eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mehdi Yaghmaei - Mahe Mah.mp3
8.9M
پیشنهاد میشه همراه خوندن رمان گوش بدین🙂 مجاز هست نگران آهنگش نباشید😁🌿
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدونودوچهار 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16662051980371
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #ده (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) نیروی انتظامی می‌گوید فعلا نمی‌تواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همان‌طور که پیش رفته‌ایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم. مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمی‌آید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.برای نماز مغرب به مسجد می‌رسیم. این‌طور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند. هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچه‌ها یادم می‌اندازد که ذوالجناح را قفل نزده بودم. می‌روم به جایی که بچه‌ها ایستاده‌اند. متین مرا که می‌بیند با چهره‌ای نگران به سمتم می‌آید: -آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن! قدم تند می‌کنم و به متین می‌گویم: -یعنی چی که موتور من رو زدن؟ -نمی‌دونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم. به ذوالجناح که روی زمین واژگون شده، می‌رسم. یکی از آینه‌هایش شکسته و بعضی قسمت‌هایش کمی تو رفته؛ رنگ‌هایش هم کمی ریخته. کامران می‌گوید: -وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکی‌شون‌ می‌خواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم. نگاه را از ذوالجناح می‌گیرم و به متین می‌گویم: - نرفتین دنبالشون؟ به جای متین، جوانی غریبه هم‌سن خودم پاسخ می‌دهد: - چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم. جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که: -از زمین و زمان برایمان می‌بارد! مگر چقدر غفلت کرده‌ایم که آنقدر جسور شده‌اند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش می‌کنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچه‌ها می‌گویم: -برید نماز دیر میشه الان... حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشسته‌ام. نمی‌دانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل این‌همه گستاخی؟صدایی مهربان از بالای سرم می‌گوید: - نمی‌خوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش می‌کنیم... سرم را که بلند می‌کنم، همان جوان تازه وارد را می‌بینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمی‌دانم چرا چهره‌اش مرا یاد سیدحسین می‌اندازد و مهرش به دلم می‌نشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم می‌رود و بلند می‌شوم که به نماز برسم. بعد از نماز، دستم را می‌فشارد و لبخند می‌زند: - آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟ من هم به زور می‌خندم: -بله... دستم را محکم‌تر می‌فشارد: -عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم. تازه یادم می‌افتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکرده‌ایم. می‌دانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم می‌فهمد: -حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده می‌کنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم. هنوز حرف‌هایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق می‌رسد: -به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری! تازه دوزاری‌ام می‌افتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟ از حسن که می‌پرسم، می‌گوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمی‌دانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفی‌اش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه می‌خندند. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #یازده (مصطفی) نیروی انتظامی می‌گوید فعلا نمی‌تواند اق
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم، چادرم را برمی‌دارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده‌ام. دهان الهام باز می‌ماند: -خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟ درحالی که شالم را باز می‌کنم و موهایم را بیرون می‌ریزم، می‌گویم: -نه پس، با قیافه بسیجیا برم ادای دختر ژیگولارو دربیارم؟ دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه‌ام می‌اندازم. انقدر عقب است که گوشواره‌ام پیدا می‌شود. وقتی در را باز می‌کنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم می‌خورد و بدنم مورمور می‌شود. جداً سردشان نمی‌شود که در این سرما شال‌شان را عقب می‌برند؟ الهام از قیافه‌ام، خنده‌اش می‌گیرد: -وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ! به جای این که بخندم، نگران می‌شوم: -میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد، من رو با این وضع ببینه؟ -نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمی‌شناسمت! جایی‌ام که نشستیم خیلی دید نداره! مسن‌ترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم می‌کنند و جوان‌ترها با حسرت و تعجب. تا به حال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم. به خودم نهیب می‌زنم که: - خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی... دلم برای چادرم تنگ می‌شود. طاقت نمیاورم و به الهام می‌گویم: -چادر رو بده بندازم روی سرم همین‌جوری... سخنران‌شان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم می‌کند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من می‌اندازد و غر می‌زند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم، مثلا! سخنرانی که تمام می‌شود، مثلا به مداحی اهمیت نمی‌دهم و می‌روم خدمت خانم حسینی. با دیدن من لبخندی مادرانه می‌زند؛ طوری که تشویق شوم جلوتر بروم. با عشوه می‌گویم: -ببخشید... میشه من با شما خصوصی صحبت کنم؟ نمی‌دانم در من چه دیده و چطور نقش بازی کرده‌ام که با آغوش باز می‌پذیرد و مرا می‌برد به یکی از اتاق‌های خانه. طوری محبت می‌کند که نزدیک است جذبش شوم! هم بیان خوبی دارد و هم اخلاقی جذاب. معلوم نیست کجا آموزش دیده اینطور آدم‌ها را جذب کند؟ با همان حالت شیفتگی می‌گویم: -چرا انقدر به ظاهر من گیر میدن؟ چرا دائم فکرای نامربوط می‌کنن درباره من؟ مگه اسلام فقط به ظاهره؟ مگه اونایی که خیلی ادعای مسلمونی‌شون میشه آدمای خوبی‌اند؟ من دلم نمی‌خواد ظاهرم مثل مسلمونا باشه که شبیه اختلاسگرا و داعشیا بشم... اصلا اگه اسلام اینه که اینا میگن، من نمی‌خوام! کافر باشم بهتره! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) دستم را می‌گیرد و می‌فشارد؛ انگار که بخواهد ابراز هم‌دردی کند: - می‌دونم چی میگی عزیزم؛ اما این دلیل نمیشه تو کلا کافر باشی و قید خدا رو بزنی! ببین... آدما نیاز دارن به اینکه یه حقیقت ماورایی رو بپرستن. برای همینم بت می‌ساختن، چون نمی‌تونستن بی خدا باشن. همین الانم، خیلی از کسایی که بی خدا و کافرن کارشون به خودکشی می‌کشه. اصلا بدون ایمان که زندگی نمیشه کرد! آدم پژمرده میشه! -من خدا رو دوست دارم؛ ولی نمی‌خوام مثل مسلمونا باشم؛ مثل این خشکه مقدسا! لبخندش بوی پیروزی می‌دهد: - خب چه اشکال داره؟ مهم قلب توئه! ایمان توی قلبه! ایمانم یعنی محبت! یعنی عشق! ایمان جز این نیست! بعدهم، کی گفته دین فقط اسلامه؟ این‌همه دین هستن که همشون بشر رو می‌برن به سمت خدا. مقصود تویی کعبه و بت‌خانه بهانه! دین فقط یه جاده ست! همه ادیانم می‌رسن به خدا. تو به عنوان یه جوون، حق داری خودت ببینی دوست داری از کدوم یکی از جاده‌ها به خدا برسی! فکر نکن چون پدر و مادرت مسلمونن توهم باید مثلشون باشی! همه بدبختیا و جنگا توی دنیا الان سر اینه که هرکسی میگه دین من بهتره؛ درحالی که آدما صرف نظر از مذهب‌شون، با معیار انسانیت سنجیده میشن! (این عقاید انحرافی استخراج شده از رصد کانال های معانداسلام است و پلورالیسم دینی نام دارد. تمام شبهات مطرح شده، دارای پاسخ های علمی و منطقی ست.) چقدر خوب بلد است بحث را ببرد به سمتی که می‌خواهد. ادای آدم‌های تازه آگاه شده را درمی‌آورم: -خب الان پیشنهاد خود شما چیه؟ انگار برای زدن حرفی دل دل می‌کند. گویا دارم به هدفم نزدیک می‌شوم. سراپا گوش و چشم می‌شوم چون باید دقیقا تمام حالات و رفتارها و حتی لحن صدایش را به خاطر بسپارم. می‌گوید: -ببین... دینی رو انتخاب کن که بیشتر به قلبت اهمیت بده نه ظاهرت... دینی که بناش به صلح باشه و به آزادی تو به عنوان یه خانم احترام بذاره؛ متوجهی که؟ نباید بین زن و مرد الکی دیوار و حصار کشید؛ این تعصبا معنی نمیده. سعی هم بکن دینت با سیاست مخلوط نشه، سیاست بی پدر و مادره. دینی که دائم تو رو بندازه توی وادی سیاست دین نیست! از همه مهم‌تر اینه که دینت به روز باشه و جدید. ببین قوانین اخلاقیش چیه، اگه دیدی اصالت رو به اخلاق میده خوبه. در کل، ببین قلبت چی میگه... باید وادارش کنم واضح‌تر حرف بزند: -من خیلی نمی‌دونم تحقیقم رو از کجا شروع کنم. میشه شما یه راهنمایی بکنید؟ می‌توانم حس پیروزی را در چشمانش ببینم. حتما الان به خیال اینکه توانسته مغزم را شست‌وشو دهد، در دلش قند آب می‌شود: - اگه بازم میای جلسه اینجا، برات چندتا کتاب بیارم که بخونی... چندتا سایت و وبلاگم هست، اونام منابع خوبی‌اند... آدرس سایت‌ها و وبلاگ‌ها را می‌گیرم و قرار می‌گذارم برای هفته بعد بیشتر باهم صحبت کنیم. وقتی از اتاق بیرون می‌آییم، مراسم تمام شده و اکثرا درحال رفتن‌اند. خانم حسینی هم کمی دیرش شده و خوشبختانه می‌رود. الهام علامت می‌دهد که چه خبر؟ پلک برهم می‌گذارم که یعنی: «الان میام میگم.» می‌رسم بالای سرش. تند می‌پرسد: -چی شد؟ -وایسا اول سر و ریختم رو درست کنم... با دستمال مرطوب می‌افتم به جان صورتم. داشتم خفه می‌شدم! این‌ها چیست می‌مالند به صورتشان؟ آرایش‌ها که پاک می‌شود، صورتم نفس می‌کشد و تازه خودم را‌ می‌شناسم. شالم را درست می‌بندم و ساق‌هایم را دست می‌کنم. از دستشویی بیرون می‌آیم و الهام همانطور که چادرم را می‌دهد بپوشم، می‌پرسد: -بگو چی شد دیگه... به علامت تاسف سری تکان می‌دهم: -خیلی عقایدش به بهایی‌ها می‌خورد. انگار می‌خواست غیر مستقیم هلم بده به سمت بهاییت؛ ولی هنوز کامل بهم اعتماد نداره! آدرس چندتا سایت رو داده. بریم ببینیم چیه! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سیزده (مریم) دستم را می‌گیرد و می‌فشارد؛ انگار که بخو
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (الهام) از این ده تا سایت و وبلاگ، هشت تایشان فیلتراند و آن دوتای دیگر هم بعید نیست همین روزها فیلتر شوند. محتوای‌شان بیشتر حول محور سکولاریسم (دین جدای سیاست) می‌چرخد، اما برعکس تصورمان حرفی از پلورالیسم نمی‌زنند. هر کدام هم درباره یک دین‌اند. دوتا درباره ، یکی درباره ، دوتا درباره ، یک وبلاگ هم درباره است. البته عقاید یکی از اساتید سکولار درباره اسلام که الان خارج از کشور زندگی می‌کند! این استاد محترم، طبق یک پژوهش(رنجبران، داود/ جنگ نرم/ 1388/ انتشارات ساحل اندیشه تهران/ صفحه 55)، در دوره اول اصلاحات با مطرح کردن 59شبهه، نفر اول شبهه افکنی را به خود اختصاص داده و در دوره دوم با چهل و دو شبهه، رتبه دوم را کسب کرده! از چهار سایت دیگر، سه تا درباره عرفان‌های شرقی و بودا و هندوئیسم است و فقط یک سایت درباره بهاییت است. این یعنی می‌خواهد این‌طور جلوه دهد که ما مختاریم هر دینی که بخواهیم را انتخاب کنیم. از تحلیل حرف‌هایش در کنار آموزه‌های بهاییت، به این نتیجه می‌رسیم که هدف اصلی‌اش هم بوده. مریم خودش را روی پشتی صندلی رها می‌کند و با چهره‌ای درهم کشیده، می‌گوید: - الهام، میگم این داره لودری میره جلو گند می‌زنه به عقاید مردم! چه کنیم؟ خودم هم آشوب شده‌ام؛ اما سعی دارم خود و مریم را دل‌داری دهم: -نه، بالاخره مردم عقل دارن. می‌فهمن حرفاش فقط ظاهر قشنگ داره. همانطور که به زمین خیره شده، می‌گوید: -آخه تو که نمی‌دونی... این یه روانشناس بالفطره‌ست. خوب بلده چطور مغز آدما رو بشوره! جوونا راحت جذب اخلاقش میشن. دیگه نمی‌تونن فکر کنن یه درصد ممکنه حرف اشتباه بزنه! فکری در ذهنم جرقه می‌زند: -مریم، کتاب بدیم... بریم در خونه‌ها، توی مسجد... کتاب بدیم... مسابقه کتاب‌خوانی‌ام می‌ذاریم... خوبه؟ مریم ناامیدانه نگاهم می‌کند: - با کدوم پول؟ -دوتا خیّر پیدا می‌کنیم از مردمم پول جمع میشه. خودمونم می‌ذاریم رو هم، بالاخره جور میشه... -چه کتابی تو فکرته؟ -سایه شوم... خوبه؟ لب‌هایش را برهم می‌فشارد: -خوبه! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛