجان های چای را جلویمان میگذارد و سر کج میکند: _خب کارتون چیه؟ من که میدونم الکی بهم سر نمیزنین که. نگاه من و مرتضی باهم در نقطه ای تلاقی میشود. رنگ شرم در صورتمان پاشیده شده. هر کداممان توپ را به زمین دیگری پاس میدهیم و زبان به سخن نمیچرخانیم. تا اینکه مجبور میشوم بگویم. _شرمنده دایی! راستش... چه جوری بگم.. یعنی... دایی از مِن و مِن کردن مَن متوجه میشود طوری شده. _خب حرفتو بزن. مرتضی میان بحث میپرد و تعریف میکند: _خُ... خب آقا سید مجتبی رو پیدا کردیم. در چشمان دایی برق عجیبی مینشیند. _واقعا؟ خب این که خیلی خوبه! نیم نگاهی به دایی می اندازم و بغض توی گلویم گوله میشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم و اشکهایم روان میشود. دایی متعجب نگاهم میکند و میپرسد: _مگه نگفتین پیداش کردین؟... خب اینکه‌.. هنوز حرف دایی به پایان نرسیده است که لبانش از حرکت می ایستد. با ناباوری به قطرات اشکهایم زل میزند و میپرسد: _چی؟ چرا گریه؟ سرش را بالا میگیرد و سعی دارد به اشکهایش اجازه‌ی ریختن ندهد. انگشتش را گاز میگیرد و به پیشانی اش میزند. نفس عمیق اش را بیرون میدهد. حال مرتضی هم بهتر از ما نیست. با اینکه پدر را ندیده اما خوب میداند چه شخصیتی داشته است. لبخندها از صورتمان نقش برمیبندد و همه در مات فرو میرویم. شروع میکنم به بیان حرفهای دلم: _یادمه... دفعه‌ی آخر که دیدمش گفت دیگه تمومه! میگفت خدا دلبری های بنده شو می بینه؛ حق داشت خدا...آقاجون بدجور دلبری میکرد. اصلا صورتش یه پارچه نور شده بود. بعد هم میان شنیده ها زمزمه میکنم: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم. آقاجون نور خدا میدید! الکی نبود که داشت منو آماده میکرد.