eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :46❤️ 💜نام رمان:عقیق فیروزه‌ ای💜 💚نام نویسنده : بانو فاطمہ شکیبا💚 🖤ژانر : مذهبۍ _ عاشقانھ_شهدایی_امنیتی🖤 💙تعداد قسمت: 60 💙 🧡با ما همراه باشید🧡 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 🇮🇷قسمت رکاب (خانم) آن قدر دانه‌های تسبیح را شمرده‌ام که حتی نقش هریک را حفظ شده‌ام. می‌دانم دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوه‌ای هست که روی هیچ کدامشان نیست. خانه ساکت است و صدای بهم خوردن دانه‌های تسبیح، بلندترین صدایی است که می‌شنوم. حتی ساعت هم آرام گرد است و صدا ندارد. کلیدش داخل در می‌چرخد، مثل همیشه. یاالله آرامی می‌گوید، مثل همیشه. طوری در را می‌بندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمی‌بینمش اما می‌دانم دقیقا چه کار می‌کند. تسبیح را کناری می‌گذارم و می‌روم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به انتهای راهرو که می‌رسد، مچش را می‌گیرم و می‌پیچانم پشت سرش؛ اگرچه به سختی بین انگشتانم جا می‌شود. چون غافل‌گیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده. هلش می‌دهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش می‌گویم: -هیس! مسلحی؟🤫☺️ صدای نفس کشیدنش در چند لحظه سکوت، تنها صدایی است که به گوش می‌رسد. ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم می‌زند و وقتی تعادلم برهم می‌خورد، مچم را می‌گیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و مقابل خودش می‌کشدم. حالا من به دیوار چسبیده‌ام و شده‌ایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند لحظه قلبم را دربر می‌گیرد. ق بل از این که نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت اشاره‌اش را روی لبانم می‌گذارد: - هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی!😉 صدایش آرام است؛ انگار نمی‌خواهد کسی بشنود. چند لحظه سکوت می‌کند تا چشمانش سخن بگویند. نمی‌دانم چند وقت است که ندیدمش؟ یک ماه؟ دو ماه؟ شاید کمی بیشتر و کم‌تر. فقط می‌دانم آن موقع که دیدمش، لب پایینش زخم نبود. نور تنها چراغ روشن خانه روی صورتش سایه روشن ساخته. دستم را رها می‌کند: - چرا نخوابیدی؟ -می‌خواستم شام بخورم تو رسیدی! نیش‌خند می‌زند: -ساعت دوازده شب که وقت شام نیست! مگه اینکه تو... هلش می‌دهم عقب. دو دستم را در هوا می‌گیرد و جمله‌اش را کامل می‌کند: -منتظرم مونده باشی!😌 دستانم را می‌رهانم: - خب که چی؟🙄 پیروزمندانه شانه بالا می‌اندازد: -لو رفتی خانوم!😎 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 🇮🇷قسمت #اول رکاب (خانم) آن قدر دانه‌های تسبیح را شمرده‌ام که حتی
🌷🍀رمان امنیتی عقیق فیروزه ای🍀🌷 🇮🇷قسمت عقیق ۱ دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام کوچک‌تر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچک‌تر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود. امیر اما بیشتر از الهام می‌فهمید. بغضش را نگه داشته و به ابوالفضل نگاه می‌کرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریه‌های آرام پدربزرگ و ناله‌های مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما می‌گرداند. دست خواهر و برادرش- الهام و امیر- را گرفت و به اتاق برد. می‌دانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و بهانه می‌گرفت: -گشنمه! کیک می‌خوام! الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود: - خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟ جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما نمی‌توانست. شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانی‌اش، یا بهتی که داشت، بغضش را خفه می‌کرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که می‌گفت: - مرد گریه می‌کنه، اما نه جلوی کس و کارش! دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمی‌توانست باور کند دیگر نمی‌بیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند.🇮🇷🇮🇷🕊🕊 عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند. اما می‌دانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته بود: -جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم. هربار یادش می‌آمد دیگر پدر و مادر را نمی‌بیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم می‌آورد: - کاش نمی‌رفتند. کاش حداقل با کاروان می‌رفتند نه ماشین شخصی. کاش... صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون می‌آمد، راهرو را طی می‌کرد، از در بسته اتاق رد می‌شد و می‌رسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ می‌کرد و ابوالفضل بی صدا آب می‌شد. الهام خوابش برد و امیر که گوشه‌ای کز کرده بود، کودکانه پرسید: - چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟ 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی عقیق فیروزه ای🍀🌷 🇮🇷قسمت #دوم عقیق ۱ دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم
🍀🌷رمان امنیتی عقیق فیروزه ای 🍀🌷 🇮🇷قسمت / فیروزه ۱ دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دیگر مطمئن بود نه فقط عارفه، که تمام مدرسه می‌دانند این دو هفته اخیر یک مرگش هست که شبیه برج زهرمار شده! سوار اتوبوس شد، برعکس همیشه که می‌ایستاد تا بقیه بنشینند، نشست کنار پنجره و سرش را به شیشه تکیه داد. خیابان پر از آدم بود و آدم‌ها پر از آرزو، غصه، دغدغه، مشکل و امید. اگرچه آرزو و غم هریک با دیگری فرق می‌کرد، اما «بشری» یقین داشت همه معتقدند مرکز دنیا هستند. خودش هم یکی از آن آدم‌ها بود که می‌خواست گردن بکشد و اطرافش را بشناسد. حالا برعکس خیلی از مردم اطرافش، می‌دانست مرکز دنیا بودن تصور اشتباهی است. دلش می‌خواست این را به همه بگوید، اما با خودش توجیه می‌کرد که زمین گرد است و بی نهایت مرکز دارد! از این فکرها که خسته می‌شد، به گره‌های تو در توی کلاف ذهنش می‌خندید. دلش می‌خواست گریه کند. خسته بود؛ چیزی از درون آزارش می‌داد. صدای نزاع حس‌های متضاد را از درونش می‌شنید. کسی سرزنش می‌کرد و دیگری توجیه می‌کرد. هر حسی، حق به جانب از خودش دفاع می‌کرد. صدای همهمه دادگاه درونش، دیوانه کننده بود و بشری میان همه آن‌ها سرگردان بود. حتی نمی‌دانست به حرف کدام گوش کند؟ دلش می‌خواست مثل مبصرهای کلاس اولی فریاد بزند: -ساکت! اما نمی‌توانست. صدایش از پشت بغض شنیده نمی‌شد. خواست شماره مادر را بگیرد و بپرسد رسیده‌اند یا نه؟ اما همراهش زنگ خورد. عمه نوشین بود؛ مثل همیشه پر از شور و شوق و عاطفه: - سلام خوشگلم کجایی؟ اگر برعکس نوشین سرد جواب نمی‌داد، قربان صدقه‌های نوشین ادامه پیدا می‌کرد: - نیم ساعت دیگه می‌رسم. از خودش بدش آمد. نوشین هم سن مادرش بود؛ اما مثل یک خواهر، همدم همیشگی. از کودکی تا زمانی که معلوم نبود. نوشین باز هم ناامید نشد: - پس زود بیا عزیز عمه! بوس بوس! -باشه، خداحافظ. شانزده سالش بود و فکر می‌کرد خیلی بزرگ شده؛ اما هنوز برای عمه‌هایش بچه بود. همان بچه دو سه ساله تپل و شیرین زبان که در خانه راه می‌رفت و قصه به هم می‌بافت. به قول نوشین: -نود سالت هم که بشه، هنوز نانازی منی! پوزخند زد. یادش رفت بپرسد پدر و مادر رسیده‌اند یا نه؟ 🍀ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی عقیق فیروزه ای 🍀🌷 🇮🇷قسمت #سوم / فیروزه ۱ دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دی
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(آقا) فکر می‌کردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی تخت افتاده‌ام، اما خوابم نمی‌برد. چندبار هم پلک‌هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده‌ام. دائم چشمانم گرم می‌شوند و چرت می‌زنم اما خوابم نمی‌برد. انگار به بی خوابی عادت کرده‌ام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن! سردم است. پتو را دور خودم می‌پیچم و برمی‌گردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده‌ام غیبش زده.😍🚶‍♂ به سختی خودم را از رخت خواب جدا می‌کنم. به پیدا کردنش می‌ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمی‌دارد و خستگی ناپذیر می‌خواند. ولع دانستن را در چشمانش می‌بینم. طره‌ای از موهای مشکی‌اش را که بر صورتش افتاده پس می‌زند و بی آن که از کتاب چشم بگیرد می‌گوید: -هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب.😍 باز هم تیرم به سنگ خورد.🤦‍♂ می‌خواستم غافل‌گیرش کنم، اما مثل همیشه غافل‌گیرم کرد. نمونه‌اش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است! شکست را به روی خودم نمی‌آورم: -چی می‌خونی؟ -حکمت متعالیه ملاصدرا. ابرو بالا می‌دهم: -نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه! لبخند می‌زند و گونه‌اش چال می‌افتد. موهایش در نور ماه قهوه‌ای است. با کلافگی موهای روی صورت را عقب می‌زند: -وای، فردا کوتاهشون می‌کنم! دیوونه‌ام کردن! حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شده‌ام که این طور ضد حال می‌زند! اخم می‌کنم: -خب گیر سر بزن! حیفشونه! زیر چشمی نگاهم می‌کند: -می‌خوام ببینم خودت می‌تونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟ -پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟ خودم هم می‌دانم چرت گفته‌ام. او با همه زن‌های تاریخ فرق دارد. پلک برهم می‌خواباند: -باشه، گیره می‌زنم! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #چهارم رکاب(آقا) فکر می‌کردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همی
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک می‌شد، مثل خانه. خانه‌ای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاق‌ها از نگاه خیسش گذشتند. باید همه را می‌گذاشت و می‌رفت. همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخل‌ها را، شط را، خرمشهر را! تازه می‌توانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر می‌گفت بفهمد. با این که خوب می‌دانست به پای پدر نمی‌رسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت. حتما پدر هم سال پنجاه و نه🇮🇷 همین حس را داشته و دلش می‌خواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید🕊 شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد! هرگوشه از خانه را که نگاه می‌کرد، پدر و مادر را می‌دید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد. کاش دم در منتظرش نبودند تا می‌توانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخل‌ها شبیه آدم‌ها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را می‌فهمید.🌴 یاد خاطره پدر می‌افتاد؛ این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه می‌کردند. «ابوالفضل» همیشه افتخار می‌کرد که در همین شهر به دنیا آمده. پدر می‌گفت خرمشهر مثل مادر است، بچه‌هایش را دوست دارد و دوری‌شان را تحمل نمی‌کند. می‌گفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.🕊🌷 آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد. وقتی داشت در را قفل می‌کرد، بازهم یاد حرف‌های پدر افتاد: -وقتی داشتیم می‌رفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش می‌گفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو می‌شکونن! در خانه را مانند ضریحی بوسید. آرزو کرد کاش زمان همین‌جا می‌ایستاد؛ اما نمی‌شد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش می‌برد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری می‌داد. اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.💨🚙 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #پنج عقیق روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگ
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه باید دل می‌کند، باید! دیگر برایش اما و اگر و شاید مطرح نبود. می‌دانست تا از این مانع رد نشود، نمی‌توانست جلوتر برود. باید دندان خراب را می‌کند و دور می‌انداخت؛ اما هنوز نپذیرفته بود فرهاد دندان خراب است. هم پذیرفته بود، هم نه. عقل و قلبش شبانه روز دعوا داشتند.خودش را به فرهاد مدیون می‌دانست. شاید اگر فرهاد نبود، هم‌چنان در دنیای کوچک و کودکانه‌اش می‌ماند. فرهاد باعث شده بود بشری بزرگ شود، گردن بکشد، دنیای اطرافش را ببیند و عقایدش را از نو بسازد. بشرای سیزده ساله، زمین تا آسمان با بشرای شانزده ساله فرق داشت. این را همه می‌گفتند. می‌گفتند بشری یک باره بزرگ شد، جهش کرد، خانم شد. خودش هم زندگی جدیدش را با وجود مخالفت‌های هر از گاهیِ مادر دوست داشت. فرهاد، بشری را در ابتدای راهی بی نهایت قرار داده بود، در ابتدای مسیر رشد، راهی که منتهی به بهشت می‌شد؛ درحالی که خودش نه می‌خواست و نه خبر داشت چنین لطفی به بشری کرده. بشری اما، کمی که در این مسیر جلو رفت، فهمید تعلق خاطر به فرهاد ادامه مسیر را سخت می‌کند. هرچه بزرگ‌تر شد و جلوتر رفت، محبت فرهاد دست و پاگیر‌تر شد. خاطره‌های زیادی با فرهاد داشت. عقلش می‌گفت باید فرهاد را رد کند تا بتواند جلو برود، وگرنه سقوط حتمی است. به جای جملات کتاب، سر و صدای دادگاه همیشه برپای درونش را می‌شنید. کتاب را بست و وسط سالن دراز کشید. چند پرتوی باریک آفتاب، توانسته بودند از بین شاخه‌های درخت انگور و پرده‌ها فرار کنند و با چشمانش بازی می‌کردند. دوباره همه چیز را از سه سال پیش مرور کرد. زمانی که در آستانه تغییر بود. در آستانه شناخت نسبت به جنس مخالف. همان روزها، در همین اتاق مهمان خانه فرهاد را نگاه کرد، پسرخاله‌اش را! تا قبل از آن فرهاد را زیاد می‌دید، مخصوصا محرم‌ها که مداح حسینیه بود. اما سه سال پیش، اولین بار فرهاد را نگاه کرد و بی آن که بداند چرا، حس کرد فرهاد با بقیه مردها فرق دارد. تا قبل از آن، تعریفی از جنس مخالف نداشت. فرهاد بی آن که بخواهد، باعث شده بود بشری متن مداحی‌هایش را بنویسد و درباره کربلا بیشتر بخواند. فرهاد خودش هم نمی‌دانست بشری را جهش داده. بشری تا یکی دو ماه بعد از آن روزی که فرهاد برایش فرق کرد، نمی‌دانست چرا روی فرهاد حساس است. اصلا تعریفی از این احساس عجیب نداشت. گاهی آن قدر درباره این احساس ناشناخته فکر می‌کرد که به هیجان می‌آمد و ذوق می‌کرد، یا گریه‌اش می‌گرفت. به هرحال، طول کشید تا بفهمد عاشق شده است. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🍀🌷 قسمت #شش فیروزه باید دل می‌کند، باید! دیگر برایش اما و اگر و ش
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (خانم) از اتاق خواب بیرون می‌آید و سلام کرده و نکرده، مقابل تلویزیون می‌نشیند. کنایه می‌زنم: -علیک سلام! صبح شما هم به خیر! منم خوبم! می‌زند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمی‌گرداند: -سلام! خوبی؟ با شنیدن اضطراب صدایش اخم می‌کنم: -مگه قرار نبود توی مرخصی گوشی رو بذاریم کنار؟ بی آن که نگاهم کند می‌گوید: -چشم، ببخشید! دیگه تکرار نمیشه! صدای تلویزیون را بلندتر می‌کند تا من هم بشنوم: -حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ده نفر از هم وطنانمان به شهادت رسیده‌اند! لیوان شیر گرم را دستش می‌دهم و می‌گویم: -این رو که صبح تا حالا چند بار اعلام کرده!دیر بیدار میشی از اخبار عقب می‌افتی! با دقت زیرنویس را می‌خواند. صدای تلویزیون را کم می‌کنم: -پس دو ماه داشتین چه کار می‌کردین جناب؟! نگاهش را از تلویزیون می‌گیرد و با خنده برایم چشم تنگ می‌کند: -سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین من رو تخلیه اطلاعات می‌کنین؟ شانه بالا می‌اندازم و می‌خواهم بلند شوم که دستم را می‌گیرد که بنشینم: -میای بریم بیرون امروز؟ طبق عادت همیشگی‌ام، دستش را می‌پیچانم. برخلاف همیشه چهره‌اش کمی درهم می‌رود. عجیب است! هیچ‌وقت آن قدر فشار نمی‌آورم که دردش بیاید. مگر این که... بلند می‌گویم: -دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟ قبل از آن که دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در می‌رود. بلندتر می‌گویم: -چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمی‌تونستی ببندی؟ مانند پسر بچه‌ای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه می‌گریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش می‌گیرد. نفس نفس زنان و با خنده مسخره‌ای می‌گوید: -جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه ها! بازهم اخم می‌کنم: -بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی! گردن کج می‌کند: -جان من! پوزخند می‌زنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون می‌روم می‌گویم: -دیوانه! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #هفت رکاب (خانم) از اتاق خواب بیرون می‌آید و سلام کرده و ن
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق (خانم) همه چیز ناآشنا بود؛ آب و هوا، خانه‌ها، درخت‌ها، لهجه مردم؛ همه چیز. این‌ها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی می‌کرد بپذیرد که دیگر این‌جا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند. برای الهام و امیر که بچه بودند خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت می‌برد از بودن بچه‌ها. بچه‌ها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را می‌گرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را می‌کرد جای مادر را پر کند. ابوالفضل اما نمی‌توانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال. انگار بعد از بهت آن حادثه؛ خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آینده‌اش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود. تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص می‌کرد که دغدغه‌ای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ می‌شد. تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر می‌پرسید و جواب می‌گرفت؛ یا کتابی می‌خواند و مسئله برایش حل می‌شد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سال‌هایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود. شاید کمی شک کرده بود؛ حتی گاهی می‌خواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق می‌شناختش. نمی‌دانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا می‌رود. خودش را در پارک پیدا کرد. ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردان‌تر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمی‌دانست! پارک خلوت بود و کسی پیدا نمی‌شد تا آدرس بپرسد. با چشم‌هایش درخت‌ها و چمن‌ها را کاوید. دخترکی هفت هشت ساله دید. صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافته‌اش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش. ابوالفضل جلو رفت: - ببخشید دختر خانم، تو می‌دونی بن بست لاله کجاست؟ نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبه‌ها حرف می‌زد. آرام گفت: - گم شدی؟ ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید: - تقریبا! دخترک گفت: - خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم! و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #هشت عقیق (خانم) همه چیز ناآشنا بود؛ آب و هوا، خانه‌ها، در
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، هم نمی‌توانست درد و دل کند. انگار برای احساسش کلمه اختراع نشده بود. حتی اگر هم گاهی حرفی می‌زد، اصل حرفش نبود. حتی برخلاف همیشه، نوشتن هم پناهگاهش نشد. آن قدر با خودش کلنجار رفت تا توانست فرهاد را از قلبش بکند. دستش را داخل سینه برد، قلب را بیرون کشید، چشم‌هایش را بست و نیت کرد: - برای پاک شدن از محبت غیر، قربانیش می‌کنم قربه الی الله... تا خواست فرهاد را جدا کند، نفسش جیغ و شیون راه انداخت و دستان بشری را گرفت. بشری سر نفس داد کشید: - القلب حرم الله! بفهم! جای فرهاد اینجا نیست! از اولم نبود! محکم توی دهان نفسش کوبید که از خوبی‌های فرهاد می‌گفت. شیطان آمد به کمک نفس و گریبان چاک کرد. بشری دنبال سنگ گشت که پرت کند طرف شیطان؛ به رسم ابراهیم(ع). پیدا نکرد، خنجری که برای جدا کردن محبت فرهاد آورده بود را سمت شیطان گرفت. شیطان ترسید و گریخت، به دنبال راه‌های دیگر. نفس ماند که با دهان خونین روی زمین افتاده بود. بشری به نفس چشم غره رفت که صدایش در نیاید. به عقل سفارش کرد بالای سر نفس بایستد و حواسش باشد بلند نشود.خنجر را زیر گلوی محبت فرهاد گذاشت. قلبش درد می‌کرد، و برای همین ناخودآگاه آن قدر بلند ناله کرد که نفس گوش‌هایش را گرفت و خواست بلند شود و محبت فرهاد را از زیر خنجر برهاند، اما عقل با اشاره بشری، نفس را دوباره روی زمین کوبید. خنجر را فشرد، خون ریخت. فرهاد را کامل از قلب جدا کرد. درد طاقتش را برید اما طعم شیرینی زیر زبانش آمد، طعم شیرین انقطاع! از درد به خود پیچید و قلبش را سر جایش گذاشت. قلب سوراخ و زخمی بود و خونش به لباس‌های بشری ریخته بود. می‌دانست جای زخمش تاابد می‌مانَد، حتی اگر خونریزیش بند بیاید. از درد دوباره فریاد کشید. کسی دستش را فشرد؛ عقل. خودش را در آغوش عقل یافت که با لبخند نگاهش می‌کرد. نفس یک گوشه زانو به بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، اما از ترس عقل جرات داد و فریاد نداشت. بشری سبک شده بود. دلش می‌خواست بخوابد. عقل دستش را گذاشت روی قلب بشری که خونش بند بیاید. بشری نگاهی به انگشتر فیروزه‌اش کرد؛ آن قدر خون رویش ریخته بود که مانند عقیق، به سرخی می‌زد. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #نه فیروزه هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، ه
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (آقا) می‌دانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی‌فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر می‌کند این طور می‌شود؛ می‌رود یک گوشه با کتاب‌های عزیزتر از جانش سر و کله می‌زند تا بروم منت کشی. این کتاب‌ها برای من مانند رقیب عشقی‌اند! مطمئنم الان دارد زیرچشمی می‌پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می‌شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانیش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده‌اند. بی توجه به انتظارش، لباس‌های پلوخوری‌ام را می‌پوشم و تا جایی که می‌توانم به سر و شکلم می‌رسم. عطری که برای تولدم خریده را می‌زنم و کتم را جلوی آینه مرتب می‌کنم. مقابلش می‌نشینم: - خوشتیپ شدم؟ به نیم نگاهی بسنده می‌کند: - آره، خوبه! ای بنازم غرور را! الان یعنی می‌خواهد بگوید اصلا دلش نرفته است؟ یعنی آن کتاب صاف بی مزه با ورقه‌های کاهی و جلد چرمی زشتش از من قشنگ‌تر است؟! من او را نشناسم باید بروم خودم را تحویل موساد بدهم! از رو نمی‌روم: - پس توام بپوش بریم بیرون. کتاب را ورق می‌زند: - کار دارم. اگر در حالت منت کشی نبودم، می‌گفتم «چه کار مهم‌تر من داری؟» اما الان با گردن کج، منت کشی را به اوج می‌رسانم: - پاشو دیگه، دو روز مثل بقیه مردم تو خونه‌ایم، بیا مرخصیمون رو باهم باشیم. بالاخره سرش را از کتاب بیرون می‌آورد. این یعنی مرحله اول عملیات موفقیت آمیز بوده و می‌توانم به قیافه‌ام امیدوار باشم. با چشمانش به دست ضرب دیده‌ام اشاره می‌کند: - چرا این طوری شد؟ قیافه جدی می‌گیرم: -سلسله مراتب رعایت کن، سرکار علیه! اصلا دلیلی نداره درباره مسائل طبقه بندی شده به شما توضیح بدم! یه ضرب دیدگی کوچیکه، خوب میشه اگه شما هی نپیچونیش! -به یه شرط میام! چه قدر زود تسلیم شد! حتما دلش به حالم سوخته. مثل بچه‌ها می‌گویم: -قبول! - دستت رو آتل ببند که بدتر نشه، این قدرم با بدنت دشمنی نکن! چون حالا حالاها لازمش داری. دست روی چشمم می‌گذارم: - چشم! تا بیای آماده شی می‌بندم. می‌خندد: - دیوانه! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛