رمـانکـده مـذهـبـی
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم 👈قسمت ۹ و ۱۰ اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نم
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم
👈قسمت ۱۱ (قسمت اخر)
سینا رفت و دلمو با خودش برد...
گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم...
به مادر شوهرم گفتم:
_ واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره... سینا و امثال او همه #مادرانی چون شما داشتن که الان.....
بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند... مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم..
_دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟ ... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن.... نقش #همسر کمتراز مادر نیست...
دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند... در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم....با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم... چون خبر شهدا را اول با جمله: «رزمنده شما زخمی شده» می دادند..
ولی خبر درست بود....
سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره....
یادم نمیآید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم... دستهای سینا را گرفتم... زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم...صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد...
بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده...
سینا گفت:
_خانمم... هرچه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن قبولشون نکردم... بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره... دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم ....برگردم پیش شما....
وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده....
خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد.... بهش گفتم :
_ #امانت بوده .... وقتش بوده که پسش بدی... پاهای من مال تو....
سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند...
💞پــایـان
✍نویسنده ؛ندا افشار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۹ و ۴۰ ✍چشمم که به گنبد امامرضا ع افتاد... ناخود
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۱ و ۴۲
✍چند روزی در مشهد به گشت و سیاحت و زیارت گذشت... و بعد به توصیه واصرار حیدر که خود از افاغنهای بود که مقیم ایران شده بود و در قم ساکن بود,به سمت قم حرکت کردیم...و اینچنین بود که من یوسف سبحانی یکی از افغانهایی که به ایران مهاجرت کردم,شدم همشهری شما و ساکن قم...سالهای زیادی در رنج و کار و تلاش گذشت و اقارضا خیلی برای من زحمت کشید ومن هم برای خوشحال کردن او هرکاری میکردم.. و وقتی متوجه شدم آرزوی او درس خواندن و به جا و مقامی رسیدن برای من است,تمام تلاشم را کردم و همزمان در حوزه ودانشگاه درس خواندم.اقارضا سال پیش, سرکارش از نردبان افتاد و متاسفانه به رحمت خدا رفت ومن ,یوسف سبحانی را تنها گذاشت,... بااینکه بیش از بیست سال از زمان مهاجرت ما میگذرد اما هرچه جستجو کردیم هیچ نشانی از پدر ومادرم نیافتم, حتی بوسیله زنگ وتلفن وپیغام و...از,شهر بامیان خبر گرفتیم وهیچ کس ,اخوند علی سبحانی را بعداز ترک انجا ندیده وخبری از ان ندارد,..پس من در این دنیای بزرگ تنهای تنهایم وجز خدا وتعداد معدودی دوستان مهربان, هیچ کس را ندارم,...حال اگر مرا آنطور که هستم,بپذیری و قبول کنی بانوی کلبه ی محقر زندگیام و شاه بانوی قلبم باشی,بسم اللهی بگو ومرا غلام حلقه به گوش خودت فرما....
اگر مقبول افتم,خدا راشاکرم واگر رد فرمایی ........
ارادتمند شما....یوسف سبحانی..✍
و در اخر هم شماره همراهش رانوشته بود....
نامه را ارام به صورتم نزدیک کردم تا هم ببویمش و هم ببوسمش که اشک چشمانم با عطر نامه وخط یوزارسیف در هم آمیخت.....
باخود گفتم یوسف سبحانی...تو بنده خدایی ومنم بنده خدایم,چه تو افغانی هستی وچه من ایرانی...همانا در پیشگاه خدا آنکس مقربتر است که ایمانش قوی تر باشد... ومن شرم دارم بنده ی باایمان وپاک و مخلصی مثل تورا از خود برانم...همسفرت میشوم حتی اگر قرار باشد هفت خوان رستم را طی کنم ....حتی اگر قرارباشد به کل ایل و طایفه وکل کشورم بازخواست پس بدهم....من تورا که هدیه ای از جانب خدا هستی از دست نخواهم داد....
نامه را با دقت تا زدم وبلند شدم گذاشتم لای قران داخل قفسه ها و ارام چشمام را بستم.....
صبح روز بعد دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم, چه خوابی...چه خوابی...تا بعداز خواندن نماز صبح از فکر وخیال یوزارسیف و آینده ای نامعلوم ودلی بی تاب خواب به چشمانم نیامد ودم دمهای صبح از شدت خستگی پلکهایم فرو افتاد....
قبل از اذان ظهر با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم...با چشمایی نیمه باز روی گوشی نگاه کردم,سمیه بود...بااینکه هنوز خواب الود بودم گوشی را وصل کردم...
صدای جیغ جیغو سمیه از پشت گوشی پرده گوشم را لرزاند:
_سلام...سلام...عیدت مبارک نگو تا حالا خواب بودی که فی الفور با یه پارچ اب خنک بالا سرت ظاهر میشم...
من:
_سلااام...حالا خیالت راحت,زنگ بی موقعت همون کار پارچ اب خنک را کرد..
سمیه:
_چه خبرا؟میخواستم برم تا بیرون یه دوری بزنیم,یه پارکی بریم,هستی یانه؟؟
بابی حالی گفتم:
_پارک؟؟اصلا اسمش رانیار....
سمیه با تعجب گفت:
_طوری شده زری؟؟انگار سرحال نیستی?
همینطور که نیم خیز,میشدم گفتم:
_اگه توهم دیشب مجلس خواستگاری داشتی تا خود صبح کلی,فکر وخیال به سرت میزد,الان وضعت بدتر...
ناگهان سمیه پرید وسط حرفم وگفت:
_خوااااستگاری...برای کی؟
خندم گرفت وگفتم:
_واسه بابام خخخ,خوب معلومه برا خودم خله....
سمیه قهقه ای زد وگفت:
_هیچی نگو...اصلا نمخواد بگی طرف کی بوده, از یک تا ده بشمار ,من درخونه تان ظاهر میشم,اخه موضوع به این مهمی را که نباید تلفنی گفت
وگوشی را قطع کرد...میدونستم که سمیهالانخودش را میرسونه,پس باید یه اب به سروصورتم میزدم... حس شیطنتم گل کرد و یه نقشه ی خوب برا سمیه کشیدم تا لااقل شیطنتهای این چندوقته اش را که سرم هوار کرده بود جبران کنم....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۱ و ۴۲ ✍چند روزی در مشهد به گشت و سیاحت و زیارت گ
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۳ و ۴۴
از جا پاشدم رفتم سمت دسشویی,درحالیکه اب دست وصورتم میچکید رفتم طرف اشپزخانه,خونه سوتوکور بود اما بوی غذایی که داخل خونه پیچیده بود ,نشان میداد مادر هست...درست حدس زده بودم مادرم دوروبر اجاق گاز مشغول بود ,اینقدر تو فکر بود که متوجه امدن من نشد,ارام سلام کردم...
سرش را بالا گرفت وبا مهربانی ,لبخندی به روم زد وگفت:
_سلام عزیزم,صبح که تمام شد,ظهرت به خیر...
بعد خیره بهم شد ,انگار میخواست چیزی بگه, ادامه داد:
_زری جان میگم...میگم...هیچی برو یه چی بخور,رنگ به رو نداری...
مطمینا مامان میخوادچیزی درباره یوزارسیف بگه اما نتونست ,منم که حس کردم چیزی میخواد بگه,انقدرا به نفع من نیست,پس پاپی ادامه ی حرفش نشدم...
لیوان شیر را با یه کیک خوردم وزنگ در به صدا درامد وگفتم:
_مامان من باز میکنم سمیه است....
مادرم سرش را تکانی داد وگفت:
_برا نهار نگهش دار...
درحالیکه ایفون را میزدم گفتم:
_بابا کجاست ؟امروز که تعطیل بود,زرگری که نمیرفت..
مادر درحالیکه من من میکرد ارام گفت:_نزدیک اذانه,وضو گرفت رفت مسجد...
وای خدای من....نکنه....نکنه....بند دلم پاره شد...
سمیه با سروصدا اومد داخل یه سلام بلند وشاداب به مادرم داد وگفت:
_مادر عروس خانم چطورن؟
مادرم اهی کشید ولبخندی زدوگفت:
_سلام دخترم,خوبم...بشین برات چای بیارم...
سمیه درحالیکه دست من را گرفته بود وبه سمت اتاقم میکشید گفت:
_نه نه اول کارای مهم تری هست,باید تخلیهی اطلاعاتی صورت بگیره بعد سر فرصت چای بااون شیرینی را میخوریم.
وارد اتاقم شدیم,سمیه مثل همیشه روی مبل کنار تخت نشست ومنم پشت میز کامپیوترم روی صندلی چرخانش روبه رو سمیه نشستم...
سمیه همونطور که خیره به چشام شده بود گفت:
_ور پریده,اولا چرا زودتر به من نگفتی,یعنی من اینقدر نامحرمم؟یا فکر کردی میخوام از دستت درش بیارم؟بعدشم دختر خوب,مگه قلب تو هتل است که یکی بیاد ویکی بره... اگه اگه بخوای به کسی بله بگی ....پس تکلیف یوزارسیف چی میشه.....فرافکنی هم نکن...من کاملا میدونم چی تو دلت میگذره.. تمام رفتار وحرکاتت نشان میداد, یوزارسیف دلت را ربوده درسته؟؟
درحالیکه اهی ممتد میکشیدم گفتم:_سمیه ..دست به دلم نزن...الان بیا چاره کاری بجوییم...
سمیه:
_خوب از همون ب بسم الله بگو تا من برات نسخه بپیچم...
من:
_راستش ناگهانی شد,اصلا من نمیدونستم قراره خواستگار بیاد,دیروز سر نهار وقتی بابا گفت که حاجمحمد پیغام داده شب میان امر خیر....
سمیه با التهاب و لرزشی در صداش گفت:
_حاج محمد؟!! همین همسایه تان؟؟صابخونه یوزارسیف؟؟
با شیطنت سری تکان دادم وانگار که از حرکات سمیه چیزی نفهمیدم گفتم:
_اره خودشه
ودرحالیکه بلند میشدم به سمت سمیه اومدم و خودم را تو اغوشش انداختم و گفتم:
_من دوسش دارم سمیه....اما خانوادم مخالفند....
سرم تو بغل سمیه بود وصدای نفس نفس زدن وتاپ توپ قلبش هرلحظه شدیدتر میشد که...با دوتا دستش که به دوطرف صورت من زده بود,سرمن را از بغلش کند ودرحالیکه خیره درنگاهم شد گفت:
_چ.. چ.. چی؟؟تو... تو.. تو... علیرضا را دوست داشتی؟؟ مگه میشه؟؟اونا اومدن خواستگاریت و تو میخوای وخانوادت نمیخوان؟؟
وبااین حرف اشک توچشاش جمع شد,دلم به حالش سوخت وفوری گفتم:
_علیرضا کیلویی چنده بابا....تا یوزارسیف باشه,که توجهی به علیرضا میکنه...حاج محمد از جانب یوزارسیف پیغام اورده بود اخه بمیرم برا بچم ,پدرو مادر نداره...اصلا هیچ کس را نداره ....
سمیه که بااین حرفم از,شوک قبلی دراومده بود وبین بغضش با صدای بلند زد زیرخنده وگفت:
_وای یوزارسیف!!! خدای من باورم نمیشه... چقد دل به دل راه داره
ودرحالیکه میامد پایین مبل روبه روی من مینشست ،دستهام را تو دستاش گرفت وگفت:
_حتما یه جوجه اخوند اس وپاس,اومده خواستگاری,تک دختر اقاسعید زرگر مخالفند هااا؟؟؟
بغضم ترکید وگفتم:
_یوزارسیف هم درس طلبگی خونده وهم مهندسی برق...همدانشگاهی علیرضا بوده, اینقد صمیمی بودن مثل دوتا داداش...اصلا اصرار علیرضا باعث شده یوزارسیف بیاد این محله,تازه تویه شرکت هم کار,میکنند درامد ثابت داره...
سمیه از خوشحالی کف دو دستش رابهم زد وگفت :
_وای دختر ,یوزارسیف معرکه است معرکه... پسر به این خوشگلی,هلووو,درس خونده,با ایمان,باکمالات,تواین محله هم ,ریزودرشت قبولش دارند...اخه اخه چرا باید خانوادت نه بیارن...وای وای زری...من وتو مثل دوتا خواهر... یوزازسیف وعلیرضا هم مثل دوتا برادر...
که یکدفعه حرفش را خورد وادامه نداد وگفت :
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۳ و ۴۴ از جا پاشدم رفتم سمت دسشویی,درحالیکه اب دس
که یکدفعه حرفش را خورد وادامه نداد وگفت :
_نگران نباش...رگ خواب مامان جونت دست منه,اینقد براش وراجی میکنم تا نظرش را عوض کنه,اونموقع مامان خانمت هم بابات را راضی میکنه
ویکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه, مکثی کرد وگفت:
_خداییش دلیل مخالفتشون چیه ؟؟ها؟؟اصلا منطقی به نظر نمیاد...
سرم را تکون دادم وقطره اشکی را که از گوشه ی چشمم داشت فرو میافتاد با انگشتم گرفتم وگفتم:
_اخه...اخه...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۳ و ۴۴ از جا پاشدم رفتم سمت دسشویی,درحالیکه اب دس
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۵ و ۴۶
سمیه:
_اخه که چی؟؟حرفت رابزن ,طاعون که نداره...
من:
_نه نه...اخه ایرانی نیست...
سمیه زد زیر خنده وگفت:
_اصلا مال سومالی,مال عمق جنگلهای امازون, ایرانی نباشه,زبانش فارسی که هست مسلمان مخلص که هست ,پاک که هست ,نبات,شکرپنیر اصلاقند و عسل... خوشگللللل که هست....
بااین حرف سمیه اهی از دل کشیدم وگفتم:
_افغانی هست وبه همین علت پدرومادرم تو جواب دادن مردد شدند واین وسط بهرام خان اتش بیار معرکه شده...اخ اخ نبودی, سمیه ببینی دیشب چی گذشت به من...
ودرحالیکه گلوله گلوله اشک میریختم,همه چی را براش تعریف کردم...نمیدونم چند ساعت بود که داشتیم حرف میزدیم که با صدای در اتاق به خود امدیم...
مامان لای در راباز کردوگفت:
_دخترا نهار اماده است,زری جان بیاین اشپزخانه, بابات هم امده,منتظریم شما بیاید تا نهار رابکشیم..
سمیه یه حالت مظلوم به خودش گرفت وگفت:
_خاله...میشه ...میشه ما همینجا نهار را بخوریم؟؟
مامان لبخندی زد وگفت:
_هرجور راحتین
و بعد رو کرد سمت من وادامه داد:
_زری جان پس بیا سفره وغذا رابیار همینجا.. سمیه جان را از گشنگی کشتی....
سرم را تکان دادم ومادر,در رابست...سمیه که زانو به زانوم نشسته بود دستم را تو دستش گرفت وگفت:
_زری...اصلا نگران نباش وغصه نخور اگر شما دوتا قسمت هم باشید ,بابا جانت بالا بره وپایین بیاد وحتی بهرام خان خودش را حلقه اویز کند,بازهم به هم میرسید,توکل کن به خدا وهمه چیز,را دست,خودش بسپر, مهم اینه که خانوادت میدونن نظر تو مثبته.. همین...
با تاسفی در تایید حرفهاش سرم را تکان دادم وگفتم:
_دیگه چاره ای برام نمونده....توکل....
سمیه بلند شد ودست من را گرفت و گفت:
_هوس کردم با مامان وبابات غذا بخورم,بیا بریم اونجا ,ببینم میشه چیزی گفت,متلکی پروند,کاری کرد خخخ
میدونستم که سمیه ,وقتی بخواد کاری بکنه وچیزی بگه,اصلا تعارف نمیکنه ,کلا خدای پررو گری هست,دستم را به دستش دادم و ارام از اتاق اومدیم بیرون,همینطور که داشتیم میامدیم طرف اشپزخانه,با صدای پدرم که داشت به مادرم چیزی میگفت متوقف شدم ودستم را گذاشتم روی بینیام,سمیه فوری گرفت که چی میگم و گوشهامون تیز شد .....
بابا داشت به مامان میگفت:
_رفتم بی رودربایسی به حاجاقا گفتم که دخترخانم من هنوز تازه امسال دیپلم میگیره و میخواد ادامه تحصیل بده وقصد ازدواج هم نداره....
مامان با التهابی در صداش پرید وسط حرفش وگفت:
_خوب عکس العمل اون بیچاره چی بود...
بابا:
_هیچی برداشته با یه لبخند ملیح میگه ,اگر جواب دخترخانمتان مثبت باشه وبحث دیگه ای درمیان نباشه,ما صبرمان زیاد است, صبر میکنیم تا درس,هم بخوانند والبته اگرازدواج هم بخوان بکنن ,بازهم باعث پیشرفتشان میشیم وقول میدم تا تمام توان بهشون کمک کنم تا در رشته ی موردعلاقهشان ادامه تحصیل بدن و...
مادر که انگار مبهوت از جواب حاج اقا شده بود گفت:
_خوب,خوب اینجوری که هرچی,شما رشته بودید اون پنبه کرد...چی چی گفتی؟
پدر,با بی حوصلگی گفت:
_خوب چی میباست بگم هااا؟؟مجبور,شدم بگم بزار ببینم نظر دختر چی,هست وقراره چند روز دیگه,مثلا نظر نهایی دختر را بگم, من هرچی فکرش را میکنم,توان دروغ گفتن را ندارم,باید واگذار کنم به بهرام ,فک کنم اون بتونه یه جوری از سر بازش کنه...
مادر نفسش را به شدت بیرون دادوگفت:
_بهرام؟!!اون که, پسره ی بیچاره را سکه ی یه پول میکنه,نه رحم ونه مروتی نداره ,نه نه....اما خداییش اقا سعید,حاج اقا سرشار از کمالاته...حالا به کسی نمیگیم ,ایرانی نیست...چی میشه قبول کنی,دل زری هم انگار دنبال حاجی هست.
پدر با عصبانیت صداش را بالا اورد وگفت:
_مگه من گفتم ایشون ادم بدی هستند؟به خدا اگر ایرانی بود دخترم را دو دستی تقدیمش میکردم,اخه اینجور جوانای پاکی تو این دوره زمونه کم گیر میاد,اما مردم سر از همه چی درمیارن,میبینم زمانی را که دوست و اشنا ,من را,اقا سعید زرگر را مورد تمسخر قرارمیدن که دختر یکی یکدانه ام را دادم به یه جوان بی کس وکار افغانی...
دیگه نتونستم طاقت بیارم,راه رفته را برگشتم وبه سرعت داخل اتاق شدم وخودم را انداختم روی تخت وزار زدم...سمیه ارام اومد کنارم نشست سرم را توبغلش گرفت ومثل خواهری دلسوز گفت:
_نگران نباش زری جان...خدا خودش درست میکنه توکل کن
وچون میخواست بحث را عوض کنه
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۵ و ۴۶ سمیه: _اخه که چی؟؟حرفت رابزن ,طاعون که ندا
وچون میخواست بحث را عوض کنه با یه لحن شیطنت بار گفت:
_ببینم حالا این یوزارسیف عاشق پیشه, شماره اش را دور از چشم اینهمه پلیس ۱۱۰ به عشقش زری خانم قادری نداده؟؟
با این حرف سمیه یاد نامه یوزارسیف افتادم ولبخندی زدم وبا شوقی کودکانه, گوشیم را اوردم وصفحه ی مجازی یوسف را نشان سمیه دادم ودرحالیکه ذوق زده نگاهش میکردم گفتم:
_این شمارشه...اینم صفحه اش.... پروفایلش را ببین, همون دسته گل دیشبی, هست که برام اورده....
سمیه درحالیکه برق شیطنتی در چشماش میدرخشید, گوشی راگرفت وبه من گفت:
_خیلی خوب بابا,تامن یه نگاه میندازم برو یه چی بیار,بخوریم که روده کوچکه,روده بزرگه را خورد....
باشه ای گفتم واز جا بلند شدم ,اخه زشت بود الان جند ساعته سمیه اینجاست ودریغ از یک لیوان اب خنک که به خوردش بدم....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۵ و ۴۶ سمیه: _اخه که چی؟؟حرفت رابزن ,طاعون که ندا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۷ و ۴۸
داخل اشپزخانه شدم,مامان وبابا هنوز راجب من صحبت میکردند و با ورود من حرفشان را خوردند,...ارام به بابا سلام کردم و بابا هم انگار یه جور شرم داشت که تو صورتم نگاه کنه,زیر زبونی جوابم را داد واز جاش پاشد وبه سمت هال رفت....سفره و غذا را داخل یه سینی گذاشتم به طرف اتاقم حرکت کردم ,به محض ورود به اتاقم, سمیه که گوشیم دستش بود,انگار که دستش را سر دزدی گرفته باشم ,به طور مشکوکی صفحه گوشی را خاموش کرد و گذاشتش رو میز,عسلی کنار تخت....
یه نگاه استفهام امیز,بهش کردم وگفتم:
_چی شده ورپریده,همچی دستپاچه ای؟؟بیا غذات بخور که از گشنگی تلف نشی....
سمیه خنده ریزی کرد وگفت:
_من؟!دستپاچه؟!عمرا ....ای که گفتی... روده بزرگه روده کوچکه را خورد
وبا مزه پرانیهای,سمیه ,نهار را خوردیم وکمی از حال خودم بیرون امدم...دمدمهای,غروب سمیه گفت :
_بیا باهم بریم مسجد ,منم از اون ور میرم خونه مان,خیلی هم دیر شده...
من که ازاین پیشنهادش هم قلبم به تلپ تولپ افتاده بود وهم یه جورایی شرمم میشد وهم نمیدونستم عکس العمل بابا و مامان چیه با من من گفتم:
_ن...ن...نمیدونم والا,..برو از,مامانم بپرس ببین چی میگه...
سمیه فیالفور رفت وبعد از,چند دقیقه برگشت از اخمهاس درهمش فهمیدم که تیرش به سنگ خورده وگفت:
_مامان بیچارت حرفی نداشت اما مثل,اینکه بابات قدغن کرده.....
هوفی کردم ونفسم را بیرون دادم.... میدونستم این جور میشه کاش خودمون را سبک نکرده بودیم....سمیه خداحافظی کرد ورفت...در که بسته شد ,خودم را روی تخت ولوو کردم,گوشی رابرداشتم ونتش را وصل کردم.....وای وای این چی بود؟؟خدای من این چی بود دیگه...یه پیام ...یه پیام از یوزارسیف... اما اما یوزارسیف که اصلا شماره من را نداشت,یعنی چه؟؟
درحالیکه دستام میلرزید صفحه یوزارسیف را باز کردم...وای سمیه کار خودش را کرده بود...پرده از عشق اتشین من به یوزارسیف برداشته بود و تاکید کرده بود باید صبر پیشه کند و با ناملایمات و مخالفتها کنار بیاید و برخی اوقات با منطق واستدلال پیش برود و حرف حقش رابزند تا خدا خودش راهی را برایمان باز کند,البته داخل پیام تاکید کرده بود که پیام از,طرف دوست زری, و پنهان از او نوشته شده و زری خانم هم روحش خبردار نیست از این پیام......,خیلی خیلی عصبانی شدم ,اخه اگر من هم بودم ,باورم نمیشد یه دوست اینقدر اعتماد به نفس داشته باشه که گوشی دوستش را برداره و پنهان پیام بده...یوزارسیف درجواب سمیه فقط وفقط نوشته بود(ممنون) که خوشبختانه یا متاسفانه ,فرصت اینکه جواب یوزارسیف را ببیند, نداشته...وحتی پیام ارسالی, خودش را پاک نکرده بود تا من بفهمم چه دسته گلی به اب داده است.
خدای من باید کاری,میکردم...باید باورش, بشه کار من نبوده...
همینطور که دستهام میلرزید ,تایپ کردم..
_سلام اقای سبحانی عزیز,به خدا پیام کار من نبود, کار دوستم بود واز یک لحظه غفلت من سوءاستفاده کرده وهرچی که میدونسته ونمیدونسته را با تخیلات خودش آمیخته وبرای شما ارسال کرده ,فقط دوست دارم از صمیم قلب باورکنید ,این پیام کار من نبوده...
پیام را ارسال کردم,...یوزارسیف ,انلاین نبود, روی تخت دراز کشیدم وگوشی را گذاشتم روی سینه ام و غرق عالم خیال شدم,به تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم و در اخر از سخن بابام که مثلا میخواسته اب پاکی را بریزد روی دست یوزارسیف وجوابی که شنیده ,لبخند رو لبم امد...
ارام از تخت بلند شدم ,کتاب دیوان حافظ را که گاهی میخواندم وغرق لذت میشدم برداشتم وبعداز مدتها به دودستم گرفتم وبه نیت تفال سرم را روی کتاب گذاشتم وحافظ را به جان شاخ نباتش قسم دادم و از او خواستم تا دلم را آرام کند وخبری از,غیب به من دهد...کتاب راگشودم...چشمم که به بیت اول دست راست افتاد خنده ای پر رنگ روی لبم نشست وگفتم:
_ای حافظ شیرازی خوب بلدی با دل ما بازی کنی:
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور...
همینجور که غرق لذت شیرین معنای فال حافظ بودم صدای پیام گوشی ام نشان از امدن جوابی از,جانب,شاید یوزارسیف داشت...
صفحه را روشن کردم....درست حدس زدم... خودش بود...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۷ و ۴۸ داخل اشپزخانه شدم,مامان وبابا هنوز راجب من
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۹ و ۵۰
پیام را باز کردم ,خط به خطش را با نگاهم خواندم:
_سلام بانو...نگران نباشید, با آن برخورد داخل مسجد و قصهی آن پارچه و شفای صاحبش, مطمئنمهرکاری از دوست بزرگوارتان برمیاید...واما بعد...بنده برای تکمیل دین وایمانم که به گفته ی معصومین همانا ازدواج با دختری مومنه ومحجبه است,(یاعلی ع) گفتم و با توسل به عمه جانمان زینب س همه چیز را به آن بزرگوار سپردم, باشد که بهترین خیرات را نصیب ما کنند..غم به خود راه ندهید وتوکل برخدا نمایید...ارادتمند شما....یوسف سبحانی...
چه زیبا وچه روان نوشته بود,...آرامش در حرف به حرف کلامش موج میزد,با خواندن همین کلام ,ارامشی وجودم را گرفت ,از جا بلند شدم ,روز عید است,نباید اجازه دهم خانه به خاطر من در سکوت قرار گیرد...
وارد هال شدم درحالیکه کتاب زیست را به دستم گرفته بودم,دوباره سلام کردم وکنار بابا که داشت تلویزیون نگاه میکرد نشستم....
بابا جوابی داد ولبخندی زد وگفت:
_افرین دخترم به درست بچسپ که بهترین کار درس خواندن است
و مادر که حالا متوجه ماشده بود ,باشور و شوقی زیاد سینی چای را اماده میکرد تا برایمان بیاورد ومثل همیشه ,دور هم گل بگوییم وگل بشنویم...مامان چای را روی میز گذاشت وتعارف کرد,درحالیکه خم میشدم استکان چایی برای بابا بردارم,نگاهم به گلدان روبرویم گره خورد,گلدانی پراز,گلهای رز سرخ...انگار به من لبخند میزد,انگار مرا به ایندهای پراز عشق ,عشقی که با خدا عجین شده باشدبشارت میداد....
روزها از پی هم میاید وبه سرعت میگذشت, روزهایی که در بیخبری ومملو از,سختی و دلتنگی میگذشت ,...
تمام عشقم در این چندسال اخیر شبها و روزهای جمعه بود وخواندن دعای کمیل و ندبه در جمع ارادتمندان ومسجدیان محلهمان که انهم به لطف حکم پدرم ,بعد از خواستگاری یوزارسیف,قدغن شده بود, سمیه هرشب به مسجد میرفت واز اوضاع واحوال مسجد وصدالبته پیشنمازش برایم خبر میاورد.
درست یکهفته بعداز مراسم غریبانهی خواستگاری یوزارسیف از من بود که بهرام به مسجد میرود... وبا یوزارسیف صحبت میکند,...من نمیدانم وکسی به من نگفت که چه گفته وچه شنیده اما از پچپچهای گهگاهیشان معلوم است که جواب رد داده اند... و اب پاکی را روی دست حاجی, ریخته اند... واین وسط هیچ کس نه نظر مرا پرسید ونه اصلا برایشان مهم نبود که در دل من چه میگذرد,...
مادرم که از کم حرفی من به عمق ناراحتیام پی برده,گاهی اوقات دوراز چشم من اشکی میریزد اما هیچ وقت ,هیچ حرفی از حاجی سبحانی به میان نمیاید,انگار کسی بااین نام وجود نداشته....خانه در ارامشی مطلق است ومن میترسم این ارامش, ارامشه قبل از طوفان باشد...
در این چند ماه هیچ پیامی از یوزارسیف نداشتم یا بهتر,بگویم اولین واخرین پیامش همان بود که سمیه باعثش شد,نه او پیامی داده و نه من,...روحم در تب وتاب است اما جسمم خود را به بیخیالی زده...
شام را خوردیم,فردا امتحان فیزیک داشتم, طبق روال این چند ماهه وارد اتاق شدم, کتاب را برداشتم وپشت میز,نشستم....
صفحه ی گوشی را روشن کردم تا ساعت را نگاه کنم که نگاهم به علامت دریافتپیامک افتاد...
حتما ایرانسل است چون دراین اوضاع, بهغیراز, سمیه هیچ کس به من پیامی چیزی نمیدهد....برای اطمینان صفحه را پایین کشیدم....نه اشتباه کرده بودم...خدای من باورم نمیشه...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۹ و ۵۰ پیام را باز کردم ,خط به خطش را با نگاهم خ
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۱ و ۵۲
پیامک را باز کردم :
_با سلام...به لطف خانوم حضرت زینب س بعداز مدتها انتظار راهی سفرم,از شما طلب حلالیت دارم همانطور که از پدر بزرگوارتان حلالیت طلبیدم,سلام مرا به خانواده محترم برسانید ,ان شاالله اگر رفتم وبرنگشتم که عفوفرمایید ,اما اگر برگشتم و خداوند قسمت کرد دوباره برای,عرض ارادت خدمت شما وخانواده محترم, میرسم اما اینبار تا به سر منزل مقصود نرسم از پای نمینشینم....
التماس دعا...ارادتمند شما...یوسف سبحانی...
خدای من ,چی داشت میگفت؟؟...سفر؟؟برگشتن و برنگشتن؟!!,...کم کم تمام خوشحالی ناشی از دیدن پیام یوزارسیف بر باد رفت,اخه حاجی قراره کجا بره؟؟باید.... باید میفهمیدم ..اره حتما علیرضا دوستش میفهمه,سمیه که حالا با مرضیه دوستان خیلی صمیمی شدند شاید بتونه جوابم را بده....
اره فردا باید هرجور شده بپرسم...
شب سنگین وطولانی بود,هرچه بیشتر به حرف حرف پیامک فکر میکردم,قلبم بیشتر در فشار قرار میگرفت...اشکهام خود به خود میریخت وخواب از چشام پریده بود تااینکه با صدای اذان صبح به خود امدم,با حالتی رقتانگیز به سمت دسشویی رفتم و وضو گرفتم,به نماز ایستادم,بعداز نماز به سجده رفتم وهرچه عقده کرده بودم ,عقدهگشایی نمودم ,انقدر با خدای خودم,خالق یوزارسیف درددل کردم که سبک شدم,سجاده را جمع کردم دوباره رو تخت دراز کشیدم وپلکهام سنگین شد...
با صدای پچ پچ مادرم از,خواب پریدم,بابا و مامان بالا سرم بودند,اشعه های طلایی خورشید که کل اتاق را روشن کرده بودنشان از رسیدن ظهر میداد,
با اضطراب تکانی بخود دادم وگفتم:
_س سلام,وای خواب افتادم,مدرسه ام دیر شد..
مادر,در حالیکه ارام دستش را گذاشته بود روسینه ام ,دوباره خواباندم وگفت:
_سلام عزیزم,از صبح مثل کوره اتش داری میسوزی, گذاشتم بخوابی,امروز مدرسه نمیخواد بری...
گفتم:
_اخه...اخه..امتحان..
بابا پرید وسط حرفم,بعداز مدتها لبخندی به روم زد واومد کنار تخت زانو زد یه بوسه از صورتم چید وگفت:
_الان تنها چیزی که مهمه سلامتی تو هست, استراحت کن,امتحانت هم صحبت میکنیم یه کارش میکنیم دیگه...
با خودم فکر میکردم یعنی چه؟؟مگه منو چطور شده؟؟...با بستن چشام ,بابا ومامان اتاق را ترک کردند....
کاسه ی سوپی را که مامان برام اورده بود, سر کشیدم واز جا بلند شدم,در اتاق را ارام باز کردم... وهمینطور که به سمت اشپزخانه میرفتم ,....
صدای بابام را شنیدم که به مامان میگفت:
_اره,فکر کنم امروز اعزامشان بود,بنده خدا دیروز امده بود بازار و از من حلالیت خواست, خیلی بزرگواره,بااون برخورد بد بهرام و جواب ردمان بازم امده حلالیت میطلبد, ان شاالله خدا حفظش کند و ریشهی هر چی داعشی هست از زمین بر بکند....
دیگه چیزی نمیشنیدم,یوزارسیف یوزارسیف رفته #سوریه...اره رفته به سمت #شهادت... اخه....پس من....
کاسه از دستم روی سرامیکهای هال افتاد و صد تیکه شد وهمزمان من هم نقش زمین شدم...
پدر ومادرم که از,صدای شکستن ظرف غذا به خود امده بودند ومتوجه شدند که من تمام حرفهاشون را شنیدم...
و از حال بدم فهمیدن اینکه دلم چقدر به مهر یوزارسیف گره خورده,حدس چندان مشکلی نبود...
بابا زیر بازوم راگرفت وروی مبل نشاندم و مادرم یه لیوان اب به لبم گذاشت....
اما هیچ کدام حرفی نزدند,...نه کلامی در دلداری من ونه حرفی از یوسف سفرکرده.... انگار دنیا ایستاده بود,اینجا هرچه بود بهت بود وسکوت....سکوت بود وبهت...
چند روزی حالم دست خودم نبود اما دلداریهای سمیه و راز ونیاز با پروردگارم قلبم را ارام میکرد.....
دیگر توکلم به خدا بود ومدام از حضرت زینب س ,حاجت میخواستم که مهم ترینش سلامتی یوزارسیف بود ,...
تا اینکه سه هفته از رفتن یوزارسیف گذشته بود که طوفانی سهمگین زندگی ما را در نوردید....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷