رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال میکنم که در یکی از
به پشت سرم نگاه میکنم و کارتنهایی که برای پوشش تهیه کردیم را میبینم. سپس سرم را به سمت پنجرهی مشکوک واحد روبهرویی میچرخانم... یاحسین... از همان چیزی که میترسم اتفاق افتاد! یک مرد کاملا سیاه پوش در قاب پنجرهی واحد روبهرویی ظاهر شده و نوک اسلحهاش را به سمت ما نشانه گرفته است. در کسری از ثانیه به پنجرهی کناریاش نگاه میکنم که در پس تکان خوردن پرده نفر دوم نیز به قاب چشمهایم حاضر میشود. فورا به سمت سوژه برمیگردم و فریاد میزنم:
-ببرش عقب... ببرش پشت اون کارتنها... یالا...
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال میکنم که در یکی از
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۷ و ۱۸
با حرص دستی به لای موهایم میکشم و میپرسم:
-یعنی چی که ممکنه از دستمون برن؟ مگه اوضاع اونجا چطوره؟
کمیل ناامیدانه صحبت میکند:
-اوضاع که خیلی جالب نیست. من نزدیک دو سه کیلومتر پیاده اومدم تا بتونم پوششم رو حفظ کنم و خونه امنی که دارن نزدیک بشم؛ اما انگار این پوشش موقته و بعد از فرار علیهان تصمیم گرفتن هر چی دارن و ندارن رو تمیز کنند.
با حرص حرف میزنم:
-چرا یه جوری صحبت میکنی که انگار باید با موچین ازت حرف کشید بزرگوار! یعنی دارن از اونجا میرن؟ تحلیله یا اطلاعات؟
کمیل کلافه میگوید:
-نمیدونم... خودمم اینجا گیج شدم. دست تنهام! اونی که تو هتل با زنه بود تا علیهان رو حذف کنه خودش حذف شد. موساد این بار یه جوری داره نیروهای درجهی سه خودش رو حذف میکنه که تا به حال سابقه نداشته... من درست نمیدونم اینجا چه خبره عماد؛ اما خوب میفهمم بوهای خوبی نمیاد، مگه نه؟
زمزمه میکنم:
-آره. کار خیلی سخت شد اینطوری... خیلی!
میترسم قصه اسماعیل هنیه دوباره تکرار بشه... اونجا هم تا فهمیدن داریم بهشون نزدیک میشیم کار رو جلو انداختند و هر بار که این اتفاق بیفته ما نمیتونیم بهشون برسیم...
کمیل زبان باز میکند:
-تکلیف من چیه؟ با اینا چی کار کنم؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-ایوب رو یادته؟ همون همکار عملیاتیمون تو اصفهان... احتمالا تا چهار پنج ساعت دیگه میرسه بهت، جون جدت این چهار پنج ساعت رو چشم ازشون برندار تا ببینیم چیکار میتونیم انجام بدیم.
کمیل چشم میگوید و تلفن را قطع میکند و من میمانم هزار و یک نگرانی که همچون دستانی قدرتمند در دور گلویم حلقه زده و راه نفسم را تنگ کرده است. مهندس همچنان مشغول بررسی محتوای هاردی است که برایش آوردهام. به سمت پنجره میروم و به آرامی گوشهی پرده را کنار میزنم که ناگهان با چیزی روبهرو میشوم که وحشتش را داشتم. سایهای در پنجرهی ساختمان روبهرویی ظاهر و بلافاصله محو میشود. نمیدانم خیال دیدهام یا واقعیت دارد؛ اما نمیتوانم بیتفاوت از این موضوع رد شوم. گردنم را به سمت مهندس میچرخانم:
-تیم انتقال علیهان چی شد؟
بدون معطلی میگوید:
-صحبت کردیم دارن...
صدایم را بلند میکنم:
-همین الان بزرگوار! آب دستته بزار زمین و دوباره پیگیری کن. باید دو سه دقیقهای برسن اینجا... مفهومه؟
مهندس فقط زیر لب چشمی میگوید و تلفنش را برمیدارد تا کارهای انتقال علیهان را پیگیری کند. دوباره به پنجرهی روبهرویی نگاه میکنم. خیال کردهام یا خستگی نخوابیدن در چند روز گذشته کارش را با چشمهایم کرده است؟ تلفنم میلرزد، همانطور که پشت شیشهی پنجره ایستاده و به بیرون زل زدهام پاسخ میدهم:
-سلام خانومم، حالت چطوره؟
تک سرفهای میکند:
-سلام عزیزم، خوبی شما؟ اصلا معلومه تو و کمیل کجایید که هیچ خبری ازتون نیست؟ من که به نبودنهای شما حسابی عادت کردم؛ اما مامان و بابام مدام پی کمیل رو میگیرن و منم هیچ جواب درست و درمونی براشون ندارم.
لبخند میزنم و سعی میکنم تا شبیه همیشه با شوخی جوابش را بدهم:
-ما هم خوبیم، خدا رو شکر! از احوال پرسیهای سرکار علیه! معلومه که... با این مدل... حرف زدن...
به چیزی که میبینم اعتماد نمیکنم. یک نفر در همان واحد مشکوک به سرعت از جلوی پنجرهی دیگر رد میشود. چشمهایم را ریز میکنم و به سمت آن واحد خیره میشوم؛ اما هیچ چیز نیست. نمیتوانم بیتفاوت باشم، سرم را به سمت مهندس میچرخانم و با اشاره از او میخواهم تا تیم انتقال را پیگیری کند. راضیه شاکی میشود:
-خب یه باره بگو اصلا حرف نزن دیگه، یهو کجا میری که با برف سال دیگه منتظر شنیدن صدات هم باشیم...
به خودم میآیم:
-ببخشید عزیزم؛ اما الان اوضاعم خوب نیست. بهت زنگ میزنم، مراقب خودت باش و سلام به مامان بابات برسون... یاعلی.
نمیفهمم چطور تلفن را قطع میکنم؛ اما میدانم در آن خانه روبهرویی یک خبرهایی هست. مهندس صدایم میکند:
-آقا تیم انتقال پشت در منتظرن.
همانطور که به بیرون نگاه میکنم میگویم:
-در رو بزن بیان داخل.
سپس خودم به داخل اتاق علیهان میروم و کیسهی مخصوص انتقالش را تا روی چانهاش پایین میکشم و سپس دستهایش را با دستبند فلزیام از جلو میبندم:
-بلندشو... یالا دیگه معطل نکن.
صدایش میلرزد:
-کجا داری میبریم؟ لااقل باهام حرف بزن... بگو کجا...
از پشت یقهاش میگیرم و او را به سمت جلو هل میدهم و میگویم:
-نگران نباش، اینجا موساد نیست که سر خود کسی رو بکشن... به حرف گوش کن و زود راه بیا تا سوار ماشین بشیم، حالا وقت حرف زدن نیست. زود باش!
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۷ و ۱۸ با حرص دستی به لای موهایم میکشم
علیهان وحشت زده و کرت کرت کنان از اتاق خارج میشود تا آماده انتقال شود.
من نیز درست پشت سرش در حال حرکت هستم، به پشت درب اتاق که میرسم نگاهی به داخل بالکن عریض خانه میاندازم و بعد پلههایی که هال خانه را به حیاط متصل میکند را از نظر میگذرانم. سپس همانطور که دستم را به پشت یقهی سوژه بند کردهام به همان دو پنجرهی نیمه باز مشکوک نگاه میکنم تا شاید در این لحظات پایانی بتوانم جلوی یک فاجعه را بگیرم؛ اما هیچ چیز جدیدی به چشمم نمیخورد.
از مهندس میخواهم تا سلامت تیم انتقال و هویت آنها را چک کند. او نیز بلافاصله به سازمان اطلاعات سپاه آذربایجان وصل میشود و بعد از یک سلام و علیک اداری، نوع و پلاک ماشین و اسامی سه نفری که به خانه امن آمدهاند را جویا میشود و بعد از یادداشت زمان رسیدن و انتقال متهم، از آنها میخواهد که متهم با اولین پرواز به تهران منتقل شود.
من نیز همانطور که به حرفهای مهندس گوش میکنم، از پشت پردهی اتاق به تیم انتقال نگاه میکنم. سه نفر هستند و با یک پژوی چهارصد و پنج طوسی رنگ به سراغ سوژه آمدهاند. یکی از آنها پشت فرمان ماشین نشسته است و نفر دوم در چهار چوب درب حیاط نفر سوم را پوشش میدهد که پایین پلهها منتظر است. همه چیز خوب و مطابق پروتکلهای امنیتی سازمان است؛ اما نمیدانم چرا این دلشوره لعنتی دست بردار نیست. ته دلم خالی شده و حالت تهوع میخواهد خفهام کند.
احساس میکنم باید منتظر رخ دادن یک اتفاق بد باشم و هر گاه این احساس به سراغم میآید... سر درد امانم را میبرد، باید تا قبل از رسیدن تیم انتقال کمی استراحت میکردم، با اینکه دیگر به بیدار ماندنهای طولانی مدت عادت کردهام؛ اما این دو سه روزی که چشم روی هم نگذاشتم برایم بسیار سختتر از چیزی که فکرش را میکردم گذشت. نفس کوتاهی میکشم و همانطور که به رفتار مامور سوم که پسر جوانی با کاپشن چرم و شلوار لی سرمهای رنگ است خیره شدهام، به شیشه میکوبم و با اشاره دست از او میخواهم تا وارد اتاق شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه با نیرویی که برای انتقال آمده سوژه را تحویلش میدهم و میگویم:
-اون دوتا پنجره رو میبینی که نیمه بازه؟ من احساس میکنم یه خبرهایی میتونه اونجا باشه... یکی دو بار یه سایهای دیدم که از پشتش رد شد.
مامور جوانی که دستش را کمر سوژه بند کرده با آرامش میگوید:
-انشالله که چیز خاصی نیست.
سپس سوژه را به سمت درب حرکت میدهد که با جدیت دستم را دور بازوی راستش حلقه میکنم و نگهش میدارم و همانطور که در چشمهایش زل زدهام میگویم:
-پسر جان، وقتی دارم در مورد یک مسئلهای بهت هشدار میدم، یعنی دنبال شنیدن دعای خیرت نیستم... یعنی چهار پنج برابر چیزی که الان فکر میکنی حواست هست، باید حواست رو جمع کنی. واضحه؟
مامور جوان که با دیدن جدیت من خودش را جمع و جور کرده است، سری تکان میدهد و میگوید:
-بله آقا، چشم... خیالتون راحت.
به کارتنهای خالی که کنار بالکن چیده شده اشاره میکنم و میگویم:
-اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، پشت اون کارتن خالیها پناه بگیر. بچهها داخلش رو سیمان ریختن و میتونه پوشش خوبی برای محافظت از جون خودت و سوژهات باشه.
مامور جوان سری تکان میدهد و یک چشم زمزمه میکند. دستم را از دور بازویش برمیدارم و اسلحهام را مسلح و به بند کمربندم متصل میکنم. نگاهی به سمت مهندس میاندازم و میگویم:
-هوای بیرون رو داشته باش، اگه درگیری شد اول جای سوغاتیمون رو امن کن که با پرتابهی سنگین دچار مشکل نشه، بعد باهامون دست بده.
مهندس فورا از جایش بلند میشود تا هارد را در محل نگه داری از علیهان بگذارد. من نیز جلوتر از سوژه و مامور جوانی که حالا مسئول مراقبت از اوست از در خانه خارج میشوم و پا به بالکن عریضی که ما را به پلههای حیاط میرساند میگذارم.
چند قدمی بیشتر برنداشتهام که سوژه و مامور جوان نیز خارج میشوند و با سرعت پشت سر من حرکت میکنند. همه چیز کاملا عادی و طبیعی پیش میرود، نسیم خنک اواسط شهریور ماه در فضا میپیچد و برگهای نارنجی رنگ روی درختان حیاط را به رقص وامیدارد.
رمـانکـده مـذهـبـی
علیهان وحشت زده و کرت کرت کنان از اتاق خارج میشود تا آماده انتقال شود. من نیز درست پشت سرش در حال ح
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۹ و ۲۰
هنوز جملهام را به طور کامل نگفتهام که صدای شلیک گلوله در فضای حیاط پخش میشود. مامور جوان علیهان را با سرعتی قابل قبول به پشت کارتنهایی که درون بالکن چیده شده میبرد و من نیز بدون معطلی اسلحهام را بند کمرم بیرون میآورم و سعی میکنم تا با تغییرهای ناگهان خودم را معرض شلیک آنها قرار ندهم. نفر دومی که درون حیاط است بدون مکث اسلحهاش را بیرون میآورد و به سمت سوژهها شلیک میکند؛ اما یکی دوتا از تیرهایش خطا میرود.
هنوز یک چشمم به پنجره به چشم دیگرم به سوژه است که به یک باره صدای فریاد مامور دوم از داخل حیاط به گوشم میرسد. دست راستش را گرفته و روی زمین افتاده است. نباید تمرکزم را از روی مهاجمین از دست بدهم، بلافاصله سعی میکنم تا خودم را به انتهای بالکن برسانم و سپس به سمت یکی از تیراندازها که ناشیانهتر خودش را در معرض دید قرار داده شلیک میکنم؛ اما موفق نمیشوم که او را هدف قرار دهم. نفر دوم سرش را به سمتم میچرخاند و بلافاصله سعی میکنم تا پلهها را دو تا یکی پایین بروم و خودم را از دایرهی دیدش خارج کنم که اتفاق بدتری رخ میدهد. علیهان فریاد میکشد و کیسهی مشکی رنگ مخصوص انتقال را از روی سرش درمیآورد و همانطور که با مامور جوان دست به یقه شده سعی میکند تا به سمت پلهها فرار کند. از آنها رو برمیگردانم و به سمت پنجره نگاه میکنم، حالا هر دو تیرانداز روی یک سوژه متمرکز شدند و علیهان را هدف گرفتهاند.
زیر لب ذکر شریف یا زهرا را زمزمه میکنم و سپس به سمت یکی از آنها که تا کمر خودش را به بیرون پنجره آورده شلیک میکنم، گلولهام مستقیم به پیشانیاش اصابت میکند و فرد مهاجم از طبقهی سوم ساختمان به پایین سقوط میکند و همزمان صدای جیغ و فریاد اهالی بلند میشود. علیهان نیز موفق میشود خودش را به پلههای خانهی امن سازمان برساند؛ اما گلولهی فرد مهاجم به پای راستش اصابت میکند. چند گلولهی بیدقت به سمتش شلیک میکنم و سعی میکنم توجه نفر دوم را به سمت خودم جلب کنم؛ اما بیفایده است.
او متمرکز به سمت علیهان شلیک میکند و یکی دوتا از گلولههایش نیز به شکم و کتف علیهان اصابت میکند. دستم را قائم میکنم و سوژه هدف میگیرم و بلافاصله به سمتش شلیک میکنم. گلولهام روی سینه اش جا خوش میکند و او را به داخل ساختمان پرتاب میکند. بدون معطلی فریاد میزنم:
-معلوم نیست بهش خورده باشه یا نه... خیلی باید مراقب باشید.
سپس از مامور جوان میخواهم به سراغ همکارش برود و خودم هم بالای سر علیهان مینشینم و انگشتم را روی گردنش میگذارم... نبضش ضعیف میزند. به چشمهایش خیره میشوم و با عصبانیت زمزمه میکنم:
-چرا خودت رو به کشتن دادی... چرا... من که بهت گفته بودم جات پیش ما امنه و ما مثل اونا حیوون صفت نیستم، پس دیگه چرا...
لبهایش را به آرامی باز و بسته میکند و سعی میکند تا مطلبی را به من بگوید. گوشم را به دهانش نزدیک میکنم:
-پیج... پیج...
سعی میکنم جملهاش را کامل کنم:
-پیج؟ کدوم پیج رو منظورته؟ توی اینستاگرام با منبعت ارتباط داشتی؟
پلکهایش را به هم فشار میدهد تا حالیام کند که به طور کلی مسیر را اشتباه رفتهام. دستم را زیر سرش میگیرم و گوشم را دهانش میچسبانم تا شاید بفهمم از چه چیزی حرف میزند:
-پیج... مراقب... تله...
میخواهد جملهاش را کامل کند که ناگهان صدای وحشتناک شلیک گلولهای دیگر در فضای حیاط پخش میشود. فورا به سمت پنجره نگاه میکنم و فرد دوم را میبینم که میخواست به سمت ما شلیک کند؛ اما زودتر هدف مهندس قرار گرفته است. مهندس درحالیکه دود از نوک اسلحهی کمریاش بلند میشود، کنارم زانو میزند:
-آقا زنده است؟
علیهان چشمهایش را میبندد و از حال میرود. بار دیگر نبضش را چک میکنم:
-آره؛ ولی خون زیادی ازش رفته... باید فورا برسونیمش بیمارستان... زود باشید...
مهندس و من زیر بغلهایش را میگیریم تا سوژه را سوار ماشین انتقال کنیم. سپس به سمت مامور دوم میروم که از ناحیهی کتف مجروح شده و خونریزیاش نیز نگران کننده است و کمک میکنم تا سوار ماشین و راهی بیمارستان شود. خودم نیز به همراه مهندس به داخل خانه برمیگردیم و من مستقیم به سراغ هارد میروم و آن را درون کوله میگذارم. صدای بیسیمی که کنار سیستم مهندس قد علم کرده در فضای اتاق پخش میشود:
-دو تا تیم دیگه به محل اعزام شدند. لطفا هماهنگیهای لازم رو انجام بدید تا وارد خونه بشن.
خیالم از شنیدن این پیغام راحت میشود و سپس با اشاره به مهندس از او میخواهم تا بلافاصله خانه را سفید و راهی تهران شود. خودم نیز همانطور که از خانه خارج میشوم، شماره حاج صادق را میگیرم تا از او برای ادامهی این ماموریت پر افت و خیز کسب تکلیف کنم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۹ و ۲۰ هنوز جملهام را به طور کامل نگفته
اتفاقا همین چند لحظه پیش با تیم حفاظتی که تو بیمارستان براش گذاشتیم صحبت کردم. میگفت حالش اصلا خوب نیست؛ اما دکترها گفتند باید دعا کنیم و منتظر بمونیم تا شاید یه خبر به دستمون برسه.
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-میگم یه زحمتی بکش، ببین صفحه مفحه توی اینستاگرام داشته یا نه... با کیا توی صفحاتش لینک میشده و اصلا میتونیم چیزی از فعالیتهاش توی فجازی به دست بیاریم.
مهندس فورا توضیح میدهد:
-بعد از انتقالش به خونه امن اینجا خیلی سطحی چک کردم و چیزی که بخواد ما رو توی پرونده جلو بیاندازه دستگیرم نشد،ث باز هم به روی چشم... دقیق و جزئی چک میکنم و انشاءالله خبرش رو بهتون میدم.
لبخند میزنم:
-خدا خیرت بده، یاعلی.
راننده همانطور که تخمه میشکند، نگاهی از آیینه به من میاندازد و میپرسد:
-شما تو کار اینستاگرام و اینا هستی مهندس جان؟
سری تکان میدهم و ادامه میدهد:
-قربون دستت برم، این فیلترشکن من چند روزه وصل نمیشه میشه یه نگاهی بهش بکنی ببینی چه مرگشه!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
پسره سرش تو گوشی داره میاد سمتم
سویچ ماشین سمتش پرت میکنم
-برام پارکش کن
پسر سوئیچ رو تو هوا میگیره با اخم نگام میکنه بعد با چشم و دهن باز زل میزنه بهم
اطرافش رو نگاه میکنه و دستش رو گاز میگیره
-بسم الله مثل جن میمونه
همه جا هستش
-هان؟
قبلاً مستخدمها فقط بلد بودن بگن چشم
هدیه دختری لوند،پولدار و آزاد که هیچ پسری براش جذابیت نداره😊😊
بنظرتون چطور عاشق پسر قصه ما میشه 😍😍😍😍
ممنون میشم حمایت کنید🙏🙏🙏
https://eitaa.com/Gholikiani/3
https://eitaa.com/Gholikiani/3
https://eitaa.com/Gholikiani/3
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰ لمس ان
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲
قلبم تپیدن میگیرد. به سختی در تلخی کامم آب دهان را فرو میدهم.
_میشناسمتون. بله... شما پدر سروش هستین.
_اون پسر نوه منه؟ همونی که الان صداشو شنیدم.
اخم میکنم با شنیدن نوهام!
_بله.. پسرمه.
_خودش کجاست؟ مرتضی تونو میگم... شنیدم باز کله اش بو قرمه سبزی گرفته!خوب شده بهتون مال و منالی هم نرسیده که همچین این رژیمو چسبیدین. همین روزاست که رژیم کوچکتون سرنگون شه و نظام سلطنتی برگرده. پاتونو از این قضایا بکشین بیرون، جرمتون خیلی سنگین میشه و اونوقت نمیتونم براتون کاری کنم.
در دل به حرفهایش میخندم. خوب شده که دار و دستهی شاه همه گریخته اند و او اینگونه رجز میخواند.
در جوابش میگویم:
_ممنون از لطفتون ولی من و مرتضی انتخابمون همینه.
هوفی میکشد.
_این مملکت رنگ خوشی نمیبینه. خیلی براش دندون تیز کردن. جنگ حالا حالا تمومی نداره. صدام با خیلی از اروپاییا دستشون توی یه کاسه اس. شما چطور میخواین با دست خالی و تحریم جلوشون بایستین؟ به خودت و بچه هات رحم کن. منی که میبینی الان زنگ زدم چون غصه پسرمو دارم. شاید اون منو نخواد اما من پدرشم. اگه مرتضی رو میخوای که کشته نشه برگردونش. میبرمتون انگلیس و آمریکا! اصلا هر جا که بخواین! توی این جنگ تلف میشین.
+اینجا کشور ماست. ما نمیتونیم از این آب و خاک ببریم و حالا که بهمون نیاز داره در بریم. ما کشورمونو دوست داریم نه فقط توی خوشی ها! پس خواهش میکنم دیگه حرفش رو نزنین. بچه های من و مرتضی در کنار همهی بچه ها اینجا خواهند بود و فرداها مثل پدرشون مقابل دشمنها می ایستن. ما انقلاب نکردیم که دو یا چند سال بعد بزنیم زیرش!
نیش پوزخندش در گوشم فرو میرود اما قانعم نمی کند.
_اینا یه مشت شعاره! خودتون گول نزنین. تا وقت هست ازون مملکت بیاین بیرون.
کشور چیه؟ آدم میتونه هر جا بخواد زندگی کنه.
جوابی نمیدهم و با عصبانیت آخرین کلامش را نثارم میکند.
_اصلا هر غلطی که میخواین بکنین. من مهر پدریمو نباید واسهی شما هدر کنم. بمیرین هم برام مهم نیست.
خیلی زود با صدای بوق خوشحال میشوم. اصلا متوجه حضور زینب نشدهام. دستم را میگیرد و میگوید:
_فکر کنم غذاها سوخته مامان!
هول میشوم و با عجله سر ماهیتابه میرسم. با دیدن طرف سوختهی کوکو وا میروم.
سر سفره لقمه ای در دهانم میگذارم.بودن در خانه را ترجیح نمیدهم. با فکر ای که باری دیگر پدر مرتضی زنگ بزند حالم بد میشود.
تازه قلبم آرام گرفته و ترجیح میدهم بار و بندیل را جمع کنم. با عجله همان روز راهی مشهد میشویم.
با دو بچهی کوچک و این همه راه خیلی سختم است. نزدیکیهای ظهر که به مشهد میرسیم آفا محسن توی ترمینال منتظرمان هست.
بچه ها با دیدن او یاد فاطمه و فرزانه می افتند. چمدان را سعی دارم خودم بردارم اما آقامحسن اجازه نمیدهد و خودش تا ماشین می آورد.
محمدحسین و زینب میخواهند کلاس بگذارند و از آقامحسن میپرسند که فاطمه و فهیمه شعر بلدند بخوانند؟
آقامحسن از همه جا بی خبر میگوید نه. اینها در دلشان عروسی است و میگویند ما یاد داریم.
بعد هم شعرهایی که با آنها کار کرده ام را هماهنگ میخوانند. آقامحسن هم روی فرمان دست میزند و تحسینشان میکند.
جلو خانهی مادر می ایستد و میگوید:
_امشب بیاین. لیلا هم خوشحال میشه.
_نه، زحمت نمیدیم.
لب میگزد و کلاهش را از سر جدا میکند. دستی به سر کم مویش میکشد و میگوید:
_زحمتی نیست. حتما با مامان بیاین. اصلا زنگ بزنین منو پیکان درخدمت شما و مادر زن عزیز هستیم.
خنده ام را با سیاهی چادر میپوشانم. تعارفات بینمان بالا میگیرد تا جایی که آقامحسن میگوید:
_اگه قبول نکنین منو لیلا تو خونه جا نمیده! میگه برو خواهرمو بیار. الان دست خالی برگردم به امید شب منو تو خونه راه میده.
میدانم شوخی میکند. باشه میگویم و کلاهش را روی سرش تنظیم میکند. در حال رفتن است و برای بچه ها دست تکان میدهد.
خداحافظی و تشکر میکنم. تقی به در میزنم و صدای قربان صدقه های مادر می آید.
در را باز میکند و بچه ها با عجله در بغلش میدوند. سرشان را می بوسد و بچه ها هم بوسه به دستش میزند. از ادبشان قند در دلم آب میشود.
بعد هم نوبت من میشود. دست مادر دور گردنم قفل میشود و میپرسد:
_سلام! خوش اومدی، صفا آوردی!
فدایش میشوم. در را پشت سرم میبندد. احوال مرتضی را از من میپرسد و من از آخرین باری که دیدمش میگویم. یکی از درختان انار توی باغچه خشک شده و دلم برایش میسوزد.
یادم است سه درخت انار به نشانهی ما بچه ها آقاجان کاشته بود. حال درخت محمد زرد و خشک شده بود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲ قلبم ت
به خاطرم هست که آقاجان انار شیرین آن را خیلی دوست می داشت. همیشه هم وقتی انار میخوردیم پارچه برایمان پهن میکرد
و میگفت دانه ای به زمین نیاندازیم. بعد هم تعریف میکرد انار میوهی بهشتی است و...
مادر سطل آب کنار باغچه را برمیدارد و توی آن چپه میکند. از نگاهم میخواند به درخت خشک شده فکر میکنم.
_نمیدونم چیشد. یکهو خشک شد! هر چی کود ریختم پاش کاری نبود. حالا نمیخواد ناراحت باشی.
لبخندی میزنم که ناراحت نیستم.محمد حسین بعد از تفتیش خانه سراغ مادر می آید و از دایی محمدش میپرسد.
_محمد رفته تا سر کوچه و برمیگرده.
باهم داخل میرویم و چمدان را توی اتاق میگذارم. خاطرات آمدنمان به خاطرم می آید.
من و مرتضی باهم در این اتاق بودیم و او با من شوخی میکرد. یادش بخیر...! آهم را همراه با نفس بیرون میدهم.
با صدای فریاد شادی محمدحسین میفهمم محمد آمده است. دم در اتاق می ایستم و محمد را میبینم،
درحالیکه روی زمین زانو زده و بچه ها را در بغلش میفشارد. لبخندی میزنم و با اهم اهم حضورم را اعلام میکنم.
نگاهش را آهسته به سمت من سُر میدهد و فوری ایستاده سلام میدهد. پیش میروم و میبوسمش.دست گرمش را در دستم میفشارم.
عصر از شدت خستگی راه بچه ها را به مادر میسپارم و اندکی میخوابم. صدای اذان به گوشم میخورد و سر جایم مینشینم.
هوای اتاق تاریک شده و دستم را به دیوار میکشم. مادر درحال نماز خواندن است و زینب هم روسری مرا به سر کشیده و نماز میخواند.
از دیدنش شاد میشوم. محمد حسین و دایی اش هم که معلوم نیست کجا رفتهاند. بعد از وضو جا نمازی پهن میکنم و با الله اکبر دیدار عاشق و معشوق شروع میشود.
بعد از نماز مادر درحالیکه تسبیح میچرخاند به من میگوید:
_کم کم باید حاضر شیم و بریم خونهی لیلا.
سر تکان میدهم و بعد از خواندن نماز عشا لباسهای زینب را تنش میکنم. کمی بعد محمد و محمدحسین برمیگردند.
طولی نمیکشد که صدای بوق آقا محسن کوچه را پر میکند. دست زینب و محمد حسین را میکشم و با حالت دو بهشان میگویم با محمد به داخل ماشین بروند.
دست مادر را میگیرم و با هم به طرف ماشین میرویم. مادر جلو نشسته و محمد و محمدحسین در کنار هم خوب آتش میسوزانند.
آقامحسن هم با پرسیدن چه خبر چه خبر قصد دارد جو را عوض کند. به خانهی لیلا که میرسیم فاطمه فاطمه گفتن های زینب آغاز میشود.
آقامحسن بعد از باز کردن در ما را اول تعارف میکند. منتظر میشوم مادر و او بروند و بعد من وارد شوم.
لیلا با چادر گلی گلی اش به استقبالمان می آید و اشاره میکند محمد در را ببندد تا حیاط از در دید نداشته باشد.
بعد از خوش و بش چای ولرم شده ام را سر میکشم. لیلا امانمان نمیدهد و مدام خوراکی به حلقمان میریزد.
عاقبت هنگام شام به سختی برمیخیزم و کمکش میکنم. فاطمه و زینب آهسته گوشه ای خاله بازی میکنند.
سفره را که پهن میکنیم به همه تعارف میکنیم. آقامحسن برای همه غذا می کشد.
بعد از خوردن غذا هم طبق رسم همیشگی تا آخر شب مشغول گفت و گو و شستن و خشک کردن ظروف هستیم.
او سعی دارد مرا با خاطرات قدیمی بخنداند و کمتر از مرتضی حرف به میان می آورد.
گاهی از بس مرا میخنداند دل درد میگیرم و با التماس میگویم بقیه ماجرا را یادم نیاورد. مادر از صبح سرپا بوده و خسته به نظر میرسد.
وقتی چشمان پف کرده اش را میبینم دلم به حالش میسوزد. دیگر با این حال مادر برای میوه خوردن نمی ایستیم. بچه ها سیب و پرتقالی که میخواهند را برمیدارند و در ماشین میخورند.
مادر خیلی از آقامحسن تشکر میکند و آقامحسن هم میگوید وظیفه اش است و بعد با خداحافظی از هم جدا میشوند. مادر در حال وارد شدن به خانه است که چادرش را از سر باز میکند و میگوید:
_خداروشکر که دومادای سر به راهی نصیبم شده.
دور از چشم محمد لبخندی میزنم و به شوخی میگویم:
_ان شاالله عروس سر به راهی هم نصیبت میشه.
بعد همانطور که میخندیم وارد میشویم.با این که عصر هم چندی خوابیده ام اما بعد از خواباندن بچه ها خوابم میبرد.
سر سفرهی صبحانه یادی از زینب، دوست قدیمی ام می افتم. دختر بامزه و پر انرژی که تلخی های دوران دبیرستان را برایم شیرین میساخت. سراغش را از مادر میگیرم و او هم خبر جدیدی ازش ندارد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲ قلبم ت
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
رفتن و سر زدن به دوست قدیمی ام به کنج خانه نشستن ترجیح میدهم. مادر میماند تا به کارهای عقب ماندهاش برسد و محمدحسین هم هنوز از بودن با دایی اش سیر نشده.
تنها من و زینب کوچولو که قدمهایمان با ما به سر کوچه میرسید. با ایستادن تاکسی و متوقف شدنش به طرف ماشین میروم.
انگشت شصتم را روی دکمهی دستگیره فشار میدهم و بعد آن را به طرف خودم میکشم. زینب با فاصله از من روی صندلی دیگر مینشیند.
تا به خانهی دوستم برسیم راننده دو مسافر دیگر سوار میکند. سر کوچه شان از شیرینی فروشی یک کیلو شیرینی میخرم.
دستان کوچک زینب در دستم قرار دارد. زنگ که به صدا درمیآید صدای کیه کیه نفری بلند میشود.
مادر زینب با روی خوش در را باز میکند و تعارفمان میکند. بعد از احوالپرسی وارد میشویم. جلوتر از ما میرود و راه را نشان میدهد. چند تقه ای به در میزند و میگوید:
_ریحانه خانم اومده!
بعد هم میخندد و همانجا می ایستد.دم در ایستاده ایم و بهم تعارف میکنیم که با اصرار های من او داخل میرود. خم میشوم و بند کفش زینب را باز میکنم.
وارد اتاق نشیمن میشویم و با دیدن زینب و بچهی در کنارش شوکه میشوم.دستم را روی دهان میگذارم و با ناباوری به طرفش حرکت میکنم.
سلام را دست و پا شکسته به گوشش میرسانم. لبخند میزنم و تبریک میگویم.با چنان ذوقی کنارش مینشینم که اشک از چشمانم پایین میچکد.
_واای! زینب چقدر بچه بهت میاد! بده این فسقلی رو به من.
آهسته دستم را به طرفش دراز میکنم و قندان بچه را میگیرم. صورت رنگ پریده و دستان کوچکش دل از آدم میبرد.اسمش را می پرسم و جواب میدهد:
_اسمشو سیمین گذاشتیم.
دستش را میگیرم و تکرار میکنم:
_سیمین! سیمین جان! خوش اومدی. انشاالله قدمت خوش باشه.
زینب تشکر میکند و همان وقت مادرش سینی چای را میگذارد. تعارف میکند و تشکر میکنم.
سیمین را به مادرش برمیگردانم و لب میزنم:
_ببخشید. شماره تو گم کردم و نتونستم خبر بدم. خدا رو شکر که خدا بهتون یه سیمین خانم گل و گلاب داد. منم دست خالی اومدم و یه جعبه شیرینی بیشتر نخریدم. انشاالله دفعه بعد جبران میکنم.
دستش را دراز میکند و روی انگشتان دستم میکشد.
_این چه حرفیه؟ لااقل تو وفاداری و هربار میای یه سری به من میزنی و هر دفعه هم منو شرمنده میکنی. من که تهران نمیام و واسه بچه هاتم کاری نکردم.
دندانم را به لبم میکشم.
_این چه حرفیه؟انشاالله دفعه بعد با آقاتون تشریف بیارین تهران. قدمتون سر چشم!
زینب فضولی اش گل کرده و یکهو غافل میشوم. وقتی به اطراف نگاه میکنم میپرسم:
_زینب کجاست؟
زینب درحالیکه بچه اش را در دست تکان میدهد میگوید نفهمیده کجا رفته. برمیخیزم و صدایش میزنم که مادر زینب از توی اتاق داد میزند:
_اینجاست نگران نباشین.
نچی میکنم و به طرف اتاق میروم. مادر زینب برایش کتاب داستانی به دست گرفته و میخواند. شرمسار میشوم و میگویم:
_شما رو اذیت نکنه یه وقت!
بنده خدا میخندد و دستی به سرش میکشد.
_نه! دختر خوبیه. شما و زینب خیلی وقته همو ندیدین برین باهام قشنگ حرفاتونو بزنین. من و این خوشگل خانم هم کتاب میخونیم. باشه؟
زینب هم با خوشحالی جواب میدهد:
_باشه!
تا میخواهم چیزی بگویم باری دیگر مادرش حرف خود را تکرار میکند. باشه ای میگویم و با زینب به صحبت مینشینیم.
او از لذت مادر بودن میگوید. درست حسهایی که من هم مزه اش را چشیده ام. آنقدر غرق حرف میشویم که صدای اذان مرا از گفت و گو بیرون میکشد.
نمازم را که میخوانم از آنها خداحافظی میکنم. در خانه را باز میکنم با یا الله یا الله گویی وارد میشوم.
مادر قابلمهی غذا را کنار سفره میگذارد و برایمان میکشد. خبر خوش بچه دار شدن زینب را که برایش میگویم مثل من ذوق میکند و میپرسد:
_واقعا؟ خداروشکر!
همهمان درحال آماده سازی عید هستیم. خیلی زود در آخر هفته نوای حاجی فیروز بلند میشود. اولین سالی است که همراه بوی باروت و تانک به پیشواز شکوفه ها میرویم.
دور تا دور سفرهی هفت سین نشسته ایم و قاب عکس آقاجان روشنی مجلسمان شده. نم سبزه و موجهای کوچک تنگ در اثر حرکت ماهی قرمز حس شادابی را میدهد.
حسی که باعث میشود در میان جنگ باز هم دلت خوش باشد به چیزی. چشم میبندم و آهسته دعای زیبایی زیر لب میکنم.
نمیدانم آیا سال دیگر مرتضی در کنارم هست؟ من پیش بچه ها هستم؟ آیا باری دیگر میشود بی دغدغه جنگ و با خیالی آسوده در کنار هم بنشینیم و از سال جدید لذت ببریم؟
با شنیدن صدای توپ سال نو همگی گوش تیز میکنیم و گوینده میخواند: