رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲ اول، آ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴
داد میزنم الان و ادامهی حرفم را خیلی زود به مرتضی میگویم:
_مامان پاشو کرده تو یه کفش که امروز میخوام برم. میگه آقا مرتضی برام بلیت بگیره.
با این حرف نیم خیز میشود و خودم را کمی عقب میکشم. مثل سربازهای آماده میگوید:
_خب باشه. فقط برای چی بیشتر نمیمونن؟ نه این که تنبلی کنم تو خودت میدونی میرم ولی بگو بیشتر بمونن. حالا چرا یهویی قصد رفتن کردن؟
من اخلاق مادر را میشناسم وقتی حساب و کتابش را میکند دیگر تمام است.همین را هم به مرتضی میگویم.
باشه ای میگوید و دوباره سرش را به بالشت میگذارد. خداحافظی میکنم و از اتاق بیرون می آیم.
مادر دست زینب را گرفته و محمد حسین راضی نمیشود در کوچه دستم را بگیرد.سر خیابان تاکسی می ایستد و مقصدمان را میپرسد.
بهشت زهرا که میگویم جواب میدهد سوار شید. مادر و زینب داخل میروند و بعد من مینشینم و محمد هم به پنجره تکیه میدهد.
دلم برایش شور میزند و به حرفم نمیکند که از پنجره فاصله بگیرد. دست میبرم و قفل در را میکشم. با دقت به خیابان نگاه میکنم
خیلی وقت بود که جز برای دوا و دکتر از خانه بیرون نیامده بودم. تاکسی می ایستد و زن دیگری کنارمان سوار میشود.
محمد با نق روی زانو ام مینشیند و حس مرد بودنش باد میکند. تا به بهشت زهرا برسیم کمی طول کشیده.
پول را حساب میکنم و دست زینب را میگیرم. بوی تند دود به حلقم یورش میبرد و به سرفه می افتم. مادر انگار دیگر در حال خودش نیست.
گاهی تلو تلو میخورد و گاهی صاف راه میرود. آقاجان در قطعهی شهدا دفن نشده و میتوان گفت در اطراف خودش شهید دیگر دفن نکرده اند.
پرچم سرخ و سبز بالای قبر در میان باد پیچ و تاب میخورد. زیر چشمی حواسم به مادر است که با قامتی لرزان پایین مزار مینشیند. دستی به گلدان یخ میکشد.
برگهای گل زیر نور آفتاب براق به نظر میرسند. سرخی شهید چنگی به دلم میزند. آه میکشم از اینکه مثل آقاجان توفیق لقب شهید را ندارم.
زینب و محمدحسین متوجه نیستند ما در چه جایی هستیم. از زیر درخت کاج چوب و میوهی کاج جمع میکنند و دنبال هم میدوند.
سیاهی چادر روی چهرهی مادر سایه زده و از شانه های لرزان حکم دلش را میفهمم. هنوز که هنوز است دلمان برایش پر میکشد. گاهی گذر زمان مرهم خوبی نیست و باعث میشود خاطرات بیشتری به یادت بیاید.
بلند شوم و چشمم به شیر آب میخورد.در کنار شیر آب هم ظرفی گذاشته شده. اول کمی آب را در کاسه میریزم تا خاک را بشود و بعد آن را پر آب میکنم.
گاه با حرکت من آب سرریز میشود از لبهی کاسه سقوط میکند. از بالای سنگ آب میریزم و روی نوشته ها را هم دست میکشم. مادر از زیر چادر سفارش میکند به گلدان هم آب بدهم.
باقی آب را توی گلدان سرازیر میکنم و کاسه را گوشه ای میگذارم. دستم را دوباره روی قبر میکشم و فاتحه میخوانم. خاطرات پدر در ذهنم طوفان به پا کرده اند و اثرش میشود چند قطرهی اشک پیشکش!
گاهی باورم نمیشود دیگر آقاجان نیست. فکر میکنم هنوز مشهد است و کنج حوزه با طلبه ها مباحثه میکند. شاید بین محله های فقیرنشین است و شاید هم در میان صحن و سرای آقا علیبن موسی الرضا(علیهالسلام).
خودم را اینگونه قانع میکنم که سرش شلوغ است و نمیتواند به من سر بزند. حالا که در کنار این سنگ نشسته ام و نام او را در کنار لقب شهید میبینم تمام دروغ هایم نقشه بر آب میشود.
باید به خودم بقبولانم که دیگر جسمش در کنارم نیست. شاید باید چشمان خاکی را تبدیل به چشم دل کنم و از دریچهی قلب با او نجوا کنم.
عقده ها بر دلم میماند و تمامش در بغض خلاصه میشود. ساعت و زمان از دستم در میروند و با ضربه زدن به شانه ام سر از چادر بیرون می آورم. محمد حسین با قیافهی وا رفته اش میپرسد:
_کی میریم خونه؟
دستش را میکشم و میگویم الان. قبل از ایستادن بر روی پاهایم به قبر اشاره میکنم و میگویم:
_تو میدونی اینجا کجاست؟
_نه.
برایش میگویم چه کسی اینجا خوابیده. بعد از داستانهای کودکی ام میگویم که آقاجان چقدر هوای ما را داشت. زینب هم کنارش ایستاده و با دقت گوش میدهد. با ناباوری میگوید:
_الان کجاست؟
لبخندی از جنس مهر تقدیمش میکنم و میگویم پیش خدا. لبهایش را برمیچیند و چهره اش ناراحتی پر میشود. مادر با دستمال پارچهای اشکهایش را پاک میکند.
صورتش به قرمزی میزند. لبهایش را از هم باز میکند و میگوید که برویم. هنوز قدمی برنداشته که برمیگردد و دوباره به مزار، گلدان و پرچم نگاه میسپارد.
زیر لب چیزی زمزمه میکند و چون نزدیکش هستم متوجه میشوم چه میگوید.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴ داد می
_سید من رفتم اما دلمو کنارت دفن کردم.
بعد هم سلامش میدهد.برمیگردد و آهسته اشک از گوشهی چشمش بیرون میپرد. زینب و محمدحسین چیزی از احوالمان نمیدانند و نمیفهمند دلیل گریه مادر چیست.
این بار چند بار تاکسی عوض میکنیم تا به خانه برسیم. مرتضی هنوز در خانه هست. با آمدن ما سینی چای را پیش می آورد.
تشکر میکنم و خستگی راه برگشت با فنجان چای مرتضی فراموش میشود.مادر بخاطر پا درد پایش را دراز میکند و همان طور که از درد مینالد سراغ بلیت را میگیرد. مرتضی پیش از این که جواب بدهد، میپرسد:
_آخه کجا میخواین برین؟ بمونین.
_نه دیگه، چند ماه شما رو هم توی دردسر انداختم. برم دیگه!
لب میگزم و میگویم:
_دردسر چیه؟ من جز دردسر براتون چیزی نداشتم.
مرتضی هم حرفی میزند که مضمونش این است که دردسرها را مادر کشیده نه ما. مادر تشکر میکند اما تصمیمش میگوید:
_آخه میگم برم. دم عید دستی به خونه بکشم. خیلی وقته کسی به داد خونه نرسیده. بعدشم بخاطر محمد میرم؛ اونم گناه داره.
مادر مجال بحث دیگری نمیدهد و پیشنهاد میدهد ما عید برویم. مرتضی سرش را پایین می اندازد و لب میزند:
_والا تکلیف من که مشخص نیست. موندنی باشم و رفتنی باشم اونش با رئیسو روساست. شاید همین فردا گفتن برین منطقه اما بچه ها و ریحانه حتما میان.
_قدمشون رو چشم.
زینب دوست دارد خودش را لوس کند برای مادر. لبخندی میزند و در آغوشش میپرد. مرتضی اصرار مادر را نادیده نمیگیرد و میرود.
به من هم میسپارد چیزی دست نکنم و خودش یک چیزی میخرد. با مادر کنار ساکش نشسته ام. مشغول تا کردن لباسهایش هستم و گاه باهم حرفهایی میزنیم.
_دیگه وقت نمیشه برم با مونا و کمیل خداحافظی کنم تو از طرفم عذر بخواه و بگو برای عید منتظرشونیم. خودتم با شوهر و بچه هات بیاین ها!
لبخند لبهایم را میکشد و همزمان چشم میگویم. ناهار کوبیده میخوریم. زینب و محمدحسین مثل بچه های دو ساله لباسشان را از غذا پر کرده اند.
تا ساعت بلیت حرکت مادر یک ساعتی بیشتر نمانده. بلافاصله بعد از جمع کردن سفره، کاسه آب میکنم و روی سینی قرآن میگذارم. دو طرف چادرم را از زیر چانه میگیرم و سینی را هم با یک دست نگه میدارم.
مادر با سلام و صلوات از زیر قرآن رد میشود و برمیگردد میبوسد. مرتضی ساک مادر را به دست گرفته و از کنارمان رد میشود.
_بجنبید حاج خانم! دیر میشه ها!
مادر هول میشود و سریع بچه ها را میبوسد و از توی کیفش به هر کدام دو شکلات میدهد. بعد هم دستی به سرشان میکشد و سفارش مرا میکند.
با من دیده بوسی میکند و حرفهایی که بارها در گوشم خوانده و از حفظ شده ام را تکرار میکند. میخندم و میگویم:
_چشم، حتما!
نگاه آخری به ما می اندازد و ما را به خدا میسپارد. سر خم میکند و پشت سر مرتضی به حرکت درمیآید. چند قدمی جلو میروم و کاسهی آب را پشت سر ماشین میریزم.
محمد و زینب وارد کوچه میشوند و دوان دوان پشت ماشین حرکت میکنند.صدایم را بلند میکنم که برگردند. شب به پیشنهاد من برای رفتن به مراسم محرم به حرم میرویم.
زینب در کنارم نشسته و با دیدن گریههای من سعی دارد گریه کند. مداح آنقدر با سوز میخواند که دلم آتش میگیرد و آنقدر گریه میکنم تا چشمانم میسوزد.
هیچوقت اینقدر اشک نریخته بودم.خدا را شکر میکنم که باری دیگر توفیق اشک برای سیدالشهدا را به من داد. بعد از مجلس هنوز هم بغض دارم و دلم یک بار روضه میخواهد.
در آن شلوغی مجبورم زینب را بغل کنم.رو به روی در خانمها می ایستم که محمدحسین دوان دوان به ما میرسد و میگوید که بابا در فلان جا منتظر ماست. دستش را میگیرم و به طرف مرتضی میرویم. از چشمان او هم مشخص است کم گریه نکرده.
زینب را روی زمین میگذارم و با دیدن محمد حسین شارژ میشود و دنبال هم در کوچه میدوند. همانطور که با چشمانم میپایم شان با مرتضی هم همقدم هستم.
او از فضای جبهه میگوید که در میان خاک و باروت چه گوهرهایی که به آسمان متصل نمیشوند. آه غم شهادت از دلش خارج میشود. به خانه میرسیم و بعد از خوردن قرصهایم به خواب میروم.
صبح شروع میکنم به خانه تکانی و کارهای جزئی که مانده. دقت دارم که چیز سنگینی بلند نکنم. رادیو را روشن میکنم و اخبار صبح گاهی را میشنوم.
گویندهی خبر بعد از نام خدا خبری را میگوید. توجهم به دستمال توی دستم و کف خانه است. محکم دستمال را روی زمین میکشم تا لکه هایش برود.
با شنیدن نام رئیس جمهور گوش هایم را تیز میکنم ببینم چه میگوید. خبر حاکی از سخنرانی فردای بنی صدر در دانشگاه تهران است.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴ داد می
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶
در اخبار اعلام میکنند کسی حق آوردن پلاکارد و شعارنویسی ندارد. این سخنرانی به منظور سالگرد درگذشت دکتر مصدق است.
خودم را به بیخیالی میزنم و میگویم مردم دارند جلوی ارتش بعث شهید میدهند و این آقا میخواهد از مصدق بگوید کاش اندکی هم به فکر زنده ها میبود و حرفهای بهتری برای گفتن میزند.
ذهنم مخدوش شده و رادیو را خاموش میکنم. ناهار را روی بار میگذارم و صبحانهی بچه ها را میدهم. هر چه برای ناهار منتظر مرتضی میشوم خبری نمیشود.
تلفن که زنگ میخورد سریع برمیدارم. بعد از سلام میگوید که امروز به خانه نمی آید و کاری برایش پیش آمده. من هم سوالی نمیپرسم و درکش میکنم.
بعد از گفتن مراقب خودت باش قطع میکنم. به بشقاب خورشت مرغ نگاه میکنم که همینطور باد میخورد و صبر را چاشنی وجودم میکنم.
درحالیکه خم میشوم و جارو را به موزائیکهای کف حیاط میکشم صدای در بلند میشود. گوشه ای که به بیرون دید ندارد می ایستم و به محمد میگویم ببیند کیست. محمد پرده را می اندازد و یواش میگوید:
_میگن خانم مومنی هستن. با شما کار دارن.
خانم مومنی؟ چند سالی میشود ندیده ام اش. خیر استی میگویم و از پشت پرده میگویم:
_بفرمایید داخل
پرده تکان میخورد و خانم مومنی با ظاهری چادری وارد میشود. با هم احوالپرسی گرمی میکنیم و میگویم خیلی وقت است که هم دیگر را ندیده ایم.
تعارف میکنم تا بیاید داخل و چای بخوریم اما قبول نمیکند.میدانم حتما کاری پیش آمده.
_آره، این روزا خیلیا درگیرن. غرض از مزاحمت میخواستم بگم فردا بیای دانشگاه تهران.
کمی تن صدایم از او بالا تر میرود.
_چرا؟
دستش را روی بینی اش نگه میدارد و هیش میگوید. از خجالت لب میگزم و سر تکان میدهم. از زیر چادرش مقوای لوله شده ای درمیآورد.
_بگیرش!
مقوا را میگیرم و باز مقابل صورتم میگیرم. روی آن نوشته شده ؛
"بنی صدر حیا کن، ریاست را رها کن."
بعد توضیح میدهد:
_اینو با خودت بیار. اونجا ممکنه درگیری پیش بیاد بچه هاتو نیار. باید فردا صدامونو به جایی برسونیم.
خیلی جدی میپذیرم و میگویم حتما. عجله دارد و نمیماند. برای بدرقه اش تا کنار پرده میروم و خداحافظی میکنیم.
مقوا را توی کمد میگذارم.
با شنیدن اذان مغرب و طنین انداز شدن آن از گلدسته های حرم افلاکیان و خاکیان غرق لذت میشوند. از شیر توی حیاط وضو میگیرم.
باد سرد به دست های خیسم میخورد و از سرما سریع توی خانه میدوم. چادر سر میکنم و زینب هم خودش را به من میچسباند و اندکی از چادرم را دور خودش میپیچد. بعد از نماز با ذوق نگاهش میکنم و میپرسم:
_چادر میخوای؟
چادر کوچولویی که از قبل برایش دوخته ام را برمیدارم. چادر را روی سرش میگذارم و نگاه شوق بارانم را به او می اندازم.
در میان باغ چادر و گلهای فیروزهای رنگش همچون قرص ماه صورتش میدرخشد. لپش را میکشم و کمی رو به من پز میدهد.
محمد حسین هم میخواهد چادر سر کند و سر چادر باهم جر و بحث میکنند. دندانم را به لب میکشم و برایش توضیح میدهم پسرها چادر نمیپوشند. با حسرت به زینب نگاه میکند و میگوید:
_آخه خیلی خوشگل شده! منم میخوام!
میخندم و جانمازی که برای مرتضی است را برایش پهن میکنم. و یک نماز سه نفری باهم میخوانیم. دستشان را میگیرم و امشب چون شبی پیش مهمان امام حسین (علیهالسلام) میشویم.
صدای ناله ها با روضهی علقمه بالا میرود و زنی با صدای بلند زجه میزند.هرچه میگذرد صدایش را بیشتر روی سرش میگذارد.
وقتی میبینم تمام توجه ها به او به طرفش میروم. تصمیم میگیرم اول لیوان آبی برایش ببرم تا بداند من خیرخواه او هستم. تا به او برسم با پارچه اشکهایم را پاک میکنم و آهسته و با مهربانی روی شانه اش میزنم. توجه ای نمیکند و زیر گوشش میگویم:
_آب آوردم براتون.
بعد از کمی مکث چادرش را کنار میزند.
میگویم لابد در حال خودش نیست و نمیفهمد چه کار میکند. صدای او از خیلی مردها بلندتر است!
آب را به دستش میدهم و منتظر میمانم بنوشد. بعد لبخند کوتاهی می زنم.
_قبول باشه خانم. معلومه حس و حال معنوی دارین و منو هم از دعاتون محروم نکنین ولی اگه ممکنه یکم آرومتر عزاداری کنین. هیچ نامحرمی صدای گریه های خانم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) رو نشنید و ایشون الگوی من و شما هستن.
بنده خدا اندکی به من زل میزند و بعد میگوید:
_چَ... چشم. ممنون که گفتین من دست خودم نبود.
سر تکان میدهم.
_بله من هم حدس میزدم. انشاالله عزاداریتون قبول باشه. منو از دعاهاتون محروم نکنین.
از او فاصله میگیرم و کنار بچه ها مینشینم. در پایان مراسم همگی دست به دعا برمیدارند و برای ظهور مولا و سلامتی امام دعا میکنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶ در اخب
رزمندگان را از یاد نمیبرند و برای پیروزی در جبهه ها هم از خدا دعا میکنند. در دل بعد از تمام این دعاها دعایی کوچک از کنج دلم بیرون میکشم و به زبان میخوانم.
مراقب بچه ها هستم تا گم نشوند و به خانه برمیگردیم. وقتی میبینم هنوز خبری از مرتضی نشده نگران میشوم. بعد از خواباندن بچه ها به حیاط میروم.
به سردی زمین و بخاری که از دهانم بیرون می آید نگاه نمیکنم. به آقاجان فکر میکنم. با خودم می گویم خوش به حالش، عجب سعادتی نصیبش شد.
دل من هم هوایی شده و میخواهد مثل پرنده ای در آسمان به پرواز درآید اما زنجیر دنیا مرا از پرواز محروم کرده است.
به اتاق برمیگردم و به چهرهی معصوم زینب و محمدحسین نگاه میکنم. دلم میلرزد و برای لحظه ای فکر شهادت از خیالم میگذرد.
با خودم میگویم اگر من بروم که برایشان مادری کند؟ ناخودآگاه وقتی به آن وقت فکر میکنم اشک از گونه ام میچکد. زیر پتو میخزم و دستم را روی دهانم میگذارم تا صدای گریه هایم آنها را بیدار نکند.
نزدیکیهای ظهر بعد از گذاشتن بچه ها پیش همسایه و کلی شرمندگی کشیدن به طرف دانشگاه به راه می افتم. جمعیت زیادی جمع شده اند و نمیتوانم سر و ته این مردم را ببینم.
تا چشم کار میکند سیاهی جمعیت است. عکسهای مصدق هم در دست خیلیها است. تعجب میکنم که چرا اجازه دادهاند عکس بیاورند؟ مگر ممنوع نبود؟
مقوا را از کیفم بیرون میکشم و بازش میکنم. هرکس که از کنارم رد میشود یک نگاهی به مقوا میاندازد و بعد ما را از دید میگذارد. چند نفری هم خشم و غضب نشانم میدهند اما من عقیده ام را بی پروا داد میزنم.
ظهر به نیمه نزدیک میشود که سر و کلهی بنی صدر پشت تریبون پیدا میشود. در میان جمع هلهله به پا میشود و بعضیها بدون توجه به ماه محرم سوت و دست میزنند.
در جمعیت مخالفین بنی صدر پلاکاردهای مختلفی به دست گرفتهاند. از میان پلاکاردها یکی توجه ام را جلب میکند که نوشته ؛
"حالا که رهبرت مصدق شده، رای ما رو پس بده."
بنی صدر شروع میکند به حرف زدن که موج مخالفها اوج میگیرد.
شعار "بنی صدر بنی صدر حیا کن ریاست را رها کن."
خشم بنی صدر مخفی نمیماند و از پشت تربیون چهرهی واقعی اش را نشان میدهد. حامیان او ساکت نمینشینند و در مقابل میگوید بنی صدر حمایتت میکنیم. تقابلی بین شعارها به وجود می آید و خیلی زود حامیان او به جمعیت کم مخالفین چنگ می اندازد.
بنی صدر هم از خدا خواسته از آنها دفاع میکند و میگوید :
_این ها رو بیرون بندازین.
در نزدیکی من مردی با قیافهی مذهبی را زیر مشت و لگد خود میگیرند. خون از دهان و بینی اش بیرون میزند.
حالم منقلب میشود و به طرفشان میروم.
نامردها! چند نفر به یک نفر! هر چه توان دارم در حنجره ام میریزم و داد میکشم:
_ولش کنین! کشتینش قاتلا!
یکی از آنها نگاه برنده اش را به من میاندازد. دهانش را با لبهی آستینش پاک میکند و میگوید:
_نکنه تو هم دلت میاد همینجوری بشی؟
رگ خشمم باد میکند.
_آره! اگه بهای حق اینه آره!
_حق؟ داری به رئیس جمهور توهین میکنی.
پوزخندش را به دل نمیگیرم و بی توجه میگویم:
_رئیس جمهور؟ همون ترسو که نتونست کاری بکنه برای نجات کشورش؟ همون که پشت خون شهدا قایم شده؟
نفر جلویی اش را هل میدهد و یک قدم به من نزدیک میشود. نگاهم به مرد بیچاره است که سرفه کنان خودش را از زمین جمع میکند. خون در چشمانش میدود و شروع میکند به هوار کشیدن.
_درست صحبت کن!
با اعتماد به نفس تمام میگویم:
_من درست صحبت میکنم.
با نشستن دستش روی گونه ام، جای دستش به گونه ام گر میگیرد. از قیافه و جبهه گرفتن اش معلوم است از افراد سازمان است.
دستم را روی گونه ام میگذارم و با بغض متراکم خشم نگاهش میکنم. مرد مذهبی با دیدن این منظره کمی بلند میشود و از روی غیرت مینالد:
_زورتون به یه زن رسیده؟ بیاین منو بزنین!
دیگر صدای بنی صدر را کسی نمیشنود. خیلی از مذهبی ها را بیرون می اندازد و حتی آنها را کشان کشان روی زمین میبرند بیرون.
با این حال هنوز صدای مخالفان گه گاهی به گوشم میرسد. من هم کم نمی آورم و فریاد میکشم. همان مرد با شنیدن شعارهایم به طرفم می آید و چادرم را در دستش میپیچد.
دیگر بی حرمتی به چادرم را نمیتوانم تحمل کنم. با تمام قدرت چادرم را از میان مشتش پس میگیرم. به دو زن اشاره میکند تا من را هم از دانشگاه بیرون کنند.
به آزادی که بارها در سخنرانیهای بنی صدر برای انتخابات عنوان میکرد میخندم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶ در اخب
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸
همانطور که سعی دارم آرنجهای قفل شده ام را از دستانشان جدا کنم میگویم:
_آزادی که بنی صدر میگفت همینه! مردم بیدارشین ببینین که به کی رای دادین.
جلوی در مرا رها میکنند و یکی از آنها مرا تهدید میکند. بهشان بها نمیدهم. این بیرون هم شلوغ است
و گاهی صدای خبرنگارها و چیلیک دوربینهایشان به گوش میرسد. چادر خاکی ام را میتکانم. صداهای غیرواضحی از بنی صدر به گوشم میرسد که ارزش شنیدن ندارد.
راهم را کج میکنم به طرف خانه.چندین خیابان را طی میکنم تا ماشین گیرم بیاید. توی تاکسی همهی حرفها از میتینگ امروز بنی صدر است.
بی توجه به آنها به خیابان و مردم نگاه میکنم. سختی و رنج بر دوش خیلیهایشان به رنگ فقر درآمده. جلوی کوچه پیاده میشوم.
از همسایه تشکر میکنم و بنده خدا هم حرفی نمیزند. در راه خانه قدم برمیداریم و ازشان میپرسم که شیطونی که نکردهاند؛ یا همسایه را که آزار ندادهاند.
همانطور که منتظر هستند در را باز کنم نه میگویند. زیر قابلمه را خاموش میکنم و به هوای دیر آمدن مرتضی برای خودمان غذا میکشم.
در حال شستن ظرفها هستم که صدای در می آید. محمدحسین و زینب دوان دوان به طرف در میروند. زینب سراسیمه مرا صدا میکند.
سریع دستم را زیر شیر میگیرم و درحالیکه هنوز کف دارد جدا میکنم. مرتضی با پیراهن و بینی خونی روی پله ها نشسته و به محمدحسین میگوید:
_چیزی نیست، الکی مامانتونو نگران نکنین.
پارچهی تمیز و یخ برمیدارم. روی پلهی پایینتر از او مینشینم و با دلهره به قرمزی صورتش نگاه میکنم. قطرات خون بر پیراهن سفیدش نشسته است. بغض در گلویم مینشیند و لب میزنم:
_چیکار شده؟ کی کرده؟
به طرف شیر آب میرود و صورتش را میشوید. پشتش را به من میکند تا اگر صورتش از درد مچاله شد من نبینم.آب سرخ به زمین میچکد و قلبم در کنجی له میشود.
سرش را بالا می آورد و آهسته پارچه را روی صورتش میگذارم. تشکر میکند و با گذاشتن دستش به دستم میگوید:
_خودم انجامش میدم.
دستم را از روی پارچه برمیدارم.هنوز حرفی نزده تا بدانم چه کسی چنین کاری با او کرده. صبر مرا امان نمیدهد و دوباره میپرسم:
_کجا بودی؟ خب بگو کار کیه؟
نگاهش به بچه هاست. آنها را به بهانهای به داخل میفرستم و دوباره سوالم را تکرار میکنم. سرش پایین است و بدون اینکه چشم تو چشم شویم، تعریف میکند:
_رفته بودم دانشگاه تهران... میتینگ بنی صدر. مرتیکه پشت تریبون هر چی از دهنش درومد بار آقای بهشتی کرد! اون میگفت و بقیه کف و سوت میکشیدن. حرمت آقای بهشتی و محرم امام حسینو نگه نداشتن!
بغض همچون تکه استخوانی در گلویم مانده. لب برمیچینم و آهسته اشک مظلومیت از چشمانم سرایز میشود. آه عمیقی میکشد و نچ نچ میکند.
_اجازهی نفس کشیدن به ما ندادن. تموم بچه مذهبیا رو انداختن بیرون. خیلیا رو تا حد مرگ کتک زدن! بنی صدرم تشویقشون میکرد.
یخ را روی بینی اش میگذارد و نمیتواند بگوید با او چه کردند همانطور که من نمیتوانم بگویم سیلی خوردم.
غیرت و غرورمان به دلسوزی گره خورده. سرم را پایین می اندازم و لب میزنم:
_آدمای درست خیلی مظلومن... از همون اول که هابیل مظلوم بود، از اون وقتیکه موسی رو ساحر میخوندن تا خود پیامبر... اگه رحمت العالمین باشی بازم کسایی هستن که بهت زحمت بدن اما باید صبور باشی. علی (علیهالسلام) هم تنها بود و مظلوم... اونقدر که محرمش بعد فاطمه(سلاماللهعلیها) نخلها بودن و چاه. مظلوم بودن با حق عجین شده. باطل هر کاری برای زمین زدنت میکنه.اونا خوب میدونن آیت الله بهشتی پیرو پیامبر و شیعهی علی(علیهالسلام) هست. یه شیعه هم پیروی از ولایت فقیه براش واجبه. اگه به حق تعرض نشه باید شک کرد! یه روزی این مردم میفهن بهشتی چه آدمی هست که منافقا براش دندون تیز کردن.
مدام سر تکان میدهد.دستش را میگیرم و باهم به خانه میرویم. هر چه به محرم نزدیک میشویم صدای نوحه بیشتر میشود.
حرفهای مرتضی در ذهنم پیچ و تاب میخورد. سوت... کف... چقدر پست و حقیر شده اند که اینگونه به امامشان را اهانت میکنند.
امشب بیشتر اشک میریزم. برای مظلومهای جهان که گوشه ای در صدایشان را خفه میکنند. دیروز هم پیاله های کفر و نفاق دامانشان را از سنگ پر میکردند
و برای بریدن سر امامشان پایکوبی میکردند و حالا صدای پایکوبی نفاق از دانشگاه تهران و از گلوی کوفیان امروز به گوش میرسد.
آنها نه تنها در مورد شادمانی از عاشورا با کوفیان یکسان بلکه بنای جدا شدن از رهبر امروزشان را سر میدهند و یکی از بهترین یاران او را مورد فحاشی قرار میدهند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸ همانطو
غفلت و جهل دیروز و امروز و فردا ندارد.
در تمام دورانها کسانی پیدا میشوند که گول بخورند و گول بزنند.
بعد از آن سخنرانی چهرهی اصلی بنیصدر و مجاهدین خلق برای خیلیها رو میشود. خیابانهای تهران تا چندین روز در زیر قدمهای معترضین میگذرد.
من هم نمیگذارم چنین موقعیتی از کفم برود و با تمام توان همسایه ها را خبردار میکنم و خودم هم همپای آنان شعار میدهم.
بر چشمان مردم بصیرت است و در مشتهایشان خشم و نفرت از کسی که با بی تدبیری کیلومترها خاک در اختیار ارتش بعث گذاشت.
بنی صدر بارها در سخنرانیهایش عنوان کرده که جنگ کار نیروهای نظامی است و مردم و بسیج حق دخالت در آن را ندارند.
بارها به همت همین مردم بود که جلوی دشمن با دست خالی ایستادند تا کسی به شهر و روستاشان تعرض نکند.
او میخواهد همینقدر تلاش را هم مردم نکنند تا کشور به دست بعثی ها بیافتد. نیروهای نظامی را هم با بی تدبیری به مناطق میفرستد
و خیلی ها بخاطر خیانتها، کمبود وسایل و نیروی لازم شهید میشوند و هرکس مخالفت کند را به جرم سرپیچی تنبیه میکند
درحالیکه نظامیها هم قشر مردم بودند که در سالیان دراز در راه امام و انقلاب در مقابل رژیم پوشالی پهلوی ایستادند.
آنها فقط به برنامه های خودکشی بنیصدر و هم دستانش معترض هستند وگرنه مشتاقانه برای کشورشان میجنگند.
با فکر کردن به چنین خیانتهایی مغزم سوت میکشد! پلیدی و خودفروختگی تا به کجا؟ این نارضایتی ها ادامه دارد و هیچکس از مطالبه هایش کوتاه نمی آید.
هوای بهاری نوید آمدن سال شصت را میدهد. شروعی دوباره در انتظار شکفتن روز افزون جوانه های انقلاب و پیروزی در جنگ نابرابر.
آن شب هم مرتضی با شرمساری به خانه برمیگردد. در حالی گالن نفت را روی زمین میگذارد که صدای نشستنش بر زمین خالی بودنش را جار میزند.
نمیخواهم شرمنده اش کنم برای همین چیزی هم نمیپرسم. سرش پایین است و اندکی زیر سرما و نور مهتاب مینشیند.
ترجیح میدهم کمی از او دور شوم و شاید تنهایی برایش بهتر باشد. پایم را روی پله میگذارم که صدایم میکند.
صدا کردنش پایه های دلم را میلرزاند. برمیگردم و با صدای لرزانی میگویم:
_جان؟
سرش پایین است و با آه میگوید کنارش باشم. مطمئنم این صدا زدن بهانه ای برای رفتن است. پس خودم را آماده میکنم و بی هیچ حرفی لب باغچه مینشینم.
تا بخواهد لب از من باز کند دیگر شک ندارم که باز هم ماموریت میرود. لبخند ملیحی میزنم و پیش دستی میکنم:
_میری منطقه؟
سرش را بالا می آورد و با خنده نگاهم میکند. تعجب در چهره اش نمو پیدا میکند و میپرسد:
_تو از کجا میدونی؟
من که دیگر تمام او را از برم. وقتی لبهایش را برمیچیند، وقتی که چشمانش را پر حرف میکند. یا هنگامی که خط و خطوط چهره اش در هم میرود من میفهمم او چه میخواهد. با غرور سر بلند میکنم.
_من تو رو مثل کف دستم میشناسم. تو بگی ب من تا آخر بسم اللهش رفتم.
دندانهای سفیدش از با کنار رفتن لبانش پدیدار میشود. آهسته سر تکان میدهد:
_آره... راست میگی. این منم که هنوز تو رو خوب نشناختم.
تعجب میکنم و میپرسم:
_واقعا؟
دوباره سرش تکان میخورد.
_خب آره... روح تو خیلی وسیعه.
خجالتم میدهد و لب میگزم.
بی آن که چیزی بگویم خودش شروع میکند:
_برم؟
_کی میخوای بری؟
هوای ریه اش را با نفسی بیرون میدهد و با فردا صبح گفتنش دلم به تاب تاب می افتد. اندکی تا به عید مانده و فکر میکردم امسال پیشمان میماند.
هر چند که این بهار ک زمستان ها بهانه اند برای بودن ما در کنارهم. بهار من و او از همان اولش با بهار طبیعت و دیگران فرق میکرد.
ما به دنبال بهاری بودیم که شکوفه ها تا سالیان سال بر روی شاخههایش بدرخشند و با رقص شاخه اینطرف و آنطرف برود.
با آرزوی چنین بهاری بود که پیوند یافتیم و در کنار هم مثل صخره و دریا ایستادم.
گویا باری قسمت شده موج ها او را از من بربایند اما چه ترسی بر صخره است؟
من هم از جایی که ایستاده ام به افق ها نگاه می کنم تا باری دیگر موج ها او به قلبم بکوبند. لبخند میزنم و میگویم:
_برو! توقع نداری که حرف امام رو زمین بزارم. برو مرتضی و منم مثل همیشه پیش بچه ها میمونم. این بچه فردا باید بشن عصای دست امام. تنها با این امید که میتونم توی این شهر بمونم.
به گلهای شمعدانی خیره شده..
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸ همانطو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰
لمس انگشتانش بر پشت دستم و سپس نشستن آن مرا به آینده امیدوارتر میکند.
_بخدا که اجر تو از من بیشتره. باور کن هیچوقت فکر نمیکنم که من از تو توی این راه جلو افتاده باشم. وقتی به صبرت نگاه میکنم میبینم تو چقدر از من جلوتری. کار تو جهاد واقعیه. اگه امثال شما مادرا توی این سالها نبودن کسی نبود که پای کار باشه و خون بده واسه این انقلاب.
لبهایش پیشانی ام را میبوسد. آهسته چشم میبندم و وقتی چشم باز میکنم که ماه در قاب نگاهم قرار گرفته.
خیلی زیبا نگاهش به ماه است. نفسش را بیرون میدهد و عاشقانه زیر گوشهایم زمزمه میکند:
_هر جا که باشم با نگاه کردن به ماه یاد ماهروی خودم می افتم. دوستت دارم!
و این چنین ساده دوستت دارمش کنج دلم جا میگیرد. شب عاشقی زیبایی بود. گرمای عشق میانمان زبانه میکشید و بی توجه به سردی هوا از دلمان سخن به زبان می آوردیم.
تا آخر شب حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. مرتضی هم تا هر وقت که بیدار بودم در جایش تکان میخورد.
آخر سر دلم نمی آید بخوابم. نیمه های شب ساکش را برمیدارم و خیلی آهسته لباسهایش را داخل میچینم. میدانم قبل رفتن همیشه دو سه تا لباس توی ساکش می اندازد و میرود اما این بار من نمیگذارم.
کلی خوراکی لابهلای ساکش میگذارم. از وضعیت منطقه بی خبر نیستم. خیلیها بهشان غذا و تغذیه درست و حسابی نمیرسد.
میگویم اینها را که برایش بگذارم هم به بقیه میدهد و هم خودش در کنارشان میخورد. گوشهی نشیمن بعد از خواندن نماز شب به خواب میروم.
با احساس سنگینی روی خودم چشم باز میکنم. مرتضی با پتویی بالای سرم ایستاده. هوا هنوز به تاریکی میزند و خورشید بالا نیامده.
_بیدارت کردم! ببخشید.
چشمانم را مالش میدهم و میگویم:
_نه، میخواستم بیدار بشم.
ساک آماده اش را دم در میبیند. زیپش را که باز میکند متعجب میشود. قبل اینکه چیزی بگوید خودم میگویم:
_نه نیاری دیگه! چهارتا نخود و کشمش چیه که بزاری؟ ببر هم خودت بخوری هم بده رفیقات.
قبول میکند و میرود دوش بگیرد. حوله اش را روی در میگذارم و چای دم میکنم و توی فلاسک میریزم. نوای اذان صبح در فضا میپیچد. قبل از اینکه از حمام بیاید بیرون من نمازم را خوانده ام.
داخل اتاق میرود و لباسهای نظامی اش را به تن میکند. قامتش در این لباسها خواستنی تر است. مثل پروانه ای دور شمع وجودم میچرخم و لبخند میزنم.
نمازش را میخواند و من به تماشایش می ایستم. میداند پیش روی بچه ها برود گریه پیش می آید و مثل بار قبل از بچه ها خداحافظی نمیکند.
بوسه ای آرام به گونه هایشان میزند و ازشان فاصله میگیرد. ساکش را برمیدارد و مقابلم می ایستد. با لبخندش دلبری میکند و من و بچه ها را به خدا میسپارد.
با یادآوری کاسهی آب و قرآن صبر کن صبر کن میگوید. از زیر سینی چند باری رد میشود و آن را میبوسد. تا دم در همراهی اش میکند و با صدای بوق ماشین سرش را از در عبور میدهد و آهسته میگوید که آمدم آمدم.
_دیگه سفارش نمیکنم. کار سنگین انجام ندی. دست بچه ها رو بگیر و برین برای عید مشهد. این طفلکی ها هم دلشون باز شه.
چشمی میگویم. لبخندش پر رنگ میشود و همانطور که از در فاصله میگیرد، میگوید:
_در امون خدا!
دستم را بالا می آورم و لب میزنم:
_خدانگهدارت.
آب را پشت سرش میریزم و به ماشین خیره میشوم. کاسه و سینی را روی پله دوم میگذارم و در خنکای اول صبح مینشینم.
اندکی در احوالات دیشب سیر میکنم و با یادآوری شوخیها و ابراز علاقهاش میخندم. تصمیم میگیرم قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند بروم و از نفت خبر بگیرم.
چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و گالنی را برمیدارم. گاهی رهگذرانی از کنارم عبور میکنند. صف نفت شلوغ شده و آرامش دقایق پیش در این فضا بهم میخورد.
خیلی ها شب گذشته را در سرما خوابیده اند تا به محض رسیدن نفت از قافله جا نمانند. پشت سر خانمی می ایستم.
صف به درازی کوچه ای شده و سر و تهش ناپیدا. ساعت ها توی صف این پا و آن پا میکنم و خورشید پهنه اش را به کوچه می تاباند.
از گرمای خورشید یخ دستانم باز میشود. دو طرف ژاکت بافتنی ام را بهم میرسانم و چادرم را جلوی صورتم میگیرم. چیزی دیگر نمانده تا نوبتم شود. دلم برای بچه ها شور میزند.
میدانم با دیدن تنهایی خود زهره شان میترکد.گالن را به دست مرد میدهم و بوی نفت مشامم را می آزارد.
گالن را برمیدارم و نفر بعدی پیش میرود.
هنوز به سر کوچه نرسیده ام که صدای مرد نفت فروش بلند میشود و میگوید نفت تمام شده و باید تا وقتی که نفت برسد صبر کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰ لمس ان
صف به غلغله می افتد و هر کسی چیزی میگوید. یکی به التماس می افتد تا برای گرم شدت بچه هایش کمی نفت بهش بدهند.
دیگری میگوید خانه مان در و پیکر ندارد و باد می آید. مردی هم رویش را زمین می اندازد و غم شرمندگی پیش زن و بچه اش را می آزارد.
نمیتوانم همین جوری بگذرم. زنی غمگین دست بچهی سه ساله اش را میکشد.مادر زیر لب چیزهایی میگوید. خوب درکش میکنم
حس مادرانگی اش نمیخواهد بچه اش اندکی آزرده باشد. پیش می روم و خانم صدایش میزنم. می ایستد و بعد رویش را به من برمیگرداند.
_من اینقدر نفت لازمم نمیشه. میخواین به شما هم بدم؟
ذوق زده به چهرهی خواب آلود پسرش نگاه میکند و بله بله میکند. آهسته و با دقت توجه میکنم که قطره ای هدر نرود.
تقریبا نیمی از نفت ها را خالی میکنم. تشکر میکند و کلی به جانم دعایم میکند.
احساس خرسندی میکنم و به خانه برمیگردم. گالن را از پله ها بالا میبرم و قیف را روی بخاری میگذارم.
قورت قورت نفت به کام بخاری میرود. با زدن کبریت به بخاری روشن میشود.لبخند میزنم و امیدوارم هوا از این سردی به در آید.
میخواهم گالن را توی حیاط بگذارم که زینب را ایستاده و بی حرکت جلوی در میبینم. اول جا میخورم و بعد میپرسم:
_اینجا چیکار میکنی؟ نمیخوای بخوابی؟
بی توجه به حرفم چشمش را میمالد.
_بابا کجاست؟ مگه دیشب کنارم نخوابیده بود؟
جواب ساده دارد اما گفتنش سخت است.
زینب خیلی بابایی است و خیلی زود نبود پدرش را احساس میکند. سعی دارم خودم را به نشنیدن بزنم.
راهم را به طرف حیاط ادامه میدهم. با این بی جوابی شستش خبردار میشود چه اتفاقی افتاده! عروسکی که مرتضی برایش خریده است را زیر پایش لگد کوب میکند و با غیض میگوید:
_بابا رفته؟ من که گفتم بهش نرو. دیشب بهم قول داد که پیشم بمونه، چرا رفت؟
از حیاط برمیگردم. زینب با اخم و موهای ژولیده جلوی در ایستاده و جیغ میکشد. او را بغل میکنم و مرا پس میزند.
پاهایش را به زمین میکوبد و داد میزند:
_بابا بابا!
لب میگزم و با یک حرکت سریع بلندش میکنم. از صدای جیغ و گریه هایش محمدحسین هم بیدار میشود. با چشمان نیمه بازش میپرسد:
_بابا رفته؟
دستم را به طرفش دراز میکنم و در آغوشم میکشمش. زینب خودش را از من جدا میکند و به فرش چنگ میزند.دستی به سرش میکشم و برای آرام کردنش لب میزنم:
_بابا یکم دیگه برمیگرده. بعدشم زینب خانم تو میدونی بابایی وقتی میخواست بره به من چی گفت؟
بی توجه به سوالم سکوت میکند و خیلی زود زیر گریه میزند.
_بابا به من گفت زینب اگه گریه کنه من دیرتر برمیگردم. بعدشم تو میدونی ما میخوایم بریم پیش مامان زهرا؟
با شنیدن اسم مامام زهرا سکوت میکند.
فین فین کنان میپرسد:
_کی میریم؟ بریم پیش مامان زهرا! همین حالا بریم! من مامان زهرا میخوام.
محمد حسین از خبرم خوشحال میشود.
_دایی محمد هم هست؟
آهسته سر تکان میدهم و او پر انرژی دور اتاق هورا میکشد. زینب و من نگاهش میکنیم. فقط شرطی با آنها میگذارم که دیگر گریه نکنند.
زینب دوان دوان میرود ساکش را بیاورد.
لبهایم در هم فرو میروند و مانده ام چطور بگویم الان که نمیرویم. توی ذوقشان نمیزنم و فعلا چیزی نمیگویم.
برای ناهار سیب زمینی آب پز میکنم و کوکو درست میکنم. زینب آشپزی را دوست دارد و گاهی اجازه میدهم با دستهای کوچکش مواد را در دستش کوکو کند.
در حال گذاشتن مواد در ماهیتابه هستم که تلفن زنگ میخورد. به محمد حسین میگویم جواب دهد تا من دستم را بشویم.
از احوالپرسی خشکش میفهمم او نمیشناسد اش. گوشی را میگیرد به طرف و خیلی زود سراغ بازی اش میرود. چند بار الو میگویم اما کسی چیزی نمیگوید.
میخواهم قطع کنم که صدای بم مردانه ای در تلفن میپیچد.
_الو؟ سروش؟
اخمی میکنم و جواب میدهم:
_ما سروش نداریم آقا. اشتباه گرفتین.
تا میخواهم گوشی را از خودم دور کنم صدایش دوباره می آید.
_مرتضی چی؟ مرتضی که دارین دیگه.
متعجب میشوم و میپرسم:
_شما چیکارش دارین؟ اصلا کی هستین؟
_خوب نیست عروس پدرشوهرشو نشناسه. منم همونی که از زندان ساواک درت آورد. یادت رفته؟ آرش؟ زندان ضد خرابکاری؟
خاطرات تلخ به ذهنم هجوم می آورند. صدای ناله و گوشت سوخته در سرم میپیچد...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊💜رمان ضایحه💜🕊قسمت ۱ تا 10👇👇
🕊💜رمان ضایحه💜🕊قسمت ۱1 تا 20👇👇
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمیتوانم فرصت را از دست بدهم. حا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۱ و ۱۲
دوان دوان خودم را به او نزدیک میکنم و در حالی که چاقویم را با دست راستم نگه داشتم، سعی میکنم تا به گردنش ضربهای وارد کنم؛ اما در کسری از ثانیه مچم را میگیرد و با نوک پا ضربهای به روی دستم میزند که بیاراده چاقویم به زمین میافتد. هنوز مبهوت از ضربه دقیقش هستم که با ساق پا روی رانم میکوبد و من را نقش زمین میکند. پایم قفل میکند و در یک لحظه درد به تمام اعضای تنم رخنه میکند. ناخواسته شروع به لرزش میکنم و سعی میکنم با دست ران پایم را فشار دهم؛ اما بی فایده است. همانطور که از درد به خودم میپیچم نگاهش میکنم که همچنان مشغول پاک کردن خونی است که از گوشهی لبش جاری شده... نگاهی یک وری به من میاندازد و بدون آنکه توجه بیشتری کند به سمت موتورش میرود تا جلوی خالی شدن باکش را بگیرد. موتور را روی جک میزند و چفیهای که دور گردنش دارد را باز میکند و به سمتم میآید.
او بیش از حد خونسرد است و این موضوع من را حسابی نگران میکند. نمیدانم گیر ماموران موساد افتادهام که میخواهند خودشان ایرانی جا بزنند یا واقعا ایرانیها آمارم را از باکو داشتند... شاید هم از قبلتر... لعنتی! آنقدر خونسرد در این بیابان بی آب و علف قدم میزند که احساس میکنم میتوانم بار دیگر غافلگیرش کنم؛ اما نمیتوانم... پایم قفل کرده و او خیلی خوب از این موضوع با خبر است. نمیدانم چطور میتواند این کار را انجام دهد؛ اما خیلی خوب میدانم که او نقاط خاصی را برای اصابت ضرباتش انتخاب میکند و همین نقاط خاص عصبی نیز میتواند من را اینگونه زمینگیر کند.
با اینکه از درد به خودم میپیچم؛ اما زیر چشمی نگاهش میکنم تا شاید بتوانم حرکت بعدیاش را حدس بزنم. خاک لباس هایش را میتکاند و آرام آرام به سمتم میآید و کنارم مینشیند:
-هنوز درد داری؟
چشمهایم را میبندم و پلکهایم را به روی هم فشار میدهم. دستی به روی ران پایم میکشد و کمی تکان میدهد، دردم بیشتر میشود و صدای فریادم را بیابان را پر میکند. دستش را از روی پایم برمیدارد، شروع به گشتن جیبهایم میکند، سپس کیفم را وارسی میکند و نگاهی به هاردی که درون آن است میاندازد.
اعتراض میکنم:
-چیکار اون داری؟
جوابی نمیدهد، صدایم را بلندتر میکنم:
-دارم باهات حرف...
مشت محکمی به دلم میزند و از کنارم بلند میشود. در یک لحظه نفسم بند میآید، فریاد میکشم تا حد گریه کردن پیش میروم؛ اما خودم را کنترل میکنم. از درون جیب پیراهنش دستگاهی را بیرون میآورد و نزدیک هارد میگیرد. سپس به سمتم میآید. طاقت نمی آورم، دستهایم را به سمتش میگیرم و ملتمسانه حرف میزنم:
-تو رو خدا نزن، باور کن دیگه طاقت ندارم... گه خوردم، هر چی بخوای بهت میگم فقط نزن... تو رو خدا...
بالاخره راضی میشود تا حرف بزند:
-در طول مدتی که کنارشون بودی، پیش اومد که این هارد از جلوی چشمات دور بشه؟
از شنیدن سوالش شوکه میشوم. چند ثانیه مکث میکنم تا متمرکز شوم... منظورش از این سوال چیست؟ برقی در چشمهایم میزند و احساس میکنم که راه خلاص شدنم را پیدا کردهام. حالا وقت آن رسیده که با یک دروغ سنگی پیش پایش بگذارم و طوری وانمود کنم که ممکن است درون هارد ردیابی کار گذاشته باشند:
-آره... این هارد رو خودم ازشون گرفتم.
مردی که کنارم نشسته چشمهایش را ریز میکند و میگوید:
-یعنی اونا این هارد رو بهت دادن؟
به محض اینکه سرم را به نشان تایید تکان میدهم ضربهی دیگری به شکمم میزند که در لحظه تمام غذای دیشبم را بالا میآورم. انگار دیگر نمیشنود که چه میگوید، شبیه یک ربات عمل میکند و من را برمیگرداند و دستهایم را چفیهای که از دور گردنش باز کرده بود میبندد. سپس کیسهای مشکی رنگ از درون جیبش بیرون میآورد و درون سرم میکشد. بدنم شروع به لرزیدن میکند و وحشت زده به التماس میافتم:
-تو رو خدا بگو میخوای چیکارم کنی؟ گه خوردم، غلط کردم... آقا هارد رو من دادم بهشون، اصلا هم از جلو چشمم دور نشد... به هر چی که میپرستی قسم دروغ نمیگم.
نمیشنود! نمیدانم چطور میتواند در آن واحد گوشهایش را از کار بیاندازد. کیسه را روی سرم میکشد و دیگر همه چیز در پیش چشمهایم سیاه میشود، فقط متوجه میشوم که دستی از پشت یقهام را میگیرد و را روی موتور مینشاند. صدایش را قبل از روشن کردن موتور میشنوم:
-کافیه یه بار دیگه خریت کنی و هوای کوماندو بازی به سرت بزنه، اونوقت دیگه مجبور میشوم یه جور دیگه باهات رفتار کنم.
هیچ حرفی نمیزنم و بدون آن که بخواهم و یا حتی بتوانم حرکتی انجام دهم، تلاش میکنم تا در این جادهی پر فراز و نشیب بیابانی تعادلم را حفظ کنم.
✓فصل چهارم
«عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمیتوانم فرصت را از دست بدهم. حا
بعد از انتقال علیهان به خاک ایران تا حدودی خیالم راحت شده است. سازمان یک خانه حیاط دار قدیمی برای ما تدارک دیده که..