رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوچ
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وهشت
صدای انفجار بعدی دورتر است؛
اما باز هم زمین را میلرزاند.
تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.
آمریکا خیلی احمق است ،
که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.
صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده:
-حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.
دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم.
میپرسم:
-کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟
- آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون.
- جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟
- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.
- خیلی خب، ممنونم.
چشم میدوانم در میان محوطه ،
و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم.
هردو راه عبور از میان دو ساختمان را ،
انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده.
اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.
کمی خودم را روی زمین میکشم ،
تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم.
اول با دوربین ،
پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم.
امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد.
او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.
دوربین را میبرم ،
به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است.
تیر خورده به گردنش ،
و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.
پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_ونه
سر شهید دوم را میبینم؛
اما جای تیر را نه.
خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.
سمت چپ صورتش روی زمین است ،
و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم.
موهای پرپشتی ندارد ،
و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛
پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد.
تقریباً میتوانم مطمئن بشوم ،
تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛
اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم:
-این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟
- نه، خبری نبوده.
پس تکتیرانداز ،
باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.
اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم.
کمیل میگوید:
-ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت.
به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم.
بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند. میگویم:
-دمت گرم.
و روی زمین سینهخیز میروم ،
تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.
در پناه دیوار میایستم ،
و دوباره اطراف را نگاه میکنم.
جز صدای باد در بیابان ،
و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم.
قلبم تندتر از همیشه میزند.
چشم میبندم.
به مادرم فکر میکنم،
به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.
چشم باز میکنم.
کمیل نهیب میزند:
-بدو وقت نداری!
آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه.
با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوچ
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه
باید بروم طبقه بالا؛
چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.
اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام ،
و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.
پلهها را بالا میروم ،
و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم ،
که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛
احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!
در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم:
-لا تتحرك!(تکون نخور!)
لازم نیست این را بگوید؛
من همینطوری هم تکان نمیخورم؛
اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده.
میگوید:
-ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!)
به حرف زدنش دقت میکنم؛
صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند.
برایم چندان جای تعجب ندارد ،
که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب.
کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد:
-اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی!
حیف که لوله اسلحه روی گردنم است،
وگرنه یکی میزدم پس کلهاش.
توی دلم جوابش را میدهم:
-عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه!
کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:
-«به همین خیال باش!»
و بعد میگوید:
-عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره.
این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست.
یاد آخرین بازجوییاش ،
در سال هشتاد و هشت میافتم.
متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد،
ولی آخرش اعتراف گرفت.
زن با لوله اسلحه،
ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد:
-تابع!(برو!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوسوم
به محض رسیدنمان، گوشی پدر زنگ خورد.
+ به به آقای ندیمی در و بزن که جلو دریم.
با مادر و پدر آروین حال احوال پرسی کردم، چشم چرخاندم و او را نیافتم.
پدر و روهام درحال آوردن وسایل هایمان بودند، باغ به قدری زیبا بود که دلم می خواست تمام شب و روز بیدار بمونم و چشم به دوزم به سرسبزی درختان و گل های آن.
+ دخترم اتاق زیاد داریم اگر می خوای راحت باشی یه اتاق جدا بردار یه اتاق هم میدیم به روهام و آروین
_ دست شما دردنکنه خانم ندیمی لطف کردید حالا کدوم اتاق و بردارم
+ بیا اتاق آروین رو بدم بهت
بی حرف پشت سر او راه افتادم. امیدوار بودم آروین از دست مادرش ناراحت نشود.
_ یک وقت ناراحت نشن
چشمکی حواله ام کرد.
+ نترس ناراحت نمیشه
خجالت زده سرم را پایین انداختم و به همراه او وارد اتاق شدم. بوی عطر مشامم را پر کرد. دیوار های اتاق درعین زیبایی پراز عکس شهدا و رهبر بود.
_ چقدر با سلیقه خیلی قشنگه حالا خوبه اینجا اتاق همیشگیشون نیست.
+ اره دخترم حالا بیا استراحت کن تا یکساعت دیگه باهم صبحونه بخوریم وسایل آروین باشه خودش میاد بر میداره
خانم ندیمی که بیرون رفت دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر را بلعیدم. چقدر خوشبو بود. روی تخت نشستم حال عجیبی داشتم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوچهارم
به سمت پنجره رفتم رو به باغ باز می شد و منطقه بی نظیری داشت. در همین حال بودم که در بی هوا باز شد. ترسیده عقب گرد کردم که آروین را در چارچوب در دیدم. نگاهی بهم انداخت و سرش را کمی پایین گرفت.
+ سلام ببخشید رها خانم نمی دونستم اینجایید آخه اینجا اتاق منه اگر در نزدم هم به همین خاطر بود.
_ سلام اشکالی نداره یک لحظه فقط حواسم پرت بود ترسیدم. بله میدونم اتاق شماست مادرتون گفتن من بیام اینجا اگر مشکلی دارید من برم
+ این چه حرفیه مشکلی ندارم فقط من اگر اجازه بدید بیام داخل وسایلم رو بردارم
_ بله حتما بفرمایید
داخل اتاق شد و یکسری وسایل برداشت دوست داشتم نظاره گر کار هایش باشم به همین منطور چشم ازش برنداشتم. چشمم به یک دستبند افتاد. دستبند چرمی که مادرش هم برای من و هم برای او خریده بود. من هم هنوز داشتم. از شوق بود یا هرچه به زبان آمدم.
_ هنوز دستبند رو دارید؟ همونی الان گذاشتید تو ساکتون
نگاهش را بالا گرفت و همانطور حلقه های چشمانش دستم را نشانه گرفتند و دستبند را دیدند. لبخندی زد.
+ بله دارمش بلاخره مادرم گرفته و یادگارییادگاریه عجیب نیست اما شما تا الان دارید عجیبه
پشیمان شدم از گفته ام حالا چه باید جواب می دادم.
_ برای منم ارزشمنده سال ها میگذرن اما بعضی چیزها عوض نمیشن آدم اونارو تا اندی سال به دوش میکشه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ویک
قدمی به جلو برمیدارم.
با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم.
زیر لب شهادتین میخوانم؛
هیچ چیز معلوم نیست.
شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم.
ناگاه ضربه غیرمنتظرهای ،
به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین.
زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛
اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند.
این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم:
-اخرس! (خفه شو!)
بیتوجه به خشمش ادامه میدهم.
صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته
و مقابلم ایستاده.
پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده ،
و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده.
سر و صورتش را هم ،
با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست ،
که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند.
دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند.
احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده.
احتمال میدهم داعشی باشد؛
چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره
و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند.
این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند.
داد میزند:
-من انت؟(تو کی هستی؟)
نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم:
-سیدحیدر. انا ایرانی!
زدم توی خال!
برایم چشم میدراند و میغرد:
-مجوسی!
با خونسردی میگویم:
-انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!)
از چشمانش پیداست,
دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم.
همین را میخواستم.
حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است.
به محض نزدیک شدنش،
لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم.
تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین.
اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار ،
و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ودو
میلرزد و خشم چشمانش،
جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند.
مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که ،
شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛
اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش.
میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود.
هنوز اعتمادش جلب نشده؛
اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند ،
که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوپ
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وسه
متعجب نگاهم میکند؛
منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد ،
و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش ،
تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند ،
از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید.
پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من،
بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد ،
و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم.
هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم ،
که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند.
به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛
در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم.
به حاج احمد بیسیم میزنم:
-ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم ,
که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید ،
و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
-این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
-این؟ مطمئنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛