eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهل_وشش اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من گاو نیستم . برگشتم خونه ... تمام مدت، 🌟جمله احد 🌟توی ذهنم می چرخید ... ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😳😯 👈تمام اتفاقات زندگیم ... 👈آیات ✨قرآن✨ ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ ✨قرآن✨ ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... ، ... . . شب شده بود ...🌃 بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و رو گذاشتم روی ... ✨ما دست شما رو می گیریم ... ✨شما رو تنها نمی گذاریم ... ✨هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... ✨اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... ✨آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ... . . تازه می تونستم رو توی زندگیم ... اشک قطره قطره😢 از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم رو ... ها ... و رو ... برای توی زندگیم رو می کردم ... . . نزدیک صبح🏙 رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... . . - احد حالش چطوره؟ ... . - کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... . - متاسفم ...😞 . مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ... . . - استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ... . . چرخیدم سمتش ... _ هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...😞😒 ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهل_وهفت من گاو نیستم . برگشتم خونه ... تمام مدت، 🌟جمله احد
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت دست خدا . حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... . . من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... . - میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ...😊 خندید و گفت ... 😄 _حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... . خنده ام گرفت ...😃 ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ...😍 . و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ... البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ...😅 . . ✨ سال 2011، 🎊مراسم تشرف من به اسلام🎊 انجام شد ... ✨ اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ... اما من این کار رو نکردم ... من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ... من لیاقتش رو نداشتم... .😔 . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... 😔 و اون با چشم های پر از اشک😢 گوش می داد ... . . بلند شد و پیشونی من رو بوسید ...😊😘 . - استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو می کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی ... ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهل_وهشت دست خدا . حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت اولین نماز . چند هفته، حفظ کردن 🌟نماز🌟 و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... 😃 خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...😂😂😂 . می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... ...😇😊 . . از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... . وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...🌟🕊 . . هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 😥 تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...😖 . . چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...💪 . . وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...😣😴 . . از اون به بعد، ... در هر شرایطی👈 اول از همه نمازم رو می خوندم ...👉 پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی بوده و در ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از میشن و میخوان کار انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که شون قوی تر باشه و عمق مسیر بیشتر باشه رو می کنن چون برای اونها میشن... ادامه دارد... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... . . - اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ... . 🔥کین 🔥بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... . . بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه🔥 و بزرگش، دلالی🔥 و قاچاق اجناس مسروقه🔥 تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... . . - هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد🔥 و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ... . . نفس عمیقی کشیدم ... _ولی من از این زندگی راضیم ...😊👌 . - دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ... . . - هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ... . نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... _پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... _من فقط لیموناد می خورم ...✋ . . - لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... _برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی... . . کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن🔥 کین🔥بعد از این همه سال اصلا ...👌 . شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ... که واقعا بود .. ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_دویست‌ودوازده 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16668188027651
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجاه وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من ترسو نیستم  . برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه ... یه ... نزار ات کنه ... 👌 تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️ . حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ... و بعد از ساعت ها ... . . - باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ... . . - به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... . احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... . . . اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم کرده بود ...😕 . وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶 تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو کنه ... 🌸حنیف واسطه من بود ... 🌸 من واسطه کین ... 🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹 . . آنچه در آینده خواهید دید ... و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود . 📚 ☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت و من عاشق شدم اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️ شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... . . چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍 زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ... . . من مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ... ☺️😍👏👌 . . حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ... . . تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇 اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ... ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛