رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق»💗 قسمت65 - عزیز جون چرا گریه میکنی؟ عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 انتظار عشق💗
قسمت66
بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن
در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد
با دیدنم یه کم تعجب کرد
زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم )
زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت )
رفتم کنارشون ایستادم
فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه
تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم
از ماشین پیاده شدم - سلام
حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر
حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو
حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم )
- چشم
بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط
رفتم نشستم کنار حوض
دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه
برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم
نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم
دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا
من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون
وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد
عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟
( نمیدونستم چی بگم)
- جایی کار دارم عزیز جون
عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟
- نمیدونم ،فعلن خداحافظ
عزیز جون: مواظب خودت باش. ..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت66 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 انتظار عشق💗
قسمت67
چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم
درباره خوابم باکسی صحبت نکردم
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم
اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم
چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم
یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن
تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم
ولی امروز آرومم ،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم
تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه
رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم
بابا بود
اینجا چیکار میکنه
از ماشین پیاده شدم
رفتم سمتش - سلام بابا
بابا: سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود)
- چرا نرفتین خونه ؟
بابا: اتفاقن مادر شوهرت خیلی اصرار کرد ،گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت
یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت
بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه،
بابا: هانیه جان ،منو ببخش
( رفتم بغلش کردم)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا رو به خونمون راهنمایی کردم
بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت
بابا: هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم
بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن)
بابا: هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ،من از این خونه برم میمیرم بابا
بابا: باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین
بابا: من باید زودتر از اینا میاومدم ،امید وارم مرتضی منو حلال کنه ،
من دیگه برم - به مامان سلام برسونین
بابا: چشم
با اومدن بابا،حالم خیلی بهتر شده بود ،چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت67 چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت68
نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم
باز همون جای همیشگی بود ،
لبخندی به لب داشت
مرتضی: سلام خانووم من
- سلام به روی ماهت
مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟
- اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد
مرتضی: میدونم ،تو هر چی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای پس
مرتضی: همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم
جلو اومد و پیشونیمو بوسید
مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
خیلی خوشحال بودم
رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم
نگاهی به ماه آسمون انداختم ،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون
چراغ خونه روشن بود
رفتم بالا درو باز کردم
عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت زکر میگفت
رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم - عزیز جون مسافرت داره برمیگرده
عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) انشاءالله همیشه
هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم
رفتم اتاقمو تمیز کردم
نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم
حسین آقا با اقا محسن بودن
سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن
اقا محسن: زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون
- چشم
همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم
حسین اقا: باورم نمیشه
عزیز جون: چی باورت نمیشه ؟
حسین اقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردن
- کجا پیداش کردن؟
آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن ،داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته ،ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه ،ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه
یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن...
( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده)
اشکامو پاک کردم - کی بر میگرده؟
حسین آقا : فردا
خدا حافظی کردمو رفتم خونه
رفتم کنار عکس مرتضی نشستم
نمیدونی که چقدر بی تابه دیدارتم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت68 نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم باز همون جای همیش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت69
سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا
دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف
ماشین و پارک کردم
و پیاده شدم
نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه
وارد غار شدم،رفتم کنار شهدا نشستم
سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین ،نه امکان نداره
شما پاک تر از این حرفها هستین
حتمن خانواده تون میدونستن که گمنام شدین
مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه
مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست
برمیگرده ،من به حضرت زینب سپردمش
مطمئنم که خانم برش میگردونه
زیارت عاشورا رو باز کردم و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن
سرمو به دیوار تکیه دادم
خوابم برد « خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه ،
اومد سمتم ،دستمو گرفت
مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟
- مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟
مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی
- کی برمیگردی مرتضی جان!
مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن »
با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم
یه خانم چادری به همراه یه آقا & عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر،عکس ،خدایا خودت کمکم کن )
بلند شدم و رفتم از غار بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهش زهرا
اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا
شهدا رو آورده بودن
اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر
رفتم یه گوشه ای نشستم
و به شهدا نگاه میکردم
یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم
برگشتم نگاه کردم فاطمه بود
فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟
- سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود
فاطمه: حالا کجا بودی - رفته بودم کهف
فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ...
فاطمه: الهی فدات شم ،انشاءالله...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت69 سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت70
تا صبح مشغول دعا و نماز شدم
هوا که روشن شد
لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم
از اتاق رفتم بیرون
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه
وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم
قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
مامان : سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام مامان جان خوبم
حسین آقا هم اومد سمتمون
چشمش به قاب عکس افتاد
اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد
خیلی شلوغ بود پایگاه
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن
پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد
رسیدیم پشت در
درو باز کردیم وارد اتاق شدیم
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق
عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن
سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم
توان جلوتر رفتن و نداشتم
عزیز جون رفت جلوتر نشست
پرچمو کنار زد
عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم
نگاهمو به داخل انداختم
- سلام آقاا
سلام عزیز دلم
ممنونم که به قولت وفا کردی
شهادت مبارک مرتضی جان
بمیرم برات که صورتت زخمیه
شنیدم که تو تنهایی شهید شدی
بمیرم الهی که حتمن تشنه لب جان سپردی
مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم
ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم
بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را باخودشون بردن سمت بهشت زهرا
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم
----------------------------------------------
چند ماه بعد
صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم
توی راه دوتا گل نرگس خریدم
رفتم سمت بهشت زهرا
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار
رسیدم به مزار مرتضی
یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود زینب هم بغلش بود
دور دونه اقا رضا هم اومده بود...
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۱ و ۷۲
ایام و روزگار به سرعت برق و باد میگذشت، شهر مدینه در سکوتی عجیب فرو رفته بود و حال پیامبر صلی الله علیه واله، مانند قبل نبود و رنجور و بیمار بود، هر روز دسته دسته انصار و مهاجرین به محضر ایشان شرفیاب میشدند تا هم از پیامبر عیادت کنند و هم از سخنان گهربار ایشان که شاید جزء آخرین سخنانی بود که میفرمودند، استفاده نمایند..
فضه همچنان در خانهٔ مولا علی علیهالسلام خدمت میکرد و از لحظات درس این دانشگاه انسان شناسی استفاده می نمود ، اما این روزها غمی عظیم دلش را چنگ میزد و هروقت که به همراه بانویش به خانه رسول خدا میرفت و حال ایشان را میدید، دلش سختتر از قبل میگرفت....کارهای خانه زودتر از قبل انجام شد، اهل خانه همه در منزل پیامبر بودند...
فضه سراسیمه چادر به سر کرد تا خود را به آنجا برساند و پای در کوچههای مدینه گذاشت.
شهر در هول و هراسی مبهم دست و پا میزد، انگار مدینه آبستن حوادثی ست. همگان میدانند که اتفاقی در راه است، مخلص ترین بندگان خدا،دل نگرانند از این حادثه و ظاهر بینان و دنیاطلبان ،لحظه ها را میشمارند تا آن زمان موعد فرا رسد.... مردم دسته دسته وارد کوچه ی بنی هاشم می شوند و یااللهگویان پا درون خانهی پیامبر صلیاللهعلیهواله میگذارند.
بستر پیامبر صلیاللهعلیهواله وسط اتاق پهن است و حضرت محمد صلیاللهعلیهواله با رخساری که از شدت بیماری زردگونه است، اطراف را از نظر مبارک میگذراند..
همهمهای دربین جمعیت افتاده بود و هرکدام از عیادت کنندگان حرفی میزد.
پیامبر(ص) نگران از آینده ی امتش،در دل از خدا کمک طلبید، میخواست سخنی بگوید تا دیگران بدانند او از چه پریشان است، میخواست آخرین اتمام حجتش را بنماید و دوباره امر خداوند را که قبلا به مردم ابلاغ کرده بود،گوشزد نماید، که مبادا فراموششان شود و حکم خداوند زمین بماند....پیامبر (ص) دستش را به علامت سکوت بالا آورد، تمام حضار خیره به چهره ی پیامبر، ساکت شدند.
و محمد صلی الله علیه واله با لحنی آرام و بریده بریده ،شروع به سخن گفتن نمود :
_سلام یاران و پیروان دین خدا، خوش آمدید، حال که جمعتان جمع است و بیشتر بزرگان را میبینم، میخواهم سخنی بگویم که اگر بدان عمل کنید، هرگز گمراه نخواهید شد، لطفاً کسی کاغذ و قلم بیاورد ، این سخنان آنچنان مهم است که باید نوشته شوند تا بعد از من شاهدی باشند برای اجرای حکم خدا....
فضه اشک چشمش را با گوشه چادر میسترد و با خود میاندیشید براستی این اخرین وصیت پیامبر چیست که اینچنین برایشان مهم است...
تا این کلام از دهان مبارک رسول خدا خارج شد، فضه که دختری تیز و باهوش بود، سرا پا گوش شد تا بداند این سفارش که شاید جزء آخرین سفارشات ،پیامبر صلی الله علیه واله بود، چیست..او خوب میدانست که براستی پیامبر کلامی نمیگوید مگر خداوند به او فرمان داده باشد، یعنی سخنش همان سخن حق و امر خداوند است و احساسات درونیاش به او نهیب میزد که اینبار هم هرچه هست درباره مولای عرشیان و فرشیان امیرمؤمنان علیبنابیطالب خواهد بود، پس خوب هوش و گوش کرد تا بداند ، فضه غرق صحنه پیش رویش شد وخوب میدید که این سخن از پیامبر(ص) صادر شد و همهمه ای در بین جمعیت درگرفت،..
فضه خوب آگاه بود که کمی آنطرف تر،دو نفر که رفیق همیشگی هم بودند و گوشه ای نشسته بودند،سر در گوش یکدیگر داشتند،...
اولی به دیگری می گفت :
_یعنی محمد صلیاللهعلیهواله میخواهد از چه سخن بگوید؟ این چه موضوعی ست که ذهن او را درگیر کرده و میگوید،مطلبی ست که اگر بدانید و عمل کنید تا ابد گمراه نخواهید شد و آنقدر مهم است که امر میکند تا قلم و کاغذ برای او بیاورند؟
دومی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت :
_این که واضح است، تعجب میکنم که تا حالا نفهمیدی منظور صلیاللهعلیهواله چیست!!!..او هر وقت که میخواهد سفارشی کند، بیشک یک طرف سفارشش به پسرعمو و دامادش علی علیهالسلام برمیگردد، کاملا مشهود است که میخواهد واقعهای را که در حجةالوداع ابلاغ کرد، دوباره گوشزد کند، اگر بگذاریم حرف بزند، تمام رشتههایمان پنبه می شود....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
نفر اول درحالیکه جمعیت را میپایید،سری تکان داد و گفت :
_به خدا که تو راست میگویی، بدنم مور مور میشود اگر دوباره مجبور شوم به ولایت علی علیهالسلام اقرار کنم و دوباره با او بیعت نمایم، کاش کاری میکردی که محمد صلیاللهعلیهواله، نتواند به مقصودش برسد.
نفر دوم، چشمکی به او زد و گفت:
_انگار مرا دست کم گرفتهای،صبر کن ببین چه میکنم
و با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که اشاره به پیامبر صلیاللهعلیهواله میکرد، گفت :
_آهای مردم، مگر نمی دانید که پیامبر صلیاللهعلیهواله حالش مساعد نیست و باید اطراف بیمار را خلوت کرد تا استراحت نماید....
ناگاه همهمه ی جمعیت بیشتر شد و رو به او گفتند :
_ساکت باش، پیامبر قلم و کاغذ میخواهد، او اراده کرده چیزی بگوید تا ما هرگز به بیراهه نرویم و گمراه نشویم...
آن مرد نیشخندی زد و همانطور که نگاهش را از جمع میگرفت، خیره در صورت نورانی پیامبر صلیاللهعلیهواله با صدای خشک و بلند گفت :
_این مرد بیمار است ، مگر نمیدانید بیماران وقتی، مریضی بر بدنشان میافتد، دچار هذیان گویی میشوند، بی شک او در عالمی دیگر است و دارد هذیان می گوید.... بعد از محمد صلیاللهعلیهواله، قرآن برای ما کافیست، مگر کتاب خدا را در بینمان نداریم؟! قرآن هست پس چه نیاز به قلم و دوات....
تا این حرف از دهان آن فرد خارج شد، ناگهان....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
نفر اول درحالیکه جمعیت را میپایید،سری تکان داد و گفت : _به خدا که تو راست میگویی، بدنم مور مور میش
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۳ و ۷۴
فضه با شنیدن این حرف از جانب کسی که #ادعای مسلمانی و #ادعای یاری پیامبر را میکرد بر خود لرزید، او نمیتوانست بپذیرد که یاران پیامبر اینقدر #بی_بصیرت باشند که درک نکنند هیچ حرف پیامبر عبث و بیهوده نیست، اصلا بیهودهگویی در ذات رسول الله نیست...
در همین اثنا بود که ناگهان مردی دیگر که سیمای نیکوکاران را داشت ازجابرخاست و رو به آن شخص گفت :
_چه میگویی مردک؟ آیا خود آگاهی که چه حرفی زدی؟ مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر تو قرآن نخواندی ؟ تو که میگویی قرآن بعد از شما برای ما کافیست، مگر خداوند در آیات قرآن بارها و بارها متذکر نشده که کلام رسول الله جز وحی، چیز دیگری نیست؟مگر خدا در قرآنش نفرموده که : بیهودهگویی در ذات پیامبر صلیاللهعلیهواله نیست؟ مگر نمیدانی حرف از روی هوی و هوس ،ازدهان پیامبر صلیاللهعلیهواله بیرون نمیآید؟اگر ادعای مسلمانی داری و قرآن را نیز خواندهای،پس باید بدانی آنچه که گفتم جز حقیقت محض نیست، چرا با این کلامت به پیامبر صلیاللهعلیهواله توهین میکنی؟
در این هنگام، فرد اول که دید رفیقش در بد مخمصهای گرفتار شده و دانست اگر کاری نکند، بیشک آنها رسوا خواهند شد و حرف پیامبر صلیاللهعلیهواله به کرسی مینشیند و میگویید آنچه را که به او حکم شده و مینویسد آن مطلبی را که نقشه های آنان را نقش بر آب میکند،...
پس با اشاره به هوادارانی که در جمع داشت، همهمه ای به پا کرد که دیگر صدا به صدا نمیرسید.
صدای محزون رسول الله صلیاللهعلیهواله در صدای یارانی نادان گم شد، آنها حرمت پیامبر را نگه نداشتند و جمع صحابه هرکس نظر خودش را میداد و شروع به نزاع با یکدیگر نمودند...
پیامبر که از این جمع دنیا طلب دلزده شده بود، با اشارهی دستش به علی علیهالسلام، این تنها یار صدیقش، فهماند که جمعیت را از اتاق متفرق کنند.. پیامبر از آن جمع، خصوصا آن شخص روی برگردانید و امر کرد تا آنجا را ترک کنند...
و رو به صحابه فرمود:
_از نزد من برخیزید و دور شوید که سزاوار نیست در محضر من نزاع و کشمکش کنید.
به امر پیامبر صلیاللهعلیهواله،همهی حضار آنجا را ترک کردند بدونآنکه بدانند که عقوبت بیتوجهی به امر پیامبر صلیاللهعلیهواله و حکم خداوند، برایشان چه گران تمام میشود... و این دین سراسر نور را به #چندین_فرقه که همه جز یکیشان، اهل جهنم هستند، تقسیم می کند.
حال پیامبر صلیاللهعلیهواله ماند و بهترین یارانش،... پیامبر صلیاللهعلیهواله بود و علی علیهالسلام و فاطمه سلاماللهعلیها و فرزندانش و فضه که چون جان خویش پیامبر را دوست میداشتند....اطراف پیامبر خلوت شد، فقط اهلبیتش که همان دختر و داماد و نوههایش بودند، کنار ایشان حضور داشتند...
فضه که چشمانش پر از اشک بود، اندکی دورتر نشست و صحنهٔ پیش رویش را مینگریست...
با خلوت شدن اتاق، حضرت زهرا (سلام الله علیها) نزدیک پیامبر صلی الله علیه واله و چون حال پدر بزرگوارشان را آنچنان دید، بغض راه گلویش را گرفت ،به طوریکه اشک از گونه اش جاری شد..
تمام جان و عشق پیامبر صلیاللهعلیهواله در پیش چشمش میگریست و این درد، بسی کشندهتر از بیماریی بود که بر جان رسول الله صلیاللهعلیهواله افتاده بود..
همگان میدانستند که پیامبر روی دخترش حساس است، به شادیش شاد و به غمش غمگین میشود.
پیامبر که حال دخترش را چنین دید، آغوشش را گشود و فرمودند :
_پاره ی تنم ، میوه ی وجودم ،ای ام ابیهای من ، بیا در کنارم بنشین و بگو چرا گریه میکنی؟
حضرت زهرا سلاماللهعلیها کنار پدر قرار گرفت، بوسه ای بر دستان پیامبر زد و فرمود :
_نسبت به خود و بچه هایم بعد از شما ترس دارم.
رسول الله (ص) درحالیکه اشک از چشمان مبارکش جاری میشد فرمود:
_فاطمهام، آیا نمیدانی ما خانوادهای هستیم که خداوند برای ما آخرت را بر دنیا ترجیح داده و فنا را بر همه ی آفریدگان حتمی کرده است؟ بگذار سرّی از اسرار غیب را برایت بازگو کنم تا دلت آرام گیرد..
حضرت زهرا سلاماللهعلیها در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود،لبخندی به روی پدر پاشید و آمادهی شنیدن،چشم به دهان مبارک پدر دوختند...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلیاللهعلیهواله که لبخند فاطمه سلاماللهعلیها، او را آرام نموده بود ادامه داد:
_همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و #مرا از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و #شوهر تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا #تو را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود،میان امت قرار دهم. دخترم، ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و #تو و #یازده تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و #شوهرت را انتخاب نمود...پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و #جانشینان من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شدهایم.
فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش از شوق میدرخشید و پیامبر صلیاللهعلیهواله که با دیدن حال میوهی دلش،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛